سه سال پیش یکشنبه بیست و هفتم مرداد محمد زهرایی مدیر نشر کارنامه بامدادان در محل کارش در خیابان وصال سر بر صندلی گذاشت و سهمش از نفس و تپش قلب تمام شد. سالهاست پی هم کسانی را از دست داده ام که به راستی دیگر جانشینی در میان همگنان خویش ندارند. اما مگر کاری می شود کرد در رویارویی سرپنجه شاهین قضا؟
نه سال يش در خردادماه 1386هوشنگ اعلم با مرگی غمبار و البته آرام در گوشه بیمارستان سجاد از میان ما رفت. از همسایهاش شنیده شد که البته به تقریب جانشین همه خانواده نداشتهاش بود اینکه با چشیدن نخستین قاشق سوپ دست پخت خانم مهربان آقای منصور رحیمی که به گوشه دهانش ریخته شده بود با نگاهی عمیق حاکی از سپاسگزاری قلبی اش دیده بر هم نهاده بوده است . نیز به روایت خواهرزاده اعلم که به من می گفت نمی شد به او دروغ گفت شنیدم همچون سهراب سپهری روزهای پایانی با دیدن پرندهای گویا زاغ یا کلاغ روی تخت بیمارستان که به رنگ سیاه بوده مرگ خویش را پیشبینی کرده است. اینکه می پرسد تو هم آن پرنده را روی شاخه درخت می بینی ؟
شش سال پيش در تیرماه 1389كاظم برگنيسى رفت. بیست و ششم تیرماه از طبقه چهارم سقوط داده شد و چهار روز بعد در بیمارستان امام در تهران درگذشت.
سه سال بعد از آن در مردادماه 1392 محمد زهرايى رفت. بامدادان روز تشییع کاظم برگنیسی در یکم مرداد 1389ش پشت در سردخانه بیمارستان امام او را دیدم. درست در همین ماه خودش پشت میز کارش جان داد.
دو سال بعد در یکم شهریور 1394 عبدالحسین حائری و دوم شهریورماه 1395 سیدمحمدباقر برقعی برادر مادرم که روزگاری در شهر قم همکلاسی و البته همسن بودند از میان ما رفتند.
طی توالی سه دوره به فاصله سه سال و یک ماهه سه استاد و دوست نازنین و کم مانند را از دست داده ام . ماهها از مرگ محمد زهرایی مدیر یزدیتبار نشر کارنامه سپرى شده است. خاطراتى به ياد ماندنى از او دارم. در اين مدت به مناسبتهاى مختلفی در نوشتههايم از جمله در مقاله نشریه مهرنامه نوروز 1393ش، مقدمه ويراسته دوم حفظالبدن و مقاله سفرنامه ابنبطوطه ترجمه محمد على موحد از زنده یاد زهرايى يادها كرده ام. اكنون بخشى از خاطرات روزانهام را پیش روی دوستداران میگذارم كه پس از شنيدن خبر درگذشت او نوشته بودم . به ياد همو در يادداشت امروز بيست و هفتم مردادماه 1395ش آن را نقل مىكنم.
خدايش بيامرزاد كه پديدهاى كممانند ميان اهل كتاب خاصه ناشران ايران بود. افسوس پس از مرگش از سوی دوستان و نزدیکانش گویی سخت به بوته فراموشى سپرده شده است. زیرا به باورم کمترین نشانی از او را در جامعه احساس می کنم که تو گویی هرگز نبوده است. مثل هر کارنامه مدرسه ای پرونده کارنامه هم بسته شده است. اما نه فقط از تداوم آن دقتها و تلاشها خبری نیست که گویا بوی تعطل و تعطیل به مشام می رسد.
چه راست گفته اند در ایران همه چیز وابسته به شخص است که وقتی کاربلدی از میان می رود کارها بی سر و سامان می ماند چون معمولا شاگردانی لایق و فرزندانی مشتاق به کار پدر در میان نیستند. سالها پیش وقتی چرایی بخشیدن کتابهای کتابخانه شخصی را از سوی آقای دکتر شفیعی کدکنی به دائره المعارف بزرگ اسلامی از زبان ایشان در همان محل شنیدم با تاسفی تلخ و عمیق خطاب به بنده گفتند خودت می دانی در ایران کسی دنبال راه و کار پدر نمی رود!
اکنون به هر بار که به قطعه هنرمندان میروم دلم می گیرد. دیده ام گور زریاب خویی سایدده شده و نوشته هایش به تقریب از میان رفته است. از دیدن گور ساده محمد زهرایی نیز که با کمترین دقت آماده شده و در میان دو بلوک سیمانی در پیادهرو جای داه شده سخت دلم به درد میآید. آیینه عبرتی است از آن دفتر کار باشکوه و هنرمندانه و این غربت . مردی که هماره از كوچكترين ريزهكاريهاى هنرى غفلت نمىكرد سهمش از این جهان يك سنگ مزار هنرمندانه هم نشد. طی این مدت از خاکسپاری هر بار که رفته ام هیچگاه ندیده ام یک تن کسی از خویشاوندان و دوستان قدیم و جدیدش بر سر گورش حاضر بوده باشد. این است همان یاداشت ساعاتی بعد از شنیدن خبر مرگش.
زهرايى هم رفت. يزدىتبار بود با همه مشخصات يك يزدى كاردان و تيزهوش و آيندهنگر و صميمى و فروتن. به جز سه سال تاملات ذهنی درباره اش خاطرههايش طى چهارده سال گذشته كه اول بار او را در خانهاش در خيابان زرتشت تهران ديدم همچنان بر ذهنم سايه افكنده است. شگفت اينكه نام خيابانى كه در آن زندگى مىكرد نام فرزانهاى را بر خود دارد كه نماد کنونی آن در ايران در شهر يزد است.
بوى كوير و صداى بادهاى بيابان و قنات و بادگيرها و آتشکدههای یزد همچنان از تهلهجه زهرایی و مصاحبتهایش به مشامم مىرسد. در چهرهاش که دقت میکردم یک ایرانی روزگار ساسانی و چیزی شبیه یک موبد زرتشتی را میدیدم. شاید نشست و برخاست با زهرایی به راستى به معناى همان زندگى ناب نشستن در آرامش و سكوت كوير بود مثل آبانبار باغ خان يزد كه فقط سكوت بود و باد و آب و خشت كه بوى ابديت مىداد. ساعات طولانى و گاه تا نيمشب با دوست مىنشستم و حسى را تجربه مىكردم كه هیچگاه و هیچ جای دیگر همانندى نداشت.
به قول بقراط طبيب، وقت تنگ است و عمر كوتاه. به تعبير ابوالعلاى معرى و با ترجمه کاظم برگنیسی که بر سنگ گور مترجم نیز نقش بسته «دنيايى كه در آن زندگى مىكنى آكنده از فريب است». انگارى در فاصله دو نقطه ازل تا ابد، درنگ نفوس در جسد زمينى يك لمحه بيش نيست. هر چه هست مرگ جسمانيت است و تغييرات دائمىاش. عمر آدمی تو گویی برش كوچكى است از يك قطعه كيك بىنهايتنماى هستى كه سهم ما شده است. به قول سهراب سپهری بايد همچون سیب گاز زد و رفت. سهم ما شك و پرسش و نادانستن و نداشتن و رنج است و ديگر هيچ. هنوز انديشههاى خيامى ـ مولانايى برجاست كه از كجاييم و به كجا مىرويم؟ ما ز بالاييم و بالا مىروييم؟ و باید گفت انّالله و انا اليه راجعون.
بیست و پنجم خردادماه 1392ش نیمهشب خانهام در سانحهای فروریخت. زندهیاد زهرایی وقتی شنیده بود تلفن زد و گفت که چرا دقت نمیکنم. گفتم از بیدقتی من نبوده طرح ساخت طبقاتی ساختمان همسایه ام سبب ساز بوده است. اکیدا خواست کوتاه نیایم تا هر کسی به خودش اجازه ندهد این چنین با جان و مال دیگران بازی کند. با همان صمیمیت می گفت اگر تو مرده بودی چه میکردیم؟ کمتر از دو ماه بعد خودش مرد و من میگویم تو که مردی ما چه کنیم؟!
امروز حدود ساعت شش عصر دوستم محمدمهدى معلمى تماس گرفت و گفت صبح امروز محمد زهرايى با گلدان به دفتر كارش آمده و دو ساعت بعد پشت صندلىاش ميان وصال و قدس درگذشته است. شايد بتوان به شگون نيك گرفت و گلدان كه جاى گل است و به بهشت فرجامین که امید است جاودانه در او بزید تفسيرش كرد. اميدوارم بختش باشد فردوسمکان باشد.
یکی از كارمندانش سراغش آمده بوده تا طبق معمول همه روزه زرده تخم مرغش را به عنوان صبحانهاش بدو بدهد. چايش را روى آن مىخورد. به شوخى به كارمندش گفته بود چرا چند وقتى است به من نگاه نمىكنى؟ گفته بود دستتنها شده ا م . سخت خسته مىشوم.
شنیدم یکی از کارمندان دفتر کارنامه روز پيش از مرگش ديده بوده زهرايى قرآن مىخواند. تعجب كرده و لابد با خود گفته بوده كه آقای زهرايى و قرائت قرآن؟ زهرايى گفته بود دلم بدجوری گرفته است. شايد از صفاى باطنش بوده كه صدای آمدن گامهای آهسته پیک مرگ را پشت در به خوبی احساس كرده بوده است. آن وقت كه چایش را خورده بود دقايقى بعد سر بر صندلى نهاده و عمرش به سر می رسد و به قول معروف تمام مىكند و فقط همين. معلمى از ویراستاران کارنامه به من مىگفت به باورش عزراييل را به عيان ديده بوده است. خدایش بیامرزد. امیدوارم این نوشته سبب شود همتی به کار داشته شود تا نامش و خاصه خاطرات آزمودههایش دست کم به این شتاب از میان نرود و بخشی از آن در اختیار آیندگان قرار گیرد.