گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

گنجهای فرازرینه‌‌ارز فراارزآور ایران و زبان فارسی

 

1- شب‌هنگام پنجشنبه 1400/5/7ش در شهر کویری زادگاهم در نبود دیگر  باشندگان خانه در خلوت  خویش زیر درختان نشسته بودم. نسیمی خوش می‌وزید. چای می‌نوشیدم.  به تعبیر سعدی با خودم می‌گفتم حال که از عمر بیش از پنجه رفت که او در خواب بوده منطقا بنده هم بیدار نبوده‌ام امیدوارم پنج روزه هنوز مانده را دریابم.  سراچه دل  را نیز به خاطره‌های گذر عمر می‌سفتم.  یاد می‌آوردم کسانی که لحظاتی بهشتی‌گونه کنارشان  داشتم. دلسوزان و البته  ولی‌نعمتان فرهنگی و علمی این ملک و زبان مادری بودند. بختی داشتم  از روزگار جوانی – دانشجویی در تهران و گاه در دیگر شهرهای داخلی و خارجی به دیدار کسانی بروم  شنیده بودم در دانش، پژوهش و منش از برجسته‌ترینها هستند. حسرت‌ امروز  اینکه هر چه چشم بگردانی به سختی جانشینی برایشان یافته می‌شود.  هر یک  به سبب همجوشی مختصات بهینه‌ای در شخصیتشان و شاید کمی هم با چاشنی جبرواره‎ها و پیشاتقدیرنوشته‌ها به  نمونه‌ای کم‌مانند بدل شده بوده‌اند.

دور از خرد نیست اینان به پوشش گیاهی – جنگلی طبیعی طبیعت تشبیه شوند که زندگی بشری را  آرام‌تر، سرسبزتر ، اندوه‌زداتر و خوشتر می‌کنند. مگر بهشت پسامرگ در باور بیشتر خداباوران جایی نیست کنار  کسانی سپری می‌شود که دوستشان داریم که اندوه و رنج و ترس و دشمن و دام و لذت‌کشی همراه آن نیست.  نگارنده این سطور  بسیار سپاسگزار خداوندگار آفریدگار است بخت  چشیدن طعم  فراغت و چنین تجربه‌هایی در زندگی داشته است. سالهاست با  مرور دائمی خاطرات و گفتمانهایی که داشتیم ملال روزمرگی از دلم زدوده می‌شود. از جمله نشستهای سه‌گانه‌ای که با زنده‌یادان دکتر عبدالحسین زرین‌کوب و دکتر ابوالفتح حکیمیان در سال 1366ش داشتم. خاطراتی که در خانه‌باغ شادروان دکتر حسین شهیدزاده با  خنکنای حس حضور استاد علی اصغر فقیهی در قم داشتم.  نیز دوگانه‌نشینیهایی که با شادروانان عبدالحسین حائری ساده‌دلیها و صفای درونی‌اش که اتاقش در کتابخانه مجلس را بهشت کوچک نامیده بودم، هوشنگ اعلم نکته‌سنجیها و شیرین‌کاریهای گفتاری‌اش، محمد زهرایی مدیر نشر کارنامه و تکیه‌کلام معروفش یعنی بی‌نظیر بودن فلانی و فلانی، کاظم برگ‌نیسی که ساعات پیاپی با همان شیوه نرم سخن گفتن خرمشهری‌ عربی‌‌اش سبب  زنگارگیری دل نمی‌شد. دیدارهای مریزن سعید مریزن عسیری استاد تاریخ علم دانشگاه مکه و ریاض که در سفرهایم با او سخنها داشتم. همنشینی حضوری و تلفنی گاه به گاه با دکتر علی اکبر بهرمان بیرجندی‌تبار استاد ارتودنسی روزگار دانشجویی‌ام و استاد کنونی دانشگاه روچستر نیویورک و دکتر مسعود یغمایی استاد جراحی دهان و فک و صورت دانشگاه ملی ایران که از معدود دانشجویانشان بودم  بخت خلوت خانه‌هایشان  نصیبم شده بود.

 

2- گرچه راست آن است در این عالم دو کس یا پدیده کاملا همسان یافته نمی‌شود  زیرا هر چیزی  منحصر به فرد است به تعبیر شادروان مهدی سیدی _ فرهنگی قدیمی قدیم _  چند نوبتی  خطاب به من گفت: فلانی! شک نکن هر کس که رفت دیگر جانشینی ندارد. این سخن از ژرفای باور و گذر عمر نود ساله‌اش بیرون آمده بود. باورش کرده بود. باورش کردم. اما از میان آنها برخی هستند اگر نبودند جامعه  وضع امروزی‌اش را هم نداشت. چونان مردمان  افغانستان و عراق و سوریه و یمن بودیم. افسوس یاد نیکان ناب به حکم نادر بودن شمارگانشان در برابر سیل عظیم نانیکان هوشیارنما و مریدان در خوابشان زیر دست و پای حافظه‌های گذر زمان خرد می‌شوند.  آنچه می‌ماند حس حسرت و دلتنگی است. اینکه کاش بودند.  از مصاحبتشان بهره‌مند می‌شدیم. از برکت جمعشان آبی بر آتش‌واره‌های اجتماعمان ریخته می‌شد. کمی از این سر درگمی خلاصی می‌یافتیم. چراغ راهمان می‌شدند. البته شامل پیشینیان و معاصران می‌شود. حتی مکانها و زمانهای قدیمی هم ماده اولیه‌ای برای غم غربت و به تعبیر امروزی نوستالژی شده‌ است.

 

3 – این تحسر و لب‌گزیدگی به  بسندگی برخی به برخی اوراق خطی نیز رسیده است. شاید بسیاری ندانند نام کوچک آفریدگار گلستان و بوستان و آن غزلیات ناب فارسی قرن هفتمی در شیراز  هنوز مشخص نیست. حال بماند که حتی از تاریخ تولد و مرگ او نه دقیقا بلکه سالشمارش هم مطمئن نیستیم. گاه از خودم می‌پرسم چرا کسی از خویشاوندان یا دوستان یا شاگردان  بزرگانی مانند سعدی شیرازی روبرویش زانو نزد تا از او سوانح عمرش را بپرسد و ثبت کند. به همین سبب جسته گریخته و همچون کیمیاواره گاه در لابلای کتابهای کهن یا سخن خودش جسته گریخته برخی نکات استنتاج می‌شود.

یکی از شگفتیهای تاریخ ایران اینک تاکنون یک تن را نیافته‌ام همسرش کنار نشسته و زندگی شوهر مشهورش را بر کاغذ آورده باشد یا ازکسی بخواهد چنین کند. هنوز هم کمابیش چنین است.البته اگر زندگی همسرانشان را با بدرفتاری سیه نکرده باشند باز هم جای شکرش باقی است. گرچه سخت باور دارم بخشی از سبب‌شناسی به کمال رسیدن بزرگان از رنجهای زیر سقف خانه از دست زن و فرزند بوده چندانکه به حکم سالها انس همه‌روزه  با شاهنامه فردوسی دریافته‌ام  شاید شاعر برای گریز از این رنجهای درونی‌اش که رد پای آن به فراوانی از جمله در خشن بودن پسرش یاد کرده که در سی و هفت سالگی جان می‌سپارد تا مرگ و زندگی عذاب جان پدر باشد  در خوانش ابیات شاهکارش  یافته می‌شود به خلوت سرودن پناه برده بوده است البته اگر مصرع زن و اژدها در خاک به نیز از او باشد موید همین نگره است.

یکی از اجزای مفقوده تاریخ علم و ادبیات در ایران ندانستن ریزه‌کاریهای شخصیتی و زندگی خصوصی  مشاهیر است. نمی‌دانم چرا چنین کاری نه به دست صاحب قلمان شاعر و مولف و دانشمندان حتی عالمان دینی  یا شاگردان و خویشاوندان و همسایگان نیز انجام نشده است. جسته گریخته در برخی دیوانهای شعر قطعاتی  کوچک را می‌توان یافت. از این بابت به حکم تمرکز عرفاء و صوفیان که بسیار دقیق‌النظر پرورده شده بوده‌اند در آثاری همچون اسرارالتوحید محمد بن منصور پیراابوسعیدابوالخیر و تذکره‌اولیاء عطار نیشابوری بسامد یادکردی بیشتری در این زمینه وجود دارد. روزی به مینو اخوان‌فرد همسر شادروان برگ‌نیسی پسامرگ شوهرش گفتم بیا کاری کن که همسر فردوسی و سعدی و حافظ هم نکردند. خاطراتت درون خانه و زندگی مشترکتان را از او  بنویس. برخی را گفت ولی  یک سطر هم ننوشت یا امروز من ندیده و نشنیده‌ام.  زیرا برگ‌نیسی یکی – دوبار  حضورا یادآور  شدم برای نلغزیدن در گزارش‌دهیها بیشینه یک هفته وقت بیش نیست تا ثبت نوشتاری شود. جز این باشد با خطا و شک و ابهام آمیخته خواهد شد.

نیز بختی داشتم شش سال 1381_1387ش کمابیش دوشنبه‌ها  برای دیدن اصل مخطوطات به کتابخانه محلس در میدان بهارستان بروم. روزی از مرحوم عبدالحسین حائری –  همسن و دوست سید محمد باقر برقعی برادر مادرم در روزگار جوانی در قم و نواده شیخ عبدالکریم حائری بنیانگذار حوزه علمیه قم – پرسیدم. نیایتان سوانح عمر را نوشته‌اند؟ گفت نه! گفتم دو فرزند پسر ایشان مرتضی و مهدی؟ گفت: نه!. گفتم از نوادگان و نبیرگان و نتیجگان؟ گفت: نه. گفتم شنیده‌اید کسی از میان خیل طلاب یعنی شاگردانشان آیند و روندها و نشست و برخاستشان و سخنانشان را نوشته یا تدوین کرده باشد؟ گفت: نه. افزودم اگر چنین نکنید نامشان در غبار زمان محو یا  بسیار کمرنگ خواهد شد.

سببش این است که بسیاری ایرانیان همچون اغلب غربیهای اروپایی‌نشان ارزش ثبتهای ساده روزانه را درنیافته‌اند. در کلیساهای مسیحی ازجمله سریانیان ایران و عراق گاهشمارهایی وجود داشته و رخدادها را ثبت می‌کرده‌اند. به همین سبب یکی از منابع مهم تاریخ ساسانیان همینهاست. زیرا علمای دین زرتشت و دستگاههای اداری آن زمان و دیگر مردمان چنین نمی‌کرده‌اند. این بیماری هنوز هم با ماست. از  عبرت‌انگیزترین نمونه‌ها اینکه بزرگان چاپ و نشر در دویست ساله اخیر در ایران که کارشان بیرون دادن نوشته‌های دیگران بوده به جز چند مورد استثناء از خود خودنگاشت یا گاهشمار روزانه بر جای نگذاشته‌اند. شاید اگر شادروان عبدالرحیم جعفری هم موسسه امیرکبیرش پس از انقلاب مصادره و دلشکسته و خانه‌نشین نمی‌شد دو مجلد خاطراتش نوشته و منتشر نمی‌شد. به باورم بختی بلند داشت تا نامش با جزییات بر صفحه روزگار بماند و از این بابت باید مدیون کسانی همچون احمد جنتی و محمدی گیلانی باشد که او را به کنجی بفکندند. جعفری با فدیه دادنی عظیم یعنی ثروتش بختییافت تا همچون دیگر مشاهیر ایران خردمند  کاری کند که همکارانش همچون  عبدالغفار طهوری، محسن باقرزاده ، علیرضا حیدری، همایون صنعتی‌زاده، جواد اقبال و نیز  علمیهای پیشکسوت صنف چاپ و نشر این بخت را نداشتند یعنی نوشتن دو مجلد جستجوگر صبح. افسوس که هم مالش از سوی متولیان قضایی مصادره شد و هم  نان نیکش از سوی بازماندگانش به میانجی پیمان‌شکنیها و  کم‌لطفیها  دست‌کم به نگارنده این سطور طی چهار سال گذشته به تعبیر ایرج میرزا که عبدالرحیم جعفری  از ملک جهان ز کهنه و نو پسری داشت البته نه خسرو .

4 – حدود سال 1390ش بود که روزی برای تبریک عید نوروز در منزل دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در دزاشیب شمیران تهران بودم. سخن از  مخطوطه‌ای قدیمی به زبان عربی شد. با حسرت بسیار خطابم کرد و گفت: رضوی شک نکن اگر روزی نسخه خطی‌اش یافته شود به هر قیمتی باشد ولو یک میلیون دلار خواهم خرید گرچه مجبور باشم خانه‌ام را  بفروشم. زیرا قطعا در آن به زندگی سعدی شیرازی اشاره شده است دقت کنید ایشان بسیار قانع هستند. متوقع نیستند کاش سعدی زنده بود و از محضرش بهره می‌گرفت که خردمندانه مطمئن هستند ناممکن است. باز هم حسرت این را نداشت کاش زندگی خودنگاشت ایشان یافته می‌شد که طبق قانون احتمالات امکانش  بسیارضعیف است. زیرا بسیار دایره خواسته را کوچک گرفته بودند که این دریغاگویی لزوما برای همه تاریخ علم و فلسفه و ادبیات و تاریخ و تصوف کهن ایران نبوده باشد.

 

5- بارها به دوستانم گفته‌ام در گذر تاریخ گاه اتفاقات نادری می‌افتد که اگر نمی‌افتاد شاید مسیر وقایع تاریخی دگرگونه می‌شد . از جمله هیچگاه کسی از شخصی که البته نامش هم در غبار زمان گم شده و نمی‌دانیم کیست  قدردانی نکرده که در بهار سال 656  که سعدی صم بکم به کنج عزلت  نشسته و سر در جیب فکرت فروبرده و زبان در کام کشیده  از او با اصرار فراوان  می‌خواهد  سخن بگوید:

کنونت که امکان گفتار هست

بگو ای برادر به لطف و خوشی

که فردا چو پیک اجل در رسد

به حکم ضرورت زبان در کشی

راست آن است که اگر گلستان که طی چند هفته به درخواست این دوست  همچون مغز در یک پوست تدوین شد نمی‌بود دانسته نیست طی این حدود هشتصد سال سرنوشت  آموزش کودکان ایران و ممالک فارسی‌زبان  چه می‌شد؟ آیا ایرانیان شعوری و به اصطلاح امروزی‌اش سطح فرهنگی  به مراتب پایین‌تری از امروز نمی‌داشتند؟ کمابیش تا پیش از نظام نوین آموزشی عصر پهلوی به بعد تا امروز که به بخشهایی از  این کتاب در دبستان تا دانشگاه بسنده شد تا آنجا که گزارش شده کتاب درسی مکاتب قدیم بوده که به تمامی خوانده و گاه از سوی دانش‌آموزان کامل یا ناکامل به حافظه سپرده می‌شده است. چنین است نافارسی‌زبانانی که زبان فارسی را  در این اقلیم یا در دیگر اقالیم ربع مسکون به میانجی گلستان فراگرفتند. هنوز درسنامه‌ای آموزشی که همسنگ آن باشد به سختی در تاریخ ادبیات فارسی یافته می‌شود. زیرا هر کس طی این سالهای طولانی از زمان سعدی کوشید همانندش را بیافریند ناکام ماند. یادمان باشد پیش از سعدی نیز چنین شاهکاری از عصر پیشدادیان تا  قرن هفتم تالیف نشده بوده است: شیرین و آسان‌خوان و کاربردی و تربیتی و راهنمای زبان و نگارش فارسی و نیز گنجینه‌ای از ثروتی ناپیدا برای سپری کردن عمر در رویارویی با رنجها و سختیها باشد.

نمونه‌وار شماری اقوام برای همسنجی یاد می‌شود با این توضیح که به راستی همتراز شاهنامه نیز به آسان‌یاب نیست. به یاد داشته باشیم از روزگار پیشاتاریخ تا دوره هخامنشان و ساسانیان و کشورگشایی ایران بزرگ آن زمان تا چهارصد بعد از تسخیر ایران به دست مسلمانان عرب‌زبان، مردمان فارسی‌زبان چنین گنجی در دسترس نداشته‌اند. چندانکه یک ادیب مصری در برابر پرسش یک ایرانی که چرا شما زبان مادری‌تان را حفظ  نکردید؟ گفته بود شما شاهنامه داشتید و ما نداشتیم.  به گواهی محمد رضا شفیعی کدکنی که در قلمرو  تخصصی زبان فارسی و  شادروان کاظم برگ‌نیسی نماد عربی‌دانی که البته هر دو  از  آیات عظام و مراجع صاحب فتاوی رشته تخصصی خویش  در روزگار ما هستند همانند مثنوی معنوی مولانا در زبانهای دیگر عالم یافته نمی‌شود.  سالها پیش مستشرقی اروپایی از سر دلتنگی  به یک استاد فارسی‌زبان در همایشی گفته بود خوشا به حالتان که مثنوی به زبان شماست. البته شاید به اشتباه پنداشته بود ایرانیان همچون اروپاییان قدر مفاخر خود را  می‌دانند. پس  به باورم بسیاری اقوام  دستشان کوتاه و خرمای گلستان بر نخیل است:

عرب‌زبانان اگر قرآن را استثناء کنیم که کتاب آموزشی کودکان مکاتب قدیمشان بوده است چنیین متنی نداشته‌اند.

عبری‌زبانان اگر تورات و تلمود دینی را کنار بگذاریم که باز هم به میانجی ادبیات آیینی زبان مادری را به فرزندانشان می‌آموخته‌اند از داشتن گلستان و بوستان محروم بوده‌اند.

ترکان با همه ترکتازی  و خویشاوندان قومی‌شان همچون چنگیزخان  در گذار تاریخشان در قلمرو  فتوحاتشان از پشت دیوارهای چین تا امپراتوری عثمانی تا  تسخیر دیواره‌های وین در کارنامه زبانی _ فرهنگی _ تاریخی خود فاتح مرزهای اندیشه و سخن همچون سعدی و حافظ  نداشته‌اند که گفته: کس چو حافظ نگشود از زخ اندیشه نقاب، تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند.

آلمانیهای آهنین‌سرشت نخبه‌پرور گوتنبرگ، لوتر، کانت، هگل، مارکس و گوته‌پرور که به گلستان چنین گفت زرتشت نیچه قانع شدند.

فرانسه‌زبانان پیشگام زبان ادبی و هنر و مفاخر بزرگ در اروپا که اگر گلستان داشتند جهانی‌اش می‌کردند.

انگلیسیهای سیاس چرچیل‌نشان بر جهان‌دست‌اندازنده طی چند سده اخیر  و هنوز هم دارنده عنوان ارباب کشورهای مشترک‌المنافع  ناغروب ‌کننده خورشید در آن گرچه به شکسپیر می‌نازند و با همه تبلیغ و ترویج  میلیاردها نسخه چاپی‌اش به زبانهای مختلف و میلیونها بار  بردن بر صحنه تئاترهای او در انگلستان و دیگرنقاط جهان  اما به سبب کاملا ناشناخته‌ای کمتر از دویست سال پس از خلق آثارش فهم درست اصل نوشته‌هایش از سوی کسانی که زبان مادری‌شان هم انگلیسی بود  ممکن نمی‌شد. اکنون هم چنین است گر چه در رده‌بندی تاریخ ادبیات و تاریخ زبانشناسی قرن شکسپیر دوره مدرن آن محسوب می‌شود. از دکتر شفیعی کدکنی و نیز از همشهری‌ام   محمد رضا فاطمی قمی که بیش از بیست سال است مقیم لندن شده   شنیدم هر پنجاه سال  یکبار یا کمتر باید ویراسته‌ نویی از نمایشنامه‌هایش به دست داده شود تا  برای خود صاحب‌زبانان انگلیسی و ایرلندی و اسکاتلندی و  آمریکایی و کانادایی و استرالیایی فهمیدنی باشد.

دقت کنید صرفا کار شکسپیر  در  قلمرو نمایشنامه‌نویسی بوده که برخی هم معتقدند کسان دیگری دست‌کم  بخشهایی از آنها را خلق کرده‌اند. پس این دست‌نویس مجموعه اولیه  ویژه خاص‌الخواص انگلیسیان شده  است. پس جنبه آموزشی همگانی و درسی مدرسه‌ای ندارد. شکسپیر غزل و قصیده و رباعی و قطعه هم نسروده است. سی سال در اقصای عالم نگشته و در زمان زنده بودنش ذکر جمیلش در افواه عام نیفتاده و صیت سخنش در بسیط  زمین  نرفته و رقعه منشآتش چون کاغذ زر نمی‌برده‌اند. مزارش نیز صدها مجمع گرد هم آمدن اهل دل نبوده است.

اما افسوس هموطنان و همزبانان سعدی همچون بریتانیاییها از آب کره نگرفتند. به میانجی برکشیدن فراگزافه‌گونه برکشیدن مشاهیری همچون شکسپیر به عنوان رخنه همه‌سویه در تمام اقطار جهانی بشری و منطقا  بساارزآوری بسیار و  صرف عمر و زر و زبان  زرین نخبگان شرق در پای پسابت‌شوندگی‌اش و به تعبیرناصر خسرو قبادیانی خوکان به گسترش زبان فارسی نکوشیدند. اگر انگلیسیها در ادبیات یک نمونه جهانی داشتند ما چندگانه داشتیم. همان  فیتزجرالد هم به لطف خیام  نامش و ترجمه‌اش برکشیده شد.اما باز هم ایرانیان نفهمیدند که نفهمیدند که نفهمیدند که طلای سیاه واقعی  مرکب سیاهی است که بر مخطوطات میراث مکتوب کهن نیاکان ما  نقش نوشته بسته ست.

به باورم  دور  نیست چندانکه اثبات شده دانته ایتالیایی در خلق کمدی الهی از ترجمه لاتین آثارفلاسفه و عرفای شرق خاصه ابن‌عربی و ابوالعلای معری سخت بهره‌مند بوده شکسپیر هم با نیم‌نگاهی به آثار بزرگان زبان عربی و فارسی از  جمله حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی به چنین شهرت و نگره‌ای فلسفی رسیده باشد. شاید او همچون گوته آلمانی آنقدر صداقت و انصاف نداشته تا اعتراف کند کاش حافظ شیرازی زنده بود تا در  برابرش زانوی شاگردی بزند. سببش آن شاید نافرهیختگی‌اش باشد چندانکه چند سال پیش جایی خواندم شواهدی یافته شده که شکسپیر رباپیشه بوده است. شاید نوشتن تاجر ونیزی به سبب تحربه عملی خودش موفق از کار در آمد.   ساده اینکه بزرگان ما همان نفت زیر پایمان بود که انگلیسیها بردند و با فرآوری چند ده برابر به خودمان فروختند. با عایداتش هم رضا شاه و  محمد مصدق و محمد رضا شاه را  فروکشیدند.  در قلمرو دین‌تراشی و البته بعدها به کمک روسیه فتنه‌هایی همچون علی‌محمد بابها و عبدالبهاءها  و همسنگانشان را بر کشیدند تا از این آب گل‌آلود ماهی دخالت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی در همه ارکان ایران بگیرند. تردیدی نیست ایرانیان باید سخت سپاسگزار صدر اعظم خردمندشان باشند که  به لطف ذکاوت میرزا تقی خان  امیر کبیر تخم فتنه انگلیسیها به تاخیر افتاد و البته با بیش از یکصد سال فاصله در قالب دیگری پاشیده شد تا طی 1299ش  به بعد اقتصاد و سیاست و فرهنگ و علم در ایران کمی جان بگیرد.

وارونه‌وار کودکان مکاتب قدیم طی هفتصد سال به آسانی و بدون نوویراسته گلستان و بوستان و نیز شاهنامه را خوب در می‌یافتند. شاید یکی از سبب انحطاط  یعنی اقبال به شاهکارهای زبان فارسی و بزرگان ایران این بود که نوآموزان وقتی در ابتدای زندگی فردوسی و سعدی و حافظ می‌خواندند برایشان کالایی بی‌ارزش شد. همانند نازپروردگانی شدند که میراث پدری – نیاکانی در کوتاه زمانی بر باد دادند. این متون همانند رفاه روزگار پهلویان بود که به تعبیر عوام خوشی زیر دل مردم زد  و قدرش ندانستند.

اکنون که حدود دویست سال از سرطانی به نام رفتن ذهنها و دلها و در دهه‌های اخیر جسم صاحبان اذهان و زبان به دستاوردهای اروپایی و  افتخار به در آغوش تمدن غرب خزیده گذشته شاید باید امروز باور کنیم با این بزرگان و آثارشان همان کردیم که  از دل جان  و لب خندان با پدر و پسری پادشاه‌نشان که چشمان گریان از خاک  سرزمینشان راندیم تا در غربت غرب‌ و از جمله به دستاویزی  فتنه مشترک اروپای غربی و روسیه‌دسیسه‌بنیان با اندوه بسیار بمیرند. شاید روزی فرارسد که دریابیم پوند شکسپیری را به سبب سرمستی و نادانی به دست خود چه بسیار گران کرده و گران خریده‌‌ایم تا ریال سعدی و فردوسی و حافظ  همچنان سخت سقوط کند.

دریغا هماره بیشتر ما ایرانیان  همچون دینداری و ایران‌گرایی میان دو افراط کوبیدن و تمسخر  و نابود کردن سرمایه‌‌ها از یکسو  و تفریط حسرت از دست رفتن و بت ساختن و بر سر گورهاشان مویه کردن در نوسانیم. به زبان ساده اینکه به دنبال دستمایه‌ای برای سیاه مست شدن و رفع  عطش غرور بی‌پایان‌نمایمان  حیرانیم: میان مرگ‌گوییهای همگانی – خیابانی میلیونی و جاویدگویی – درودگویی نعره‌زنانه و البته در هر دو حال همراه  شکستن و سوزاندن و پایین کشیدن و ارزان فروختن و تهمت زدن و دروغ بافتن و توهم داشتن.

 

پساگذر تکاپوی عمر و صرف وقت و هزینه به دنبال آموختن از بهینه‌ترین استادان و نوشتارها  و تنشهای ذهنی و شکوک فراوان پساتناقض‌- تضادیابی است که مرید قدمای کهن خودمان از جمله در تاریخ طب شده‌ام و سالهاست در یادداشتهایم بدان اشاره کرده‌ام. یکی از شواهد ارزشمندی یک کتاب آن است که حاضر باشیم یک بار از روی آن همچون کاتبان قدیم از روی آن بنویسیم یعنی کتابت کنیم. کمتر دقت کرده‌ایم خواهندگان یک متن در روزگار پیشاچاپ باید چه اندازه شیفته آن بودند که در نبود یا کمبود و گرانی کاغذ رنج هزاران بار قلم در دوات را بدون بودن چراغ روشنایی امروزی بر خود هموار می‌کردند. یکی از نشانه‌های وفاداری و عشق بود که در زندگی زناشویی نیز تجلی می‌کرد. غزلهای آبدار و سوزناک سروده می‌شد. اما امروز عشقی ساده و طبیعی در میان زوجها نیست. راست گفت فردوسی:

ز نیرو بود مرد را راستی

ز سستی کژی زاید و کاستی

از اواخر دهه شصت شروع به مشق رونویسی کردم. با شگفتی دریافتم آنچه سالها سبب سردرگمی دریافت مفاهیم برایم بوده است گرههای فروبسته  یک متن در روند صبوری برای پایان بردن نوشتن دستی و تدارک یک مخطوطه شخصی در روندی آرام گشوده می‌شود. این چنین بود که نخستین لذتهای مشق کتابت در روند تصحیح تشریح بدن انسان  منصور بن محمد بن احمد شیرازی قرن هشتمی و  اتمام آن در چهار شب در کامم ریخته شد. زان پس بیان‌الطب حبیش تفلیسی قرن ششمی را به دست خویش استنساخ کردم. آنچه  همچون یک گوهر گرانبها بدان دست یافتم که شاید از نگاه بسیاری کسان سخت واضح و بدیهی بنماید اینکه تبحر در هر رشته  مستلزم کاری همچون  مشق‌نویسیهای کلاس اول الفباآموزی است که اگر برای آن وقت نگذاریم و بارها تکرار مکررات یکنواخت را تحمل نکنیم تا آخر عمر در همان زمینه  از نعمت  چیرگی همه‌سویه و البته به شکل نسبی و حداقل  محروم خواهیم ماند. آوختن دانشهای بعدی ما در زبان مادری یا هر زبان دیگر  نیز وابسته بدان است.

اروپاییان در روند آموختن هر زبان یا علم نو  از جمله قالب روش تحقیق طی یک دوره کوتاه چند ماهه تا چند ساله خود را برای آموختنی اولیه این چنین ورزیده می‌کنند. زان پس با این دستمایه به برافراختن بناهای عظیم تحقیقاتی روی می‌آورند. بیشتر ایرانیان کمابیش تا بیش از نود و نه درصد شاید در همه عمر فقط  یک بار آن هم در اول دبستان است که مشق عملی همه‌روزه و همه‌شبه  زبان مادری و اعداد ریاضی را تجربه می‌کنند. دیگر این شیوه را تا زمان مرگ از دست می‌نهند. اگر در سفر هوایی از کشوری به کشوری دیگر یا شهری به شهر دیگر می‌توان تمامی طبیعت و مردمان مسیر آن را از نزدیک دید و تجربه کرد با خواندن کتاب چاپی یا خواندن رایانه‌ای هم می‌توان نادانسته‌ها و دشواریهای متون کهن را  هضم و جذب  ذهنی کرد.

نگارنده این سطور خود را سخت خوشبخت می‌داند که به سبب نیروی درونی ناشناخته‌ای همچنان کلاس اولی‌وار زیسته است. برادرم محمد که یکسالی از من بزرگتر بود چند نوبت در نوجوانی درباره‌ام جمله‌ای درست گفت: اینکه هر کاری را به سخت‌ترین راه ممکن انجام می‌دهم. به شوخی می‌گفت اگر تمرین رانندگی کنی چاله‌ای را هم جا نمی‌اندازی. وقتی سالها بعد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی نخستین تصحیح مرا دید به من گفت: زیاده از حد  مته به خشخاش می‌گذاری.  وسواس هم حدی دارد. زیرا پنج نسخه خطی تشریح بدن انسان را کلمه به کلمه سنجیده بودم. با خود عهد کرده بودم تا واژه‌های  دشوار آن را به سه زبان عربی و فارسی و انگلیسی برای خودم تفهیم نکنم آن را منتشر نکنم.  روند فهم آن طی هشت سال در گوشه ذهن و دل  طول کشید.  دکتر مهدی محقق در سال 1374ش وقتی دریافت همین کتاب را با سه نسخه خطی تصحیح کرده‌ام خواست تحویلشان دهم تا در موسسه مک‌گیل چاپش کنند. گفتم خودم نهم می‌فهمم مولف دقیقا چه می‌گوید. گفت: بی‌خود خودت را اذیت نکن ایرانی‌جماعت کتاب نمی‌خواند. مثال زد که که یکی از آثار رازی با عنوان الشکوک علی جالینوس را تصحیح کرده و مطمئن است از سه هزار نسخه چاپی یک نفر هم یک دور کامل آن را نخوانده است. گفتم اگر کسی نمی‌خواند پس چرا شتابی در انتشارش  داشته باشم. سرانجام تابستان ش1382  برای انتشار تحویلشان دادم. درست بر سر دهمین سال از آغازش در خردادماه 1384ش منتشر شد.

موارد زیرین را به عنوان خاطره نقل می‌کنم شاید برای نسل امروز سودمند باشد تا بدانند دانشمندان کهن با همین شیوه‌ها و شاید بسیار  دشوارتر به کمال علمی می‌رسیده‌اند که گواهش اینکه کمتر کسی امروزه در میان تمام کشورهای اسلامی و فارسی‌زبان  معاصر می‌تواند ادعا کند طی یکصد ساله بلکه ده قرن  گذشته با همه فناوریهای پیشرفته نمونه‌ای  همچون رازی یا بیرونی یا ابن‌سینا به جهان علم تحویل داده است:

به یاد دارم در دبستان ادیب قم در پایه یکم معلمی به نام حسین حریری‌پور داشتیم. مشقی گفت که پنجاه بار بنویسیم. همان شب تا ساعات پایانی پانصد بار نوشتم. پدرم  مرا بیدار دید و ناراحت شد. پنداشت که آموزگارم چنین تکلیفی داده است. فردا خبردار شد معلم بی‌تقصیر و  پسرش ناخلف بوده است. شاید به همین سبب بعدا به خواندن متون ادبی و مخطوطات و فن تصحیح علاقمند شدم. عید که می‌شد همان روز پایان اسفند مدرسه‌ای تمامی تکالیف را  تا نمی‌نوشتم نمی‌خوابیدم.

از شوقی که به مدرسه داشتم در دوره ابتدایی و راهنمایی ساعت پنج صبح پشت در مدرسه بودم. هنوز در باز نشده بود. رفتگر محله به والدینم گفته بود مگر از فرزندتان سیر شده‌اید؟ پنداشته بود آنها از خانه بیرونم کرده‌اند.

سوم ابتدایی در مدرسه‌ای به مدیریت احمد اوحدی  بودم که نماد جذبه و انضباط بود. پدرم  هم زیر دست او درس خوانده بود.  مشهور بود کسی طی چهل و پنج سال جز یکبار خنده‌اش را ندیده است. برای تادیب رفتار و ارتقاء  کیفیت درسی  از تنبیه و خشونت ابایی نداشت. اما با این همه سخت شیفته درس و مدرسه بودم. سال 1351ش پدر و مادرم از سفر حج یکماهه بازگشته بودند. سوم ابتدایی بودم. مادرم گفت به مدرسه تلفن خواهد کرد و اجازه خواهد گرفت که نروم. زیرا در آن زمان بچه‌ها در چنین وضعی برای واکاوی چمدانهای سوغاتی و اسباب‌بازی سخت بی‌تاب بودند. اما ظهر که باز هم طبق معمول زودتر از همه به مدرسه رفتم شادروان اوحدی مرا صدا زد. با همان تکیه کلام معروفش که شاگردان را فرا می‌خواند گفت: گند بیا جلو! نزد او ایستادم. خطاب به من گفت مگر نگفتم امروز نیا. گفتم دوست دارم مدرسه باشم. بر من نهیب زد و به زور به خانه فرستاد. با این همه که در طول تحصیل گاه تنبیهم نیز می‌کرد تا پایان عمر به دیدارش می‌رفتم گرچه هنوز مردان هفتاد ساله که دبیرش بودند از او می‌ترسیدند و به تعبیر قمیها هول می‌کردند. وقتی درگذشت به یادش مقاله‌ای به قول طلبه‌ها مطول نوشتم. صراحتی ناب داشت. وقتی شب ازدواجم به تالار مراسم آمد. گفت فکر نکنی به خاطر ثروت پدرت آمده‌ام برای خودت آمده‌ام چون او که برایش شاگردانش همچون درختانی بود که غرس کرده و منتظر باردهی‌شان بود.  شنیده بود رشته دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شده‌ام. سخت مشعوف شده بود. البته از دوران مدرسه پدرم میان این دو  احمد کدورتی رفته بود. زیرا پدرم تنها کسی بود که به تعبیر خودش در مقابل سیلی ناحق  احمد اوحدی  به گوشش بی‌‌درنگ او هم به گوش ناظم مدرسه‌اش سیلی نواخته بود. این اتفاق گویا دوباره در قم  تکرار نشد زیرا پدرم را  همچون فلسطینیها به نماد مقاومت بدل کرده بود و خبرش به گفته آن زمانیان در قم میان دبیران و دانش‌‌‌‌‌‌‌آموزان پیچیده بود.

به دوره بالاتر که در آن زمان نامش راهنمایی بود رسیدم. معلم  درس تاریخی به نام منوچهر وفایی داشتیم. هر هفته می‌خواست بیست پرسش  _ پاسخ در مورد درس تهیه کنیم. من دویست شمارگان  آماده می‌کردم. شاید به همین سبب بود که عاشق تاریخ و همه جوانبش بودم  که سرانجام تاریخ پزشکی تعلق اصلی و قلمرو  تحقیقم شد.

به سبب ناشناخته‌ای از زمانی که خود را شناختم شیفته عربی و در تداومش زبان سریانی و آلمانی بودم. ده ساله بودم که  دبیری به نام نصیریان داشتیم. روزی درباره قرآن سخن گفت. از دو سوره نام برد. چهار سال تمام به جز برخی افزوده‌های دیگر  همه شب این دو را خواندم. پایه عربی‌ورزی‌ام شد تا اینکه  از سال 1356ش به بعد تا این زمان  هماره بخشی از ذهن و زبانم بدان معطوف شد. به دنبال عربی‌دانان خبره بودم تا نزدشان تلمذ کنم که سرانجام گمشده‌ام را بیست و چهار سال بعد  در مرشدی خرمشهری الکترونیک‌دانشجوی پلی‌تکنیک‌دانشگاه پولیتیک‌گرای اوین‌دیده یافتم.  به برکت همین تداوم بود که سرانجام دوستی شادروان کاظم برگ‌نیسی نصیبم شد. اول پرسشم از او  در نخستین دیدارمان در آبان 1380ش در دفتر نشر فکر روز  مفهومی بود که طی بیست و هفت سال در هیچ تفسیری یا فرهنگی نیافته بودم. وقتی به او داستان این انتظار طولانی برای دریافتن را گفتم که به باورم دانست در گفتار خود صادقم خطاب به من گفت: بسیار پیشرفت کرده‌ای که اعتراف می‌کنی عربی و ازجمله برخی مفاهیم قرآن را نفهمیده‌ای. زیرا بسیاری هستند که تا آخر عمر نمی‌فهمند که آن نکته را نمی‌فهمیدند. به تقریب طی چهار ساعت 16- 20 برایم در تفسیر آن سخن سخن گفت. گره از کار فروبسته‌ام گشوده شد. به باورم دوستی نه ساله تا زمان مرگش به برکت همین اشتراک صرف عمر مشترکمان برای عربی‌ورزی و  تلاش برای قرآن‌فهمی بود. چند بارگفت: اگر همه جمعیت کره زمین کارشان را تعطیل کنند و به واکاوی  قرآن  بیردارند باز هم کاوشهای آن به پایان نمی‌رسد. زیرا خردمندانه معتقد بود هر کس برای رسیدن به عربی‌فهمی دقیق صدر اسلام  از مسیری متفاوت ازجمله زبان مادری، باورهای درونی، مکان خاص، زمان خاص، شیوه خاص، به دنبال موضوعی خاص و جز آن است. اینکه ممکن است یک هندی سانسکریت‌الذهن یا چینی به دریافتی برسد که هیچ مسلمان عرب‌زبانی در طوی چهارده قرن گذشته نرسیده است.

هر آموزگاری طی سالهای تحصیلی شیوه آموزشی متمایز از آموزگار سال بعد در نگارش داشت. چنین بود راهنماهای درسی و نادرسی آن.  تدریس خصوصی هم ,[,n نداشت چون معلمان این درس کسی را تجدید و مردود نمی‌کردند. من نیز همسان بساکسان در نوعی حیرت و بلاتکلیفی خوف و رجا در نوسان  بودم. البته وقتی در کودکی و نوجوانی می‌دیدم پادشاه وقت محمد رضا شاه پهلوی یا در رادیو تلویزیون شاهان و روسای جمهور  و نخست‌وزیران کشورها از روی کاغذ پیش‌نوشته می‌خوانند و هنوز هم در عرف بین‌الملل چنین است که البته اغلب پیشاپیش کسان دیگری نوشته بودند و می‌نویسند  دریافتم به راستی سخت زرین و ناوبال‌آور دو جهانی کار آسانی نیست. گرچه در حکومت نو دیگر نیاز به نوشته نبود هر کس هر چه دلش می‌خواست فی‌البداهه  شفاها بر زبان می‌آورد. اندک‌اندک به دست‌گیری سرفصلها و نتهایی در دست باب روز اهل سیاست  شده است. شاید اینان می‌پنداشتند فرمانروایان کم‌هوش و کم‌هنر و دچار عارض بی‌اعتمادی به نفسند که از روی نوشته می‌خوانند. البته راست آن است اینان از نابودی پیکره اعتبار کشور و از جمله امنیت و نرخ برابری ارزشان می‌هراسیدند که ممکن است یک کلمه نابجای از دهان بیرون آمده ستون اقتصادشان را متزلزل کند.  خوشبختانه  دیگر چنین اضطرابی معنایی ندارد. یاد پدرم سید احمد در یاد که می‌گفت اگر مسئولین سخن نگویند نرخ دلار بالا نمی‌رود.

هم از این روی سال پیش از دیپلم روزی در تابستان 1360ش به خود گفتم باید با مشکل نگارش فارسی کارم را فیصله دهم. به چهار راه بازار قم رفتم. از فروشنده لوازم‌التحریر یک کیلو کاغذ پنجاه و پنج گرمی صورتی‌رنگ خریدم که شاید هزار برگ بود. به خانه آمدم بدون وقفه بر دو سویه آن می‌نوشتم و می‌نوشتم. حس می‌کردم آنچه در همه عمر همچون یک انبارگاه بزرگ در ذهنم انباشته شده تخلیه و پاکسازی می‌شود. نخستین میوه‌ای که چیدم اعتماد به نفس بود زیرا اغلب ایرانیان در سخن گفتن همچون بلبلند اما وقتی به نوشتن می‌رسند گویی دستشان خشکیده است.  به همین سبب به ب اورم نوشتن همه روزه حکم نرمش یا کلاس ورزش و پروش اندام را دارد که از بسیاری بیمارها پیشگیری می‌کند.  از نزدیکان می‌شنیدم خلق و خویم عوض شده است چندانکه برخی به تکبر تفسیرش می‌کردند زیرا در آن زمان به خواندن کتاب جامع‌المقدمات هم مشغول بودم. زیرا مشهور بود غرورآور است اگر اشتباه نکنم مثلا:

هر خواند صرف میر میر را

او تواند پاره سازد بسته زنجیر را .

در امتحانات نهایی دبیرستان چرکنویسم را  تحویل دادم.  وقتی برادرم در نبودم کارنامه تحصیلی‌ام را گرفته بود در دو درس بینش دینی به واسطه مطالعات متفرقه به ویژه  عربی‌ورزی و   نیز درس نگارش به سب همین یکسال ممارست بالاترین نمره را گرفته و در شهر  نفر اول شده بودم . البته اعتراض همشاگردیها را برانگیخته بود.  این اعتیاد به نوشتن چهل سال دیگر هم تا این زمان ادامه یافته است. اما بسیارخویشتن‌داری کردم.  طی چهارده سال بعد مقاله‌ای یا کتابی منتشر نکردم.

وقتی نوبت کنکور رسید طی حدود پنج ماه به شخم زدن تمامی کتابهای پایه هفت ساله مشغول شدم. یعنی غربالگرانه از اول راهنمایی پیش آمدم تا در کجای درس ابهام دارم و آن را بر طرف کنم. اغراق نیست اگر بگویم در یک روز تا هزار تست کنکور  خودآزمونی می‌کردم. بر سر جلسه کنکور هم هفت بار از  آغاز تا پایان سیصد و سی سوال را  طی حدود پنج ساعت مرور کردم. به این ترتیب که اول صد در صدیهای را زدم. بعد در نوبت دوم که اعتماد به نفس بیشتری  یافتم برخی از مشکوکات به یقینیات بدل شد. این کار  ادامه یافت تا شماری هم ماند که از ترس نمره منفی بی‌پاسخ گذاشته شد.

چنین شیوه‌ای را برای انگلیسی‌ورزی خاصه رشته تخصصی درسی را پی گرفتم. به جزانگلیسی دوره دانشگاه هشتاد ساعت نزد استادی از انگلستان آمده درس خواندم. از او راهنمایی خواستم. گفت هر چند واژه می‌دانی به کنار، باید پانزده هزار لغت و معنای آن  هماره در ذهنت آماده داشته باشی. هرگاه در خوانش متون به لغات دشواری بر می‌خوردم  آنها را روی کاغذی می‌نوشتم تا مرور کنم.  پس طی هشت سال دیگر نیز لغت و اصطلاح در تمام اوقات فراغت و حتی پشت چراغ قرمز راهنمایی در ترافیک تهران می‌خواندم. این همه سرمایه کار نوشتن و تحقیقات بعدی‌ام  شد. سرانجام به قصد تدوین یک فرهنگ بر پایه استخراج تمام لغات درون کتابهای منتشره رشته پزشکی و دندانپزشکی  که داشتم  و اگر نداشتم در کتابخانه دانشکده‌های دندانپزشکی تهران و شهید بهشتی کار را پایان دادم . دسته‌بندی و حروفنگاری شد. چهار کتاب هم از انگلیسی به فارسی برگرداندم که منتشر شد.

خدا را سپاسی بسیار دارم که با همه سرزنشها و تمسخرها که برخی هم کارهایم را به کارگری و بیهودگی وقت  و حتب وصیف کار متعلق به الاغ بودن تعبیر می‌کردند که نمادش در دانشگاههای علوم پزشکی دانشجو_ کارمند نوشتن و نام استاد روی جلد درج شدن با عنوان زیر نظر بود دست  از این شیوه بر نداشتم. اما در گامهای اول زندگی پرکاریهایم از نوع کمیتی بود که بعدا کیفیتی – دقت‌گرایانه شد.  از سوی دیگر پای به هر قلمرویی گذاشتم دریافتم نماد دقت و کارهای بنیادین حتی در میان اروپاییان آلمانی‌تبارها خاص یهودیان  آلمانی هستند. شاید به همین سبب رضا شاه پهلوی کوشید به دولت آلمان نزدیک شود که البته سبب کنار گذاشتن او از سوی انگلیسیها و روسها شد. پس پشتکار مورچه‌وار آلمانیها را سرمشق خویش قرار دادم. راست آن است  همان که نیچه  گفت قدرت از دیگر پدید‌ه‌های رفتاری انسان  فراتر است. به باورم بدون اراده آهنین وصف  صفت خرد داشتنی که رازی و فردوسی و بیرونی از آن یاد کرده‌اند ناممکن است.  در ایران ترک‌تبارها به همین سبب در هر راهی گام بردارند دیگر اقوام و گروهای ایرانی پشت سر آنها قرار خواهند گرفت. البته اراده بدون خرد، رمز موفقیت در کاهای جسمانی/فیزیکی این جهانی است و اراده همراه خرد کلید کامیابی در کارهای بزرگ بشری است همچون محمد(ص) در رسالتش و فردوسی در پی افکندن کاخ ناگزنده یافته از باد و باران نظمش.

اما امروزه به سبب دستگاههای تکثیری و خاصه فناوری اینترنتی در فضای مجازی و دانلدپذیری بسیار کتابها و مجلات است که امروزیان در ایران به سبب بمباران  ذهنی با داده‌ها در وادی حیرت افتاده‌اند. دیگر قوه تشخیص  غث و ثمین مشکل شده است. به همین سبب موج آن به دیگر رفتارهای انسانی از جمله تن دادن  به  ازدواج  سخت شده و  افزایش سن در زمان این تعهد بالا رفته و تعدد فرزندآوری از سوی زنان و مردان امروزی نیز  نزدیک به صفر رسیده  است. شاید مسبب‌الاسباب طلاق همین رمیدن از سختیهاست. روزی به دوستی از جماعت ادبیات فارسی خوانده همین نکته را گفتم. پرسیدم  اگر مجبورباشی کتابی را رونویسی کنی کدام متن خواهد بود؟ گفت مثنوی. معنوی اما چون علیرغم روستایی‌تباری سخت‌کوشی  و از جمله رونویسی متون کهن را ننگ و اتلاف وقت می‌دانست تا این زمان که چهل و پنج ساله و دکتر ادبیات است یک مقاله از او دیده‌ام که آن هم مشترک یا دوست و همکار  اوست. پایان‌نامه دکتری‌اش هم متنی شد که پیش‌ترنسخه‌اش چاش شده بود تا نیاز به استنساخ نداشته باشد.

اگر بپذیریم روان یا نادیده‌ها فرمانروای  جسم و دیده‌هاست. نیز اگر بپذیریم نوشته _ گفته همچون غذای روان است که ممکن است سمی یا نابهداشتی یا حرام باشد  آنگاه دریافتنش دشوار  نیست از دبستان تا دانشگاه و در و دیوار خیابان و بیابان با اژدهاواره‌ها و مارواره‌های هفت سر رویاروییم. بسیاری فطرتهای پاک و سرشتهای طبیعی دست‌نخورده یعنی روانها و مغزهای کودکان  در همان سالیان اولیه عمر در میان خانه و اجتماع  و دبستان در میان اقیانوس دروغ و نفاق همگانی سر به نیست می‌شود همچون مغز جوانانی که به خورد مارهای دوش صحاک داده شده است.

اگر به راستی این چنین نیست چرا  سده‌هاست دیگر همگنان رازی و بیرونی و بوعلی و فردوسی از میان ایرانیان دیگر پدید نیامده است. خردمندان ناب از نخستین قربانیان این آسیاب‌واره گردان مرگبارند که به نیروی عظیم جهل علم‌نمای عالم‌نمایان روشنکفر و روشنفکر و عامه مردمان خودمان می‌چرخد. کاش چشمانی بود که روسپی‌واره شدن روحمان را در بسترهای معنویت‌نمای دروغینمان  در آینه‌ای نشانمان می‌داد. اما چندان سکرآوران نیرومندی به خوردمان داده‌اند که  همچون ‌ابرسیاه‌مستان دیگر قوه دیدن ساده  روزانه چه رسد به تشخیص فلسفی  از ما سلب شده است چندانکه مصادیق  ضحاک‌واره‌ها و پیرامونیان ضحاکیان را به چشم سر نمی‌بینیم. کاش می‌شد در می‌یافتیم تا گردن در منجلابی از مدفوع‌واره‌های برآِیند تراوشهای ذهنهای بیمار اهل قلم و اهل زبان ناپیدا و پیدا در حال دست و پا زدگانیم که نامش زندگی اجتماعی شده است. جهان  خاصه شرق اسلامی در فساد واژه – رسانه متشخص‌نمای کیش‌نشان – ایدئولوژیک دست و پا می‌زند. کرونایی‌ را که می‌بینیم  نمی‌توانیم باز بداریم. با کرونایی که کشتارش را نمی‌بینیم چه خواهیم کرد؟

اگر نبود اندرز سعدی شیرازی که نام نیک رفتگان ضایع مکن  گرچه چون بسیاری‌شان حقیقتا نیک نبوده‌اند و به نادرستی نام نیک یافته‌اند با  خود می‌گویم کاش می‌توانستم از مولفان و مترجمان و مصححان و محققانی بیماردلی یاد کنم که نوشته‌ها و سخنانشان فراویروس‌کروناواره و  زهر هلاهل و ویرانگر ذهنها و تخم فتنه است که دهه‌هاست همه روزه در کالبد کتاب و مجله و رسانه از سوی مریدانشان و شماری شا‌ه‌خامان و نه از جنس خاخامان  در حیرت شکوهشان در هوای تنفسی و جویها و خیابانهای شهرها و روستاهایمان وارد شده است. چینش واژه‌هایی بر کاغذ که نام علم و فرهنگ و اندیشه و  آیین بر آن نهاده شده است. کتابهایی که آرزو می‌کنم مرشدی بود که از کودکی آگاهم می‌کرد هرگز دستم جلد و اوراقشان را لمس نکند. از هم باز نمی‌گشودم . کاش هرگز نام خود و مولف و مترجمشان را هم نشنیده بودم.

سربسته بگویم به باورم مردمان ایران تا علفهای هرزه و سمومی که روح آنها را به کام مرگ می‌کشاند از ذهن و زبان و زندگی نزدایند روی سعادت و آرامش را نخواهند دید. زیرا برای رویش گل و گیاه و درخت بارآور زمینی و هوایی و بذری و نگاهدارنده‌ای پاک می‌خواهد.  سالهاست از بسالجنزارهای معاصرنوشته به ساحل امن شاهنامه و غزلیات حافظ شیرازی و گلستان قانع شده‌ام که چون ریشه‌های تنومندی دارند که از دست گردش روزگار امان مانده‌اند. هرزواره‌هاست که از بادی و سرمایی و گرمایی می‌خشکد و دیگر به بالیدن و ثمر دادن نمی‌رسد که اساسا میوه‌ای ندارد.   زمانی که از اواخر دهه شصت به متون کهن پناه بردم  به روشنی دریافتم از میخانه و  شیره‌کش‌خانه و خراباتی بزرگ آکنده از روسپی- روسپی‌گرا   و مخنث – مخنث‌گرا  بیرون آمده‌ام.  اینکه از همسنگهای دوزخ تهران‌ و تهران‌واره گریختم تا لب‌جویی در کنار یاری وفادار و عزیز بنشینم.

تجربه نادری بود که خود را مجبورکرده بودم هر ماهه به یک شاهکار کهن بسنده کنم. از خاطرم نمی‌آورد شهریور 1370ش بود. بخت آن را داشتم که طی یک ماه در ساعات فراعت حدود هفت بار دیوان حافظ را از آغاز تا پایان طی کنم. بهشتی یافته بودم که نمی‌خواستم پای از آن بیرون بگذارم. روزی همسرم برای خوردن ناهار صدایم زد.. با تمام وجود دستم را بلند کردم و از او خواستم رهایم کند تا مبادا رشته انسم منقطع شود . دلم نمی‌خواست آن حال و هوا را از دست بدارم. وقتی مهرماه فرا رسید ماه گلستان سعدی شد که ده بار دوره کنم. این را هم بگویم در این خوانشها برای آنکه رشته ارتباط ذهنی با متن گسسته نشود  هر بار با کلیدی خاص آنها را می‌خواندم. مثلا در یک نوبت چشمانم را معطوف به یافتن شیرینی‌واره‌ها در حافظ می‌کردم. نوبتی دیگر صرفا به دنبال لب و دهان از نگاه شاعر بودم.  ماه بعد آبان بود چهار روز از خانه بیرون نرفتم جز برای برخی ضروریات تا تاریخ بیهق ابن فندق قرن ششمی را به پایان برسانم.  این مدت را که با دیگر بخشهای عمر بیست و هفت ساله‌ام همسنجی کرددم دریافتم جز دست و پا زدن میان برزخ و دوزخ نبوده است. در این میان خوانش دو کتاب روزگاری در شورآباد که شب خرید تا بامدادان به پایانش بردم و ایل من بخارای من که آن را در یک روز خواندم مرا بیشتر  دگرگونکرد زیرا هر دو پیامش گریختن از تمدن و تجدد بود. این چنین شد که عزم برون‌رفت از تهران کردم که دو سال  بعد در یادداشتی نامش را شهر نفرین‌‌شده گذاشتم. به زادگاهم برگشتم.

شاید پنداشته شود این سخنان از سر خودبرتربینی و خودنمایی یا پندارزدگی نوشته شده است. اما به راستی چنین نیست. اما اگر از نگاه برخی چنین است به تعبیر حافظ بگذار  منکر در انکارش بماند. اینها را نوشتم تا آنانکه حس می‌کنند زندگی‌شان از آرامش تهی شده است در نخستین گام ار تهران به زادگاه و از بیرون‌کشور به درون‍گشور بازگردند. در خوانش  از آنچه خود دارند از متون بیگانه نخواهند چندانکه حافظ گفته است. به کمترین داشته‌ها بسنده کنند آن هم از نزدیکترین و ساده‌ترینش کاری که سهراب سپهری عملا انجامش داد. زیرا از  معدود روشن‌اندیشان نه روشنفکران که به تمامی و نه شعارگونه  روح و ذهن و زبانش را به طبیعت سپرد. مگر نه آن است  هر کس خود را نیازمند دیگری/دیگران و داشته/داشته‌های دیگران  بداند در این حال جز از شمار متکدیان  نیست. پس هماره آواره  خواهد بود  ولو این نیاز حس حضور در غرب یا شمیران تهران بزرگ یا استادی دانشگاه یا  داشتن خودروی گرانقیمت باشد.  دست‌کم حضرت مستطاب حجت‌الآلام و  المسبتین ویروس کووید  19  ثابت کرد تندرستی و حس ایمنی از ثروت و شهرت و شهوت و قدرت مهمتر است که بسیاری را  همچون گدایان دریوزه‌گر  واکسن کرونا کرده و برخی نیز همچون شیخ سمعان/صنعان منطق‌الطیر سر به کوی دختران ترساواره  واکسن‌زن ارمنستان نهاده‌‌اند. شاید حاضرند خوکبانی کنند تا نمیرند.

اکنون شماری از معاصران و کمی آنسوتر یاد می‌شود که سخنشان و نوشته‌شان نابیماری‌آور است زیرا روانشان کمابیش به نوعی نیرواناواره رسیده است.  برخی‌شان گرچه برای ایرانیان شهره‌اند اما نوشته‌هایشان هماره کنار دست داشته و به درستی خوانده و فهمیده نشده‌ است.  گرچه ممکن است در اقیانوس بزرگ جهان امروزی تخته‌پاره بنماید اما یادآور پناهندگانی است که غیرقانونی برای گریز از ستم ستمگران کشورشان به غرب جغرافیای سیاسی می‌گریزند. پس چرا  ذهن و روحمان به شرق گذشته خودمان باز نگردانیم تا مصداق پسر درویش داستان شبلی در قابوسنامه  نباشیم که به طمع حلوای پسر منعم ناگزیر شد سگی شود که شبلی را به گریستن واداشت تا بگوید: نگاه کنید که طامعی و بی‌قناعی به مردم چه می‌کند! چه بودی که اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی تا وی را  سگ همچون خودی نبایستی بود .

این جمله هم از  دل متن کهن بود. پس ما هم به  نان خشک تهی نوشتارهای نیاکانمان و نیکان سده‌مان بسنده کنیم. شاید گذر زمان اثبات کند اینان خدماتی عظیم به این مردم و زبان فارسی کرده‌اند. نمونه‌های زیرین از غربال ذهن و باور نگارنده این سطور  گذشته و از انس با  آنها یعنی کتاب و شخصیت آنها از پس واژه‌ها یا خودشان در زنده بودنشان طی سالهای طولانی پشیمان نبوده‌‌ است.  حس نکرده‌ام روح را آلوده‌اند یا پدیدآوردگان روانهایی بیمار داشته‌‌اند. از  سوی خردمندان منصف از خیانت به ملک و ملتشان گزارشی به دست داده نشده است. در رشته تخصصی در زمره معتمدان و مراجع  هستند.  با همه سیل افتراءزنیها  دست‌کم در زمینه نوشتارهای علمی خویش  کمابیش قابل احترام باقی مانده‌‌اند. به باورم دست‌کم در حسن نیت آنها تردیدی نیست. نیز  کارشان را در اغلب اوقات با دقت فراوان  و البته در حد توان و امکاناتشان انجام داده‌اند. برخی که پرآثارند برخی از برجسته‌ترین نوشتارهایشان یاد شده است. بر سر هم کارهایشان همه روزه در ایران و بیرون ایران عصای دست بسیاری کسان بوده و هست که کمابیش منشا آثار و برکات عظیم شده‌اند که نمادش لغتنامه دهخداست که بدون آن انجام بسیاری تحقیقات و تالیفهای قرن معاصر میسر نمی‌شد. دست‌کم اگر هم روشمند نبوده از دل آن طرحهای فراوانی در ارائه نمونه‌های بهینه  به اذهان خطور کرده است :

محمد قزوینی: تصحیحها و نیز یادداشتها و مقالاتش،

علی اکبر دهخدا: لغتنامه،

محمد علی فروغی: سیر حکمت در اروپا،

عبدالله احمدیه : راز درمان در سه مجلد،

احمد کسروی: تاریخ مشروطه،

سید محمد فرزان: مقالات،

علی اکبر فیاض: تصحیح تاریخ بیهقی،

سهیل افنان: واژه‌نامه فلسفی، درباره ابن‌سینا،

سلیمان حییم: فرهنگهای دو زبانه‌اش،

غلامحسین مصاحب: دایره‌المعارف فارسی،

مهدی بازرگان: قرآن‌پژوهیهایش،

پرویز ناتل خانلری: فرهنگ تاریخی زبان فارسی،

علی اصغر  فقیهی: آل بویه، شاهنشاهی عضدالدوله،

محمد معین: فرهنگ فارسی و  تصحیح برهان قاطع ،

پروین اعتصامی: دیوانش،

پرویز مرزبان: تاریخ هنر، خلاصه تاریخ هنر،

محمد حسن لطفی: ترجمه‌های کلاسیک فلسفی یونان،

فریدون آدمیت: امیرکبیر و ایران، اندیشه ترقی،

عباس زریاب خویی: تصحیح الصیدنه فی الطب ابوریحان بیرونی،

احسان یارشاطر: ایرانیکا،

محمد بهمن‌بیگی: ایل من بخارای من،

محمد خوانساری: منطق صوری،

علیمراد داودی: ترجمه تاریخ فلسفه امیل بریه، روح فلسه در قرون وسطا،

سیمین دانشور: سوشون و سه‌گانه سرگردانی‌اش،

عبدالحسین زرین‌کوب: ارزش میراث صوفیه و دیگرنوشته‌هایش،

حسین شهیدزاده: روزگاری در شورآباد،

کیکاوس جهانداری: سفرنامه پولاک و دیگر ترجمه‌های آلمانی‌ به فارسی‌اش،

پرویز شهریاری: مجموعه ترجمه‌ و تالیفهای ریاضی،

سهراب سپهری: هشت کتاب و کتاب آبی،

منوچهر مرتضوی استاد ادبیات دانشگاه تبریز: مکتب حافظ،

محمود رامیار: تاریخ قرآن،

غلامحسین یوسفی: تصحیح قابوسنامه، تصحیح ترجمه تقویم الصحه،

اسماعیل دولتشاهی: ترجمه تاریخ باستان و دیگر ترجمه‌ها،

امیر حسن یزدگردی: تصحیح نفثه‌المصدور،

عبدالحسین حائری: فهرست‌‌نویسی مخطوطات کتابخانه مجلس،

اسماعیل سعادت: ویرایشها و  ترجمه‌هایش،

هوشنگ اعلم: مقالات ایرانیکا و نیز در دانشنامه جهان اسلام و دیگر مقالاتش،

مهرداد بهار: پژوهشی در اساطیر ایران و دیگر آثارش،

حمید عنایت: اندیشه سیاسی در اسلام معاصرو زرنوشتارهای دیگرش،

جوادی حدیدی: از سعدی تا آراگون و دیگر آثارش،

داریوش شایگان: آسیا در برابر غرب و دیگر آثارش،

محمد رضا باطنی: فرهنگهای دوزبانه و پیرازبانشناسی‌نوشته‌هایش،

علی اکبر بهرمان استاد دانشگاه روچستر نیویورک: درسنامه ارتودنسی‌اش؛

احمد تفضلی: تاریخ ادبیات پیش ازاسلام و دیگر کتابها و مقاله‌ها،

محمد طباطبایی: فرهنگ اصطلاحات پزشکی،

محمد رضا شفیعی کدکنی: موسیقی شعر و صور خیال و دیگر آثارش،

علی محمد حق‌شناس: کمابیش همه آثارش در قلمرو زبانشناسی و فرهنگ‌نویسی،

محمد فاضلی رشته  ادبیات عرب دانشگاه مشهد: سیبویه پیشوای نحویان،

احمد طاهری عراقی: تصحیحها و مقالات،

علی صلحجو: ترجمه‌ها و مقالاتش،

کاظم برگ‌نیسی: پیش درآمدی بر شعرعربی، مهیار دمشقی، مقالاتش،

در این عصرگاه جمعه 1400/5/8ش که ثبت و خوانش این نوشتار در کتابخانه‌ام به پایان رسیده برای همه درگذشتگان از اینان که یادشان برفت و بخت دیدار برخی‌شان را داشتم از خدای بزرگ آمرزشی بهینه در بهشتی فرازینه خواهانم. برای زندگان تندرستی و ایمنی و عمری افزونه و پرثمر می‌طلبم.

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *