قصه سرنوشت در گذر زمان
به تعبیر سهراب سپهری همشهریام ، پدرم وقتی مرد نه ساله بودم. پس خاطراتی چند از پدر که از دوران کودکی برایم باقی مانده چند شمارگانش را یاد میکنم:
1 – در پنج سالگی با پدرم از قم روانه کاشان شدیم.
انگیزه پدرم دریافت استاد مالکیت زمینهایی بود که از پدرش به ارث رسیده بود.
در این سفر در بین راه راننده اتوبوس در قهوهخانه بین راه به نام پاسنگان توقف کرد تا مسافران استراحتی و رفع حاجتی کنند.
ناگهان صدای پرواز ملخها که بسیار شدید و گوشخراش بود شنیدیم.
هوا مثل شب تاریک شد. زیرا لشکر ملخ در مسافتی چند صد متری در پرواز بودند. وقتی بر زمین نشستند هوا روشن شد.
رنگ آنها بسیار زرد بود انگاری با زردچوبه پوشانیده شده باشند.
من که پنج سال بودم تا آن زمان ملخ ندیده بودم آن هم با این انبوهی که شاید به ده کیلومتر می رسید.
به نظرم توقف آنها برای استراحت بود. مجددا همگی به سمت کاشان پرواز کردند.
غرض از ذکر این موضوع پیشرفت علم و مبارزه با این آفت است که در آن تاریخ برای متولیان امر در ایران امکانش نبود.
اگر این تعداد ملخ به باغ یا مزرعهای فرود میآمدند طی چند دقیقه همه برگ درختان را خورده و پاییزگونهای تماشایی درست میکردند.
در آن زمان که راهکار مبارزه با ملخ مثل امروز نبود در یورش ملخها به باغها چهار نفر با پیت حلبی در چهار گوشه باغ مینشستند. با چوبی بر آن پیتها میزدند. شاید از صدای ضربههای چوبها ملخها فراری شوند که روش چندان مؤثری نبود.
2- از قهوهخانه پاسنگان پس از توقف و استراحت کوتاهی به کاشان رسیدیم. طی یک ماه در کاشان منزل عمو و دیگر خویشاوندان مهمان بودیم. پدرم در این بازه زمانی موفق به دریافت استاد مالکیت زمینهای موروثی پدرش شد.
3. زندگیام مصادف با جنگ جهانی دوم شده بود.
قحطی و گرانی اجناس بیداد میکرد. نان گران و کمیاب و از نظر کیفیت بیسیار بد بود. میتوان گفت نایاب بود.
روزی قطار شتران را در کوچهای که بنبست بود دیدم. حدود ده تا دوازده شتر که زانوزده و عدهای مشغول تخلیه باز آنها هستند. تا آن زمان شتر را با آن بزرگی و هیبتش ندیده بودم که برایم جالب بود.
بار شتران آرد گندم بود که کارگران به داخل منزلمان آورده و انبار کردند.
به سبب کمبود آذوقه و نان و آرد، پدرم به مراجعین و مستحقان در حد توانش و البته تعداد و نفراتشان آرد میداد. این کار کمک ارزشمندی برای آنها بود.
برای من هنوز پس از حدود هشتاد سال خاطره آن روز و شتران با آن گردن و یال و کوپال همچون خاطرهای خوش از پس غبار زمان بر ذهنم نقش بسته است.
4 – در خانه دوره کوکی خروسی داشتیم. گاهی به بچهها حمله میکرد.
روزی این خروس به من حملهور شد. فرار کردم . آخرالامر گوشه حیاط روی زمین خوابیدم. برای اینکه از نوک زدنهای او به سر و صورتم در امان باشم دستهای خود را حائل صورت کردم. بنای داد و فریاد وشیون گذاشتم.
مادرم با کلفت خانه به نجات من آمدند و مرا از شر خروس و نوکهای او نجاتم دادند.
شب که پدرم به خانه آمد و داستان را شنید سر خروس را برید و ما از شر او راحت شدیم.
5- شهر قم به سبب موقعیت کویریاش گرمای طاقتفرسایی داشت.
شهروندان قمی برای در امان ماندن از شر پشهها شبها بالای پشتبامها در پشه بند میخوابیدند.
این پشت بام رفتن و در پشهبند خوابیدن برای بچههایی مثل من بسیار لذتبخش بود. حس خوش آن شبهای تابستانی قم هنوز برای من رویایی است بهشتیگونه.