حسنه يادت مياد
کم هستند ایرانیان اهل فرهنگ و ادب و هنر و علم که در زادبوم خویش بمانند تا دشواریها تحمل کنند. خالق منظومه یاد شده یکی از معدود کسان است . با آنکه تشخصی فرازینه دارد اما زادگاهش قم را با همه تنگناهای مختلف شکیبیده و تن به ترک این شهر به قصد اقامت در اقلیم تهران یا غربت غرب نداده بلکه در بازسازی خاطرات فرهنگ دیارش سحت کوشیده است.
یکی از بختهای زندگیام آشنایی و الفت با همین شاعر دوست داشتنی همشهریام عباس فرساد است. پدیدهای است آمیخته از هوشمندی، تیزبینی، نکتهسنجی، خرد ناب، طنزی برایند شیرینی و ملاحت، خوش چهره با اندامی مردانه و مختصاتی دیگر که او را کیمیایی مثال کرده است. در خلوت خویش و در قم البته نزدیکترین کس به خود احساس میکنم که میتوان از مجالستش فراغتی ناب به دور از زمانه پر تب و تاب داشت.
به گذشته ای بر می گردیم آن وقتها که به قول سهراب سپهری که عباس فرساد نیز از تعلق خاطرداران به شعر اوست که در کویرستان زادگاهمان زندگی قوسی از دایره سبز سعادت بود و آب بی فلسفه می خوردیم و توت بی دانش می چیدیم. او برای آنکه این خاطره ها اندک اندک از ذهنشان سترده شده و یا آنان که ندیده اند با طنزهای نظم و نثرش باززنده سازی می کند تا زنجیره ارتباطی نسلهای قمی منقطع نشود.
سخنی ناراست نیست که بگویم حقیقتا اهل دل است .همو آنی از جنس مردانه و حافظانه دارد که آشکارا دریافته ام در همه سالهای تهران نشینی ام نیز در میان فرهیختگان آن سامان از جمله همشهریهای مقیم تهران نمونه اش را سخت نادر یافته ام چندانکه در میان خانواده های قدیمی قم هم خاندان فرهیخته وابسته به علی بن موسی الرضا از شاخه منسوب به موسای مبرقع که نام خانوادگی شریعت دارند نیز این چننی هستند. در قم کم کسی است کوچکترین نقطه ضعف اخلاقی یا اجتماعی از جمع این وابستگان بیت علوی تاکنون دیده یا شنیده باشد. می پندارم این نمونه نیز در سطح کشور همانند زیادی نداشته باشد . در اماتنداری و خویشتنداری چنان در یان دیار خوشنام بوده اند که بیش از یکصد سال پیش یکی از بزرگان دینی این شهر ایشان را شریعت مجسم نامیده بوده که شهرتشان شریعت شد.
یکی از وجوه اشتراک عباس فرساد و بنده ارادت قلبی مان به شادروان استاد علی اصغر فقیهی بوده که ایشان در زثای استادشان بارها قطعاتی سروده اند و بنده نیز به یاد زنده یاد فقیهی مشق نثر فارسی کرده ام. . به باورم پس از مرگ استادمان شهر قم در قلمرو دانش و فرهنگ و علوم انسانی نظری و منش انسانی عملی از وجود مشابهشان تهی شده است . شخصیتی که به تعبیر دکتر محسنی که مکرر از ایشان شنیدم هر چه فکر می کنند که بتوانند یک خاطره بد یا زشت کاری از فقیهی به یاد بیاورند یا بگویند از کسی شنیده باشند نمی توانند چنین تصور کنند .
نگارنده این سطور بارها به دوستان و مخاطبان خویش گفته است شرمنده است که اگر کسی به این شهر بیاید به قول قدیمیهای قاجاری ـ پهلوی مکلاها یعنی ناروحانیون به جز انگشت شماری که به باورم گل سر سبدشان عباس فرساد و برادرشان هادی فرساد است شخصیت برجسته فرهنگی و ادبی جامع دانش و منش و خرد سخت کم داریم که بتوان در حضورش صفای معنوی ناب حس کرد که به آنان بنمایانیم.
هم از این روی قم از جنبه اصخاب فرهنگ در قلمرو آموزش و پرورش – آموزش عالی به معنای دقیق کلمه سخت فقیر است. قحط الرجال علمی در تحقیقات تاریخی یا ادبیات نظم و نثر دارد. مقصودم دانشگاه و دانشکده و فارغ التحصیل نیست بلکه از جنس همانان که دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به دست آنها شکل گرفت از جنس دهخدا و نصر و همایی وفروزانفر و شهابی و بهمنیار و گل گلاب. یکی از شواهدش آنکه سالهاست دکتر علی محسنی مدیریت برگزاری مجالس فارغ التحصیلان حکیم نظامی بیست و پنج ساله را به او واگذاشته از میان خیل بیرون آمدگان مراکز دانشگاهی جانشینی برای او نیافته است . علی اصغر فقیهی بود که محمد معین و امیر حسن یزدگردی و محمد امین ریاحی بدو ارادت داشتند. به قم می آمدند و گاه برای پرسشگری علمی. دست کم دو نوبت به گوش خویش از زبان زنده یاد دکتر ریاحی شنیدم که فقیهی را ار نسل بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر خواند اما نه در کسوت رسمی تصوف بلکه در جامه یک دبیر ساده . شادروان شهیدزاده نیز تا آنجا که با ید دارم در تمامی عمر هشتاد و هشت ساله اش صرفا در سالهای اخیر که با فقیهی آشنا شد شخصیتی یافت که بتواند مهمانانش را در قم همچون شفیعی کدکنی به حضورش ببرد. البته خودش مرید فقیهی شد و در یتایش او مقاله ای هم نوشت.
به هر روی گفتار شیرین عباس فرساد که آمیخته با فروتنی ویژه اوست او را به یکی از نمادهای این شهر بدل کرده است. از خاندانی اصیل از قم قدیم برآمده که میتوان به وقت مصاحبتش آشکارا آن در حرکات و سکنتش دریافت. تا آنجا که اسناد نشان میدهد و حافظه قمیتباران نیز این چنین است ، پدرش بر پایه شواهد از نمایندگان آیت اله بروجردی در قم بود که مکتوباتش نزد فرزندانش موجود است. ولادشان نیز محضری گرم داشت که خاطراتشان سخت شنیدنی است . چه خوب است این دو فرزند اهل ذوق به تدوین دست کم رساله ای کوچک در این باره اقدام کنند.
تا کنون اثباتیا شنیده نشده پیش از عباس فرساد کسی در گذر سدههای گذشته به لهجه قمی شعر سروده خاصه که طنز آمیخته بوده باشد و یا دست کم نشانی از آن به دست آمده باشد. شعر زیرین که عنوان آن «حسنه یادت میاد» شده علیرغم آنکه به نظر به شوخطبعی نزدیکتر است اما در پس آن نوستالژی تلخ عمیقی نهفته است.
بارها به دوستم عباس فرساد گفتم هر بار که این ابیات را میخوانی یا خود در خلوت میخوانم نمیتوانم از ریزش اشک چشمانم را بازدارم. تو گویی تمامی خاطرات کودکی کوچه پس کوچه های خشت و گلی و خاصه محله سیدان در جنوب شهر قم بار دیگر زنده می شود . روزهای خوش از دسترفته دهه های پیش که به نظر میآید رویایی که گویی هرگز دیگر بازنخواهد گشت در ذهن تصویر میشود. این نکته را چند بار به هم ایشان گفته ام که سکوت کرده است که نمی دانم چه واقعه در هم شکننده ای برایتان پیش آمده که این اندوه در پس زمنیه این شعر موج می زند. سخت باور دارم به وقت سرودن فرساد نیز قطرات اشکی بر گوشه دیدگانش غلتیده که به تعبیر مارسل پروست که حاصل دریغ خواری بر جوانی و روزگار از دست رفته است.
بزرگان فرهنگی این شهر و حتی غیرقمیهای مدتی در قم مانده از جمله دکتر عباس حری – بنیانگزار کرمانی تبار موسسه ملی زبان و از هستةهای قمیون مقیم تهران که در دهه بیست شمسی چند سالی در قم دبیر دبیرستان حکیم نظامی بوده است ـ شیفته شعر و شعور اوست. زندهیاد دکتر حسین شهیدزاده از دوستان فرساد بود و گاه در سفرهای کویری با او همسفر میشد. یک بار فرساد برایم نقل کرد که نیمههای شب شهیدزاده از پاریس به خانهاش تلفن زده و گفته که در برج ایفل نشسته و میخواهد فرساد برایش شعر بخواند. افزوده بوده فرساد ! میدانی الآن چه چیزی دلم میخواهد؟ گفته بوده نه. شهیدزاده یاد آور میشود دلم می خواست الان در اسحاقآباد و به قول شهیدزاده ساق آباد میانه کویر قم بودم و با کتری دودزده روی هیزم چای درست میکردم. فرساد با همان طنز همیشگیاش به شهیدزاده گفته بود: بدنیست شما در برج ایفل بنشینید و کیفتان را بکنید و نیمهشب من بدبخت را در بیست متری حنیفنژاد قم از خواب بیدار کنید تا برایتان شعر بخوانم!
خدایش بیامرزاد شهیدزاده که او همچون فرساد نیز شیرین و کلامی شیرین و گرم داشت . از اصحاب ایرج افشار به شمار می آمد و استادانی همچون محمدرضا شفیعی کدکنی و همایون صنعتی زاده و منوچهر ستوده و احمد اقتداری به خانه باغ او در محله قدیمی شاه سید علی می آمدند. چنانکه پیشتر یا دش سالهای پایانی استاد فقیهی هم با ایشان حشر و نشر یافت.
البته حسته گریخته و طی سالهای گذشته خاطرات و حکایتهای شیرینی از عباس فرساد ثبت کردهام که امید است روزی در این صفحات فضای مجازی یا به شرط صدور جوازی رسمی به شکل کتاب منتشر شود. به تقریب بیش از هفت سال است که از ایشان میخواهم هر هفته چند ساعتی وقتی بگذارند و بخشی از زندگی و خاطراتشان را بگویند تا ثبتش کنیم. نمی دانم شاید دل و دماغش نیست یا به تعبیر استاد فقیهی اقتصای عمر است . به باورم عباس فرساد نسبت به نسل آینده خاصه قمیها کملطفی میکنند و نوبت وعدههای هفته های دیگری را میدهند. گلایه اش را بارها در خلوت به خودش و در جلوت به همسر و برادر و دوستانش نیز کرده ام که آنچه البته به جایی نرسد فریاد است که دست بر قضا هم وزن فرساد است.
امید است روزی این همه پافشاری بنده نسبت به ایشان ثمر دهد اما به خون جگر ندهد زیرا بنده آنقدر عمر ندارم که در مقام صبر ببینم سنگ به لعل بدل شود . سبب ابرام بر این کار جز این نیست که بعید میدانم در میان نسل جوان امروزی کسی همانند او یافته شود . اینکه شرایط اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و سیاسی اجازه دهد شاعری طنزپرداز و غزلسرای توانایی همچون او در قم پرورده شود که زاده اوایل دهه بیست است.
به تقریب اکنون فرساد در مرز هفتاد و پنج سالگی و از آخرین نمونه های روزگار بزرگان عصر سیاست جهانی همچون هیتلر و چرچیل و از روزهای پایانی شیوه رضاخانی است. از شگفتیهای روزگار اینکه او با آنکه دانشآموخته رشته زیستشناسی است و برادرش آقای هادی فرساد ادبیات فارسی خوانده است اما شاید به واسطه شعر معروفش در شهر قم عباس را بیش از هادی به فن شعر میشناسند. برادرش با تاسف بسیار بارها به بنده گفته طنزسرایی عباس سبب شده که ارزش غزلهای خوب او پنهان بماند. این بخت را نیز داشتهام که در نشستهایی که چندی یکبار با هم داشته باشیم آخرین سرودههایش و خاصه طنزهایش را بدون حذفیات و محظورات به شکل خصوصی برای جمع معدود دوستان بخواند و دلمردگیهای این زمانه را اندکی فراموش کنیم.
گاهی به این دو برادر دوست داشتنی میگویم اگر کلینیک مانندی روانشناختی تأسیس می کردید و هر دو با هم می نشستید . بسا افسردهدلان که بسیاری از تالمات روحی و روانی شان از میان برود. بارها به جناب هادی فرساد نیز گفتهام یکی از ساعات خوش زندگیام این است که شما حضور داشته باشید و نام علیاصغر فقیهی بر زبان من جاری شود و بازتاب شما را بار دیگر به چشم ببینم و به گوش بشنوم که خود حکایتی است بس شیرین.
به باورم هادی فرساد نیز تاریخ شفاهی آموزش و پرورش هفتاد سال گذشته قم هستند که با داشتن حافظه ای قوی نکاتی بس شنیدنی در ذهن خویش انباشته کرده و شوربختانه بر کاغذ نکردةاند. شاید بر این تصور هستند که سبب رنجش برخی کسان خواهد شد. همچون برادر درخواست مکرر نگارنده این سطور را طی سالهای گذشته نپذیرفتهاند که بنشینند و این گنجینه را برای آیندگان به یادگار بگذارند. بارها به یادشان آوردهام که اگر در بهار 656هـ سعدی شیرازی اندرز دوستانش را نمیشنید و گلستان را نمینوشت نزدیک به هشتصد سال دانشآموزان و فارسیآموزان ایرانی نمیتوانستند زبان مادری را این چنین بیاموزند و به تعبیر سهراب سپهری خلأیی بود در مکاتب قدیم و آموزش و پرورش جدید. اینکه نگارنده این سطور از نیاکان خود نیز سخت گلایه دارد که با وجود حضور 1180 ساله در قم تا سده اخیر مکتوبی به یاد نگذاشته اند و خاطرات را ثبت نکرده اند. اکنون نمی دانیم تا عصر قاجار شیوه تحصیل دانش آموزان یا طب و طبابت در این شهر دقیقا چگونه بوده است. هادی فرساد نیز همچون برادرش حافظه ای نیرومند دارد و به سبک قدماء غزلها و قصایدی طولانی برای دوستانش شمی خواند. خدای این دو برادر با به سالهای دراز تندرست و کامیاب نگاه دارد.
شعر مشهور ایشان با یادداشت کوتاهی از دوست عزیز عباس فرساد سراینده آن تقدیم خوانندگان این صفحات میشود. نگارنده این سطور به یاد دارد در سال 1379ش که دکتر علیاشرف صادقی – استاد دانشگاه تهران و عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی – مراحل آماده سازی کتاب فارسی قمی را انجام میداد که به هزینه شخصی نگارنده این سطور به قصد ادای دین به شهر زادگاهم چاپ شود در نظر داشت به عنوان پیوست کتاب اصطلاحات و ضربالمثلها و کنایات قمی این شعر نیز در پایان جای گیرد. به دلایلی نادانسته برخی کسان ایشان را از این کار بازداشتند که نمی دانم چرا.
به هر روی این شعر دستکم بیست سالی است که در دهان قمیهای درون قم و برون قم می چرخد و دست به دست میشود. البته این را هم بگویم از جناب عباس فرساد خواستهام خودشان برای نسل امروزی که ممکن است واژههای دشوار را دیگر درنیابد آنها را تفسیر و تأویل کند که باز هم هنوز این کار نیز انجام نشده است. امید است این کار نیز به دست خودشان انجام گیرد. آرزو می کنم اگر موسسه ای فرهنگی همتی عالی می کرد و زندگی نامه و خاطرات عمر ایشان و نیز شعرهای فولکلوریک را با تصویر و صدای خودشان آماده می کرد خدمتی عظیم به فرهگ عامیانه قم می بود.
«اين شعر را كه كلمات و اصطلاحات قمى در آن ثبت شده است، به همشهريان عزيزم تقديم مىكنم. باشد كه توفان زمان، اين واژههاى اصيل را به يغما نبرد و به يادگار بماند.
حَسَنه بازى مىكردى توىِ سِيْدون، يادته؟
كُون پياز و تَرتيزك مىخوردى با نون، يادته؟
يِه سُقُلْمَه بِدْ زدم، كِش ديواره سى كُنْجيِه
بس كه تو مايَه بودى خِش كردى بامون، يادته؟
يِه اُهُرُّو تو دُرُس كَردَه بودى رو پِلَّكون
من آوَنْگون بِش شدم رفتم تو اِيْوون، يادته؟
حَسنه يادت مياد، سگ سياهِه سينَه گِرِفْ
مَمَّدِه قِيّه كَشيد، پُشت بَراسون، يادته؟
راسْ بوگو، يادت مياد مشغولِ سگ بازى بوديم
وَسطِ رودخونِه رَف تَنْگيله به پامون، يادته؟
هاپاپِه سَر چُپُقه ايلى اَلو گَلِت مىشم مىرفتيم
دَر ميمَديم مِثْ بچّه تِيْرون، يادته؟
يِه دُنْدِه گَزيد تُورُو زير توت بونِه دمْ شاغالو
تو نگفتى تو سى سِركِه زيرِ توت بون، يادته؟
حَسنه، آلْچِه غَلاقى ديگه نى توى باغا
يه خونه عَكِّه بلد بودى تو زُرْقون، يادته؟
يادته تو رودْخونِه شيجِّه زدى ميُونِ آب
يِه خارْجِنْگ چسبيد به كونت توى داغون، يادته؟
از تُو نُوقْدُون تو دو تا هِل هِليجِه خوردى يِهُو
تُف تُو ضَربِش تو نگفتى بچّه شيطون، يادته؟
اون روُزا كه بادكنك نَبوُ، ولى چُرْدوُنَه بوُ
چُردونَه اَزِت خريدم جونِ نَنْجون، يادته؟
چُو كُنِم من چيمْدونِم چِه قِه اَزِم حرف مىگيرى
آخِه حُنّاق بيگيرى ، دَردِ بى دَرمون، يادته؟
يِه اَلَك قُومْبُلى بِدْ دادم بَرام پر بيارى
پر اُوُرْدى موچ نشد بچّه نادون، يادته؟
اِنْقَذِ حاجَمْبَرات كردم و هَىْ تِلْ نَيومِه
سوتِش كردم اَلَكُو بالاى پاتون، يادته؟
من اوُن روُ اَقَصَّكى بِه تو پا پِلِّه نزدم
اِنْقِه اُسُورْ اومدى دَم شاخُراسون، يادته؟
حَسنه تَنْدِه نَخُو، حُنّاقْ سُوواره مىگيرى
عَلى يِه خُورد و گِرِفْ مادِّه سَلاطُون، يادته؟
عَلى يِه اِنقِه بى ريخْ بُو، كه نَنَه ش كبرى خانم
باسَشْ پَنجُم نَگِرِفْ زنيكِه زيَسْبوُن، يادته؟
حَسنه راسْشُو بخواىْ، بى ريخْ بودى تُومْ قَديما
عَسكِتُو ميذاشْ نَنَهت بالاى قَندون، يادته؟
پُشْ دُرُشْكِه چَسبيديم رَفتيم دَمِ آسْتانْسيايِه
شَلّاق زِه * عَليشا به پُشتِ پامون ، يادته؟
خالْ خالوُنْجه كى بو كه مَحمودَ رُو دَمْ چالْخُروُس
رَفْتيمونْ، قايِم شُديم ما پُشتِ فُرقون ، يادته؟
خَر پُشتَك تِيْروُنى و دَگْ دَگِه خَرّات قُمى
آلّانا و آشْ داغِه داركول بِسّون ، يادته؟
ديديمونْ دَمْ شاغالُو خَرچُوسِنِه رَف تُو سُولاخ
هِيْ كُويديم نِيُومِه از سُولْخِه بيرون، يادته؟
يادته دَرْ خُونَتونْ كَلونْدونِه داشْ قَديما
اُون دالُون تاريكه رُو زيرْ عرَبَسّون يادته؟
بِتْ گفتم بُرو يِه نون بِسُّونْ بيا گُسْنَمُونِه
هِيْ آلَه مىكرديم اونْ رُو تُو خيابون، يادته؟
اون روزا * ميزْ عَلْنَقى آتيش مىكِه با گُلْ موشَك
نَمْدونَم باس چى چى بُو دَم دَبيرَستون، يادته؟
اَروُ هِرِّه تُو هُوَرْنَق اوفتادم اَدَسِّ تو
لِچْ شدم، لَچَر شدم او رُو تُو بارون، يادته؟
رَفتيمون تو شَمسآباد سَرِلَشِ رِسْ اَكبره
هُورَّه كَش شديم هَم هَمْساخ زيرِ نارْبون، يادته؟
يِه دونِه نارْ هُش هُشى گرفتى از * داىْ اَبُولِه
جِزْبَلاتْ بُلَنْ شد اون رُو تو خورشخون، يادته؟
گُفتيمون وَرْيُو نَشو وقتى دارى رَجِّه ميرى
مىزَنَن ساز و دُهُل با پُشتِ مِزْقون، يادته؟
مىرفتيم بالْ پُشْتَبون، هِى داد و فرياد مىزديم
حاجى لِيْلَك تُو هوا توى شُتُرخون، يادته؟
تو به من زُل زَدَه بودى دمِ اون كُپنْدَرى
كونْ آرِنْج به من زدى زيرِ شاغالْخون، يادته؟
باسْ چىچى هِى قيجَيكْ مىرفتى اون رو تو به من
بِتْ گفتم راسْ مىگى، بى اَز خونِه بيرون! يادته؟
اِنْقِه من سُونْد و سُراغَت اومدم تو كوچهها
يِهُويى من جُسَّمِت وسطِ مِيْدون ، يادته؟
جگرم اَدَسِّ تو هُو شْبَلا شد، خِيْر نبينى
جِزِّ جِگر بزنى، دَردِ چايِمون ، يادته؟
اون روزا نَنَهت مىرَف عروسى پاتَك مىاُوُرْد
چِرْ اونو قايِم مىكِه لا بَندِ تُومُّون، يادته؟
حَسنه! اُلْوَرا رُو تُو بَسُّو ريختَه بُو نَنَهت
جُسّيمِش بس كه كُوييديم ما به يَخدون، يادته؟
يِه پا پِلِّه زِه به پُشتِ قاپَّكِ پامْ عَليِه
يِه خُرُشْنَه بِشْ كَشيدَم دَمِ وِرجون، يادته؟
قلا كردم باس قياس كردنش زيرِ گذر
رافيدم رُوش ، زَدَمِش توى چارمَنْدون، يادته؟
اَگِه اسم تو هوشنگ بُو ديگه بيچاره بودى
مَگْ مىدونَسّى بِرى دَرْووُزِه كاشون، يادته؟
يِه كاغذ باد من دُرُسْ كَردَه بودم سِه بَنْدينِه
گونْدولِه نَخِش گوريد گير كِه به نُوْدون، يادته؟
داش حسن! اَراز مىكردى شبِ چلّه كوچيكه
بُردَمِت حكيمِ ناهى با چَشمِ گِرْيون، يادته؟
گفتى اِنگار تو دِلِم رَخْ مىشورَن وِلم كُنيد
مِث كِه ريختن تُو دِلِم يِه مُشتِه اِشْنون، يادته؟
گُف به تو حكيم ناهى حَتماً تو ديشب چاييدى
اَصاً پيداسْ كه گَلو تو كرده گُورْمون، يادته؟
اِنقِه سرد بُو كه قولوس قولوس مىكرديم دو تايى
تار و تُخْس شديم حَسن جون تو بيابون، يادته؟
من و تو، تُو كوچَه تون كَسْمَه مىخورديم دوتايى
اون خونِه پَلُوشْتَكُو تُو سقفِ دالون، يادته؟
حَسنه با هَلَّكُو گُزَلْ مىكوفتى تُو دِرُو
چَن تا آزْگورَه كَشيدى جون نَنْجون، يادته؟
بيژن و جمشيد و كامبيزه با هم رَفيق بودَن
تو با كى رَفيق بودى، با * على قَزْقون ، يادته؟
حَسنه نَنَهت اُماجْ اُوُردَه بُو تُو كاسْلَكى
خورديمون با قارْقورُوُت با يِه تيكّه نون ، يادته؟
يادته نخودچى بيجْ گرفتى باسْ من اَنَنَهت
من خوردم بُويَه زدم، مىگفتى آخ جون، يادته؟
عَلى يِه بُوكْ دَر اُوُردَه بُو، خدا مرگِش بِده
آب به گُربه ريخْتَه بُو اون بچّه شيطون، يادته؟
كُج مىرفتى هَميساخ قيقاجَكى سُوكْ ديوارِه
* على قيچ رَدِّتْ ميوُمِه بى تَحاشون، يادته؟
يِه دونَه شاغال بادُون جَخْتَنْبَلا دادى به من
زَقْنَبُود بُو وقتى كه ميمِه لا دَندون، يادته؟
يادته تُو پَنْجعَلى، مولّا مىرفتيم دوتايى
اون دو تا * خامْباجْ شُول و * خامْباجْ سِه پِسّون، يادته؟
فَلَكِمْ كِه وقتى كه به خامْباجى پول ندادم
بَعدِ شُم اِنْداخ مَنو تو چاله مالْخون، يادته؟
دُييدى رُو خَرِّهها، ميونِ اون كُپَنْدَرى
هُل هُليجِه كَردَنِت نزديكِ شِيْخون، يادته؟
حَسنه از عَليه، سُند و سُراغى ندارى؟
يِه هَتَلْ حَصْبِهاى بُو بى سَر و سامون، يادته؟
اون روزا بُلبُلى كِشْ مىرفتيم از * اِبْرام سُلِه
رَدِّمون مينْداخْ، ميزِه ما رُو با هَسّون، يادته؟
رَفتيمون دُرْنا به خطْ بازى كنيم ما پشتِ خطّ
اِنْقِه خايَه اومدى اون رو تو قَهْيون، يادته؟
چه صفا داشت زير كُرسى نون و آبْگوشْ قُنَبيت
كُرسى تون چالهاى بُو، آخ جونِ بابْجون، يادته؟
يِه تِرِشْنِه نون به من دادى، يِه اَنْذَروت پَنير
بِتْ گفتم مِث كه دارى تو گنجِ * قارون، يادته؟
نوناتون سار زَدَه بُو، يِه گاسَيه بُو ميُونِش
نَمْدونَم نونْ خونَگى بُو يا كه تافتون، يادته؟
دَسّامون نُسِيْن مىشد از همديگه قاب مىزديم
وقتى كه توت مىتَكونديم تو پاسَنگون، يادته؟
آخِه بالْ بالْ بزنى، حُنّاقْ سُووارَه بيگيرى
هِى نَنَهت مىكوف به سينَهش زيرِ دالون، يادته؟
رفتى تِيْرون باسِه ما فيس و اِفاده مىكنى
سَر ديوارْتون تَقَلُو بُو تُو زَوارون، يادته؟
پيازامون كونَه كَردَه بُو همون سالْ گِرونى
نون خالى نخورد كه چيزمون تو تابِسّون يادته؟
يِه پَلَنْگه آب تاراشْ كَرديمون اون رُو دوتايى
بَعدِشُم لافونْديمون كشك و بادَنْجون، يادته؟
هَمَگى با همديگَه روشن مىكرديم شَما رُو
مىرفتيم توى حرم شام غريبون، يادته؟
هر چى غِيَه مىكَشيم، هيشْ كِه به هِىْ نى داش حسن
اين حَرفُو زِه عَليِه مَسّ و وَلامون، يادته؟
كاش مىشد آلِشْ دَگِشْ كُنَن حالا با قديما
دُنگى مىرفتيم چالْ هفته، داش حسن جون! يادته؟
الهى آب بيريزَن، پَنبَه به تُو رُوت بِمالَن
اَگِه اين شِعرو نَخونى تو برامون، يادته؟
هى ميگَن به من داش عبّاس، ديگه اين شعر چى چيه
گُفتيمون بايِه بِمونه توى دُرون، يادته؟»