از میان باورهای کهن ایرانیان به نگره زرتشتیبنیان اهریمن – اهورا و از میان دادههای کارل مارکس به سهگانه تز و آنتیتز و سنتز سخت دلبستهام زیرا یادآور درمان به ضد بیماریها در مبانی پزشکی کهن نیز هست. اینکه اولا نیروی خیر فرمانروای کامل هستی نیست البته اگر شر را هم خیر نشماریم که برای برخی فرزانگان جز خیر نیست . دوم اینکه در بستر خیر نیز شر و در بستر شر نیز خیر پرورده و تکثیر میشود. به راستی راز و چرایی آن کدام است؟ پاسخ دقیق و قطعی و درست آسان نیست.
به باورم این گونه نگرهها در دانش توارثشناسی امروزی در ساختار و کارکرد ریزانداموارههای موجود درکروموزومهای هر موجود زنده که در تکتک یاخته یافتهها میشود نیز تجلی کرده است. یعنی هر کس واجد صفاتی از نیک و بد یا زشت و زیباست که بنا به شرایطی ظهور و غروب میکند.
از سوی دیگر میان درون و برون ساختار یاخته یا بافتار یا اندام یا هر موجود زنده یا پیکره کره زمین نیز نوعی اختلاف تراز یا پتانسیل از جمله الکتریکی یعنی نااین همانی یا تضاد و تناقض است که به انواع واکنشهای نالزوما یکسان میانجامد. چرایی سادهاش اینکه چون منطقا کوچکترین ذرهها هر کدام شناسنامهای و اثر انگشتی مستقلی – متمایزی از دیگری دارد پس خردپذیرانه ست هر کدام ارادهوارهای آزاد داشته باشند تا همراستایی کامل اجزای هستی را از میان بر دارد تا این همه سایه- روشن در جهان دیداری _ جسمانی را توجیه کند. ممکن است باورمند به ادیان ابراهیمی همچون مولانای قونیهخفته بگوید همه اجزای جهان تسبیحگوی خدای یگانهاند. اتفاقا همین نکته نیز اثباتکننده همین اصل است هر یک جداگانه شخصا چنین ستایشی را مستقلا انجام میدهند.
سالها پیش پیوسته از خود درباره داد ناب یعنی همان عدالت محض میپرسیدم اینکه آیا روزی متحقق خواهد شد . اگر چنین است چگونه؟ پاسخم را در واکاوی همین اصل یافتم که نامش را ریاضیات حیات گذاشتم. قانونی هماره اجراشونده که البته پیشاپیدایش باشندگان زمینی جاری بوده و پساپوسیدن انسانها هم روان خواهد شد. زیرا به سبب استقلال و خرد و زبان پنهانی و البته روزی آشکارشونده هر ذره منطقا هیچ چیز در هستی گمگشته نخواهد شد. چون دو پدیده یکسان نیز نتوان در جهان یافت تا به اشتباه با هم مشتبه شود. اگر هم لازم شد گواهانی از جنس الکترون و نوترون و پروتون و کوچکتر هستند تا در دادگاههای مختلف حاضر شوند ودر این باره شهادت دهند. موضوعی که بحث گفتاری دراز و کمی پیچیده دارد و اینجا مجالش نیست. از جمله اینکه وقتی برخی ذرات به هم اتصال یافتند و یک پیکره تشکیل دادند و مجموعه بزرگتر هم شخصیتی مستقل پیدا کرد چگونه این همه تعدد و تنوع خودپایایی بیپایاننما توجیهپذیر است؟
اما آنچه مهم است در هر برشی که از یک مقطع زمان بزنیم در همان لحظه هم طبق قانون ریاضیات حیات دادگری دقیق انجام شده است. به باورم عطف به شیوه نگرش و زیستایی، آنانکه همچون بودا و مسیح به روشنی ناب درونی دست یافتهاند به این اصل یقینی پی بردهاند که رستاخیر و ترازوی عدل از همین زمین و زمان آغاز شده است. به شرطی که معیار را پوستههای این جهانی یعنی مختصات جسمانی و دیداری به چشم و مکانهای سه بعدی نگیریم. زیرا حقیقت این عالم زیرپوستی است. بیماری و گذر عمر و مردن هر یک از موجودات و خاصه برتری تاریخی بدی و ستم بر داد و خیر در زمین هم اثبات میکند بیرونیوارهها به تعبیر حافظ شیرازی در حرم یار نمیمانند. این جهان نسبت جهان نادیداری حباب و کفک است به دریا و اقیانوس.
اما این نکته همه داستان نیست. قوانین این جهانی هم هر یک قلمرو فرمانروایی خاص خود را دارد. از جمله اینکه مکان مستعمره و فرودست زمان است. زیرا مکان پدیدهای جسمانی و دیدنی و فناپذیر و ایستاست. اما زمان همچون روح و نفوس مجرده، ناجسمانی و نادیدنی و فناناپذیر و پایاست. به زبان دیگر مکان، از جنس جسم است و زمان ، روح که بدون روح البته جسم میمیرد چندانکه بدون هوای نادیده موجودات زنده جسمانی دیدهشونده. تا زمانی که فرمانروایی بیچون و چرای زمان را بر ذهن و زبان و روان و البته همه اجزای جهان نپذیریم هماره در شک فلسفی خویش سرگردان خواهیم ماند. اگر به قرآن هم باور داشته باشیم به زمان سوگند خورده شده و نیز به عناصر زمانساز یعنی خورشید و ماه و ستارگان نسبت به هم.
از جمله شواهد شاهنشاهی زمان یکی هم گذر عمر از انعقاد نطفه شب لقاح از سوی والدین تا انقطاع رشته عمر در شب وداع در سالخوردگی است که بازگشتناپذیر است. حتی فرا رسیدن مرگ هر کس باز هم زمانآویخته است. بدون عنصر زمان اساسا قدرت فرمانروایی نظامی – سیاسی و بالطبع تاریخنگاری نیز معنایی ندارد. حافظه شخصی هر کسی یا قومی هم بر مدار زمانسنجی میچرخد. ایمان و الحاد به خدا یا هر پدیدهای از جمله مبحث حدوث و قدم در فلسفه قدیم نیز بر پایه نسبت دادن آن با زمان است. اثبات و انکار راست و دروغ بودن از جمله باورهای آیینی همچون خدا و رستاخیز وابسته به تعیین تقدم و تاخر زمانشان نسبت به یکدیگر است. کشف و اختراع هم مگر جز گذشتن در نخستین زمان ثبت شده از خط پایان مسابقهوارههاست؟ اگر خواسته باشیم همه پدیدههای وابسته به زمان را یاد کرد باید گفت کدام نیست از بنیان بانکداری و رباخواری رباخواران تا عبادتها و جشنها و تعطیلات و کارهای اداری و کشاورزی و دامداری و هر نوع برنامهریزی از جمله جاسوسی و عملیات بمبگذاری و انتحاری امروزی.
شاید آنچه علائم آخرالزمان و نابودی زمین و آسمان نامیده شده که مکان محسوب میشود و در ادیان ابراهیمی از جمله قرآن یاد شده باز هم به موید برده بودن مکان نسبت به زمان است. یعنی زمان همچون پیک مرگ یعنی اجل برای مکان فرا میرسد تا عمر مکان به پایان رسد. پس اگر به جای تجارت مکانوارهها و جسموارهها که نمادش زمین و ملک و سکه و ارز است به خرید و فروش زمان روی آوریم بسیار سودمندتر است. چه اندازه پیشینیان خوب و زود فهمیده بودند و بسیاری جماعت تحصیلکرده دانشگاهی روشنفکر شرق تا غرب عالم بد فهمیدهاند یا اصلا نفهمیدهاند و منطقا به کودکان و جوانان نیاموختهاند وقت طلاست!
راست آن است علیرغم دشوارباوریاش نادیدهشوندگان فرمانروای دیدهشوندگان هستند. شوربختانه به سبب فساد کلیساییان در قرون وسطا اروپاییان در سدههای اخیر و در دهههای اخیرهمردگانش در دیگر ادیان ابراهیمی آنچه ناجسمانی و تجربهنشدنی است نامعتبر میشمارند زیرا دو پدیده متمایز از هم در ذهن آنها یکی شده است. یکی حقیقت پنهانی اتفاقافتنده که هماره در جریان است ولی به چشم سر دیده نمیشود. دوم انواع خیالبافیهای مدعیان نیابت خدا و پیامبران که از جنس دروغ و خرافه است. راست آن است حقیقت مطلق همچون قیمت سکه و ارز نسبت به یکدیگر است. گرچه به دست عواملی مختلف دائما در نوسان است اما از حقیقت ارزشمندی طلا و جواهر کاسته نمیشود . یا همچون حقیقت نفس کشیدن است. مثلا شهر تهران گرچه هوای طبیعیاش با انواع آلاینده مضر آمیخته شده اما باشندگان در آن مجبورند باز هم تنفس کنند ولو در همان شهر تهران آلوده.
قرنهاست آمیختگیهای نیک و بد سبب شده بشر دچار بحرانهای متعدد و متنوع روحی و اجتماعی شود. به زبان ساده باورهایمان همچون والدین تبهکار و بدنامی شدهاند که باز هم بخواهیم و نخواهیم از بطن آنها هستیم و به دست آنها بزرگ شدهایم. نمیتوان از حقیقت انتساب میان ما و آنها تبری جست. گرچه کارنامه کارکردشان مقبول نبوده باشد. این هم فراموش نشود میان باورها – کلمات داد و ستدی دائمی بر قرار است اما زندگی آدمها در همه عمر بر پایه و از سوی آنها یا عدهای دیگر برنامهریزی میشود. حتی برخی زبانشناسان گفتهاند زبان مادری بر جهانبینی شخص و نگاه او به جهان تاثیر میگذارد.
این نکته را نیز باید دانست زمان از شمار جبر است. چنین است زبان و دنیای کلمات همجوشی یافته با باور که در دایره آن گنجیده است. زبان مادری و باورهای وابسته بدان نیز که با خون و شیر و گوشت هرقومی _ مردمانی آمیخته شده باز هم از جنس جبر است که به گواهی شادروان کاظم برگنیسی در مقدمه کتاب بیان الطب به خودی خود ارزشی ندارد زیرا از اراده آدمی خارج است. پس باید تا امکان دارد کوشید از چاهواره جبرهای دامگونه دور شد.
از سوی دیگر حس حضور فرزانگان تاریخ در هر زمینه برای باورمندانش همچون مسیح و بودا و سقراط و بقراط در جهان میان پیروانشان نیز تاییدکننده همین نگره است. زیرا با آنکه زیستگاه اولیه و بدن مکانی آنها و اصل گفته یا دستنوشتههای آنها از میان رفته اما سپری شدن زمان ولو قرنها نتوانسته غبار کهنگی بر نام و یاد آنها بنشاند. گواهش اینکه امروزیان حافظ شیرازی نادیده به چشم که شش تا هفت سده بر او زمان گذشته را بر بسیاز زندگان امروزی از جمله شاعران زبان فارسی ترجیح میدهند زیرا حس نمیکنند با بدنی مرده رویارو هستند. زیرا تن نیز نوعی مکان است که فضا را اشغال میکند و از امور اعتباری یعنی نسبیتی است. چنین است مهر محمد(ٌص) در میان مسلمانان که بیش از 1400 سال است درگذشته اما بیشتر مردمان باورمند بدو او را از بسیاری حجج اسلام و علمای اعلام و مراجع عظام نفسکش امروزی بیشتر دوست دارند.
چنین است بناهایی که اصل اولیه آنها از میان رفته ولی خاطره ذهنی _ زمانی آنها باقی است. چنین است بیتالمقدس برای ادیان ابراهیمی یا کعبه برای مسلمانان که پیشینیه زمانی به آنها رنگ تقدس بخشیده است. اما مهمتر از همه خدای یگانهای است که تجسم جایگاه مکانی خاص ندارد اما به باور باورداران در هر لحظه از زمان از ازل تا ابد در جهان حضور داشته و حضور خواهد داشت.
اختیار/اراده و جبر نیز با تامل در اصل فرمانروایی زمان بر مکانیات و جسمانیات گرهگشایی خواهد شد. ترس از مرگ با فهم و هضم این پدیده بسیار کاسته خواهد شد. بسیاری اندوهها و افسردگیهاست که در نامعتبر گرفتن مکان و مکانوارهها محو خواهد شد. زیرا به ریاضیاتی معترف خواهم شد که از دسترسمان خارج است. میتوان به قول امروزیها تا اطلاع ثانوی به سبب آلودگی نام خدا در میان بشر از سوی مدعیان دروغین خداشناسی به قدرت زمان باور داشت. زیرا اگر یک چیز باشد که بتواند بر زمان غلبه کند خداست و دیگر هیچ. زندگی دنیای پس از مرگ هم با قبول اصل زیستایی دائمی زمان و محتویات پنهان درون آن همچون کودک در زهدان مادران باورکردنی خواهد شد.
باز هم عنصر زمان است که سرشت بشری را شیفته تاریخ کرده که زمانبنیان است. اینکه هر قوم از جمله ایرانیان به نیاکان و پدرانشان به عنوان هویت ملی تاکید میکنند همین نکته است. حتی چنین است اوراق و اسناد از جمله خانه یا باغی که ممکن است اصل جایگاه فرسوده و از نو ساخته شود اما باز هم شناسنامهای ثبتی دارد که عنصر زمان در آن درج شده است. خریدار و فروشنده هر کدام در یک زمان خاص یکی تملک خود را از دست داده و دیگری مالک شده است. سند ازدواج و گذرنامه و بلیت هواپیما و ویزا و گواهینامه رانندگی و کارت ماشین و بیمهنامه همگی تاریخ آغاز – پایان دارند که نشان میدهد عنصر زمان در آن مهم است که خط بطلان بر آن کشیده است یا نه. رنج و ترس از زندان در میان آدمها نیز از شاخههای درخت تناور زمانوابسته است. باستانشناسی و عتیقهها ارزش خود را از دیرینگی هر چه بیشتر عنصر زمانی گرفتهاند. بر سر هم اینکه نوشتارهای بشری کاغذی و قلمی اعتبار یافته است اینکه افزون برثبت شماری وقایع زماندار بعد از سدهها با دستگاههایی میتوان مثلا تاریخ ساخت کاغذ و مرکب نوشته را تعیین کرد.
میان آدمها از جمله ایرانیان جمله مشهوری است که وقتی بلایی یا رنجی بدانها میرسد میگویند کاش از اول میدانستم و چنین و چنان نمیکردم. زیرا ناخواسته به قدرت پنهان زمان اعتراف میکنند که بازنگشتنی است. کسی که تصادف کرده و عزیزش را از دست داده آرزو میکند زمان به عقب برگردد و چنین سفری را دیگر انجام ندهد. کسی که به اشتباه سندهایی امضا یا چکهایی بیمحل صادر کرده و به زندان و تواری و ورشکستگی گرفتار شده آرزو میکند کاش عقربه زمان به عقب بازگردد و این اشتباه را تکرار نکند. اما به تقریب عملا ناممکن است.
امروزه هم خاطرات خوش سالخورگان با این پدیده همجوشی یافته است که میگویند جوانی کجایی که یادت به خیر. وقتی در آینه به پوست و موی و دندان و چشم و گوش فرسوده با حسرت نگاه میکنند که زمانی پیش از این نوکار بودهاند. اگر فرزندان و نوادگان خود را میبینند بدانها میبالند و لذت میبرند شاید سببش آن باشد که گذشته زمانی از دست رفته خویش را در چهره و اندام آنها میبینند. از سوی دیگر حس میکنند خوب شده که از فرصت استفاده کرده و یادگاری از خود زیر گنبد مینا ماندگار کردهاند. گاهی هم از پیران در خلوت با خود یا در جمع میشنویم به دیگران میگویند گوشت هم بود گوشتهای قدیم. روغن بود روغنهای قدیم.
نرخ کالاها از جمله زمین و خانه و طلاو ارزهای ارزشمند نسبت به ریال ایران چنین داستانی دارد. ایرانیان دریافتهاند در گذر چند دهه گذشته هر چه زمان سپری شده ارزش تومان از میان رفته است. به یاد میآورند در سال پایانی سلطنت محمد رضا پهلوی برای خرید یک دلار 75 و برای یک سکه طلای پهلوی 3200 ریال پرداخته میشد امروز به ترتیب حدود 250/000 و دیگری 105/000/000 ریال باشد که به ترتیب حدود 3300 و 33000 برابر شده است. اگر باز هم بیشتر دقت شود برای یک زمین یا خانه که کلنگی شده و عنصر زمان بر آن گذشته باز هم قیمتش طی چهل سال گذشته بیش از پنج هزار برابر شده است. به همین سبب سالهاست برای فرمانروایان پیشین ایران همه روزه از سوی ایرانیان طلب مغفرت میشود. مردمان آرزو میکنند کاش قدر آن زمان را میدانستند و البته ندانستند. زیرا زمان درک نعمت مهم است تا از دستمان بیرون نرود.
بسیاری شاعران ایران و از جمله فردوسی و خیام و سعدی و مولانا و حافظ به نیکی به ابر قدرت بودن بیچون و چرای زمان آگاهی و باور یافته بودند که توصیه به لذت بردن از حال و امروز را به مخاطبان یادآور شده بودهاند. مگر نه آن است که شاهنامه فردوسی تاریخ شاهان پیشدادی تا ساسانیان است که از کف ایرانیان رفته و سبب شده فرودست اعراب و ترکان و مغول شوند. همچون فردوسی امروزیان نیز حسرت روزگار سپری شده را میخورند. اینکه مشهور شده ایرانیان حافظه تاریخی ندارند یعنی دائما ثروت عظیمی به نام دستاوردهای زمانبنیان را از دست میدهند. از این سبب شاید بتوان گفت ایرانیان دستکم از زمان هخامنشیان آلزایمر داشتهاند که با خیانتشان راه اسکندرمقدونی را هموار کرده بودهاند. مگر نه آن است که فراموشکاری از دست قوه تشخیص تقدم و تاخر زمانی نسبت به هم است؟ یعنی کسی که هویت و گذر زمان را درست در نمییابد. شاید یکی از بهترین اوصاف خرد ناب همین باشد که خردمند نبض زمان را در دست دارد که چه باید بکند و چه نباید بکند.
پس افسردگی که گاه منجر به خودکشی میشود برآیند ارتکاب خطا در زمان گذشته است که باز هم وابسته به زمان خواهد بود که شخص باور کرده که بازگشتن از دست رفته ناممکن است. ایرانیان هماره در اندوه به تعبیر مارسل پروست در جستجوی زمان از دست رفته هستند. ایرانیان پیراپهلویشاهیان هم شاید آرزو میکنند کاش رفتار معتدلتری در آن زمان داشتند. به شاهشان وفادارتر بودند. فریب فریبکاران خارجی و داخلی را نمیخوردند. منطقی است رضا شاه و پسرش محمد رضا شاه به وقت تبعید اجباری که حسرت بازگشت به وطن را داشتند با خود در خلوت می گفتهاند کاش دوباره به آنها وقت داده میشد . امروز خاندان و فرزندانشان نیز چنینند.
دریغ دارم به نکتهای اشاره نکنم که پساواکاوی فراوان سالهاست بدان باورکردهام و با قلم ثبت نکنم. آن هم وابستگی میان زبان و زمان است. زیرا بسیاری میپرسند چرا غرب موفق شد و شرق شکست خورد؟ چرا یهودیان از تیزهوشترین مردمان و آلمانیها از معدود دارندگان آهنینترین ارادهها هستند؟ چرا انگلستان قرنهاست ثروت کشورهای دیگر را به یغما برد اما گرفتار هیچ دادگاهی نشده است؟ چرا هنوز برکشورهای مشترکالمنافع چنگ انداخته و کسی هم متعرض او نیست؟ چرا افغانستان نماد ناامنی جهان شده است؟ چرا روشنفکران نخبه در روند انقلاب 1357ش از طبقه روحانیون شکست خورده و به عقب رانده شدند؟
نخست با خوانش دراز مدت عربی وزان پس انگلیسی و در گام آخر به خصوص زبان عبری بود که پاسخم را در این همسنجیها یافتم. زیرا مردمان و زبانهای برتر جهان در تاریخ، زبانشان نگاهبان زمانشان بوده است. از حفظ حروف الفبا گرفته تا میراث فرهنگی و علم مکتوبشان که البته ما چنین نبودیم و چنین نکردیم. زبان فارسی بارها خطش را از دست داد. یعنی چیزی که اگر نگاه داشته شده بود فاتحان بدین کشور وارد نمیشدند و ما را به اسارت نمیگرفتند. زیرا زبان معیاری برای شخصیت روح مردمان هر زمانهای و همچون اثر انگشت آدمهاست. ایرانیان هماره زبان را کالایی فرعی و بیارزش پنداشته بودند و میپندارند . امروز هم عموم مردم ایران در خارج و داخل کشور به مقوله علم و زبان بیاعتنا هستند. برای عقب نماندن از قافله تمدنی و دریافت مدارک و مدارج است که زبانی میخوانند و کتابهایی را تورق کرده یا مینویسند اما اصل ذهن و روحشان را دویدنهای بیپایان برای انباشت داشتههای این جهانی پر کرده است. در کجای کتابهای تاریخی خوانده و در کدام فیلم سینمای خیانت انگلیسی و آلمانی و آمریکایی به وطنش دیده میشود. آیا اینان طی قرون گذشته حاضر شدهاند خط و زبانشان را همچون قلمرو کشورشان از دست بدهند؟ اما ایرانیان چنین نبودهاند. اکنون قرنهاست مستعمره خط عربی هستند. امروز هم اگر عربی را کناربگذاریم مستعمره زبان دیگری مثلا چینی یا روسی یا غربی خواهیم شد. شناسنامه زمان در زبان ثبت خواهد شد که ما فاقد غیرت حفظ آن بوده و هستیم.
از سوی دیگر ممکن است مکان یا داشتهای این جهانی را دوباره به دست آورد حتی پس از داغ فرزند دیدن دوباره فرزنددار شد اما زمان برگشتنی نیست. این همه گفته شد تا اگر هنوز وقت است بکوشیم چنان زندگی کنیم که دستکم اندکی از حسرت زمان از دست رفته را نخوریم. وقتی دچار بیماری و پیری شدیم یا لحظه مرگمان فرا رسد و اگر به ادیان ابراهیم باور داریم در روزگار پساگورسپاری و برآمدن رستاخیز گشودهشونده کارنامه عمر انگشت حسرت به دندان نگزیم. زیرا در قرآن یاد شده که روزقیامت مردمان به هم میگویند این همه چه اندازه گذشت. به هم میگویند یک آن یا کمتر.
نگارنده این سطور به وقت پوزش محمد رضا پهلوی در آبان 1357ش که از تلویزیون پخش میشد و به چشم خویش دید و البته عذر تقصیرش در پیشگاه ملتش موثر نیفتد درست چهارده ساله بود. خشنودم دست کم اندکی از روزگار هر دو گروه فرمانروایان کنونی و پیشین را دیدهام. این بخت را هم داشتهام به لطف خرد ناب و مهرورزیهای پدرم سید احمد رضوی برقعی(1304_1385ش) و البته به حکم تمکن فراوان مالی در روزگار پهلوی کمابیش همه ساله دستکم دو سفر هر یک یک ماهه به داخل و خارج از کشور داشته باشم. راستش نعمت طبیعت دستنخورده ایران آن زمان و شادمانی درونی مردم ایران هنوز از خاطرم نمیرود. کشورهایی نیز که دیدم وضعشان را فرودست خودمان یافتم. ایران و ایرانی را حرمت و احترامی بود. حس حقارت نداشتیم. شمارنده دلاری نداشتیم که نوسان داشته باشد.
در کنار این همه از سوی دیگر ارزشهایی بود که امروز حسرت از دست رفتن باور جوانان بدانها را میخورم . سرمایههایی ناپیدای معنوی که دیگر از دست رفتهاند. زیرا وقتی نرخ اجناس و کالاهای دیداری سرسامآور شده تصور کنید آنچه بدان دقت نکردهایم احتمالا بیش از یکصد هزار برابر گران شده است. یعنی باید برای به دست آوردن مثلا یک روز از آن زمانه شاید بیش از یکصد هزار روز امروزی خرج کرد که یادآور آیه قرآن است که لیله القدر خیر من الف شهر. یعنی یک شب ارزشمند هزار ماه یعنی سی هزار روز یا بیش از هشتاد و سه سال میارزد. کمابیش همان نسبت یک به 30/000 است که به تقریب همان تناسب سکه طلای سال 1357ش به 1400ش است. بیهوده نگفته سهراب سپهری دلخوش سیری چند؟ یعنی نمیتوان کیلویی و خرواری آن را خرید. به باورم رضا خان و محمد رضا پهلوی و بسیاری ثروتمندان اعزام به خارج آرزو داشتهاند برای یک بار هم شده حال و هوای دهههای پیشین را دقایقی هم شده پیش از مرگشان در وطن یا حتی در غربت تجربه کنند. البته مقدر و میسر نشد. به باورم به همین سبب توهم و خیالبافی که امروزه بیماری تلقی میشود دستاویزی برای سرخوشی ارزان قیمتی برای زیستن در روزگار سپری شده دسترسناپذیر است.
هم بدین سبب بارها خدای را سپاس گذاشتهام نعمت تجربه زیستن در سالهای 1343_1357ش را داشتهام تا بتوانم با آنچه بعدا به چشم دیدم همسنجی کنم یعنی سلسله پهلویان را با سلسله پهلوی آن. شاید یکی از بزرگترین درسهای ارزشمند برای ایرانیان از پایان سال 1398ش به بعد این بود که دانستند پدیدههایی همچون ویروس کرونا/کووید 19 هست که به چشم دیده نمیشود اما تاثیر ویرانگرانه خود را هرگونه بخواهد مقتدرانه اعمال میکند. ممکن است از کوچکترین تماس ساده با آن مرگ اتفاق بیفتد. باورهای نادرست زیرپوستی هم این چنین است.
وقتی کرونا آمد مقالهای درباره کرونا در همین سایتم نوشتم. به دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی استاد فلسفه دانشگاه تهران هم در گفتمانی شفاهی عنوان مقاله را گفتم جهل مرگ بزرگ است و کرونا مرگ کوچک. افزودم کرونای راستین دهههاست در ایران اتفاق افتاده است. جنگ ایران و عراق و تورم اقتصادی و نابودی محیط زیست و برآمدن داعش و طالبان و در هم ریختگی ساختار تاریخی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و علمی کشورهای اسلامی همچون افغانستان و عراق و یمن و سوریه بخشی از ابرکرونای جهل مسلمانان نسبت به خرد غربیان و نامسلمانان است. در بهینهترین گزینه نسبت به آنها نابینا شمرده میشویم اگر عقبمانده ذهنی و جسمانی نباشیم. اکنون برخی ارزشهای از دست رفته کیمیایی را یاد میکنم شاید دوباره این ویرانهسرای بیهویتشوندگی – اعتقادی -اخلاقی – رفتاری همچون دریاچه ارومیه باززندهسازی شود:
1- در کوچه پس کوچهها که میرفتی کودکان به همدیگر میگفتند دروغگو دشمن خداست. دروغ زیبا نبود. اما این نعمت در گذر چهل گذشته از دست رفت. دروغ گفتن آب خوردن شد نه فقط از سوی بچهها بلکه بزرگترها و سالخورگان. نه فقط از سوی مدرسهنرفتهها بلکه از سوی مدرسین و مدرسهداران قدیم و دانشگاهیان جدید یعنی روشنفکران و روشنکفران. یافتن راستگو و سخن راست کیمیا شده است. برایندش اینکه به همه چیز بیاعتماد و افسرده تن و به تعبیر شادروان جلال همایی (1278-1359ش) در پوست کشیده استخوانی شدهایم.
2- احترام بزرگتر واجب است. میخواستند در خیابان جلوتر ازپدر راه نرویم. پاهایمان را جلوی او دراز نکنیم. سیگار نکشیم و بسیار میدیدم پسرانی که پشت دیوارها قایم میشدند و یا سیگار را لای انگشتان برده به پشت سر میبردند تا پدر نبیند. به قول دوستی در دههها پیش در هر روستا یک جوان سیگاری هم به سختی یافته میشد اما امروزه سپاه معتادان برای مصرف انواع مخدرات نیز بسیج جهادی همگانی و عیان برای نابودی ساختار جامعه شده است. حتی به یاد دارم خیره خیره شدن و به تعبیر عامیانه زل زدن در چشم پدر و مادر قبیح شمرده میشد. نگارنده این سطور به یاد ندارد در چشم پدرش خیره شده باشد و چون چنین اتفاق میافتاد سر به زیر میافکند. شاید تصورش مشکل باشد که در دوره کودکی شرم داشتم از پدرم پول تو جیبی بخواهم . مادرم را واسطه میکردم.
3- ازدواج فرزندان باید با رضایت والدین باشد. سرکشی و عصیان در این زمینه از زشتترین کارها شمرده میشد. خوشبختانه با آنکه ازدواجم پس از انقلاب بود اما به حکم والدینم در انتخاب همسر سر تسلیم فرود آوردم. تصمیم نهایی را به آنها واگذاشتم. برکت زندگیام کوشیدن برای نرنجاندشان شد.
4 – اینکه باید حرف پدر را به تمامی شنید. از خود بگویم پس از انقلاب هر جا سخنی از پدر را ندیده گرفتم چوب عبرتآور روزگارش را خوردم. خوشبختانه این اتفاق دو تا سه بار بیشتر نیفتاد. نمونه اینکه پدرم خواست در ایران به دانشگاه نروم زیرا اعتقاد داشت در اینجا همه چیز به پول ختم میشود. درسال 1357 گفت اگر علم میخواهی به آمریکا برو! نرفتم. ماندم. وقتی دانشگاه پذیرفته شدم به من تبریک نگفت و روز پیش از رفتن برای ثبتنام خواست منصرف شوم. گفتم میخواهم خدمت کنم. گفت دروغ است! افزود پزشکان مگر پس از اتمام درس، کارشان تا پایان عمر پول گرفتن از مردم نیست؟ از همین امروز از مردم پول بگیر. چرا میخواهی با چند سال تاخیر چنین کنی.
این را هم بگویم پدرم به معنی اخص کلمه یک فیلسوف پراگماتیست بود. زیرا خردی ناب و ذهنی روشن داشت که در نخستین نگاه ، پایان هر کاری را میدید. آنگاه از جای برخاسته فورا انجامش میداد. عالم بیعمل هم نبود. داستانی زنده از خودش را نقل میکرد که چگونه مسیر زندگیاش را تعیین کرد. خطی خوش و در نگارش فارسی و فرانسه هم دستی داشت. فرهنگی فرانسه – فارسی در دوره دبیرستانش درست کرده بود. برایم گفت سال 1320ش بود. روزی یقه سفید پیراهن دبیر طبیعیام را دیدم. به اصطلاح خودش یک وجب چرک روی آن نشسته بود. افزود از دبیرم پرسیدم ماهیانه چقدر حقوق میگیری؟ گفته بود ده تومان. پدرم گفت با خودم فکر کردم . اگر دانشگاه بروم و سه تا چهار دیگر هم صبر کنم حقوق من هم بیش از این رقم نیست. به همین سبب دبیرستان را کنار گذاشتم. گفت در سال اول ورودم به بازار کار پانصد تومان پسانداز کردم که چهار برابر حقوق همان دبیرطی یکسال بود. در ادامه هم در بیست و چهار سالگی نخستین میدان تره بار قم را ساخت. کارهای بزرگ کشاورزی انجام داد. چون یکبار با فناوری خاصی سیبزمینی هر دانه سه کیلویی پرورش داد کشاورز نمونه نیز شد. سرانجام ب کار ساختمانسازی روی آورد. میان اندیشه و نتیجه گیری از کارهای پدرم یک گام و از سوی دیگر میان باور و عملش هم یک گام بیشتر نبود. سرالهای پس از انقلاب اما کارش چیز دیگری شد همچون روزگار پسامرگ و رستاخیز پاسخ دادن و برزخ و شکنجه و توبیخ و زهرچشمگیریبینیهای گوناگون و با دلی شکسته روانه دیار خاموشان شدن.
جالب اینکه با آنکه به دانشگاه پا نگذاشته بود اما درک او جهان و هستی به راستی حیرتانگیز بود. خطاب به فرزندان در کوکی و نوجوانی میگفت فکرتان کوچک نباشد. بزرگ بیندیشد. توصیه میکرد دنیای امروز دنیای کاغذ و مرکب است. هیچگاه تا مجبور نشدهاید امضاء به کسی ندهید و چک نکشید. زیرا ممکن است با یک امضای اشتباه تمام خانه و سرمایه یا زندگیتان نابود شود. گفت هرگز در پنجاه و پنج سال کارم در بازارهای مختلف تجارت و کشاورزی و ساختمانسازی و جز آن یک بار هم چک بیمحل صادر نکردم که برگشت خورده باشد. ساده و روشن میگفت: چک نکشید . امضاء ندهید. هر غلطی خواستید بکنید. تمامی کتب حقوقی را خوانده و تمام آنها حتی تبصرههایش را از حفظ داشت.
کتابخانه خوبی داشت. کتاب و روزنامه زیاد میخواند اما وقتی دید زیاد از حد سر در کتاب دارم. دائم به کتابفروشیها و سراغ ناشران میروم روزی خطاب به من و شاید برای تلنگر گفت در همه عمرم یک مرد میان این جماعت چاپخانهای و ناشر و کتابفروش ندیدم. گذشت زمان طی چهل و چند سال گذشته صحت این نگره را نشانم داد. زیرا با برجستهترین نمادهای چاپ و ناشران و کتابفروشان و معتمدان آن خاصه در تهران از نزدیک نشست و برخاست داشتم. شهدالله که این سخنش طابق التعل بالنعل راست بود. نه فقط مرد نبودند بلکه ابرنامردشان یافتم که تضییع حقوق پدیدآورنده برجستگانی همچون شادروانان محمد معین و فریدون آدمیت و عبدالحسین زرینکوب و از تاکنون زندگان ایرج پزشکزاد و محمد رضا شفیعی کدکندی که از نزدیک شاهد بوده یا از خودشان شنیدم اظهر من الشمس است.
این را هم برای ثبت یاد کنم که فلسفهاش در زندگی این بود که از این دنیا دو چیز میماند یعنی مقصود خاطره خوش در ذهن: یکی شکم یا همان غذای خوب و دیگر مسافرت. خودش به راستی بدان معتقد بود و به ما میگفت خوب بخورید و به مهمانانتان هم غذای خوب بدهید. کباب برگ خوب را دوای همه دردها میدانست. هر کس بیمار میشد میگفت از ضعف است. کباب بخور! یکبار خودم دچار گلودرد چرکی شدید شدم. خواستم دستورش را امتحان کنم. دست بر قضا کباب خوردم و خوب شدم و نیازی به طبیب و دارو نیافتم. سالها بعد که وقتی خواندم ابوالقاسم زهراوی طبیب قرن چهارمی گفته بود سه چهارم درمان در طب همانا قدرت بدن بیماراست بار دیگر دانستم پدر حکیمی گمنام بوده است.
4- بزرگ خاندان بودن به حرمت سن بود که بیشترین زمان بر کسی گذشته باشد. کسی که نادار بود به حکم کم داشتن تحقیر نمیشد. همگی خود را موظف میدانستند به بزرگتر خویشاوند و آموزگار احترام بگذارند. اما سالهاست وقتی کودکان و نوجوانان در خانه و مدرسه و رسانه قدرت و ثروت را معیار احترام یافتهاند عموما ارزشی برای بزرگترها از جمله والدین قائل نیستند. امروزه بسیاری مردمان به زبان بیزبانی همچون عرفای قدیم خطاب به پول میگویند مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو. روزی در کلاس درس سریانیآموزی کشیش آشور تمرس بودم گفت پول به سریانی می شود زوزه. گفتم استاد شاید چون برای به دست آوردنش باید مثل سگ و شغال و گرگ زوزه کشید! بعدا دانستم در زبان آرامی هم زوزه مترادف پول است.
5- قناعت زیبا بود و در ذهن مردمان آن زمان زیباترش کرده بودند. آزمندی چهرهای نادوستذاشتنی تصویر میشد. هم از این رو هر کس افتخار میکرد به اینکه خودش یا خانوادهاش دست طمع و تجاوز به داشتههای دیگران دراز نکردهاند. اما امروزه قناعت بیدست و پایی ولی آزمندی و بیشینهخواهی زرنگی دانسته شده و رمز موفقیت نام گرفته است.
6 – از مهمترین عناصر از دست رفته در گذر زمان در ایران غیرت و البته به معنی اعم کلمه یعنی شامل حبالوطن و جوانمردی یعنی وفای به عهد و غیرت ناموس و تپیدن دل برای بیچارگان و نگاه نکردن به دست دیگران یعنی استغنای طبع بود. چندانکه در فیلمهای فارسی پیش از انقلاب دیده میشود بادهنوشان کافهها نیز از تعرض و حتی بد نگاه کردن کسی به مادر و خواهر و همسرشان خونشان به جوش میآمد چه رسد به مردم معمولی و سنتی. در زمینه اقتصادی هم غیرتی بود که اگر کسی دورادور خودش کسی را گرفتار میدید دست به کار میشد. از خویشاوندانم شنیدم پیش از تولدم، پدرم که خودش در خانه پدری بود و منزل مستقلی نداشت برای خویشاوند کمبضاعتی خانه شش دانگی در تهران خرید و برای نوعروسان جهیزیههایی میگرفت که به گواهی مادرم مشتمل بر فرشهایی بود که در خانه خودمان نبود برای نوعروس خریده میشد. پدرم در طول زندگیاش با چنین غیرتی مردانه به جز ساخت مدارس و حتی بخشیدن خانه پدریاش برای مدرسهسازی دستکم دویست خانواده را در تهران و زادگاهش قم صاحبخانه کرد. به یاد دارم گاه اول صبح کسی به خانه ما میآمد و میگفت اگر برایم خانهای تدارک دیده نشود تریاک خورده خود را خواهم کشت. پدرم برایش خانه میخرید. صبح جمعهای پیش از انقلاب در قم در خیابانی عازم کویر بودیم. من هم بودم. مردی جلو آمد و گفت اگر برایم خانه نخری دوباره عرقفروشی باز خواهم کرد! پدرم چنین کرد. هر چه پدرم صبح پول در جیب داشت ظهر که به خانه میآمد جیبش خالی بود. به وقت مرگ خانه یا مغازهای هم از خود نداشت. وقتی مادرم به او میگفت اگر روزی پول نداشته باشی چه میکنی ؟ گفته بود از خدا مرگم را خواستهام. سال پایانی عمرش چنین شد. خدایش بیامرزاد.
7- اما امروز ثروتمندان هنوز هم با داشتن املاک زیاد باز هم در مغازه جنس را وعدهای میفروشند. یعنی سود میگیرند. سپرده دارند. جنس احتکار میکنند. گویی خدایی بینا و شنوا یا فرشته نگهبان و ثبتکنندهای از نیک و بد یا مرگی و رستاخیزی در کار نیست. حتی همچون یک لاییک ناخداباور به مسائل انسانی توجه نمیکنند. بارها به دوستانم گفتهام تاکنون یک نزولخور و محتکر بیرحم دیدهاید که نامش بهرام و فرهاد و کامبیز و تورج و امثال آن باشد. هر چه هست حاج حسن و حاج حسین و حاج ابوالفضل و حاج اکبر است و امثال آن!
سال 1377ش در حج تمتع بودم. کنار کعبه نشسته بودیم. از یک همشهری و همسایه خانهام در پارک ساعی تهران به نام علی محمد رضوانی که در بازارهای مختلف تجاری کار کرده بود راز شوق متدینین به سود پول خوردن را جویا شدم که چرا تا کسی به مکه نیامده از خدا میترسد و چون از این سرزمین برگشت گویی از اصل دین برگشته است. خردمندانه گفت اینها از خانه خدا تصوری با شکوه و فوق تصور دارند. اما وقتی میآیند و میبینند مشتی سنگ خارای ساده روی هم است که پارچهای سیاه روی آن کشیده شده وقتی به ایران برمیگردند میگویند به همان کعبهای که بوسیدهام مثلا صدی پنج بیشترصرف نمیکند.
خاطره دیگری دارم که دریغ دارم ثبتش نکنم. در شهر قم نزدیک حرم کاغذ فروشی به نام ع.ا بود. اول وقت آستین بالا میزد و برای نماز به مزار آیت الله مرعشی نجفی میرفت. روزهای تاسوعا و عاشور ا با دستهایش برای سوگواران شیر داغ میریخت. یک روز حدود سال 1377ش در مغازه ناشری نشسته بودم. مشکل مالی داشت. میخواست کتابی دینی چاپ کند. همان موقع دبیر دینی دوره دبیرستان را هم آنجا دیدم. سلام و علیکی با او کردم. گفتم ایشان اینجا چه میکنند؟ گفت از او پول نزول میگیرم. نزولخور شده است. چند دشنامش داد که سخت هم در این کار بیانصاف است. دست بر قضا وقتی کرونا آمد از نخستین کسانی که در حدود اسفند 1398ش درگذشت همین به تعبیر سعدی شیرازی درس دین آموز به مردم ولی مال ربااندوز بود. بعد هم گفت سراغ کاغذفروش مذکور رفته و کاغذ یک میلیون تومانی را با سودش یک میلیون و یکصد و پنجاه هزار تومان خریده است. گفتم چرا کار شرعی و اعتقادی خودت را نجس کردی؟ گفت مجبورم. باید کار را ادامه دهم. از او خواستم تلفنش را بگیرد شاید واسطه شوم و سودی نگیرد. گوشی را به دستم داد گفتم حاج علی این کتاب درباره فاطمه زهراست از خیر این سود بگذر. گفت به خاطر فاطمه زهرا صدی سه گرفتم و گرنه نرخ عرفش صدی هفت در ماه است! گفتم پس اگر این سود را میگیری آن را خرج اطعام نیازمندان کن. گفت مگر اینجا گداخانه است! ناشر مزبور قائمشهریتبار سرانجام ورشکسته و متواری شد. مدتها بعددر همان ساختمان تجاری روزی دیدم برگی بزرگ چاپ شده که روی آن نوشته است: لطفا سوگند نخورید. کسی هم در میان مغازهداران توزیع میکرد. جوانک را صدا کردم. گفتم اینها را همان علی آقا چاپ کرده است؟ گفت بله. گفتم سلامش رابرسان و بگو رضوی سلام رساند و گفت این را عوض کن و روی آن بنویس لطفا نزول نخورید!
8 – بد خواستن و کینه بد شمرده میشد. میگفتند هر دست بدهی از همان دست میگیری. غیبت زشت شمرده میشد. به یاد دارم پدرم وقتی کارمندان یا رعایای او برای خودشیرینی میگفتند فلانی پشت سر تو بد گفته است برافروخته میشد چرا چنین کردی. تو باعث شدی ذهن من نسبت به او خراب شود. باز هم تاکید میکرد دیگر از کسی نزد من بد نگویید. اما وارونهوار گواهش مرگگوییهای به زمین و آسمان عامه ایرانیان طی دهههای گذشته به ولینعمتان یا کشورهای دیگر یا اشخاص سبب فروباریدن انواع نکبتها و شومیها بر این سرزمین شد.
9. چنانکه پیش از این هم اشاره شد رباخواری نکوهیده بود و موجب سرافگندگی. شاید چند تن معدود در شهرمان چنین پیشهای داشتند. اما امروزه با تغیییر نام آن همچون تعویض نامهای خیابان و میادین پس از انقلاب رباخواری به وعدهفروشی یا وعدهای یا مدتدار تغییر نام داده است. هر بنگاه معاملات ملکی معیار را سه درصد در ماه برای املاک اجاره و رهن گرفته است. به جز وامهای بانکی و رباخواری رایج بازارهای مملکت ایران کالاهای عمده و جزیی مواد غذایی و لوازم خانگی فرش ماشینی و ماشین و جز آن قسطبندیاش سودبنیان شده است. به تعبیر دوستم پیش از انقلاب در هر شهری چند نرولخور بیشتر نبود امروزه هر پیرزنی را میبینی و میپرسی ننه چه خبر؟ میگوید پولم را دادهام دست کسی و سودش را میگیرم. این در حالی است که به نص صریح قرآن در اواخر سوره بقره سودخواری اعلان جنگ به خداست. اگر تنها یک دلیل برای نامسلمانی ما باشد همین یکی کافی است که نرخ سود در اروپا و آمریکا از ایران کمتر است. راست گفته بودند قدیمیها که ربا خوردن از زنا با مادر در کعبه بدتر است. عواقب شوم از میان رفتن زشتی رباخواری سبب شده دنیایمان دوزخیتری از ممالک لاییک شرابخواره و بینماز و زنابنیان و همجنسگرا شده باشد. دور نیست آخرتمان هم بهتر از آنان نباشد. به خاطر ندارم در ایران امروزی گناهی و فسقی پنداری و گفتاری و کرداری در قرآن ممنوع شده باشد که حرمتش در این ملک شکسته نشده باشد. به تعبیرابوالفضل بیهقی در تاریخ بیهقی اعوذ بالله من الخذلان.