به یاد روزگاران از دست رفته
امروز آدينه 25/4/1395ش مراسم پنجمين سالگرد درگذشت استاد احمد اوحدى در آرامگاه باغ بهشت قم از سوى شاگردان مكتب ايشان برگزار شد. به تقريب چهل سال در فاصله 1318ـ 1358ش در مديريت آموزشى مراكز درسى شهر قم نقشى مؤثر داشتند. پدرم، برادرم و خودم از دستپروردگان مكتب اوحدى بوديم. در ميان سالهاى 1352ـ 1359ش دوره دبستان تا دبيرستان ميهمان اين ميزبان بودم. دبستان حيات كه پدربزرگم سيدعلىاكبر برقعى بنا كرده بود نخستين برآمدنگاه احمد اوحدى در قلمرو آموزش بوده است. آخرين سال فرماندهى آموزشى آهنین ايشان در دبيرستان اوحدى در سال تحصيلى 1358ـ 1359ش خورشيدى بوده است.
در اين تابستان كويرى قم و پس از سى و شش سال كه آخرين گروه شاگردان ايشان که امروزه پنجاه و دو سالهاند جمعيت نسبتاً انبوهى بودند که در ساعت ده و نيم ـ دوازده ظهر در گورستان حضور داشتند. از آخرین دیدارهای برخی دوستان و همکاران دههها میگذشت. برق شعف در چشمان و لبخند شیرین از این بخت دوباره دیدار به فراوانی در این جمع دیده میشد. مراسم در حال و هوايى خوش سپرى میشد. آوازهخوان خوشآوايى با ترنم ابيات خواجه حافظ شيراز فضاى ذهنى حضار را پس از سالها و گذر از مرز نوجوانی و جوانی که به پیری رسیده بودند معطر مىكرد. شمارى از دستاوردهاى باغبانى چهل ساله احمد اوحدى كه با تدبيرهاى انديشمندانهاش اين نهالها را آبيارى و نگهدارى كرده بودند به چشم مىديدم كه هر يك بخشى از امور اجتماع امروزی را به دست گرفتهاند. اين شمارگان حاضر در برنامه امروز صرفاً چند صدتن از چند هزار دستپروردگان مكتب او بودند. مديريت برنامه با جناب آقاى مسرور نعمتاللهى از شاگردان ايشان بود. در همين نشست بخت ديدار آقاى مهندس احمد منتظرى نجفآبادى نيز دست داد كه امروز دانستم از برونآمدگان دانشكده اوحدى بودهاند. پيش از اين از زبان زندهياد كاظم برگنيسى از دوستىشان در سالهاى پيش از انقلاب در دانشگاه پلىتكنيك آگاه شده بودم. همايشان سراغ دوست ديرينشان را گرفتند كه ماوقع مرگ نابهنگام و خونين ايشان را در سال 1389ش يادآور شدم. كاظم برايم گفته بود كه الكترونيك و منتظرى مهندسى مكانيك مىخوانده است. برايم گفته بود كه روزهاى پس از انقلاب 1357ش پدرشان به جمع دانشجويان خوابگاه دانشگاه آمده بوده است تا با دوستان فرزندش آشنا شود. همچنین در اين مراسم از حضار خواسته شد روى ورقه كاغذى كه دست به دست مىگشت نام و نام خانوادگى و نشانى و تلفن همراه را بنويسند كه به روايت نعمتاللهى قرار است انجمن دانشآموختگان دبيرستان اوحدى تأسيس شود.
معلم نقاشى چهل سال پيش نگارنده اين سطور و شاعر امروز جناب محمدعلى مجاهدى از سخنرانان مجلس بود. دقايقى در ستايش اوحدى سخن گفت. در پايان نشست امروز آقاى محمود اوحدى فرزند ارشد شادروان احمد اوحدى از شمارى دستاندركاران كه مراسم امروز حاصل تلاش آنها بوده است تشكر كرد و لوح تقديرى بدانان اهدا نمود از جمله آنها دكتر خبرى، دكتر بلنديان، مهندس شهيدى و مسرور نعمتاللهى بودند. در همين روز رساله چرا از مرگ بترسم نوشته شادروان آيتالله سيدعلىاكبر برقعى (1278ـ1366ش) ميان حاضران توزيع شد. چنانکه یاد شد در فرآيند كوچ اوحدى از گيلان به قم نخستين مركز كه در آن آغاز به اشتغال داشتند مدرسه حيات بود كه مؤسس آن علىاكبر برقعى بود. چند سال بعد اين همكارى به پيوند خويشاوندى انجاميد كه خواهرزاده برقعى به همسرى اوحدى درآمد كه دختران و پسران متعددى حاصل اين ازدواج بود كه همچون پروانه به گرد پدر و مادر مىگشتند و از نمادهاى حقشناسى فرزندان نسبت به والدين در شهر قم هستند. اين مراسم در ساعت دوازده ظهر با نثار شاخ گلهاى گلايل از سوى شاگردان قديم اوحدى بر مزار ايشان و قرائت فاتحه به پايان رسيد.
به راستى سپاسگزارى درونجوش و راستينه از سوی شاگردان نسبت به استادان و فرزندان نسبت به پدران و مادران بايد سرلوحه زندگى ايرانيان بوده باشد تا این آب رفته به جوی بازگردد. این آتش برافروخته شده پدید آمده اندکی خاموش گردد. اینکه بركت آن به همگان بازگردد و بخشى از بحرانهاى ويرانگر اجتماعى ـ اخلاقى امروزى كاسته شود. از يزدان يگانه براى شادروان احمد اوحدى بهينهترين آمرزشها را آرزو مىكنم.
اوحدى، احمد
به ياد روزگاران سپرى شده
اوحدى، اسطوره مديريت آموزشى آهنين
احمد اوحدى (1300ـ 1390ش) بزرگنامى كه ذكر جميلش در كنار علىاصغر فقيهى (1292ـ1382خ) درِ رده پيشگامانِ آموزش و پرورش قمِ دورانِ معاصرِ پسامشروطه (1285ـ1357خ) برجاى خواهد ماند. هر دو آراسته به آرايههاى راستكارى، پشتكاردارى، انگيزشِ نيرومندِ درونى، باورِ ناب به راه پيشاروى، نفروختنِ گوهرِ حقيقت به خزفهاى رنگينه اين جهانى و پايدارى تا پايان راه زندگانىِ انجامنده آن جهانى بودهاند و به راست بودنش سختْ باور داشتهاند. تو گويى رفتهاند و اسطورهوارههايى شدهاند و به خاطرهها پيوستهاند. چرا نه چنين باشد؟ كه اكنون شمارگانى همانندشان را ميانه مردمان زمانه خواهى يافت؟ چونان است كه در گذار روزگاران، چون به گذشتهها مىنگرى نه سرِ آبى كه سرابى بوده و اينك تنها يادش بر دلها مانده است و نقشش بر ذهنهايمان نشسته. نزديك به چهل و سه سال (1315ـ1358خ) آموزگارى و مديريت موفّق داشت. بسا دانشمندان رشتههاى گوناگون دستپروردهاش بودهاند و در گوشه و كنار جهان، در قلمرو دانش و پژوهش تأثيرگذار شدهاند. شماريشان چهرههاى برجسته جهانى شدهاند. اكنون استادان و مديرانىاند كه صدها نهال ديگر را پروراندهاند. كمند كسانى كه به آسانى باور كنند در دلِ شهر كويرى و خاك سوخته ويرانهنماى بىهيچ آرايه دلنشين قم قديم، چنين مراكزى آموزشى وجود داشته است. زندگى احمد اوحدى، به راستى آيينه پاك درخت قرآنىْ گفته بود. پاك زيست. پاك انديشيد. پاكى نفْس را با كردار روزانهاش ـ نه گفتار و نوشتار ـ به شاگردانش آموخت. كمگو بود و شايد اساسآ يادداشتى هر چند كوتاه نيز مقالهوار نمىنوشت، امّا يادشان داد كه دانش را نه براى نام و نان و ناز كه براى خردمندى و فراانسانىشدن بياموزند. به راستى، نگاه عتابآلودش براى چون من و همانندان، از بساتشويقهاى خام و سطحىانديشانه امروزين مكتب روانشناسى غربى، كارآمدتر بوده و هست.
شادروان دكتر جواد حديدى (1311ـ1381خ) از شمار شاگردان مكتب او بود كه پس از پيمايش راه دشوار دبيرستان و دانشگاه تهران به فرنگ رفت. دكتراى ادبيّات تطبيقى خود را از فرانسه گرفت. به ايران باز گشت. استاد ممتاز دانشگاههاى مشهد و تهران شد. به عضويت انجمن نويسندگان فرانسوى زبان فرانسه و نيز فرهنگستان زبان و ادب پارسى درآمد. نشان شواليه دولت فرانسهاش دادند. كارنامهاى درخشان در آموزش و پژوهش به جاى مىنهد. اكنون كه او از ميان ما رفته، كجاى ايران همانندش را مىبينى؟ حديدى، يكى از هزاران تنى بود كه اوحدى پرورانده بود و ديگر نمونهاش كو؟ استاد اوحدى روزى به من گفتند: «كسى نمىداند كه جواد حديدى چه رنجهايى كشيد تا درسش را بخواند، امّا من از نزديك شاهد بودهام». آنگاه كه به چشمان اوحدى مىنگريستى، اندوه و شگفتى به هم آميخته بود. نگاهش افقى دور را مىديد كه تو نمىديدى: اندوه سختى كشيدنهاى حديدى را به ياد مىآورد و دريغ مىخورد كه اكنون ميان ما نيست، امّا اندكى آميخته به شادمانى كه در بالندگىاش سهيم بوده است. اوحدى مىگفت: «كاش مسئولين نظام و يا آموزش و پرورش، كتاب نگاه در آينه كه خاطرات كودكى تا جوانىاش را دربرمىگيرد، در شمارگان ميليونى چاپ مىكردند و به رايگان در اختيار دانشآموزان مىگذاشتند تا جوانان امروز بدانند كه چگونه او بر سختيها چيره شده و نوميدى بدو راه نيافته بود». راست آن است كه اكنون نسل امروزين به الگوهايى چون حديدى، سخت نيازمند است كه چگونه زيستن و آموختن و پژوهيدن را نشانشان دهد. گواه راستين احمد اوحدى، راهنماى راه ماست. راست آن است كه او گوهرشناسِ گوهرهاىِ سرشتين دانشآموختگانش بود. گزافه نمىگفت كه به راستى، «حديدى» نمادينهاى براى ماست.
به دانشگاه پا نهادم. چون به پساسر مىنگرم در بُهت ماندم كه آنچه در پايه اوّل دبيرستان اوحدى قم آموخته بودهام، فراتر از دانشكدههاى تهران بوده است. ادبيّات فارسى ما به آموزگارى سپرده شده بود شادروان مصطفى آرنگ نام كه بىگزافه، كلاسش بسى پُربارتر از دورههاى كارشناسى ـ كارشناسى ارشد دانشكده ادبيّات چند دهه اخير دانشگاههاى تهران و شهيد بهشتى بود. به راستى، اندازههاى علمى دبيرستانش در همسنجى نسبت به آنچه از آن توقّع مىرفت، بهينهتر ـ فرازينهتر بود. احمد اوحدى، هنرى داشت كه مىتوانست همانند سيدجمال الدين اسدآبادى، ميرزاآقاخان كرمانى و على شريعتى انگيزههاى نيرومند در دلها بيفكند كه البته كارى سختْ دشوار است. چنين هنرى در نهاد همهكس نيست. اكنون كيست تا دلمُردگيهاى نسل امروز را از لوح دلشان بزدايد و بسترد؟ همو بود ميان دانشآموز همهچيزدار و بىچيز از مال و قدرت، چندان فرقى نمىنهاد تا شاگردانش زيردستش، لذّت تكاپوگرىِ نتيجهگيرنده خويش و دادورزيدن او را بچشند. نمره بيست را به خواب بايد مىديدى. صدم نمره، حساب و كتاب داشت. آنچه ما را به اوحدى دلبسته مىكرد، اين بود كه اگر مىكوشيدى، كوشيدنت بيهوده نبود. كاش سالها پيش توانسته بوديم در سرزمين نياكانمان، ويژگى اوحدىگونهها را بشناسيم تا بتوانيم اوحدىوارهها بپرورانيم. دريغا كه چنين نكرديم. امروز بايد در افسوس رفتنشان، نشست و آه برآورد كه چه تنها ماندهايم.
سدههاست كه ايران، گورگاه اميدها و آرزوها شده است. عزيزانش، خوارند و رنجيده خاطر و فرومايگانش، كامياب و همهجا حاضر. دست كم از روزگار محمد بن زكرياى رازى، اين راز همچنان سر به مُهر بر جاى مانده است: چرا ايرانيان دستشان را بر سر كسانى مىكوبند كه بر سرشان دست نوازش مىكشد؟ چرا دستهايى را مىبوسند كه بر سرشان مىكوبد؟ دوست و دشمن را به هم آميختهاند. گلايهاى است هميشگى از كوربينى بيشترينه مردمان اين ديار در گذرِ سدهها. ثمر اين چنين ديدگاهى بوده است تا هر جهانگشايى كه توانست به مرزهاى ايران نزديك شود، در تسخير اين كشور دشوارى نداشته بوده باشد. اكنون كه روزگار بمباران ذهنها با بسادادههاست، باز ايران ميدان تاخت و تاز بيگانگان مغرض برونكشورى و آزمندان و ابلهان درون كشورى در فضاى رسانهاى، اينترنتى و ماهوارهاى است. ايرانيان همينان را بر سر و چشمشان مىگذارند. چه مىشود كرد و گفت گه دل در گرو غرب است و زبان مدّعى ارادت به شرق. به تعبير دكتر سيدحسين نصر، مشكل آنجاست كه حتى دين خود را نيز با عينك غربى مىنگريم. در يورش رايانهها و خودباختگيها، چشمها و گوشها دستها و دهانمان فروبسته و خلع سلاح شده مانده است. ذهن و اندرونمان ولو بر زبان و كاغذ نمودار نشده باشد، دلبسته مبهوت مانده پنهان و آشكاره تمدن باخترزمينى است . اوحدى، نه خودباخته ديندارنمايان بود و نه دنياداران.
مكتب اوحدى به تو مىآموخت، ناراستىورزى و دو چهره بودن و خود را خوب نماياندن، سخت نكوهيده است. زشتى نفاق و دروغ ـ كه بيرون محيط آموزشى كم نبود ـ و همزمان زيبايى مردانگى و راستكارى ناب را با برخوردهاى روزانه و رفتارش عملا تعليمت مىداد. بسيار كوشيد كودكان را از درّههاى پُر خطر «حيوانماندگى» بازدارد تا چون به مرز جوانى مىرسند و پاى به اجتماع مىنهند، بادكنكى نبوده باشند كه تنها از بادِ باده جوانى پُر شده باشند، امّا در اندرون تهىمغز. تربيتش به تازيانهاى مىمانست كه نگذارد خويشتن را چون چهارپايان به غريزهها بسپارى. قوه غيرتى را در شاگردانش برمىانگيخت كه امروزه اكسير احمر و غيرت، واژهاى غريبانه و ناآشنا شده است. مانند اكسيژن هواست كه گرچه ناپيداست، زندگى ما بسته بدان است. غيرت كه رفت حيات عزّت و اقتدار نيز خواهد رفت. ميرايى غيور مردان، پيشدرآمد مرگِ روحِ اجتماعى است. احمد اوحدى چشمه هماره جوشان رادمردى بود. همنشينىاش، حميّت و مردانگىات مىآموخت. «در جستجوى زمانهاى از دستْرفتهاى» راه افتادهايم و دريغاگويش ماندهايم. چه دستى بود كه در تاريكگاهان ، شرابى ناديده در كاممان ريخت و ما را دوباره به شمارگان چهارپايانسانانشدگان بُرد؟
راستى چه شده است به چنين سيهروزى و تيرهانجامى فروافتادهايم. پيكره شرق چونان چوبى خشكيده شده است. از دروغ و نفاق، سدههاست مرده است. ديگر وقتى عضوى به درد مىآيد، دگر عضوها بىقرار نمىشود. از محنت ديگران بىغميم. گويى در آفرينش ز يك گوهر نيستيم، بلكه بنىآدم نيز نيستيم كسى / چيزى / كارى، نفوس مُرده را به تكان وانمىدارد.
آن اندازه فروماندهايم كه پساهزار سال، چنان است در رازِ رازىگونه شدن ماندهايم؟ از فرومايگى و بىبخارى در گذارِ سالشمار سدهها، هنوز به تراز ابنسيناى بخارا نرسيدهايم. با همه هيچمدانى، خود را نابغه همدانى /همهدانى مىدانيم. نمىتوانيم پاى به مدارِ درونىِ ابوريحان بيرونى بگذاريم، چه رسد كه پاى بيرون نهيم و فراتر رويم و ابوحيرانهايى درونى ماندهايم. از رُستمها رَستيم و شاهنامهخوانمان، باهنامهخوانان شدند. چنان به تقليد محض افتاديم كه به جاى فردوسىِ طوسيهاى بزرگ، فرودينه طوطيهاى كوچك پرورانديم. حافظ را به حافظهها نسپرديم و گُلى از گلستان سعدى نچيديم و بويى از بوستانش نبوييديم و لبِ طاقچه غفلت فرونهاديم. گنجى از نظم و حكمتِ حكيم نظامى گنجوى نيندوختيم. پندِ فراكِشنده داناى بلخ، چونان زَهر كُشنده تلخ پنداشتيم. به جاى پژوهش و نگارش منطقنگاشتههايى همچون اساس الاقتباس، دانشمندنمايانمان به دنبال بنيانهاى منطق «اساس الاختلاس» افتادند كه چگونه نقدينهها را به چنگ آورند. روحِ فلسفه اشراق به كوه سفسطه اغراق بدل شد. در چهار سده گذشته از ارتفاع حكمت متعاليه صدرايى به انحطاطِ نكبتِ متواليه هرجايى افتادهايم. ولى فرياد لافمان، از لحافمان آنسوتر نرفته است. چه نيك گفت شادروان دكتر حسين شهيدزاده (1301ـ1389ش) كه كارمان لاف زدن شده در وطن، از آنچه كه در غربت نكردهايم و قصه قهوهخانهاى گونهاش را براى هموطنان باز مىگوييم.
امّا اوحدى، بيشينه اينها را مىدانست. تصميم گرفته بود در كوتاهترين وقتى كه در اختيار اوست، به جاى ستايشهاى بيهوده و نمره دادنهاى خرواروار، به دانشآموزانش تلنگرى بزند و از خواب غفلت بيدارشان كند كه در فضاى اجتماع خوابآلودهشان چه مىگذرد. بشنويد از زبان خودش كه شنيدم خطاب به من مىگفت: «هى نگوييد اوحدى! اوحدى! مگر اوحدى كيست؟» ادامه مىداد: «باور كنيد از اينكه اوحدى، اوحدى مىكنند، ناراحت مىشوم. اگر كارى كردهام، جز وظيفه نبوده است». پس اگر او وظيفهاش انجام داده باشد، خردپذيرانه آن است كه ديگران از وظيفهشان شانه خالى كردهاند. مردى كه جوانىاش را به پيرى رسانيده، نه تنها منّتى نمىنهد كه معتقد است هر كس هم جز من بود، چنين مىكرد و كارش را درست انجام مىداد. همو از ستايش شدنش بر خود مىلرزيد. روزى در خلوت دو نفره مىگفت: «اگر آموزگارى ـ دبيرى دير مىآمد يا تدريسش خوب نبود، يك بار ـ دو بار و حداكثر سه بار تذّكر مىدادم. نمىگذاشتم به بار چهارم برسد كه گزينه بهينهترى را جانشينش مىكردم». امّا جوانمردىاش آنكه حقوق هر دو را مىداد. نمىگذاشت جاى گلايهاى باشد و آموزگار ضعيفتر، مشكلات زندگىاش افزونه شود. يادش در ياد باد كه مىگفت: «بيست! بيست! اصلا بيست معنى ندارد. بيست مال خداست». ادامه داد كه از آموزگاران مىپرسم كه «چرا در چند دهه اخير، به دانشآموزان به راحتى نمره زياد مىدهيد؟» كه گفتند: «همه راضىاند: مدير و دانشآموز و والدينش، و ما هم اعصابمان راحتتر است». مىگفت اگر كسى مىآمد و به نمره خود يا فرزندش اعتراض مىكرد، مىگفتم اگر يك صدم توانستيد پيدا كنيد كه كم دادهام، چند برابرش نمره مىدهم. تصحيح اوراق اوحدى نيز غوغايى بود كه شايد نمره چهارش، معادل بيست مدارس غيرانتفاعى دولتى امروز بود. پس از دورماندن از نعمت مديريتش بود كه به اين نكته نهان مانده از ذهنمان پى بردم.
يادى از شادروان هوشنگ اعلم (1307 ـ 1386ه ) به ميان آورم كه پنجاه سال پيش از اين نامهاى از امريكا به ايران فرستاد. درباره جوان ايرانى و درس خواندنش چنين نوشت: «مثلا ديپلم كامل متوسطه، معنايش اين است كه آقا يا خانم فلان، نظر به قانون فلان، مصوّب سنه اختراع آبگوشت، چون لااقل شش سال از عمر بىارزش خود را در دخمههاى دبيرستان فلان ضايع كردهايد؛ نظر به تصويبنامه بهمان، مصوّب اواخر قرون وسطى، چون ما پيشه و صنعت و هنرى به شما نياموختيم، اين گواهينامه به عنوان حقُالسّكوت و دلخوشكُنَك به شما اعطاء مىشود تا از مزاياى قانونى آن، يعنى قاب كردن و به ديوار آويختن بهرهمند گرديد… كودكان ايرانى به طور كلّى به مثابه علفهاى خودرو و وحشى به بار مىآيند. مدرسه آنها را براى زندگانى اجتماعى و معنوى و روحى بهترى آماده نمىسازد… اين عقده حقارت، موضوع مهمّ و مفصّلى است.»[1]
از اوحدى در سالهاى پايانى عمرش چنين در ذهن تصوير دارم: اكنون پس از سالها كوشش، اوحدى خانهاى ساده دارد و فرزندان و شمارى از شاگردانى كه چونان پروانه به دورش مىگردند و به راستى دوستش دارند. البته به تعبير سقراط حكيم، دوست داشتن راستين، كمگوهرى نيست و نعمتى خدايى است كه نصيب همهكس نخواهد شد. شايد درستترين و زيباترين كارى كه مىشود در دوران آشفته و رستاخيزگونه بحرانى روزگار ما كرد، حقشناسى صادقانه قلبى از كسانى است كه براى ما از جان مايه گذاشتهاند. خاطرات آموزشى ـ پرورشى اوحدى در گذار عمرش، كتابى خواندنى و شيرين خواهد بود چونان راهنماى «هنر مشق ورزيدن» كه اريك فروم نوشت. سرانجام روز آدينه 17/4/1390، ساعت ده و نيم بامداد بود كه به خانه استادم احمد اوحدى زنگ زدم. گفتند حدود يك ربع ساعت پيش در بيمارستان وليعصر قم، جان سپردهاند. اسفندماه 1389 بود كه دچار سكته شدند و به بيمارستان منتقل گرديدند. سكته دومى نيز در همانجا به ايشان دست داد. روزهايى بعد كه به خانه آمدند ، عفونت ريوى نيز بدان افزوده شد. در اين فاصله، دو بار نيز حضورآ به ديدارشان شتافتم. براى اوحدى كه به ذمه شهر قم و بسيارى از خانوادهها و شاگردانش، حقى عظيم دارد، از خداى بزرگ آمرزشى فراگستر مىخواهم.
اكنون يادداشتى مىنگارم تا سپاسگونهاى باشد براى همه كوششى كه در راه تربيت و آموزش دانشآموزانش به كار داشت. مردى كه در كارنامه زندگىاش، نمرههايى عالى از دروس نيكنامى بود و بس. شايد تنها گلايه و نقدى كه به او مىشد، استحكام آهنينش در مديريت آموزشى بود كه از آن كوتاه نمىآمد. هرگز تبعيضى به كار نمىداشت. شنيده نشد قدرتمندى بتواند نمرهاى به ناحق از دست او بگيرد. چندانكه بعدآ آشكار شد دانشآموزانش از كاردانيهاى كم مانندش چه بهرهها كه نبردهاند.گواهش اينكه ديگرانى كه نتوانستند افتخار شاگردىاش را داشته باشند، از آن لطف ناب تعليم و تربيت كيمياگونه محروم شدهاند. تابستان سال 1387 بود كهپس ازسالها فاصله افتادگى با شوقى بسيار به خانهاش شتافتم . ساعاتى در كنارش ماندم . پرسشهايى پيش كشيدم . پاسخهايش را از او شنيدم. يادآورشان شدم كاش از سال 1358 كه ناگزيرانه خانهنشين شديد، اندك اندك خاطراتتان را ثبت مىكرديد و بر حافظه كاغذ مىنوشتيد. با سكوتى ژرف، گفتهام را تأييد كردند. دريغا كه شاگردانى چون من آن اندازه حقشناسى وشايد اين بخت را نداشتيم كه در محضرش زانو زنيم و كارنامه عمرش را روى برگنوشتهها به يادگار بگذاريم. به قول سهراب سپهرى: «آدم چقدر دير مىفهمه زندگى يعنى عجالتآ». اكنون گزارش كوتاهى از آن را ياد مىكنم.
احمد اوحدى به سال 1300 خورشيدى، در خانوادهاى روحانى به دنيا آمد. زاده رشت بود، اما تبارش به لاهيجان مىرسيد. برادر بزرگترش به سلّ دچار مىشود و سرانجام نيز مىميرد. او كه پسر دوم از سه پسر پدر بوده است، به توصيه پدر از رشت دور مىشود و به مشهد رهسپار مىگردد. اين واقعه در حدود سالهاى 1313 ـ 1314 اتفاق مىافتد. از آنجا به قم مىآيد، چون خواهر و شوهر خواهرش از نجف به قم آمده بودهاند. مدتى در قم مىماند و در سال 1315 اطلاعيهاى بر ديوار بيرونى حرم بانو معصومه مىبيند كه دبستان حيات به دنبال استخدام معلم جديد است. همو مىگفت كه پانزده سال بيشتر نداشتم اماچون آموزش امروزين در رشت بسيار پيشرفته بود ولى در قم هنوز مكتبدارى رواج داشت همان سال از مهرماه 1315 در دبستان حيات به مديريت سيدعلىاكبر برقعى كه از روحانيون روشن انديش و نويسندهاى چيره دست بوده، آغاز به كار كرد.
طى چهل و سه سال بعد چندان در كارش، كاميابى مىيابد و پشتكار به كار مىدارد كه در كنار علىاصغر فقيهى، بنيان پرورش و آموزش دانشآموزان آن روز و دانشمندان فردا را پى ريزى مىكنند. اساسآ شادروان اوحدى، چند سال بعد بود كه استعداد فوقالعادهاش را در مديريت نشان داد و از تدريس كناره گرفت. شوربختانه از سال 1358 ناخواسته خانهنشين شد و طى سى و دو سال بعد هرگز امكان مديريتى آموزشى نيافت . از تجربههاى او نيز ـچه شفاهى و چه كتبى ـ بهرهورى نشد. گرچه كم نبودهاند آموزگاران و مديرانى آموزشى كه تجربههايشان زير خروارها خاكِ غفلت و فراموشى پنهان شده است؛ امّا اميد تا به آنانكه زندهاند، بىمهرى نكنيم. بيش و پيش از كارگزاران ادارى و دولتى، اين وظيفه دانشآموزان مكتب اينگونه استادان كهنسال است كه زانو بر زمين بگذارند و همّت پيشه كنند تا آزمودههاى آنها را از دستبرد فراموشى و گم شدن در غبار زمانهها دور دارند و براى نسلهاى آينده نگاه دارند.
بزرگداشت اوحدى، نكودارى كسى است كه به معناى راستينه واژه، درستكار بود. در سيماى او، استوارى آهنينى مىبينى كه انضباط ديرينه ژرمنىتباران به ذهنت مىآيد. با خود مىگويم: «اوحدى، وارث نسلهاى قدرتمند پولادين آدولف هيتلر آلمانى و صلابت بنيادين پهلوى اول رضاخانى بوده است». بادا كه آستين همّت بالا زنيم و صدها برگه خاطراتش را به حافظه كاغذها بسپاريم كه ارمغان نيكى از روزگار ما براى نسلهاى واپسين بوده باشد. شايد بايد گفت از ما كه گذشت، امّا اميد كه در روزگاران پسازمستان امروز، در بهاران ديگر كه ذغالها با رفتن زمستانينه تيرهبختى و نادانىپرورى، سياهىشان را نشان دهند، از اوحدىها درس بگيريم كه عشق و اميد بيرون مىتراوانيدند. كوزهها را پُر كنيم كه وقت سخت تنگ است. جوانان را به سرچشمهاش ببريم. شايد تصويرى از حسّ زيستن را دريابند و پيش از پايان آخرين بختها، از تلف شدگان ذهنها و روحها نوميد كاسته شود. ايدون باد!
[1] . زندگىنامه و خدمت علمى و فرهنگى هوشنگ اعلم، ص 163 ـ 171.