مجموعه فرهنگبانان قم
سید علی ملکوتی (2)
چند روز پیش بود که از دوست و خویشاوند و همشهریام سید علی ملکوتی که مقاله مرغ باغ ملکوت را در معرفیاش نوشتم بودم خواستم آرام آرام بخشهایی از خاطراتش برایم بفرستد. ظهرگاه امروز یکشنبه پانزدهم تیرماه 1399ش با پست پیشتاز رسید. به دست گرفتم . خواندم. به دلم نشست. باورم شد به وقت نوشتن همچنان قطرههای اشک به یاد روزگاران سپری شده بر گوشه چشم صاحب سخن نشسته چندانکه خوانندگان نیز در حال و هوای این روایت سخت متاثر و دلزده خواهند شد. ساعتی پس از آن هنگامی که با ما هم صحبت کریدم نظرم ر اپذیرفت که در وقت نوشتن سوانح دو بار گریسته است: یکی خاطره تلخ تصادف که اکنون آورده میشود دیگری مرگ پدرش در چهل و پنج سالگی. پس همین روز بخش نخست را آماده و در فضای مجازی منتشر نمودم. ادامه این یادداشتها اندک اندک در این مجموعه انتشار خواهد یافت. امیدوارم این روند خودسرگذشتنگاریها همچنان از سوی ایشان و دیگر دوستان تداوم یابد. اینک بخش اول :
1- پدر و مادری جوان از سادات رضوی ـ نسل پساورود موسی مبرقع یا پسرش نواده امام هشتم به سال 256 قمری به قم و سکونت تا امروز حدود 1180 ساله فرززندزادگانش ـ ساکن شهر قم بودند. شوهر ـ همسری عمهزاده ـ داییزاده بعد از چند سالی چشم به راهبودگی، سرانجام مادر در یکم آبان ماه 1317ش فرزندی آورد. علی نام نهادند. گویا تولد فرزند مصادف با ماه مبارک رمضان بود. شور و شوقی دیگر در خانواده راه یافت. زندگی پدر و مادر رنگ و جلوه دیگری گرفت. فرزندی یکی یک دانه درسایه پرمهر پدر وآغوش مادر رشد میکرد. بزرگ میشد.
2- پدر کارمند اداره مالیه ـ دارایی کنونی ـ بود. خود نیز فرزندی یکی یک دانه پسری و عزیز کرده مادر بود. چندان رغبت وپشتکاری به کار اداری نداشت. به اصطلاح پشتگوشانداز بود. گهگاهی از کار اداری سرباز میزد. غیبت میکرد. در پاسخ و پرسش به نامههای اداری میخواست از غیبتهای او چشمپوشی نکنند. در محاسبه از تعطیلات استحقاقی منظور یا از حقوق ماهیانه کسر کنند. حقیقت را میگفت و خواهان نان حلال بود. راضی نبود در قبال کاری که نکرده پولی بگیرد. در جواب نامه اداری به صراحت این را مینوشت. خط و ربطی خوش داشت. خط تحریری را زیبا مینوشت و در حساب و کتاب کارهای اداری توانا بود. حقوق دریافتی او به عنوان حسابدار صدی سه عوارض شهرداری بس ناچیز بود. سرانجام در پایان اسفندماه 1321ش یا 1322 نامهای به دستش دادند و به جای عیدی و پاداش از کار برکنارش کردند.
2- علی سالهای کودکی را بتدریج پشت سر میگذاشت. به پنج سالگی رسیده بود. شیطان و فرز و تیز و فعال بود. دوست داشت بدود. از تکاپو باز نایستد. کار کند. فاطمه سلطان، زن همسایه چشمهایش را از دست داده بود. علی را صدا میزد: آقا علی! آقا علی! برو یک بسته سیگار اشنو برایم بگیر. به چشم برهمزدنی تند و با شوق سیگار برایش میگرفت و میآورد. از اینکه برای دیگران کاری انجام دهد خوشنود میشد.
3- در همسایگی خانهشان دو همبازی داشت: تقی و محمد. در عالم دوستی کودکانه علاقه زیادی به آن دو داشت. از قضا پدر این دو خانه را فروخت. در نزدیکی سه راه بازار تقاطع خیابانهای ارم ـ آذر خانهای خرید. ساکن آنجا شدند. علی تنها ماند. نمیتوانست آن دو را فراموش کند. چه علاقهای به دیدن دوبارهشان داشت. اتفاق را پدر یک بعد از ظهر میخواست به قول قمیها به جاخالی و دیدن همسایه کوچ کرده برود. او را ببیند. علی که به گوش به زنگ بود خبر را شنید: منم میام! منم میام! دوری از دوستان او را از خود بیکرده بود. آن زمان پنج ساله بودم.
4 – پدر و مادر او را از رفتن بدانجا باز میداشتند خصوصا مادر همیشه میگفت: میترسم بچم بره زیر ماشین. سال 1322ش و بحبوحه جنگ جهانی دوم بود. ماشین جز چند تایی در شهر بیش نبود ولی ماشینهای قوای متفقین چپ و راست میآمدند و میرفتند. به اصرار و ابرام علی سرانجام پدر پذیرفت که فرزند را با خود ببرد.
5- از منزل تا سه راه بازار راهی نبود. هر دو روانه و به قول قمیها راهی شدند. علی گاهی از پدر عقب میماند امابه شتاب خود را به او میرساند.دیری نگذشت که رسیدند.. در زدند و وارد شدند. صاحب خانه تعارف کرد بفرمایید! بفرمایید! خوش آمدید. پدرش نشست و مشغول حال و احوال پرسیدن از صاحبخانه شد. دیدار تقی و محمد برای علی سخت خوب و خوشایند بود. دیگر نتوانست روی پا بایستد چه رسد که بنشیند. یکی از آن سه دوست پیشنهاد کرد که بروند بیرون خانه. کسی هم ممانعت نکرد. بازی و سرگرمی برای بچهها بیرون از خانه بود. دویدن و جست و خیز کردن بیشتر توی کوچهها بود. به جمع پسران، دو ـ سه پسر دیگر از همسایگان اضافه شدند. به طرف سه راه بازار رفتند.
6- قسمتی از جویها را با سنگ جدولبندی کرده بودند. بازی شروع شدجدول جویها برایشان تازگی داشت. پاها روی جدول قرار گرفت: پای چپ به طرف جدول پیادهرو و پای راست به طرف جدول خیابان. به این ترتیب بچهها اسب/خر سوار شده بودند. سطح خیابان صاف و هموار نبود. جای جای قطعههای سنگ و کپههای خاک بود. یکی از کامیونهای متفقین که از جنوب به شمال اسلحه میبرد پیدایش شد. بیشتر رانندگان ماشینها به شوفر کوپنی معروف بودند. رانندگانی که کم و بیش با رانندگی آشنایی داشتند مثلا شاگرد راننده بودند ولی گواهینامه و به تعبیر آن زمان تصدیق نداشتند. به علت پستی و بلندی سطح خیابان، راننده به جای آنکه از وسط خیابان یا دست راست برود به سمت چپ منحرف شد و همچنان میآمد. علی آخرین بچهای بود که اسبسواری میکرد.
7 – راننده بیهوش و حواس که ظاهرا تریاکش هم دیر شده بود به قصد رفتن به خانه از دست راست کنار کشیده و به علی نزدیک شد. میگویند چرخ جلوی ماشین یا به سنگی که نزدیک پای علی برخورد کرد. سنگ به پای نازک و لطیف بچه پنج ساله خورد. از جمع اسبسواران با پای له شده فروافتاد و بیهوش شد. انبوه جمعیت دورادور او را گرفتند. این اولین قربانی کامیونهای انگلیسها در قم بود. چشم باز کرد. ولم کنید خودم راه میروم. اما از این به بعد هیچگاه روی دوپای خودش راه نرفت.
8 – پدر را خبر کردند. نالان و فریادزنان به فرزند رسید. درشکهای آنان را به مریضخانه فاطمی برد. فرزند مجروح رنگ پریده را روی تخت خواباندند. علی دیگر رمقی نداشت. نیمه جان بود. مادر را خبر کردند. آشفته و پریشان و بر سر زنان خود را به بیمارستان رساند. مادر از بچه همینطوری نگهداری کردی! رهایش کردی. خود پای منقل نشستی! پدر دیگر حس و حالی برایش نمانده بود. سخت سرگشته و درمانده دیگر حرفی برای گفتن نداشت. اصلا توان گفتن نداشت.
9 – دکتر سیفی، جراح مریضخانه را خبر کردند. بالای سر آمد. نگاهی به پای له شدهاش کرد. پای این بچه به پوست بنده برای نجاتش باید پای را قطع کرد.پدر و مادر مات و متحیر از این پیشامد، اما تسلیم و درمانده .
هیچ کاری نمیشود کرد؟ ترمیم نمیشود.
چیزی به جا نمانده که بتوان ترمیم کرد. خرد شده.
پدر به ناچار از ترس جان علی رضایت به قطع پایش داد.
پدر تا زنده بود که البته کوتاه زمانی بیش نبود چون پنج سال بعد از آن درگذشت، این ماجرا را همچون داغی سوزان بر دل داشت . مادر نیز سالیان دراز دردمندانه داستان را از سوز دل میگفت. تو گویی این ماجرا دیروز رخ داده است.
10- علی را برای ادامه معالجه به تهران بردند. دکتر حسین خان معتمد که جراح و رئیس بیمارستان رازی بود پسامعاینه گفت: اپن پا چرک کرده است. باید قسمتی از استخوان بالای زانو را هم قطع کرد. روز بعد علی را به بیمارستان آوردند. دیگر بار به اندازه چهار انگشت از بالای زانویش بریدند. مدتی جراحت پا را پانسمان میکردند تا بهبود یافت. این داستان طولانی است. شرح بیانش به درازا میکشد. به قول شاعر یک دهان خواهم به پهنای فلک. عمر خداد او را یاری کرد و ماند.
11- عصای زیر بغل برایش گرفتند. تنها به یک عصا بسنده کرد. حرکت، تکاپو، دویدن و تلاش را از سر گرفت. در تمامی بازیهای بچههای محل شرکت میکرد. خود را کم از دیگران نمیدانست. یک پا نداشتن را هیچ گرفت. فراموشش کرد. در عین حال شیطان و بازیگوش بود. چه بسا محرومیتها، موقعیتهای ممتازی را راهگشاست.