سالها پیش بود که نادر ابراهیمی کتابی نوشت به نام تکثیر تاسف انگیز پدربزرگ. اما اینجا سخن از تکسیر یعنی در هم شکستن تاسفانگیز یک پدربزرگ است. نه فقط تکثیر و یا بدو اقتدا نشد بلکه نسخه منحصر به فرد آن نیز در هم شکسته و لگدکوب شد. تا در آینده تقدیر یزدانی چه رقم زند که امیدوارم بهینهتر از این بوده باشد که تا زمان مرگش دیده شد.
زیرا هیچ مراسمی در بزرگداشت مقام علمی و تحقیقاتی او در زنده بودن و پس از مرگ برگزار و سهمش نشد. از سوی دیگر خاندانش نیز او را حرمتی ننهادند که در شأن شخصیت او بوده باشد که نزدیک هفتاد سال آموخت و خواند و نوشت و قلم بر زمین ننهاد.
اهل صنف شعر و ادب نیز در ستایش و تکریمش همتی به کار نبستند. شاید فقط حضور دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی – استاد برجسته ادبیات دانشگاه تهران – که یاد خواهد شد تسلی خاطرم شد که ایشان به قول عربزبانان ألف کالواحد أو أکثر یعنی شمارگانی یک گونه اما به معنی راستین هزار یا بیشتر از آن هستند که وجودشان همسنگ شمارگان بساادبپیشگان و محققان ادبیات فارسی است.
البته به تعبیر سهراب سپهری به همین سیبواره هم باید قانع بود. زیرا از مرگ بسیاری بزرگان بزرگتر از برقعی هم سالها و دههها گذشته است و حقشناسی و تلاشی در خور انصاف برای برکشیدن و حفظ نام آنها در کار نبوده و نیست. شادروانان عباس زریاب خویی و فریدون آدمیت و هوشنگ اعلم و کاظم برگنیسی از این جملهاند. بسیاری ایرانیان و خاصه جوانان امروزی اساساً درست نامشان را نشنیدهاند و برایشان هم مهم نیست چه کسی بودهاند و چه کردهاند. چند سال پیش بود که پسرم جملهای گفت که مرا سخت به اندیشه فروبرد. اینکه گفت پدر! شما مرتب شفیعی کدکنی و زریاب و زرینکوب میگویید اما اگر به فضای مجازی مراجعه کنید دکتر شفیعی کدکنی پنج هزار بیشتر ارباب رجوع ندارد ولی مریم حیدرزاده میلیونها طرفدار دارد. تشییع غمانگیز فریدون آدمیت با پانزده نفر تشییعکننده در قبرستان عمومی بهشت زهرا که از زبان دکتر نصرالله صالحی استاد تاریخ شنیدم و تشییعجنازه باشکوه مهوش در سال 1339 و مرتضی پاشایی در همان بهشت زهرای تهران گواهی محکم است بر مرگ اهل تحقیق و فرزانگان بزرگ در این دیار.
فیالمثل برای برگنیسی که نماد دانش عربی در قرن معاصر ایران بود که شاید در زنده بودنش در کشورهای عربی نیز نمونهاش کمتر یافت میشد، طی شش سال بعد از مرگش هم به جز محفلی کوچک در اهواز در زمستان 1394ش که از سوی اداره فرهنگ و ارشاد تدارک دیده شد، خبری دیگر نبود.
اما محمدباقر برقعی از جنبه فرهنگی و ادبی و هنری از این هم کمروزیتر بود که در مجلات ادبی همچون بخارا نیز پیش و پس از مرگش به او پرداخته نشد. چه میگویم نزدیکترین کسانش هم مثل زاغچهای که سهراب سپهری گفته است جدیاش نگرفتند.
شاید پیدایش بحرانهای ایران در طول تاریخ و نابودیهای پیاپی دستاوردهای تمدنی ایرانیان از سوی تاراجگران و فاتحان به همین سبب بوده باشد که در هرم عدالت اجتماعی این سرزمین به تقریب در اغلب اوقات هوشمندان و خردمندان زیر دست نادانان و جهال میافتند. پارساپیشگان فرودست پستسرشتان و روسپیپیشگان جای میگیرند. دزدان سر گردنه جایی فراتر از پاکدستان و خویشتنداران دارند که گاه در لباسهای هنر و دانش و سیاست پنهان میشوند.
پس حاصل تلاشهای دلسوزان از جمله خردمندان و دانشمندان راستین و نه مشهور به علم، هرمی است ایستاده بر رأس که هماره در معرض خطر سقوط است. چه راست گفت محمداقبال لاهوری در حدود یکصد سال پیش درباره این قوم گفته که حیف از این مردم هوشمند ایران که روحشان را آزمندی آکنده کرده است!
گلایه از بیرونیان دایره نیست از درونیانی است که به هم و خاصه بزرگانی که باید حرمت میداشتند بیاعتنا ماندهاند. اما چه سود از این همه برونداد گلایهها که به تعبیر زندهیاد عبدالحسین زرینکوب در کتاب حکایت همچنان باقی که نوشتن بس است. مگر آن همه که نوشتی اثری داشت؟! من هم نوشتم اما اگر هم نمینوشتم فرقی نداشت و ندارد. باز هم چه زیبا نگاشته است سمعانی سده ششمی در روح الارواح که روزگاری بود از سنگ و گل بوی دل میآمد . اکنون روزگاری است از دل بوی سنگ میآید یا به روایت حافظ شیرازی در قرن هشتم
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستدارن را چه شد؟
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی
حق گزاران را چه حال افتاد و یاران را چه شد؟
دوم شهريورماه 1395 يكمين سالگرد درگذشت سيّدمحمدباقر برقعى (1306ـ1394ش) مؤلف و محقّق علمالرجال ادبيات فارسى سده اخير در شاخه شعر كهن و نو است که در هشتاد و هشت سالگی به همان سن پدر و البته بیست و هشت سال و بیست روز بعد بدرود حیات این جهانی گفت. گفتنی است هیچگاه اندوه عمیق و تاسف برانگیزی برادر مادرم که در همه عمر بر او سایه افکند و از زندگیاش دور نشد از جنس همانند شادروانان هوشنگ اعلم و کاظم برگنیسی بود که از اصحابشان بودم. زندهیاد برقعی تبارى از نسل موسى مبرقع فرزند امام جواد و نواده امام رضا داشته كه اين شخص به سال 256هـ به قم وارد شده بوده است. این فرزند پیشوای نهم دوازده امامیان به سال 296هـ در همين شهر جان سپرده و به خاك سپرده شده است. پس به تقريب 1180 سال نياكان شادروان برقعى پيشينيه قمزيستى در تاريخ داشتهاند كه نامشان در كتاب تاريخ قم تأليف 378هـ نیز ياد شده است.
وى فرزند سيّدعلىاكبر برقعى روحانى روشناندیش، خردمند، عدالتخواه و صلحطلبی بود كه به همين سبب پس از شركت در همايش بينالمللى صلح در وين و پاريس كه به سالهاى 1950م و 1952م برگزار شده بود در سال 1331ش از قم تبعيد شد. نخست مدتى كوتاه به شيراز و اصفهان وزان پس چهارده سال به يزد تبعيد شد. وى همراه پدر به تبعيدگاه رفته بود. به سبب آنکه اتهامهای ناروایی از سوی دستارداران خاصه پس از به قدرت رسیدن نسبت به ساحت سیدعلیاکبر برقعی رواداشته میشد با مراجعه به مسئولین مربوطه و اینکه در برابر هر قاضی باید هر دو طرف حضور داشته باشند، خواستم وقایع را از زبان فرزند ارشد آیتالله برقعی نیز بشنوند که پذیرفتند که شاید سالها بعد در شرایط مساعد مملکتی منتشر شود. پس پیش از مرگش میانجی شدم تا طی هفت برنامه حدوداً دو ساعتی ضبط فیلمبرداری در یکی از سازمانهای دولتی خاطرات سیاسی پدر را به شکل آرشیو ضبط کنیم.
محمّدباقر برقعى عليرغم ناخشنودى پدر كه خود در كسوت روحانيت بود، نخست کوشید به سوى تحصيلات دينى روى آورد. به گواهى خودش و به سبب توصيه پدر مبنى بر دريافت نكردن شهريه طلبگى و نيز عدم برداشت از وجوهات سهم امام که زندگياش را مختل کرده بود تصميم گرفت از زىّ روحانيت خارج شود. به تهران رفت. مكلا شد. چند سال بعد به قم بازگشت و تا سال 1358ش مديريت مركز آموزشى خصوصى سنايى را به عهده داشت.
از سال 1358 به بعد هيچگاه تا زمان مرگ نتوانست اشتغالات دولتى داشته باشد. مدتی در یک شرکت خصوصی راهسازی در قم کار میکرد. كمابيش تمام سى و شش سال باقیمانده عمرش مصروف تدوين فرهنگ شاعران معاصر شد كه در دوره جوانىاش در سالهاى 1328 و 1329 و 1332ش در حجم كمترى در ردیف اولین کارهای مؤسسه انتشارات امیرکبیر عبدالرحیم جعفری چاپ شده بود. سرانجام تا زمان مرگش پانزده جلد و به تقريب ده هزار صفحه از آن تدوين و منتشر شد و جلد شانزدهم به پس از مرگش موكول شد.
از همو شنيده بودم در سال 1328ش كه به تهران رفته بود روزى به حسب اتفاق عبدالرحيم جعفرى او را در كتابفروشى اميركبير در خیابان ناصرخسرو او را ديده و مىپرسد به چه كارى مشغول است؟ گفته بوده مجموعهاى در احوال شاعران معاصر تدوين كرده است. مىگفت شادروان جعفرى از من خواست تا آنها را ببيند. چون آن را ديد پافشارى كرد كه آنها را چاپ كند و چند ماه بعد جلد اول چاپ شد. از من خواست كار را ادامه دهم. جلد دوم در 1329ش و جلد سوم در 1332ش چاپ شد كه مجلّد اخير به سبب كودتاى 28 مرداد توزيع آن تا 1336 به تأخير افتاد.
به هر روى اين كتاب براى آنانكه با شعر و شاعرى خاصّه در سده اخير سر و كار دارند ایشان شخصیتی شناخته شده است. پس از مرگ مؤلف در مراسم ختم وى در مسجد الجواد تهران در كنار دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى نشسته بودم كه از آغاز تا پايان مراسم حضور داشتند. مىگفت 1328ش كه ده ساله بودم اولين مجلد اين كتاب را ديدم و بقيه مجلدات را نیز پيگيرى مىكردم. وقتى صحبت از محتويات متن شد ايشان پيشنهاد بنده را پذيرفتند كه گزيدهاى در حدود هشتصد صفحه از تمامى آن تدوين شود كه گلچينى از بهترين سرودهها در آن گنجانيده شود. این طرح نیز به سبب همان بخت نامساعد از ایشان دریغ شده است.
سالها پيش همسرش را از دست داد و تنها زندگى مىكرد. فرزندى در كانادا داشت و سه فرزند ديگر در تهران بودند. به تقريب طى شصت سال پايانى عمر در قم زندگى مىكرد. چنانکه یاد شد شب دوم شهريورماه 1394ش نيمهشب به مرگى آرام و در خلوت خود درگذشت. به معنی واقعی کلمه در غربت جان داد اما درست در زادگاهش و زیستگاه خاندان دوازده قرنیاش. چه شگفت است بازی روزگار که غربای دیگر دیار در شهر قم برکشیده و بر سر نهاده میشوند و ریشهداران این شهر با تبر از جای به درآورده شدهاند. آنچه از رفتارشناسی او طی چهل و چند سال گذشته به چشم دیدهام یاد میکنم.
1. خوش چهره و برازنده و پاکیزه تن و جامه بود. موهایی انبوه و مجعد و چشمان و ابروانی سیاه فام داشت. لب و بینی و گونهها و چشمها به قاعده و گیرا بود. عکسهای روزگار جوانی اش نیز گواه آن است که مقبول طبایع خلق بوده است. تا سالهای آخر هم کشیدگی قامت و اندام میانهاش در میان خویشاوندان و همشهریانش کم مانند بود.
2. شمرده و با استحکام سخن میگفت و شاید سالها ممارست ادبیات فارسی و عربی و انس با بزرگان شعر و تاریخ فارسی از دیروز تا امروز و اندکی دروس حوزوی بر این فن سخنوری تأثیر گذاشته بود.
3. انزواطلبی و سرخوشی با خواندن و نوشتن طبیعت ثانویهاش شده بود. گرچه از ارتباطات اجتماعی و صله رحم در سنت دینی رویگردان نبود اما هیچ چیزی همچون بسیار خواندن به او لذت نمیداد. بارها شاهد بودم که در کتابفروشیها از کنارش رد میشوم و او دقایق پیاپی سر از کتاب برنمیدارد و به خواندن مشغول است و حضور مرا متوجه نمیشود.
4. به باور چند رویداد در زندگی از جمله ظلمی آشکار که در امر ازدواج نوزده سالگیاش رخ داد و افسردگی حاصل از آن و نیز خروج از کسوت روحانیت در سال 1328 و تبعید پدر در سال 1331 از قم و نیز رخدادهای انقلاب و پیامدهایش برای او از جمله تنگنای اقتصادی و دست آخر فرزندانی نامهربان و با او به این مسأله دامن زده بود. یعنی حساسیتش را تشدید کرده بود. سالهای پایانی عمر او از این جنبه سخت با پدربزرگم سیدعلیاکبر شباهت داشت که احساس میکردم روحشان سخت زخمی شده است. روزی که پدربزرگم درگذشت با خود گفتم از این همه رنج آسوده گشت. زیرا وقتی کسی نباشد که اندکی رنجهای درونیات را التیام بخشد چه سود از زیستن در میان چنین مردمانی.
5. به معنای کامل کلمه استغنای طبع داشت. تا آنجا که به چشم میدیدم اهل درخواست مالی از کسی نبود. اگر نیازی اقتصادی داشت دست به دامان اطرافیان و دوستان نمیشد تا پولی قرض بگیرد حتی در سختترین شرایط چنین پدیدهای را ندیدم و نشنیدم. نکتهای بود که احتمالاً سبب تشخص او شده بود و احترام دیگران را برمیانگیخت.
6. اهل پیادهرویهای طولانی بود که در شهر قم از نمادهای آن به شمار میرفت. میشنیدیم کسانی که از او چهل تا پنجاه سال جوانتر بودند در اینگونه پیادهرویها از ایشان عقب میمانند. شاید تا چند سال پیش از مرگ روزانه چهار بار مسیری پنج هزار متری را طی میکرد. یعنی از زنبیلآباد تا میدان نو پیاده میرفت و بازمیگشت.
7. کم نوش و کم خوراک بود. اهل تنوع غذایی نبود و بر سر غذا با کسی مشکلی نداشت. بر سر هم ساده خوراک بود.
8. فروتنیاش اندک نبود به دیدار برادران و خواهران و خویشاوندانی از جمله من میآمد که از او کوچکتر بودند.
9. تا آنجا که به یاد دارم هیچوقت اهل گلایه نبود و به زبان نمیآورد ولو فرزندانش چند سال یکبار به او سرکشی نمیکردند یا ماه تا ماه تماس تلفنی هم نداشتند.
10. یکی از مختصات او که شاید از مهمترین مزیتهای او بود اینکه رنجهای خود را با کسی در میان نمیگذاشت آنچه که قبل و بعد از مرگش درباره برخی فرزندانش میشنیدم که شاید لازم بود سرریز کند و این دردها را با کسی بگوید اما هیچگاه از هیچکدام از چهار فرزند و همسرش گلایهای نداشت. روح حساس او که ادبیات فارسی خاصه شعر آن را تشدید کرده بود به این کنارهگیری از حرفهای گلایهآمیز دامن زده بود.
11. با این همه صداقت و صراحتی شدید داشت. نمیتوانست شخصیتی داشته باشد که او را مشتمل بر شم سیاست دانست. به معنی واقعی کلمه دو چهره و چند چهره نبود. شاید این تجربه از تماس او در سالهای جوانی با طلاب علوم دینی و روحانیون برجسته پدید آمده بود که مصداق ادبآموختن لقمان از بیادبان بود. سالهای آخر عمر در مجامع عمومیتر صریحتر سخن میگفت و گاه از عواقب آن میهراسیدم که این شجاعت در ادارات دولتی وابسته به نظام حکومتی در قلمرو تاریخ و اسنادپژوهی اتفاق میافتاد. به باورم همچون پدرش هم بدین سبب از ریاکاری بیشتر مردم رنجیدهخاطر و البته زودرنج هم شده بود.
12. یکی دیگر از مختصاتش هم شیفتگی به کتاب و خاصه ادبیات و سخن آفرینان بود. اما یکی از تأملبرانگیزترین بخشهای زندگیاش اینکه علیرغم شصت و شش ارتباط نزدیک و حضوری با شعر و شاعران پارسی گوی چندانکه شخصاً به ایشان گفتم یک بیت از او نشنیدم که بگوید از سرودههای خود اوست! زندگی بیش از هفتصد شاعر و هزاران بیت را به دست خود نوشت اما دامنش به ادعای شعرسرایی آلوده نشد. این است معنی دقیق تقوا. گرچه اگر میخواست مانند بسیاری کسان که به چشم میبینیم شعری بسراید از اینگونه شعرسرایی عاجز نبود زیرا پدرش نیز دیوانی شعر از خود برجای گذاشت.
13. سخت باور دارم فرزانگان راستین در نمودار هندسی زندگی اقتصادی اگر از فراز به فرود نیایند رشدی ایستا نیز ندارند یعنی در یک پهنه نیز بر جای نمیمانند و سیر نزولی دارند اما نه نزولی که امروزه در سطح کشور در میان پیشههای مختلف به چشم میبینیم که به قناعت و خویشتنداری همانندان محمدباقر برقعی بازمیگردد.
14. به معنی درست کلمه نسبت به صرف وقتی که میکرد هیچگاه حق سهم واقعی از کتاب از سوی ناشران نصیبش نمیشد. به جز سه جلدی که عبدالرحیم جعفری در سالهای جوانی پرداخت کرده بود. پس از انقلاب مدیریت مدرسه پدر هم از او سلب شد. نمیدانم چه رازی است که هر کس با مقوله کلمهپردازی خاصه نظم سر و کار داشته باشد شومی رنجهای مختلف برآیندش دامانش را میگیرد. او نیز که شصت و شش از عمرش در تدوین زندگی شاعران و شعر آنها گذشت هیچگاه از رنجهای پیاپی هم و البته عمیق دور نبود.
15. گرچه با روشنفکران ارتباط نزدیک داشت و جامه دینی به تن نداشت و به قول اهل شرع محاسن یعنی ریش نمادین و انگشترهای متعدد دست راست و چپ و یا پیشانی نشان داغ مهر نداشت اما از نظر اعتقادات دینی یک شیعه دوازدهمی امامی سنتی ناانقلابی باقی ماند بیآنکه به فرقهای از جمله اخباریون و شیخیه و صوفیه و امثال آن از عرفانهای غربی نزدیک شده باشد. اعتقاداتش مثل شخصیت خودش صریح و ساده بود. نمازش را میخواند و دهههای پایانی اهل سلوک نماز شب بود. در مراسمهای عزارداری شرکت میکرد و به تقریب از آغاز تا پایان حضور داشت. به چشم میدیدم گاه از شدت حزن آرام آرام شانهاش میلرزد و بیصدا در حالی که دست راست وی زیر بغل چپش بود و دست چپش روی پیشانی قرار داشت و سر به زیر افکنده بود از ته دل میگریست. شاید رنجهایش سبب شده بود که خود را با اجدادش نزدیکتر احساس کند.
16. در این ملک که از دهههای پیش و شاید سدههای پیش اهل علم کسانی شمرده میشدند که از مزیت پارچهمندی برخوردار بودند که بر سر دوش نهاده میشد و دیگران آیت و علامه نبودند بلکه مردمانی عادی به شمار میآمدند، در میان همشهریان و خویشاوندان که به شیوه متعارف ایرانیان به علم و تحقیق بیاعتنا بودند همچنان ناشناخته ماند. از قدیمالایام مشهور است که هر کس در دیار خویش مهجور است خاصه قم که به باورم یکی از مختصات قطعی آن برکشیدن غربای وارد شونده به آن است و خواری ساکنان ریشهدار در آن.
17. معروف است قمی قمی را قبول ندارد خاصه اگر از قم بیرون نرفته باشد. از سوی دیگر به سبب تکرر دیدار هر کس در خاندان خودش از چشمها پنهان میماند. نمونهاش اینکه حتی وقتی در آخرین مراسم خانوادگی خاندان برقعی در قم در سال 1393ش که او هم از کهنسالترینها و شاید کهنسالترین بود از مسئولین برنامه خواستم از ایشان بخواهند چند کلمه سخن بگویند که البته موافقت نشد! جوانی از همین خاندان که حدود شصت سال کوچکتر بود وقت گرفت و شعرش را خواند. جالب است در حضور سیدمحمدباقر برقعی نوخاستهای شعر میخواند و او محروم میماند! با پوزشی پیشاپیش میگویم چه درست گفتهاند اعراب قدیم که الأقارب کالعقارب. خویشاوندان همچون عقربانند. خب اگر واژه برقع را هم از آن سویه بخوانیم عقرب خواهد شد که ایشان را هم گزید!
18. شوربختانه سلسله جلیله تلخكامیها باز هم پس از مرگ دامن او را گرفت و بازماندگان کممهرش از سر شتابزدگی و به باورم سختدلی با کمترین هزینه ممکن برای مراسم درگذشت یک صاحب قلم او را در گورستانی در دل کویر به خاك سپردند. به جز نماد ادبیات فارسی که یاد شد، متولیان فرهنگی شهر و کشور که هیچ و دریغ از یک حضور یک نفره و تسلیتی ولو کوتاه.
19. گرچه از نوشتن این ذکر احوال و راندن قلم نسبت به خاندان برقعی و خانواده این مرحوم بسیار شرمنده هستم که راوی آن شدهام اما مینویسم تا آیندگان بدانند و شاید اندکی به یادش اشک حسرت بریزند. خدای را شاهد میگیرم پیش و پس از مرگش بسيار كوشيدم این مرد را حرمت بیشتری نهند و اين احترام را و از مال شخصی خودش از او دريغ ندارند كه البته تلاشهايم هیچگاه سودى نداشت. شاید اگر همّتى اندک به کار بسته شده بود مىشد در قطعه هنرمندان يا نامآوران تهران به خاك سپرده شود. پس مینویسم تا قدرناشناسی نسبت او دانسته شود.
20. طى اين مدّت هنوز مشخص نيست بر سر دستنوشتههاى او چه آمده است. امیدوارم از میان نرود چندانکه پیش از مرگ به ایشان گفته بودم که مکاتبشان را با بزرگان ادبیات در طی هفتاد سال گذشته به شکل عکسی منتشر کنند.
21. اين يادداشت نیز اداى دينى است به او كه بختش نبود قدرش دانسته شود. دوستم محمدمهدى معلّمى كه دانشآموخته دکترای ادبيات فارسى است تعبيرى را دربارهشان را به كار بردهاند. اینكه از معدود نويسندگان معاصر هستند كه در زمان زنده بودنشان در اوج گمنامى است و هر چه زمان بگذرد ارزش كارش بيشتر آشكار خواهد شد. وقتى اين نگره را با دكتر شفيعى كدكنى در ميان گذاشتم ايشان نيز اين نكته را تأييد كرد.
22. از مختصات كار ايشان كه شفاهاً بارها از ايشان شنيدم اين بود كه اين كتاب به تقريب هيچ مأخذى ندارد. آنچه از نزديك ديده و شنيده و يا به شكل نامهنگارى يا تلفن پيگيرى نموده به چاپ سپرده است. شاهد بودم به شهرهاى زيادى سفر مىكرد. بسيارى نیز نزد او مىشتافتند و زندگى و نمونه شعر مىدادند. بيشترين این آمار شامل مكاتبات با شاعران گمنام بود.
23. يكى از آن خاطرات به سالهاى حدود 1330ش بازمىگردد. مىگفت يك بار از ميدان قزوين تهران عبور مىكردم. از جلوى مغازهاى قفلسازى میگذشتم كه شعرى در دكان اين شخص نصب شده بود كه جايى دیگر نديده بودم و به نظرم زيبا آمد. گفتم اين شعر از كيست؟ گفت شرطش اين است كه ناهار مهمان من باشید. مىگفت مرا به خانهاش برد و پذيرايى مفصلى كرد. بعد از غذا گفت که این شعر از سرودههاى خود من است. برقعى مىگفت تعجب كردم كه چنين شخص كمسوادى چنين شعر پرمايهاى گفته باشد. مىگفت او را به محفل شعراى تهران معرفى كردم و از شاعران مشهور شد. زندگیاش در کتاب او آمد. به باورم یکی از کارهای مهم ایشان این بود که اینگونه طبقات اجتماعی را در فن سخنوری برکشید که شاید از نظر متخصصین شعرشان ارزش ادبی فراوانی نداشت اما انصاف این است که اگر ایشان به این راه نمیافتاد بسیاری از کسان که نامشان در این کتاب آمده است پیشینهشان در غبار زمان در فن شاعری گم میشد.
24. سخنوران نامى معاصر به تقريب زندگى و نمونه شعر هزار تن از سخنپردازان است كه البته شعرهاى غث و ثمين از شاعران فرادست و فرودست در كنار هم جاى گرفته است. نكته شگفتآور اينكه روز مرگش يك روز بعد از همكلاسى و همسن پيشينش در روزگار كودكى و نوجوانى و جوانى عبدالحسين حائرى نواده شیخ عبدالکریم حائری بنیانگزار حوزه علمیه و ریاست بخش مخطوطات مجلس شورای اسلامی طی سالهای 1332-1387 بود.
25. دیروز دوشنبه یکم شهریورماه ساعت هجده تا بیست بر سر مزارش مراسمی برقرار بود و اندکشماری از متعلقان خانوادگیاش. از اصحاب قلم ولو یک نفر که نه بلکه هیچ. گواه دیگری بر مرگ معرفت و جوانمردی عملی غالب متولیان علم و ادب این سرزمین که یکی از خیل همه آنان که زندگی و شعرشان را نوشت یا منتسبان بدانان در مجلس حاضر نبودند. نوایی بود از آوای بینوایی در پهن دشت کویر قم در سمت شمالی و جمعی کم از چهل نفر. میشد به آسانی بر غربتش گریست و تأسف خورد. کسی هم در ستایش وی سخن نگفت و یک محفل کاملا خانوادگی شد.
26. شاید به قول قدیمیها صبر بسیار بباید کرد بلکه دههها یا سدهها بعد بخت در خانه اش را بکوبد. شاید هم هرگز در این ملک نکوبد بلکه در نقطهای دور دست در پهنه خاکی شاید. اما به باورم دستکم تا یکی از مجلدات سخنوران نامی معاصر از میان نرفته باشد نامش شناخته شده خواهد ماند. پس نومید نمیتوان بود زیرا حضور استاد دوست داشتنی و دانشمند شفیعی کدکنی به تمام وقت در مراسم ختم تهران شاید برای ارزش کار او کافی بوده باشد. از مجموعه اهل تحقیق برای زندگیاش بکاوند و دست خالی بازگردند که چه کرد و که بود و دیگر هیچ.
27. خدایش بیامرزاد که تقدیرش از تمتعهای این جهانی کمینهترین اندازه بهرهاش داده بود حتی از مهر همسر و فرزندانی پرعاطفه .