متن زیرین بخش سفر میرزا ابراهیم صحاف باشی در سال 1315هـ / 1276ش /1897م از آمریکا به کاناداست. اگر کلمات همچون کانادا که به شکل کانادیان آمده تغییر نیافته به سبب آن است که به فضای ذهنی نویسنده خدشه ای وارد نیاید و کلمات همچنان که از دهان و قلم او بیرون آمده در اختیار امروزیان بوده باشد. این بخش خاصه برای فارسی زبانانی که مقیم کانادا شده اند یا به این کشور آیند و روند دارند و البته به تاریخ گذشته وطن دلبسته اند خالی از لطف نیست . بر سر هم در حافظه بیشتر ایرانیان نام این کشور همچون روسیه یا انگلیس یا فرانسه یا هلند یا پرتغال با خاطره های تلخ تاریخی دیروزین و امروزین همجوشی نیافته است. شاید بیشتر ایرانیان از کودکی با نوشیدنی نارنجی رنگ کانادا هماره خاطره خوشی از این کشور در ذهنشان مانده باشد.
يكشنبه بيست و پنجم، قطار آهن كاناديان
امروز كه يوم پنجم است قطارِآهن در حركت است به طرف مغرب آمريكا مىرويم. شب و روز در حركت است. همه روزه جنگل و چمن ديده مىشود. هنوز كه ماه اسد است زراعت اين سامان سبز است. يعنى تازه خوشه بسته است. هوا كمكم سرد مىشود. مىگويند اثر كوههايى است كه در جلو داريم. در يكى از شهرهاى كانادا كه نامش تُرنتو است و شهر عظيمى است، شكل دو بچّه را ديدم كه از شكم به يكديگر وصل بودند: دو پا از يك طرف پهلو و دو پا از پهلوى ديگر بيرون آمده بود كه به ديوارها براى ديدن مردم نصب كرده بودند.
دوشنبه بيست و پنجم، قطار آهن در كوه
امروزه كه از خواب برخاستم به نوعى سرد بود كه در تمام اطاقها بخار جارى كرده بودند كه مردم گرم باشند. معلوم شد ديشب داخل كوهها شدهايم. دو طرف كوه پر برف است و ميانش دره و رودخانه است. قطار آهن از دامنه كوه حركت مىكند. به جز جنگل و كوههاى عظيم و آبشار و پلهاى عظيم متعدد چيز ديگر نيست. قريب دويست فرسخ به خط مستقيم در كوهها خطِ آهن است الى وانكوبه. معيّن است كه به چه اندازهها در اين مسافت پلها ساختهاند كه قطار عبور نمايد. قريب ششصد پل است. گارى از دامنه كوهها عبور مىنمايد. اغلب جاها كه سربالاست دو آتشخانه مىبندند. مىگويند آنچه جلوتر مىرويم تماشايى است. در اين جنگل و كوهها اغلب كارخانه چوببُرى است. به حدّى تخته بريدهاند و بر روى يكديگر چيدهاند كه اگر بخواهند شهرى بنا نمايند اين تختهها كفايت مىكند. يكى از اين كارخانهها آب را كه به قدر رودخانه بود از كلّه كوه به توسط نهر چوبى مسقّف كه در روى پايهها ساختهاند و داخل كارخانه نموده بودند براى گردانيدن چرخ ارّهكشى. اگرچه اين كوهها خيلى سبز و با صفاست، آبشارها و درختها به آسمان است ليكن لطافت كوههاى شميران طهران را ندارد. اگر هزار يك مخارج اينجاها را در آن كوه نمايند به مراتب باصفاتر مىشود. خط آهن متصل از دامنههاى كوه مىپيچد و از پلهاى متعدد كه روى رودهاست عبور مىنمايد. قريب بيست سى ميل نقاط مختلف واقع شده است مابين دو كوه و قطار آهن بايد از وسط دو كوه بگذرد. سقفهاى مطوّلى زدهاند از الوارها و تختهها كه قطار آهن از زير سقفها مىگذرد.
مىگويند در زمستان اين تنگهها پُر از برف مىشود. همهجا لولههايى كار گذاردهاند براى آب نمودن برفها. مع هذا مىگويند: گاه شده است يك هفته قطار لنگ شده است. با وجود اين اشكالات، نوعى اسباب راحتى مسافر را فراهم آوردهاند كه حد ندارد. حتى جاهايى در اين گاريها ساختهاند براى زن و شوهر كه با يكديگر بخوابند. در خاك روسيه اطاق بود براى زن و شوهر كه آن اطاق درب داشت تا وقتى كه داخل مىشدند درب را مىبستند. ليكن اين مردم به حدّى تربيت شدهاند كه حجاب زن و شوهر فقط يك پرده است. وقتى كه پرده كشيده شد احدى صورتش را به طرف پرده نمىكند. در هر كجا نوشتهاند استعمال دود موقوف. احدى مرتكب نمىشود.
گمانم اين است اگر كسى بخواهد بهشت را ببيند پول فرنگ و آلات ـاَدَوات و مردمانش را در ايران به خرج بياورد. خواهد ديد به نوعى اين جمعيت بىصدا هستند كه به عقل نمىگنجد. متصل يا مطالعه مىكنند يا اگر هم صحبت نمايند با كمال آهستگى فقط طرف مقابل بشنود. افسوس كه ما بيچارهها از تمام اين صفات بىبهرهايم كه آن هم از عدم احتياج است. در صورتى كه اطاق خنك مهياست، چه لازم است بادبزنى بسازيم كه به قوه الكتريك اطاق را خنك نمايد. يا آنكه به لقمه نانى شكم معمور شود، چه حاجت است دنبال تحصيل رفته، تميز نيك و بد را بتوانيم داد. هنوز تميز قباحت و شرافت در مابين اكثر مردم، بلكه عموم خودمانى نيست. چنانچه اغلب به وظيفه و تكدّى و وصول نذورات، امورشان به خوبى مىگذرد. هر كس مثل من بنده احمق نيست كه از مشرق به مغرب و از مغرب به مشرق بدود براى تحصيلى كه فقط امورش در سال بگذرد. اگر چه بعضيها مىگويند خوشا به حالت كه سياحت دنيا مىكنى و همه چيز مىبينى و حال آنكه، خوشا به حال هيچْ نَدان و هيچْ نديده؛ زيرا كه راحت مىخوابد و غبطه ندارد. بارى قريب دويست فرسخ راه آهن است در كوه.
سه شنبه بيست و ششم، قطار آهن در كوههاى آمريكا
امروز هم از كوهها عبور مىكنيم. از اوّل كوهها الى وانكوبه كه خط آهن كشيدهاند معادل پانصد و شصت ميل انگليس است كه تمامآ كوه مسلسل است. اينجاها تمامآ متعلّق به انگلستان است. مملكت بسيار وسيعى است. ممكن نشد از ايالتى بگذرم و دست تصرّف انگليسيها در آنجا نباشد. بارى بعدازظهر وارد شهر وانكوبه شدم. اگر چه اين شهر ده سال است آباد شده، معهذا داراى همه چيز هست از قبيل : خانههاى عالى و عمارات و چراغها و گارى الكتريك و ميهمانخانهها و غيره. ليكن هنوز خانهها و عمارت وصل به يكديگر نشده است. اكثر، زمينِ باير در وسطشان است كه متدرجآ مردم خريده مىسازند. باغ عمومى اينجا هنوز تمام نشده است. جنگل طبيعى است كه اكثر درختها را انداختهاند. درختهاى بسيار بزرگ دارد كه برابرى مىكند با چنار امامزاده صالح تجريش طهران و به مراتب بلندتر. تمام دخترها و بچهها و مردمان اين سامان سوار كالسكه دوچرخه مىشدند و حركت مىكردند. مىگويند ده سال قبل، تمام اين شهر حالت جنگل را داشته است. با اين قليل مدّت شهرهاى صد ساله ساختهاند. خوشا به حالشان!
چهارشنبه بيست و هفتم، وانكوبه
در عرض راه خيلى مردم را ديدم كه از جرمنى آمده بودند. مىگفتند: مىرويم در فلان شهر زمين بخريم كه خيلى ارزان مىفروشند. خريده، زراعت مىكنيم. در اين شهرها دكّانهاى متعدد است كه نمونه سنگهاى معدن طلا و نقره و غيره را پشت شيشهها گذاشتهاند و نوشتهاند بياييد كليد طلا نزد من است. معلوم شد اوّلا هر كس برود در اين كوهها هر معدنى كه پيدا كند حكومت، آن معدن را به خود آن شخص مىدهد. و همچنين كمپانيهايى رفتهاند و پيدا نمودهاند، مقدارى هم نمونه آورده اجاره مىدهند.
اشخاص با اطّلاع، زود در آمريكا صاحب تموّل مىشوند. اين شهر هنوز محلّ گردش و تفرّج ندارد. بعدازظهر مىرويم به جزيرهاى كه نامش ويكتورياست. مىگويند چون سى سال است كه آباد شده است بهتر از وانكوبه است. بيست فرسخ است مسافت كه با كشتى كوچك مىروند. امروز در اطاق مهمانخانه نشسته بودم، حالِ عملهجات را مىديدم كه تعمير خط آهن مىنمودند. ابدآ كار زوردار نبود به توسط آتلى كه دستشان بود به سهولت الوار را حركت مىدادند. چون علم در كار است، همه كارى آسان مىشود. خَرزورى و جانكَندن تا مغرب، براى اشخاص بىعلم است.
پنجشنبه بيست و هشتم، جزيره ويكتوريا
با كشتى كوچكى ديروز كه عازم ويكتوريا شدم. وقت نهار شد. رسم است هر كس معادل هشت قران مىدهد، بليت گرفته داخل سفرهخانه مىشود و غذا مىخورد. وقتى كه در سر ميز نشسته بودم، بچّهاى را ديدم مشغول خوردنِ غذاست به سن هفت سالگى. گمان نمودم كه بچه آن مرد است كه پهلويش نشسته است. در ضمن صحبت ديدم كه مرد انگليسى سؤال مىكند از آن بچه كه كيست همراه شما؟ گفت : هيچكس. خودم تنها هستم. مىروم ويكتوريا كار دارم. بچههاى خيلى كوچكتر را ديدم كفش رنگ مىكنند و جفت يك قران اجرت مىگيرند. و همچنين روزنامه مىفروشند. و همچنين بلد راه مىشوند همراه مسافرين در شهر به ساعت معيّن و مبلغ معيّن. به قسمى بچّه و بزرگ تُند راه مىروند كه از مورچه سوارى تندتر. بچه دو سالهاى را ديدم كه تازه راه افتاده بود پدر و مادرش دو طرف دست بچه را گرفته به معمولى خودشان راه مىروند و بچه متصل به پاى آنها مىدود.
جمعه بيست و نهم شهر صفر المظفر، ويكتوريا
سه روز ديگر بايد در اينجا صبر نماييم تا كشتى حاضر شود به طرف يوكوحما عازم شويم. اين جزيره بهتر و آبادتر است از وانكوبه. حكومت خانه اينجا عمارتى است از سنگ بنا نمودهاند و به يادگار گذاشته. بنايى به اين تشخّص در لندن هم ديده نشده بود. اگرچه اغلب عمارت سنگى را عالى ساختهاند، ليكن اين از همه عالىتر است. يك طرفش هم موزه است كه مردم اوقات تفرّج به تماشا مىآيند. باغ عمومى خوبى دارد. بارى اين مردم نوعى ترتيب كارشان را دادهاند كه از صبح الى مغرب مشغولند به نوعى كه وقتى داخل رختخواب مىروند فورآ خوابند. هيچ پيرزن و پيرمردى را نديدم خس خس كنان و عصازنان راه برود يا از روزگارش بنالد و درد دل نمايد.
يكشنبه غره ربيع الاول، ويكتوريا
امروز چون جمعه اين مردم بود من هم رفتم در مسجد ايشان. خوب كه تصوّر كردم، ديدم آنچه را كه اينها دارند ماها به عكس آن داريم. مثلا ايشان چراغ برقى دارند در معبدها، ماها چراغ پيه داريم. آلات فلزى آنها هميشه برّاق و شفاف است، مال ما چرك و زنگ خورده. آنها در مسجد چِشمْگوشند، ماها فرياد و صحبت مىكنيم. واعظ آنها نوعى نطق مىكند كه همه كس مىفهمد زيرا كه نطقش زبان عامه است و هر بچهاى درك مىكند. واعظ ماها نوعى به لسان عرب تند و غليظ تكلم مىكند كه خودش هم نمىفهمد. آنها سينى به دست گرفته بدون اظهار به كسى راه مىروند. هر كس خواست پولى در آن سينى مىاندازد براى فلان مصرف. ماها براى لهو و لعب شخصى اصرار مىكنيم. آنها روى نيمكتهاى مخملى مىنشينند ماها روى بورياى پُر از خاك مىخوابيم. اينها با آهنگ خوش و مختلف مردم را به مسجد بُرده، ماها به صورت اكراه.
ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا
چيزى كه در خودمان بهتر ديدم فقط تطهير مقعد است و بس. مقصود از نوشتن اين كلمات، تعريف اين مردم نيست؛ بلكه موعظه است براى كسانِ شخصى خودم. اگرچه گفتهاند نرود ميخ آهنى بر سنگ. و حال آنكه از روى علم و دانايى مكرّر ديدهام كه ميخهاى آهنى به سنگ فرو رفته است.
دوشنبه دوم، ويكتوريا
امروز به ذريعه يكى از برادران طريقت، به كشتى جنگى رفتم. توپهاى خيلى بزرگ داشت كه به اشاره به هر طرف مىچرخيد و گلولهاش شبيه و به بزرگى قند روسى بود. تمام آلات و ادوات، بزرگ برّاق و شفاف بود؛ چون كه همه روزه بدون استثناء پاك مىكنند. همه چيز يدكى داشتند حتى فانوسها كه شمع زده بودند و به ديوارها نصب كرده بودند. گفتند: اگر چراغ برقى بشكند يا خراب شود، تاريك نباشيم. ميز و صندلى متعدّد روى زمين نصب بود، فورآ بر چيده به سقف نصب نمودند. معلوم شد براى غذا خوردن وصل به سقف مىنمايند و بعد از غذا دوباره به جاى خودش نصب مىكنند. روزى چهار نوبت غذا مىخورند. براى هر نوبت وصل و مجزا مىكنند. نمىدانم چرا تنبلى نكردهاند براى نوبت ديگر به حال خود بگذارند. بعضى جاها همين قدر نوشتهاند داخل نشويد. احدى داخل نمىشود. پس بايد سواد دو كلمه خواندن باشد كه بداند صاحبخانه مىگويد داخل نشويد اطاعت نمايد. اين مردم آموختن به ديگرى را يكى از شرافات انسانى مىدانند. چنانچه در هر ده كورهاى چندين مكتب مجانى براى اطفال مهيّا كردهاند. چه دختر و چه پسر در سن پنج سالگى به مكتب مىرود الى دوازده سال. همه چيز را مىداند و لايق به هر كارى است. بچّههاى ما بيچارهها تا سن پانزده سال آقاموچول هستند. بعد اوّل ترتيبِ عروسى است كه گوساله گاوى را جفت مىكنيم با ماچه خرى. و متوقّع هستيم كه اولاد اينها همه چيز بفهمند. دختر را در قفس پرورش مىدهيم به جز خوردن و خوابيدن چيز ديگرش نمىآموزيم. يعنى چيزى نداريم كه بياموزيم. زمانى كه به شوهر مىرود هر شب در جنگ است. و مىگوييم چرا با شوهرش سازش ندارد و حال آنكه تحمّل زنهاى ايران و مظلوم بودنشان بيش از مردهاست. افسوس كه ما مردم لذّت خوراك و جماع را بيش از ترقّى و تربيت فهميدهايم.
سه شنبه ششم ربيع الاولى، درياى پاسيفيك
ديشب يك ساعت از شب گذشته، وارد به كشتى شديم. اين كشتى از كشتيهاى معروف و عالى است. نامش ملكه هندوستان است. برادر پادشاه ژاپون كه جهت مباركباد ملكه انگليس رفته بود، با اين كشتى مراجعت به ژاپون مىكند. مسافت از ويكتوريا كه سوار شديم الى يوكوحما، معادل يك هزار و چهارصد و پنجاه فرسخ است. مىگويند چهارده روز طول دارد تا برسيم يوكوحما. و ابدآ خاك ديده نمىشود در اين مدت، به جز آب سياه موّاج. بايد هفدهم شهرِ حال، به يوكوحما برسيم؛ اگر در راه غرق نشويم و الّا فلا.
چهارشنبه چهارم شهر ربيع الاول، درياى پاسيفيك
امروز هوا سرد است و دريا مغشوش است. طرف صبح شيپور مىكشيدند كه تمام عملهجات كشتى غفلتآ بيرون دويدند. من گمان كردم اتفاقى افتاده است. من هم دويدم. جمعى تلمبهها را پيچانده، آب مىپاشند و جمعى ديگر كشتيهاى كوچك را به دريا مىاندازند. با كمال تعجب پرسيدم: چه خبر است؟ گفتند: هر سه روز اين عملهجات مشق مىكنند كه اگر جايى آتش بگيرد خاموش بكنند. و اگر كشتى بشكند، به كشتى كوچك بريزند. معلوم شد اين كار براى اين است كه از كار عارى نشود. در ميان اطاقهاى كشتى چوب پنبهاى در كيسهاى مرتب گذاشتهاند و به سقف اطاق نصب است و نوشتهاند كه اينها جان تو را نگاه مىدارد؛ اگرچه اينها براى دل خوشى مسافر است، زيرا كه اين درياى با اين تلاطم كجا؟ چهار تيكه چوب پنبه مىتواند غريق را نجات دهد؟
امروز كه سهشنبه دهم است، دريا آرام و مردم به عرشه كشتى در آمدند. در اين چند روزه هم دريا متلاطم بود و هم سرد بود. امروز، هم گرم و هم آفتاب است. در حقيقت چهار فصل در اين درياى پاسيفيك ديده مىشود. كمكم تا برسيم يوكوحما، هوا صافتر و روشنتر و گرمتر مىشود. مىگويند صبح دوشنبه شانزدهم مىرسيم. سعدى مىگويد:
بنازم به دستى كه انگور چيد
و حال آنكه هر حمّالى انگور مىتواند بچيند. پس بايد گفت: بنازم به دستى كه كشتى بساخت. چنين چيزى كه به اندازه قصبهاى است و با اين راحتى مردم را از يك دنيا به دنياى ديگر مىرساند، بدون هيچ زحمتى و معطلى بدين قليل مدّت. هيچ كتابى و يا تاريخى نداريم كه بياموزد يا عقل بيفزايد به جز زدن و كُشتن و خوردن و كردن. همه نوع دكانى در اين كشتى از قبيل رختشويى، آهنگرى، پينهدوزى، گلّه گوسفند و گاو، انبار آذوقه و غيره موجود است. و شبانهروزى يكصد و بيست فرسخ تقريبآ مسافت طى مىكند مىگويند بيشتر هم مىتواند طى بكند و براند، اگر بخواهد. پس ديدن و فهميدن و شناختن اين نوع چيزها لذّتش از مِى و معشوق بيشتر است. كرّه خر هم با ماچه خر در جنگل عشقبازى مىكند، امتيازى ندارد. فقط افتخار در عملى است كه فايده عموم در آن باشد.