به درخواست دوست خانوادگی و همشهریام دکتر مهشید ایرانی پزشکیخوانده دانشگاه تهران یادداشت زیرین نوشته شد. زیرا بسیاری فرزندان همچون کماندوها پرتابکننده گاز اشکآور یا ارعابافکنان گروههای سیاسی فشاروار خیابانی شدهاند.
از زمانی که چشم باز کردم برای داشتن عقل طبیعی وزان پس انتخاب دوست خوب معیار سادگی برگزیدم. زیرا میزان خرد هر کسی را به تعبیر اهل ریاضی و فیزیک، تابعی و دارای نسبتی مستقیم از حقشناسی و سپاسگزاری از ولینعمتان به ویژه پدر و مادر یا آموزگاران یافتم. یعنی هر اندازه کمیت و کیفیت و ژرفا و تنوع مهرورزی به آنها بیشتر باشد شخص به همین اندازه از بخت و خرد و دانش و کمال بیشتری برخوردار شده است:
نماد آن را در دوره دانشجویی در دو متخصص برجسته و نمادین جراحی دهان و فک و صورت دکتر ابوالحسن مسگرزاده استاد دانشگاه تهران با آن رفتار خاکسارانه حتی نسبت به دانشجویانش و دکتر مسعود یغمایی استاد دانشگاه شهید بهشتی در تجسم بخشیدنهای بیدریغ از داشتههایش به دیگران دیدم. این دو در تکریم ژرف والدین نیز نمادهایی بزرگ میان همه استادان رشته دندانپزشکی بودند.
از وقتی نام دکتر غلامرضا اعوانی استاد فلسفه را شنیدم و نامش را بر آثارش دیدم که حدود سی و چند سال رئیس انجمن حکمت و فلسفه ایران بود و با احترام بسیار یاد میشد از خودم درباره چراییاش میپرسیدم. وقتی در همایش قطبالدین شیرازی در شیراز همسفر شدیم گفتند هر شب پیش از رفتن به خانه برای تفقد حالشان به خانه پدر و مادرم میروم.
چنین بود همشهری قمیام دکتر ناصر کمالیان استاد برجسته آسیبشناسی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران که در کنار کمالالدین آرمین دیگر همشهری قمیام و مسلم بهادری برای دانشجویان پزشکی نماد شمرده میشد.
از سوی دیگر تاملپذیر است اگر کسی در یک قسمت کوچک هم در خدمت والدین باشد در همان قسمت هم پیشرفت بسیاری خواهد کرد. مثلا اگر کسی فقط از جنبه مالی سخاوتمندانه ببخشد و کار دیگری هم نکند در زمینه رزق معیشتی بسیار کامیاب خواهد بود.
از سوی دیگر با مشق اقتدار والدین در خانه و خانواده و احترام کوچکتر به بزرگتر در هر نسل نسبت به پیشین منتهی به لشکری عظیم از همراستایی استعدادها میشود. اتفاقی که در کشورهایی همچون آلمان اتفاق افتاده است.
اینکه هرگاه بزرگترها نادانتر از کودکان باشند زنگ خطری است که هرم جامع بر راس ایستاده و دیرازود از نظر عقلی و اخلاقی و اجتماعی و به دنبال آن از جنبه سیاسی و اقتصادی و نظامی سقوط خواهد کرد زیرا امکان الگوپذیری و فرمانپذیری و احترام قاطعانه ارتشیواره از میان میرود. تصاعدی هندسی اتفاق میافتد. نسل به نسل سقوط بیشتری رخ میدهد. جامعه منفعل و از کارافتاده میشود که در وابستگی ایران به بیگانگان از روزگارساسانیان تا دوران قاجار متحقق شد. زیرا به جز دوره کوتاهی فرزندکشی و کورگری آنها حتی از سوی شاه عباس کبیر و نادرشاه اتفاق افتاد تا بیاعتمادی و بیرحمی همهگیر شود. منطقا فرزندان هم ممکن بود با دسیسههایی پدر و مادر یا برادران و خواهران را از میان ببرند. قتل صدر اعظمهای با کفایت همچون قائممقام فراهانی و امیر کبیر به فرمان پادشاهان وقت دیگر قبحی نداشت. کمابیش همسان همان واکنش بدن در بیماریهای خودایمنی است یعنی خودزنی یا جنگ داخلی بدن همچون طالبان در افغانستان که تن فرسوده میشود. در این میان نام پزشک مراجعه شونده برای درمان کاخهای سفید و باکینگهام و کرملین دولتهای بهیه و سفارتهای آنها در ممالک خواهد بود. منطقی است دیگر استبداد نسبت به رعیت و مملوک امری عادی شود.
برآیند نین شیوهای کشتار و توطئه و فتنه همگانی شد تا در این میان اروپاییان به ویژه انگلستان و روسیه در ایران در غفلت ایرانیان چنان در ارکان کشور رخنه کنند که هنوز هم از شر آنها خلاصی نیافتهایم بلکه شماری دیگر قدرتها نیز سهمخواهی میکنند. زیرا وقتی نظام حرمت و درک متقابل والدین – فرزندان یا استاد – شاگرد یا شاه – وزیر از میان رفت هر کس برای تثبیت قدرت بیشتر خویش چنان در گرداب بدنامی گرفتار میشود که به ناگزیر به دامان بیگانگان پناه میبرد. نمونه عینیاش را در خاطرات کودکی دکتر حسن کامشاد خواندم. نوشته بود در همسایگی محل زندگی ما در اصفهان زنی روسپی بود که پدرم به سبب تعصب مذهبیاش هماره از او رویگردان بود. هرگاه میخواستم از تنبیه او ایمن باشم به سوی خانه این زن میدویدم و او مرا در آغوش میکشید. این نکته یادکرد استقراض دولت ایران از اجانب برای سفرهای ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه، تصاویر بستنشینی علما و بازاریان در سفارت انگلیس در دوره مشروطه، درگیری مشروعهطلبان و مشروطهطلبان، قرارداد 1919م وثوقالدوله، جدایی آذربایجان و فتنه در هماغوشی پیشهوری با دولت استالین، خیانت حزب توده در همراهی با روسیه، کودتای بیست و هشتم مردادماه 1332ش و دیگر وقایع هفتاد سال اخیر را به یادمان میآورد. حتی روسپیپیشگان دراغلب اوقات به سبب ازمیان رفتن روابط درست با والدین است که از این قدیمیترین شغل در جهان سر در میآورند. ممالک فخیمه در جهان در هر دوره میکوشند برای رسیدن به مشتی تا خراوری زر و جواهر و پول به فروختن تن وطن نپردازند تا در عرصه سیاست روسپیهای تاریخ کشور و جهان قلمداد نشوند.
آدولف هیتلر خودکشی کرد تا به دست دشمنانش نیفتد مبادا با افشای اسرار یا حتی گفتن جملهای ناگزیر شود به کشورش یا مردمانش یا افسران یا وزرایش خیانت روا دارد. اما در تاریخ ایران معمولا اگر کسی خیانت پیشه نکند هموطنانش او را به دست خودشان سر به نیست و بدنام خواهند کرد. دستکم از خفت یا بیرون راندن بزرگان خویش از کشور یا قدرت سیاسی همچون سقوط دکتر مصدق هلهله شادی سر میدهند. کاری که اروپاییان مرتکب آن نمیشوند. هیتلر را یک آلمانی نکشت به دست خویش خودش را کشت. یزدگرد سوم ب دست آسیابانی کشته شد. اگر ایستاده بود یا خودکشی میکرد شرافتمندانه نبود؟ کاش رضا شاه در سال 1320 ش که حدود سه سال و محمد رضا شاه پهلوی در سال 1357ش که بیش از دو سال دیگر زندگی نکردند برای دفن شدن در وطن یا رنج غم غربت نچشیدن به شیوه هیتلر اقتداء میکردند. کاری که صادق هدایت نیز کرد و ماندگار شد. دیگرکشی – گریز از معرکه در ایران کمابیش فرهنگ متعارفتری از خودکشی مردانه و دلیرانه است که باب طبع اروپاییان و ژاپنیهاست. مردمانی با چنین رهبرانی این دو کشور اکنون در کدام جایگاه قدرت علمی و سیاسی و اقتصادی جهان ایستادهاند؟ به باورم وقتی آلمان از سوی متفقین اشغال شد هیتلر حاضر نشد در دادگاه و مقابل دوربینهای رسانهای ظاهر شود تا مردمش او را در جامه یک هرزه یا ورشکسته سیاسی ببینند.
انتخاب ارادی مرگ ممکن است به زوایایی که بدان نگریسته شود نامهای گوناگونی داشته باشد. به باورم اگر این اتفاق جوانمردانه به راستی در سال 61 قمری از سوی نماد تشیع حسین بن علی پیشوای سوم شیعیان و یارانش هم اتفاق افتاده باشد که تن به خفت زندگی ننگین ندادند امروزه از نظر کارشناسان سیاسی تقابل این شمارگان اندک در مقابل قدرت حکومتی مرکزی در دمشق نیز کاری مشابه شمرده میشود.
نه خواندهام و نه شنیدهام پیامبری، فرزانهای و خردمندی آزار والدین را پیشه کند. زیرا حتی کوچکترین ذره خطا در این زمینه هم سبب سقوط ناگهانی او از عرش به فرش و نابودی سرمایههای معنوی سالک خواهد شد. از نوجوانی از خودم میپرسیدم چرا مهر حافظ شیرازی در دل ایرانیان بیشتر رخنه کرده است. چرا مزارش پر رونقتر از سعدی است. چرا انتشار و اقبال دیوان حافظ دهها برابر سعدی است. چرا ایرانیان در نام نهادن پسران بسامد بیشتری رابه حافظ اختصاص دادهاند. سالها بعد در خوانش گلستان سعدی چیزی را دیدم که همجنس آن لابلای غزلیات حافظ نبود:
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم. دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت مگرخردی فراموش کردی که درشتی میکنی؟
حدود دهه هفتاد از استاد محمد روشن – مصحح متون کهن فارسی – شنیدم در روزگار پهلوی و اگر خطا نکنم رضا شاه ، دولت فرانسه به دولت ایران گفته بود یکی از مشاهیر خود رامعرفی کنید تا در پاریس مجسمه او در یکی از میادین نصب شود. با مشاوره علما و ادبا سرانجام نام دو تن همشهری شیرازی انتخاب شد: سعدی و حافظ. ایشان به من گفت فکر میکنی سرانجام نظر نهایی به کدام تعلق گرفت؟ گفتم حافظ. گفت درست است. موج نیک و بد رضایت و رنجیدگی والدین همچون دوایر متحدالمرکزی است که تا ابدیت یعنی حتی قرنها پس از مرگ ادامه دارد. در کودکی بارها شنیدم که روزی که یعقوب پیامبر پساگمشدگی یوسف از فراقش چندان گریست که نابینا شد، ولی وقتی به مصرآمد یوسف از اسب یا تخت فرمانرواییاش فرود نیامد. به همین سبب نسل یعقوب از یوسف گردانیده یعنی منقطع شد.
نگارنده این سطور نکته تاملپذیری از مادرش شنیده است. با آنکه خودش مادر شش فرزند بوده بارها به بنده گفته درست است مادر در قرآن و میان مردمان مشهوراست حق بیشتری از پدر دارد اما دل پدر زودتر میشکند و آهش همچون آتش زودتر در خرمن زندگی فرزند میافتد و نابود میکند. همیشه برای عبرتگیریمان میگفت اگر پدری به همسرش بد میکند اما این نکته نباید سبب گستاخی فرزندان به پدر باشد. چند یاد کرد که خود در روندی پنجاه ساله از نزدیک شاهد بودهام به دست میدهم شاید به حکم آنکه برایم سخت عبرتاندوز بوده امیدوارم در دل خوانندگان هم رخنهپذیری کند:
پدری خردمند و متشخص و دانشمند میشناختم که برای تربیت فرزندان بسیار کوشیده بود تا با مالی حلال آنها بپروراند. راهنمای زندگیشان باشد و دوستی با آنها و رفع مشکلاتشان را پیشه کند. در دهه سی که رسم نبود برایشان معلم خصوصی بگیرد. وقتیپیرشد به حکم آنکه بازنشستگی نداشت و نمیخواست دست نیاز به سوی کسی دراز کند با آبروداری بسیار روزگار میگذرانید. در میانه دهه شصت شمسی یکی دو سال مانده به مرگش، تنگنایی مالی برای او پیش آمد. همه درها به روی خود بسته دید. روزی در خلوت به ثروتمندترین پسرش گفت سخت درمانده است و راه به جایی ندارد. خواست مبلغی به او قرض بدهد که شاید یک هزارم ثروت پسر هم نبود تا اولین فرصت به او بازگرداند به شرطی که به همسرش نگوید تا حرمت او از میان نرود. پسر نپذیرفت و وام به پدر نداد. پدر آشفته شده و از خود بیخود شده بود. جامه به تن کرد و روانه بانک شد. خواست وام بگیرد. در این میان خویشاوندی دور ایشان را دیده و شناخته بود. ما وقع راپرسیده بود. دست کرم گشوده بود. مشکل این پیرمرد را بر طرف کرد. باز هم وقتی پدر چند سال بعد بیمار شد هزینهای برای درمان او نکرد. پس از مرگ پدر هم برایش گامی بر نداشت . از جمله ختمی یا سالگردی برای او نگرفت. پس از آن طی حدود بیست سال بعد که مادر زنده بود به گواهی مادرش نمیپرسید مادر تو که درآمدی نداری از کجا میخوری؟ حتی در سفرهای داخلی و خارجی یک جوراب ساده هم برای او هدیه نیاورد تا مادر هم مرد. اما از سوی دیگر روز به روز بر ثروتش افزوده میشد. بنده تعجب میکردم که چرا چنین است. پاسخم را دیرهنگام گرفتم که ثروتش همچون تودهای سرطانی ناپیدای روح بود که رشدی مهارناپذیر داشت تا او را نابود کند. سرانجام بیماری مزمنی سراغش آمد. هر چه کرد درمان اثرنکرد. بیماری پیشرفت میکرد. در غربت غرب در گذشت. عدالت اجزا شد پسرانش هم برای قدمی برنداشتند. ختمی نگرفتند. ثروت چند صد میلیاردیاش برایشان ماند و سهم پدر را ندادند همچنانکه پدرشان برای پدرش نداد.ن کته عبرتآموزی هم در این میانه اتفاق افتاد. آنانکه در این مملکت زیستهاند از نرخ افزایشی همه ساله ملک و خانه در هر نقطه ایران آگاهند. این مرد به حدی ثروت داشت که روزی همسرش پس از بیماریاش به محل کارش رفته بود. دفترچههایی از حسابهای بانکی دیده بود که شوهرش فراموش کرده بود اصلا اینها را دارد . تاریخ آنها به تقریب همان زمان درخواست وام این پدر از پسر از او بوده است. رقم آنها حدود سیصد برابر پولی بوده که پدر از او خواسته بود. اما شاید اگر یک صدم آن را به پدر داده بود و حتی باز پس هم نمیگرفت ولی با بقیه آن پول، املاکی در بدترین قسمتهای شهر هم خریده بود بیش از هزار برابر شده بود. پولی که روزگاری ده آپارتمان در تهران در شمال شهر میدادند امروز با آن پول ده متر هم نمیدهند. این جز هزینه درمانش بود که وقتی شنیدم اشک در چشمانم آمد که درست هزار برابر مبلغ خواهش پدر از او پزشکان طلب کرده بودند. گرفتند و بهبودی هم حاصل نشد. اکنون در گور خفته است و بییادگاری نوشتاری از حاصل عمر، چندانکه سی و چند سال پیش به او گفتم هفتهای یک صفحه گزارش بنویس. میشود سالی پنچاه صفحه و ده سالش پانصد صفحه. وقتی درگذشت از همسرش پرسیدم یک ورق از زندگی خودش نوشت. گفت نه. از پسرش هم پرسیدم. او هم گفت نه! آه پدر دلشکسته هنوز مانده تا آخرین ریال این مال نابود شود.
آنانکه در قم زیستهاند و روزگار پیش از انقلاب 1357ش را تجربه کردهاند در میان مراجع دینی جایگاه شادروان شهابالدین مرعشی نجفی(1276_1369ش) را به خاطر دارند که چه رخنهای در دل متدینین و مومنین داشت. تبریزیالاصل بود. معروف است پدربزرگش متوفای 1316قمری/1277ش نخستین دندان مصنوعی را در ایران ساخته است. متخصص علم انساب یعنی نسلشناسی سادات بود. ایشان سادهزیست بود. دعوت هر کسی را میپذیرفت. شوخیها و طنزهایش هم بر سر زبانها بود. پدرم میگفت روزی یکی از تجار کاشان به خانهشان آمده بود تا از ایشان دعوت کند به خانهاش در کاشان برود. تعارف کردنهای زبانی کاشانیها برای مهمانان شهرت دارد. شروع به فروتنی و خفض جناح زیاده از حد کرده بود که خانه من در برابر شما هیچ است. تا دست آخر گفته بود خانه من در برابر شما طویلهای بیش نیست. آقای مرعشی هم گفته بود لایق خودتان! مشهور بود هرگز به حج نرفته زیرا نمیخواهد همچون دیگر دستارداران با پول سهم امام به زیارت خانه خدا برود که بسیاری میرفتند و بسیاری هنوز هم میروند. وقتی نیز خواسته بود خانه بخرد تحقیق کرده بود تا چهارصد سال گذشته زمینش غصبی نباشد. سرانجام به خدا گفته بود تا این حدش در توانم بوده است. اما شوربختانه برخی با علم به غصبی بودن خشت خشت یک ملک آن را مصداق حلالتر از شیر مادر میپندارند. از جوانی هم در عراق به جمعآوری نسخه خطی علاقه داشت و از این بابت نماد همه روحانیون قم و شاید ایران بود که سرانجام در تاسیس کتابخانهاش تجلی کرد. وصیت کرد گورش زیر پای کسانی باشد که به کتابخانه میآیند. بارها او را از نزدیک دیده بودم. هماره ورد زبانش صلوات و قرآن بود. مهربان بود. از سوی دیگر مستخدمهای در خانه داشتیم که بیست و پنج سال در خانه این مرجع دینی کار کرده بود. از حدود دوازده سالگی پای صحبتش مینشستم و برای ما از او نیز همسر و فرزندانش میگفت. اینکه هر کس حتی فقیرترین آدمها هر جا دعوتش میکرد میپذیرفت.
به همین سبب علیرغم نقدشوندگی زندگی بسیاری روحانیون طی سالهای گذشته از مردم عادی تا خواص و نیز رسانههای فارسی زبان خارجی از جمله بی.بی.سی با بیش از هشتاد سال سابقه رادیویی – تلویزیونی – ماهوارهای سخنی از سوءاستفاده مالی از وجوهات دینی یا صدور حکم تکفیر دگراندیشان یا فتوای قتل دینی یا سیاسی یا همکاری در مصادره و باجخواهی از ثروتمندان و ارعاب آنها برای جاهطلبی از سوی ایشان در ایران و خارج از کشور و حتی شهر قم گزارش و پخش نشده است. پدر مادرم هم که گاه به گاه که از تهران به قم میآمد این دو دوست قدیمی دوران طلبگی با هم دیدار داشتند. هیچگاه از نیایم هم سخنی درباره گفتار و کردار بد درباره شهاب مرعشی نشنیدم حتی پندار بد. به تقریب به جز یکی ازفرزندانشان بقیه خوشنامند. این یکی هم به سبب برخورد خشن با ارباب رجوع که در ذات پدر نبود بسیاری کسان از جمله فرودستان را رنجانیده است. به باورم رفتار و سرشت هر کس شبیه هوش تحصیلی است. کافی نیست کسی از مادر تیزهوش متولد شده باشد بلکه باید از درون هم برای اندوختن دانش تلاش کرده باشد. ارث و لقمه حلال پدری و تربیت گرچه مهم است اما نوبت اراده شخصی که به میان میآید هر یک از فرزندان راهی جداگانه برای خود و نسبت به پدر میپیمایند همچون پسران نوح نسبت به پدر یا برادران یوسف به نور چشم پدر.
از سوی دیگر طی بیست و پنج سال گذشته از سال 1375ش به کتابخانه ایشان رفت و آمد داشتهام و خاطرات فراوانی هم به ویژه از محمود مرعشی پسر ارشد ایشان دارم که امیدوارم روزی طی مجموعهای مستقل همگی تدوین شود. اما با این همه نمیدانستم راز این کامیابی این مرجع دینی چیست؟ از سید محمد رضا فاطمی خویشاوندم شنیدم برایم داستانی واقعی از ایشان گفت. به وقت نقل آن چشمانش سرخ شد و اشک ازدیدگانش فرو ریخت. نقل کرد در روزگار جوانی وقتی پدرشان در تابستان گرم نجف خواب بوده بر سر بالین پدر مینشسته و مراقبشان بوده و احتمالا در نبود برق در آن زمان با بادبزن پدر را هم باد میزده است. گاه به گاه هم بر پیشانی و و حتی بر کف پای پدر به حکم احترام بوسه میزده است. کاری که به تقریب امروزه اتفاق هرگز نمیافتد. آنانکه دستی در علم و تحقیق دارند میدانند شهرت جهانی ایشان به واسطه کتابخانه و مخطوطاتش از استادان و همکارانش در مرجعیت و خاصه در نیکنامی نیز فراتر رفته است.
نگارنده این سطور تجربهای هم دارد که بنا به نگریستن به پیرامونیان دور و نزدیک بدان رسیده که هنوز هم سبیی دقیق برایش نیافتهام. اینکه دعا و نفرین پدربزرگها و مادربزرگترها در حق نوادگان بسیار نیرومندتر از پدر و مادر شخص است که در دو جنبه مثبت و منفیاش نمونههایی زنده به چشم دیدهام:
یکی از خویشاوند ما در قم علاقهای بسیار به پدر بزرگ پدریاش داشت. زیرا پیر شده بود. قوز در آورده بود. درآمدی هم نداشت. در دهه بیست و سی او را به بازار میبرد. ناهار ظهر نگاهش میداشت. به وقت رفتن به خانه پولی که معیشتش را به حد مکفی تامین کند بدو میداد. عیدها به حکم سیادت و بزرگ خاندان بودن پول نو میگرفت تا به دیگران عیدی بدهد. پیرمرد اگر میخواست سفری برود در آن زمان که سفر با اتوبوسهای قدیمی دشوار بود او را به دوش میگرفت. سوار و پیادهاش میکرد. از مادرم شنیدم این پیرمرد همچون ابر بهار میگریسته و میگفته پسر! امیدوارم دست به خاکستر میزنی طلا شود. چنین شد که در ابتدای جوانی به یکی از ثروتمندان شهر قم بدل شد . در طول عمر نیز سخت با عزت زیست.
نمونه منفی آن داییزاده مرد پیشین بود. شنیدم خانه مادربزرگم پیرش را با دسیسه از چنگ او در آورده بود. پیرزن ناگزیر شد میان خانه خویشاوندان مهمان این و آن باشد. روزی مادرم گفت با پاهایش به پهلوی مادربزرگش هم میکوبیده است. گفتم کسی نبود معترض او شود و جلویش را بگیرد؟ گفت همه از او میترسیدند. پسر کوچک همین مرد وقتی عکس جوانی پدرش را دید گفت:آقا جون! در عکس جوانیهایتان مثل قاتل بودهاید. راست آن است که نگارنده این سطور هم از کودکی از چشمان و هیمنهاش میهراسید. از یکی از دوستانم شنیدم وقتی به او در بچگی خیره شده بود از شدت ترس شلوارش را خیس کرده بود. اما با آنکه املاک زیادی خرید. به قول قدیمیها خیر ندید. گرچه خانهاش در شهر خانهباغ بود اما باغی هم داشت که میاندیشید با حضور دائمی در آن سلامتیاش تضمین است. در همان باغ سکته ناقص کرد. تا زمان مرگ چهارده سال خانهنشین و به تعبیر امروزیان پوشکشونده شد. بخشی از املاک او هم به تاراج رفت. نسلش خشکید. باغ هم خشکید. تا زنده بود هیچکدام از سه پسر او ازدواج نکردند. دامادی آنها و نوادهای را هم ندید. پسران یگانه دختر را از ارث محروم کردند. پس نه عروسی به این خانه پا نهاد و نه صدای خنده نوهای پسری در این خانه پیچید. بلکه آه این پیرزن دل شکسته بود که طومار زندگی و دودمانش را در هم پیچید. حتی این مرد نام نیکی هم از خود برجای نگذاشت که خویشاوندانش یکصدا گفتند زمینهای آنها را به ناحق تصاحب کرده بوده است. این دو نمونه برای اثبات اثر چند چندان شدید دعای نیک و بد پدربزرگها و مادربزرگها یاد شد.
از سوی دیگر بنا به قانون احتمالات آدمها یا موجودات زنده چهار دسته هستند:
1 – کسانی که در برابر بدی دیدن، بدی میکنند.
2- کسانی که در برابر خوبی دیدن، خوبی میکنند.
3- کسانی که در برابر خوبی دیدن، بد میکنند.
4- کسانی که در برابر بدی دیدن، خوبی میکنند.
در گروه یکم و دوم رفتاری مشترک انسان با قاطبه حیوانات وجود دارد. گروه سوم رفتار درندگان دو پا و چهار پا و خزنده و جز آن است. گروه چهارم است که در شمار فراانسان و فرزانگان میگنجد. پس واکنش متقابل همچون سگ و کبوتر نسبت به نیک و بد کمترین شیوه رفتاری است. نیز اگر بپذیریم حتی اگر پدری و مادر هیچ کاری برای ما نکرده باشند باز هم بدی کردن به آنها انصاف نیست. چنین است رفتار با کسانی که از آنها درس مدرسه و دانشگاه یا زندگی آموختهایم. زیرا وقتی در خیابان به کسی نمیشناسیم کمک میکنیم حسی درونی به ما یادآور میشود این کار درست و بجاست چه رسد به بزرگترهایی که در حق ما لطفهایی داشتهاند. چه خوب گفت سعدی که:
بد مکن که بد نکردست عاقلی.
زیباتر تعریفی است از عقل و عاقل. زیرا دوراندیش میداند اگر به کسی بدی چشاند دور نیست بد خواهد چشید. زیرا اگر هم این کس ذاتا بدسرشت بدی هم کرده باشد باز هم به حکم سرشت بد به او آسیب خواهد رسانید. اما یادمان باشد کسانی که بد کردهاند چاهکنانی هستند که در همان چاه خواهند افتاد یا دستکم چاهکن همیشه ته چاه است. این درس را در فیزیک نیوتنی به یاد بسپاریم که هر کنشی را واکنشی است برابر و در سوی رویارو:
هر دست که دادند همان دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند.
عیسامسیح بیش از پانزده قرن پیش از نیوتن کاربردیتر گفته بود با همان چوبی زده میشوید که دیگران را زدهاید. با همان ترازویی سنجیده میشوید که دیگران را سنجیدهاید. پیامهایی آرامبخش روانهای تشنه بشری که سبب شد میلیاردها نفر طی دو هزار سال مهر او را در دل بگیرند. نگارنده این سطور آشکارا دریافته کوچکترین نیک و بد یا عمل سادهای را که در خانه پدری کرده است دو فرزندش هم در مقابل چشمان چنین میکنند.
پس رفتارشخص جهاندیده و سرد و گرم روزگار چشیده این است که از بدکرداران فاصله بگیرد همچون طاعونی یا سگ هار یا ویروس کرونا در این زمان. نگارنده این سطور از کودکی عزم کرد تا حد توان از سرمستی در برابر والدین و استادانش بکاهد. ذکر جمیل و دستکم نیت نیک برای نیازردن کسانی که از آنها درس رسمی و نارسمی آموختم برکت زندگیام شد. با این توضیح که به فرزندان و دوستانم گفتهام هر چه هستید یا دانش دارید تصور کنید به تعبیر اهل دانش ریاضی است ایکس مقدار است. چرا ایگرگ و زد و آپرین و بپرین دیگران را به خود نیفزاییم. زیرا سرشت بشر به شکل ناشناختهای به دنبال دوست یا شاگردی است که به او خیانت نکند. اگر مطمئن شد از داشتههای مادی و علمی و تجربهاش به او خواهد بخشید. کوشیدم به این قلمرو نزدیک شوم. به همین سبب بخت رابطه نزدیک و صمیمی با پدربزرگ مادریام شادروان سید علی اکبربرقعی، زان پسرابطه مرشدی _ مریدی شادروانان هوشنگ اعلم، علی اصغر فقیهی، عبدالحسین حائری، کاظم برگنیسی، دکتر مسعود یغمایی و دکتر علی اکبر بهرمان نصیبم شد. در میان اقوام جهان در روزگار ما نیز چنین است. کشورهایی همانند سوییس و ژاپن و عربستان سعودی که سنت احترام بزرگترها را دارند از آرامترین اقالیم سیاسی و نیرومندترین اقتصادهای جهان هستند.
ناسپاسی از قدیمیترین و بینالمللیترین رفتارهاست که میان انسان و جانوران مشترک است. البته به همین سبب گاه آدمها یکدیگر را همسنگ یا فرودست رفتار حیوانات توصیف میکنند گرچه دقیقا معلوم نیست این زبانبستهها به آنچه متهمشان میکنیم انتقاد و اعتراضی داشته باشند یا نه؟ اینکه مثلا اخلاق برخی را مثل سگ یا گربه یا گاو نه من شیرده یا بز چموش یا موش تشبیه میکنیم. البته گاه والدین هم سیهروزی خود را به جانوران همانند میکنند. مشهور است که زنی میگوید کاش سگ شده بودم و مادر نشده بودم.
برادر مادر پدرم شوخطبع بود. پدرم تعریف میکرد روزی داستانی ساخته بود. اینکه زمانی کسی از کره مریخ به زمین آمد. مدتی ماند و برگشت. دوستانشان ازاو پرسیدند چه چیزجالبی دیدی؟ گفت چیزهای جالبم زیاد بود اما از همه جالبتر حیوانی بود که به او بابا میگفتند. صبح از خانه بیرون میرفت و شب با دست پر به خانه میآمد. بچهها از سر و کول او بالا میرفتند. هر چه آورده بود از او میگرفتند. جیبهاش را هم خالی میکردند. عجیب اینکه با آنکه افسار یا قلادهای به گردن یا نگهبانی نداشت اما باز هم صبح که میرفت باز هم شب خودش برمیگشت. هیچ حیوانی مثل او نبود.
راست آن است فطرت بشری و غرایز ساده طبیعی در خونینترین کشتارهای جهانگشایان همچون اسکندر و چنگیز و تیمور گورکانی و حتی دوران قرون وسطا با همه ستم و اختناق اربابان کلیسای کاتولیک همچنان دستنخورده باقی مانده بود. اما طی چند سده گذشته و شاید نقطه عطف آن چند رساله کوچک بلکه یک جمله کوتاه رنه دکارت فرانسوی (1596-1650م) یعنی میاندیشیدم پس هستم بود که همچون سیانور عمل کرد اما همچون این سم سبب مرگ خاموش نشد بلکه آتشی عظیم در جهان افروخت که روز به روز دامنه آن گستردهتر میشود. ویرانی طبیعت بکر کمترین زیان این اندیشه زهرآلود بود. هنوز هم جمله مشترک صدها میلیونها بار تکرارشونده در روز در سراسر زمین این است که هرفرزند به والدین یا زنی به شوهرش میگوید: میخواهم خودم باشم. میخواهم برای خودم زندگی کنم. میخواهم برای خود تصمیم بگیرم. میخواهم کاری که دوست دارم انجام بدهم. البته شاید زاویه نگاه دکارت چیز دیگری بوده و مردمان اروپا وزان پس دیگر نقاط جهان بد فهمیدهاند. اما وقتی زندگیاش واکاوی شود دستکم دو کارش تا امروز در غرب همگانی شده است: داشتن فرزند نامشروع و دوم سلاخی جانوران در پشت کتابخانهاش که امروزه کالبدشکافی یا آناتومی نامیده شده است.
امروزه بسا پدرها و مادرهای امروز از گردنفرازی و گوش شنوا نداشتن فرزندان گلایه دارند. اغلب اوقات فرزندان دستکم شهرنشینان خاصه شهرهای بزرگ منقد والدینشان هستند. یکی از مهمترین نقدها اینکه چرا آنها را به دنیا آوردهاند تا رنج بکشند. در ایران معضلات اقتصادی و معیشتی از یک سو و دستگاه فناوری رسانهای همچون رایانه و تلفن همراه به این آتش برافروخته سوخترسانی افزونه میکند.
باید دانست درگیری والدین با هر یک از فرزندان یا از سوی فرزند نسبت به پدر و مادر ساز و کاری مانند بیماری خود ایمنی دارد. زیرا در این گروه بیماریها شخص علیه یاختهها و بافتهای خود واکنشی تخریبی را آغازکرده است. زیرا فرزند بخواهد یا نخواهد بیست و سه کروموزوم از هر یک از والدین گرفته است. به همین ترتیب سه دانگ از شش دانگ هویت او از ساختار اندام و صورت و شخصیت به نسبت کمابیش مساوی در تملک والدین است. زیرا حتی اگر منتقد فلسفی آنها باشد که چرا او به این دنیا آوردهاند باز هم اگر والدین نبودند این چنین پرسشی را اصلا نمیتوانست مطرح کند چون وجود نداشت. عدم بود. باز هم ولو به بدترین شکل ممکن است با پدر و مادر رفتار خشونتآمیز داشته باشد و بخواهد انتساب خودش به آنها را انکار کند این رفتارها حقیقت تحقق یافته را از میان نمیبرد. زیرا همانند کسی است که روی شاخهای نشسته است و همان را اره میکند. چه زیبا یاد شده در قرآن که اگر خوبی کنید به خود خوبی کردهاید و اگر بد کنید پس همان بدی را در حق خود کردهاید. منطقی است رفتار نیک و بد به والدین از همین قانون پیروی خواهد کرد.
چنین است زن و مردی که خواسته – ناخواسته، حرام – حرام و قانونی – غیرقانونی صاحب فرزندی شدهاند باز هم در اینکه این کودک از وجود آنهاست نمیتوانند شانهخالی کنند. به باورم تلاش والدین برای سقط جنین کودک نامشروع یا شرعی پیشدرآمدی برای رفتار خشونتبار کودکان آنهاست. سادهتر اینکه مهر و دلدادگی یا تنفر و کین از همان ازدواج یا در نوع مدرن آن رابطه بدون ازدواج، حتی پیش از اتفاق لقاح بر شخصیت فرزند آینده اثر خواهد گذارد. زیرا اگر در روند همبستری و بارداری و زایمان و پروردن فرزند دوسویه زن و مرد همدیگر را دوست داشته باشند این پدیده روانی به فرزندشان هم به ارث خواهد رسید. وقتی در دوره بارداری مردی از همسرش یا زن از شوهرش رنجیده باشد ممکن این تنفر به روان کودک منتقل شود. پیدایش ویروس کرونا طی دو سال اخیر در جهان برای به تقریب همه مردمان ثابت کرد که ممکن است از سادهترین تماس ولو غیرمستقم و حتی غیرعمد شخصی بیمار و شاید تلف شود. دقت شود ممکن است زن و شوهری در صورت ظاهر یعنی زبانی مشکلی نداشته باشند اما کینهتوزی و تنفر درونی پنهان هم بذر نفاق و دورویی یعنی بدسرشتی را در کودک نهادینه خواهد کرد که روزی این دانه ممکن است به درختی عظیم بدل شود.
دریغ دارم در این ایام نامبارک سنه زجر کرونایی تجربهای را یاد نکنم. شاید مرگهای دیروزین طی بیست ماه اخیر پساکوویدی سخت نزدیکتر شده است. پس ثبت نوشتاری میکنم تا به کار کسانی بیاید که گوش شنوا دارند . شاید به جز صرف وقت و تنشهای گوناگون به نرخ امروزی جمعا بر سر هم بیش از دهها میلیارد تومان پدرم از دست داد و خودم از دست دادم تا به فرمولاسیونی برسم که حاصل خوانشها، تاملات، تجربههای خود و نزدیکان و استادانم بود. اینکه پاسخ همه پرسشهای فلسفی؛ شکستها و رنجهای آدمی و جنایات ریز و درشت یکایک جمعیت روی زمین در طول تاریخ را یافتم . روزی که به پاسخ رسیدم تمامی دادههای ذهنیام همراستا شد. در مقابل هر پرسش و شک و ابهام که گذاشتم دقیقا کلید قفل بسته بود. تعیین حد یعنی شرح دقیق کلمات این جمله آسان نیست زیا فرمولاسیونی است که بازکردنش به اندازه تاریخ زندگی بشری روی زمین درازا دارد. به انداره دی. ان. ای کوچک ولی پیچیده است. ممکن است بسیاری نپیرند . مهم نیست. امیورام مقالهای مستقل در بارهاش تدوین کنم :
لقمه/مال حرام… دانسته یا نادانسته، عمد یا سهو.
روزی در سالهای پیش داستانی زیبا منسوب به موسای پیامبر خواندم. از خدا خواسته بودم همنشین آیندهاش در بهشت را نشانش دهد. به جوان قصابی رهنمون شد. تعجب کرد. از او پرسید چه میکند؟ گفت مادر پیری دارم که بسیار ضغیف است. توان حرکت و انجام هیچ کاری ندارد. هر روز خودم او را غذا میدهم. نظافت میکنم. وقتی هم به سر کار میآیم او را در زنبیلی گذاشته بر بلندای سقف میآویزم تا مبادا جانوری به او آسیب برساند. البته بر سر هم اگر یهودی یا مسلمان یا زرتشتی باشیم در ادیان ابراهیمی کفه تعهدات فرزند به والدین بسیار سنگینتر از فرزندان به پدر و مادر است. زیرا این دو نمونه کوچکی از آفریدگارمان هستند.