چرا پیوست با رنج
همه روز و شب ما
چرا افسرده چون یخ
چرا پژمرده هستیم
چرا گویی که این خاک
همه سویش سیاه است
چرا انگار گیتی
سراسر بستهدرهاست
همه جای جهان را
تو پنداری گرفتست
در و دیوار زندان
نه لبخندی به لبهاست
نه اشکی ریزد از چشم
چو سنگی در بن کوه
گریز از جنبش و رفت
هر آنچه آرزو بود
تو گویی باد بردست
تو گویی برف حسرت
فروپوشیده هستی
***
و شاید بامدادان
و شاید شامگاهان
یکی از روز و شبها
طلوع نور امید
ز پشت کوهساران
درآید همچو باران
براند از ده و شهر
سپاه رنج و اندوه
و یگ بار دگر هم
نشیند خنده بر لب
فرو ریزند چشمان
دوباره اشک شادی
و دلها مهربان باز
و اذهان نافسرده
دوباره سبزهزاران
کنار هم نشستن
زدودن کینهها را
دوباره زندگی را
بگیریم از سر نو
1376/9/10ش .
در بازگشت از مزار سهراب سپهری در مشهد اردهال …مسیر کاشان – قم