پایان سفر خاکی و آغاز سفر افلاکی هبتالدین برقعی سهشنبه 1398/9/19ش در لسآنجلس اتفاق افتاد. دفتر عمر او بسته شد. اینک این اوراق مقالهای است که به درخواست دوست نزدیک و خویشاوند قمیتبارم سیدمحمدرضا فاطمی نوشته شده است. غروبگاه شنبه 1398/9/23ش از دفتر کارش در لندن با چشمانی اشکبار و بغضی در گلو برای تسلیتدهی تماس گرفت. همان شب نیز از روی مهرورزی با دستخط شخصیاش نوشتهای در این باره برایم فرستاد. پس پیگیری اتمام این نوشتار به خواست و درخواست همو بوده است. اگر اجزاء نوشته کنونی همگونی و انسجام بهینه و فرازینة متعارف را ندارد شاید به دو سبب باشد: یکی اینکه چون در حالت تألم قلم به دست گرفتهام و دیگر اینکه در مدتی کوتاه چند ساعته و بر پایة حافظة شخصی تدوین شده است. پس به یاد برادرِ مادرم شادروان دکتر سید هبتالدین برقعی(1321ـ1398ش) استاد گروه گوش و حلق و بینی و حنجره دانشکده پزشکی دانشگاه تهران یادداشتی می نویسم که در دهه های اخیر در ایران به نماد همین رشته شناخته شده بود. امیدوارم تا حد ممکن از غرضورزی و حبّ و بغض به دور بوده باشد.
بر سر هم از کودکی تصویری جز چهره و شخصیت احترام برانگیزش در ذهنم نمانده است. در مقام نسبی، نسبت به جامعة ایران کنونی نمونهای نزدیک به انسان کامل در حُسن ادب و نجابت و اصالت و شرافت یک شریف راستین شرقی بود. خوشبختانه به دلایل متعددی از جنبههای مختلفی با او بیشتر ارتباط داشتم. نخستین جراحیام در پنج سالگی در بیمارستان سینای تهران به میانجی او انجام شد. تو گویی همین امروز است دست مرا گرفته و از پلههای آن ساختمان به سمت پایین میبرد. در راه بازگشت به خانه برای تسکین خاطرم برایم اسباببازی خرید. سالها بعد به سبب ابتلای به سینوزیت کمابیش همه ساله پاییز و زمستان بیمارش شده بودم. جراحی پیوند گوشم در دوازده سالگی زیر نظر او در بیمارستان امیراعلم انجام شد. از سوی دیگر مطب او در خیابان جمالزاده شمالی نزدیک خانه خواهرم بود که سبب شد سالهای 1359 ـ 1364ش در سالهای پایانی دبیرستان و آغاز دانشگاه کمابیش همه هفته و گاه هر روز او را ببینم و از مصاحبتش بهرهمند باشم.
به جز این به گواه خویشاوندان از جنبه ساختار صورت و اندام به او بسیار همانندی یافته بودم. هم از این سبب بود افزون بر پیوند خونی و مهر خویشاوندی، چون طی سالیان متمادی کاوش فراوانی در مختصات شخصیت او کرده بودم به مقدار زیادی میتوان بگویم پژوهش سرشتشناسی و خاستگاه رفتاری او طی پنجاه سال گذشته هماره برایم تداوم داشته و مرتباً در ذهنم صیقل خورده است. هم از این روی از نوجوانی گرچه بیست و دو سال از ایشان کوچکتر بودم به خود حق میدادم سخنانی گاه فراتر از سنم نسبت به او یادآور شوم که شاید هم کمی چاشنی گستاخی داشت. از جمله در دهة شصت بارها به ایشان پافشاری میکردم اگر نه همه روزه بلکه هفتهای و دستکم ماهیانه یکبار بخشی از تجربههای درمانی بیماربینیهایش را بر کاغذ به عنوان میراث مکتوب عمر تدوین کند. گاه یادآورش میشدم این کار لزوماً به معنی انتشار زودهنگام آنها نیست. می توانید وصیت کنید سالها پس از مرگتان منتشر شود. شوربختانه با آنکه اهل عناد و لجاج نابخردانه نبود به سبب اشتغالات بسیارش عملاً این کار انجام نشد.
بر سر هم اکنون به تعبیر دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی میکوشم پیکره این مقاله جز بر اینفورمیشن یعنی دادهپردازیهای زنده از سوانح عمر او نبوده باشد. اینکه خوانندگان و آیندگان را به کار آید و البته سخنی جز راست و صرفاً بازی با واژهها نبوده باشد، چندانکه روانشاد دکتر برقعی هم سخنپردازپیشه و واژه فریب خلق نبود. باورهایم را این چنین بر کاغذ آوردهام که اگر جز چنین باشد به باورم تأثیری بر خوانندگانش نخواهد داشت. این نکته را هم بگویم طی سالهای گذشته دریافتهام روح کسی که دربارهاش چیزی مینویسم یا به ویژه در زمینه تاریخ پزشکی ایران و اسلام از میان قدماء به تصحیح و ترجمه آثارشان مشغول می شوم شخصیت و به بیان دیگر روح شخص در کار حلول میکند و هر چه تلاش میکنم حاصل کار نوشته شده جز آینة همان کسی نخواهد بود که دربارهاش سخن گفته یا نوشتهام. امیدوارم دربارة هبتالدین برقعی آرامش و نیکوکاریهایش در این متن تجلی کند و بر صفحه روزگار همچون نامش باقی بماند:
- هبتالدین برقعی در خاندانی به دنیا آمد که پیشینه بیش از یازدهقرنی در قم داشتهاند. در قدیمیترین تاریخ قم تألیف 378 هجری آمده موسی مبرقع فرزند امام نهم شیعیان دوازده امامی و به روایتی پسرش به سال 256 هجری به قم وارد شده است. چهل سال در این شهر زندگی کرد و در جمادی الآخر 296 در همین شهر دفن و در محله چهل اختران که هنوز پابرجاست به خاک سپرده شد. چهارده سال دیگر یک هزار و دویستمین سال حضور یکپارچه در گذر تاریخ شماری از فرزندان او در این شهر است. عطف به انتساب به پیشوای هشتم شیعیان فرزندزادگان این شخص به رضوی مشهورند. شاید بسیاری ایرانیان ندانند تمامی سادات رضوی ایران و کشورهای دیگر همچون پاکستان و هندوستان همگی از نسل همین شخص و نیاکانشان هستند که از این کویرگاه کوچیدهاند. برخی خاندانها هم گرچه شهرت رضوی و برقعی را ندارند اما همچون خانوادههای فاتحی و شریعت و سادات اخوی از همین تبار هستند. زادگاه صاحب مقال هم در محله سیدان در شعاع کمتر از یک هزار متری گورگاه موسی مبرقع بوده است.
- پدرش سیدعلیاکبر برقعی ( 1278ـ1366ش) نیز متولد همان خانهای بود که چهل و سه سال بعد پسرش در آن به دنیا آمد. ایشان تحصیلات دینی را سختکوشانه پی گرفت و از شاگردان برجسته شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم شد. در بیست و پنج سالگی درجه اجتهاد گرفت. به سبب حافظه نیرومند و ذهن منظم او استادش در دروس دینی، رحیم ارباب به او لقب کتابخانة متحرک داده بود. در میان فارسینویسان قلم متمایزی از سایر دستارداران پیش و همزمان و پس از خود داشت چندانکه استاد محمد روشن ـ مدرس دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران ـ سالها پیش شفاهاً به بنده یادآور شدند برایشان مایة شگفتی است که چگونه در زیّ طلبگی این چنین ادیبانه مینگاشته است. شادروان کاظم برگنیسی (1335ـ1389ش) نیز پس از خواندن رساله چرا از مرگ بترسم یادآورم شد بکوشم مانند نیای مادریام بنویسم. یادآورش شدم ایشان در عربی ممارست فراوانی داشتهاند و به گواهی خود نیای مادریام بیست هزار بیت عربی در حفظ داشتهاند. البته بخت این را داشتم که از نزدیکترین فرزندزادگان او باشم و درسهای فراوانی از او بیندوزم. به سبب گرایش به ادبیات فارسی و عربی با بسیاری بزرگان علم و ادب و تاریخ معاصر همچون ملک الشعرای بهار و علیاصغر حکمت و رشید یاسمی و احمد کسروی همدم و مونس بود.
شادروان دکتر محمدامین ریاحی (1302ـ1387ش) نیز در همین مورد خاطره ای شیرین برایم تعریف کردند که تصور میکنم جایی ثبت نشده باشد. اینکه وقتی به سال 1328ش پس از قبولی دکتری دوره ادبیات فارسی برای انجام تعهدات دولتیشان برای تدریس مقرر شد چند سالی قم باشند روزی بدیعالزمان فروزانفر استاد برجستة دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به او گفته بود به کجا میروی؟ گفته بود به قم. گفته بود مردهها را به قم میبرند تو که زندهای! افزوده بود اما اگر به قم میروی وقتت را جز با سه تن صرف مکن: شهابالدین مرعشی نجفی و سیدعلیاکبر برقعی و روحالله خمینی. گذشت زمان ثابت کرد این سه تن هر یک در زمینهای به نماد تبدیل شدند. مرحوم آیتالله برقعی در طی سالهای اقامت در قم تا روزگار تبعیدش در سال 1331ش منشأ خدمات فرهنگی و اجتماعی مهمی در زادگاهش شده بود. مدرسه و چاپخانه و کتابفروشی تأسیس کرد تا از راه مرسوم شریعتپیشگان گذران زندگی نداشته باشد. هم به توصیة او بود که اندیشه تأسیس دبیرستان حکیم نظامی به علی اصغرخان حکمت داده شد که سرانجام درسال 1317ش راهاندازی شد. در زمانهای گرانی و قحطی هم به گواهی بسیاری مردمان آن زمان به طبقات فرودست که در خطر گرسنگی و مرگ بودند با یاریگیری از تجار و بازاریان تهران از تلف شدن بسیاری جلوگیری کرده بود. خویشاوندان و ناخویشاوندان کم بضاعت را به تحصیل تشویق میکرد و هزینهاش را از جیب خودش میپرداخت.
در روزگار جوانی به سبب روح خردگرایی ناب به اندیشههای اصلاحگرایانه گرایید و در شمار روشناندیشان آیینی قرار گرفت. به همین سبب نظریاتی در این زمینه داشت که مقبول طبع قاطبة روحانیون روزگار رضاشاهی ـ محمدرضا شاهی نبود ولی کماکان میان اهل اندیشة دینی آراء او بررسی و نقادی میشود. پس از بازگشت از دومین سفر کنگره جهانی صلح از اروپا به ایران در سال 1331ش به وقت ورود به قم با مخالفت روحانیون و به ویژه طلاب جوان رویارو شد و با فشار مرجعیت آن زمان از سوی دولت دکتر محمد مصدق به اصفهان و شیراز و زان پس به یزد تبعید شد که چهارده سال به طول انجامید. 1345ش به تهران رفت و تا زمان مرگ در مرداد 1366ش در این شهر ماند. پیکرش در مقبره خانوادگیشان در باغ بهشت قم به خاک سپرده شد. نوشتههای متعددی از او بر جا ماند که بسیاری از آنها در زمان حیاتشان به چاپ رسید. طبع شعر نیز داشت که گزیده ای از آن پیش از انقلاب به چاپ رسید . اصل دیوان ایشان نزد نگارندة این سطور محفوظ است.
- 3. برادر ارشدش سیدمحمدباقر برقعی (1306-1394ش) نخست زیّ طلبگی داشت امّا به سبب آنکه پدرش تامین معاش از راه وجوه شرعی و از جمله گرفتن شهریه و سهم امام را بر او قدغن کرده بود به سبب تنگنای معیشتی با مهاجرت به تهران از سال 1328ش از لباس روحانیت به درآمد و به مسیر تحقیقات ادبیات فارسی روی آورد . تا پیروزی انقلاب 1357ش نیز مدیریت مدرسه سنایی را به عهده داشت که پدرش آن را در قم تاسیس کرده بود. از 1328ش شروع به تالیف کتابی به نام سخنوران نامی معاصر ایران کرد که جلد نخست آن در همان سال و جلد دوم 1329ش و جلد سوم 1332ش منتشر شد و از جمله نخستین آثاری بود که شادروان عبدالرحیم جعفری از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر کرد. در واقع سال انتشار جلد اول کتاب و سال تأسیس این انتشارات با هم مقارن شده بود که داستانی دلکش دارد که چند بار از زبان شادروان محمدباقر برقعی شنیده بودم و در جشن نامه عبدالرحیم جعفری به نام معناگر صبح داستانش را به تفصیل نوشتهام. ویراستة دوم کتاب مزبور پس از خانهنشینی مؤلف پس از انقلاب 1357ش آغاز شد که پیش از مرگ برقعی دوره پانزده جلدی آن منتشر شد که بالغ بر ده هزار صفحه است. این کتاب مشتمل بر زندگی و نمونه شعری بیش از 700 شاعر معاصر است. چندانکه در جریان تدوین این کار بودم تمامی زندگینامهها مستقیما با برقراری ارتباط حضوری یا تلفنی یا مکاتبه با شاعر یا خانوادهاش تنظیم شده بود. سرانجام در شهریورماه 1394ش در هشتاد و هشت سالگی درگذشت و به سبب کم لطفی بازماندگانش در بستری خاموش از اطلاع رسانی در امتداد کویر قم به خاک سپرده شد. خدایش بیامرزاد.
- هبتالدین برقعی سومین پسر از پسران چهارگانه و پنجمین فرزند از فرزندان پدر بود. پدر و مادرش عموزاده بودند. یعنی از سوی مادر نیز از موسی مبرقع نسب میبرد چندانکه پدر و مادرم نیز عموزاده بودند. پدرم به او پسرعمو میگفت. علائق خونی فراوانی میان جمع این خانواده بود که سبب شد هبتالدین بیش از دیگر برادران مادرم با پدرم محبت قلبی و انس فراوانی نسبت به هم داشته باشند که این عامل سبب شد این نکته بر احساسمان نسبت به هبتالدین اثر داشته باشد چندانکه خواهر و برادرانم نیز این چنین بودند. تیرماه سال1321ش به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان حیات که بعداً سنایی نامیده شد انجام داد. سال 1331ش پس از تبعید پدر به یزد همراه مادر و خواهر و برادر کوچکترش به آن شهر رفت. در سال 1339ش وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شد و در شمار دانشجویان ممتاز درآمد. پس از پایان تحصیلات در سال 1346ش و انجام خدمت سربازی در قُدسینلار الموت قزوین و بستک در جنوب ایران در سال 1349ش دستیار رشتة گوش و حلق و بینی و حنجره دانشگاه تهران و 1352ش فارغ التحصیل شد. سالهای 1355ـ1357ش برای دیدن دوره به انگلستان و زان پس برای تکمیل تحصیلات فوق تخصصی گوش به هاروارد آمریکا رفت و در بیمارستانهای آنجا به کسب تجربه مشغول بود. طی بیش از سه دهه در امر آموزش دانشجویان تخصصی همین رشته و درمان بیماران در بیمارستان امیر اعلم و مطب شخصی اش مشغول بود. سرانجام به استادی تمام دانشگاه نائل آمد.
- برای آنانکه هرگز خودش یا تصویرش را ندیدهاند و نیز آیندگان، وصف جسمانی او چنین است که البته منطبق بر دانش فراست کهن نیز هست. قدی بلند و کشیده داشت ولی نه چندان ناموزون که در گروه سوداییمزاجان بگنجد. در راه رفتن بیآنکه همگان متوجه آن شوند کمی به سمت راست گرایش داشت که این زمینه ارثی در پدرم عموزادهاش و برادرش محمدباقر هم وجود داشت. البته بر پایه خوانشهایم یکی از اجداد این خاندان در نیمه اول قرن چهارم هجری به این صفت موصوف بوده که به باورم به سبب ازدواجهای درون خویشاوندی طی قرنهای گذشته بخشی از آن در این خانواده باقی مانده است. استخوانبندی و دندانهای بسیار محکمی داشت. بر سر هم قوای جسمانیاش و روحیاش و به باورم بیشینهتر از برادران و خواهرانش بسیار نیرومند بود. گواهش همین کارهای خستگیناپذیر روزمرهاش از بامدادان تا نیمهشب روز بعد بود بدون آنکه در قوه تشخیص و درمان بیماران اثری منفی داشته باشد. به باورم مصداق ضربالمثل فارسیزبانان بود که عقل سالم در بدن سالم است.
داستانهای فراوانی بر سر زبانهاست که حتی در زمان خواب آلودگی قوای مغزی اش خوب کار میکرده است. شنیدم یکی از دندانپزشکان حدود سال 1366ش آخر شب به مطب مراجعه کرده بود. متوجه میشود وقتی شرح حال بیمار که کودک یا نوجوان بوده برای هبتالدین گفته میشود او کاملاً خواب است. وقتی بیدار میشود میگوید تاکنون برای این بیماری درمانی یافته نشده است. این شخص که رنجیده خاطر شده بود برای درمان فرزندش عازم آلمان می شود و در آنجا پس از هزینه کردن فراوان همین پاسخ به او داده شده بود. پس از بازگشت این را برای یکی از خویشاوندانم نقل کرده بود. به باورم نکتهاش شاید این بوده باشد هبتالدین در بدو ورود بیماران، بیماریاش را تشخیص میداد و برای آنکه ارباب رجوع احساس نکنند حرفشهایشان شنیده نشده اجازه سخن گفتن بدانها میداده است.
پوستی گندمی داشت و در وقت معاشرت و سخن گفتن برای مخاطبش گرم و نمکین مینمود. به جز پارکینسون هیچگاه قوای مغزیاش در زمینه حافظه و دریافت دادهها آسیب ندید. موهایی بسیار پرپشت و مجعّد داشت که حتی در سن هفتاد و هفت سالگی و علیرغم بیماریهای متعدد موهایش همچنان پرپشت و نیرومند بودند اما زودهنگام و شاید به سبب زمینة ارثی از حدود سی و چند سالگی شروع به سفید شدن کردند. تیغه بینیاش بسیار راست و محکم بود که در دانش فراستشناسی کهن نشانة صداقت و ارادة آهنین شمرده میشود. نگاهش نافذ بود و همزمان نجابت و قدرت و هوش با آن همجوشی یافته بود. نه بسیار لاغر بود و نه بسیار فربه. به هنگام رو به رو شدن با دیگران ناخواسته لبخندی ژرف و مهربان بر لبانش نقش میبست که وجه ممیزهاش شده بود. دست بر قضا چون صبور بود و خوب میشنید در همین رشته فوق تخصص گرفت.
بسیار کمسخن بود ولی شمرده سخن میگفت. میکوشید به حفظ الصحهاش رسیدگی کند. پرخوار و پرنوش نبود. شوق خاصی به ترشیها به ویژه آبغوره و سرکه داشت و کمابیش همه روزه لیوانی از آن مینوشید. شاید سبب آن مزاجی بود که از نظر اطبای کهن میل به صفرایی داشت بدون آنکه خلق و خوی صفراییان یعنی خشم زودهنگام داشته باشد. سالها بعد که به سببشناسی پارکینسون پیشرفته او توجه کردم به جز زمینة ارثی که از خاندان پدری و مادری گرفته بود به باورم در کنار سالها بیدارنشینی و مطبداری تا سحرگاه و اضطرابهای حاصل از رشتة پزشکی و جراحی، مصرف زیاد سرکه و آبغوره که به باور پزشکان قدیم برای دستگاه عصبی بسیار زیانآور است سبب تشدید رعشه گسترده در بدنش شده بود. با این همه به جز پارکینسون و عوارض آن، پیش از آن تندرست بود و کمتر شنیده شد حتی به بیماریهای ساده هم گرفتار شود. اهل پیادهروی و کوهنوری هم بود.
- بسیاری از بزرگان عرصة سیاست کشوری از جمله امام راحل و مرحوم اکبر هاشمی رفسنجانی و احمد خمینی از بیماران او بودند. با این همه او هرگز نخواست از این راه مسیر شهرتیابی سیاسی به دست آورد یا پی عنوان وزارت به راه افتد. داستان راه یافتن او به جماران را از زبان خودش شنیده بودم. اینکه شبانگاهی دکتر حسن عارفی پزشک قلب مخصوص رهبر فقید انقلاب به سراغش آمده بود. بدون آنکه ماجرا را بگوید او را به سمت شمال تهران برده بود. پس از رسیدن به محل مربوطه هبتالدین متوجه می شود به کجا آورده شده است. می گفت وقتی دکتر عارفی خواست مرا معرفی کند ایشان گفتند لازم نیست او را به من بشناسانی است پدرش را می شناسم. اما ارتباط با قدرتمندان و ثروتمندان جامعه در چشم و چراغ برادر مادرم تأثیری بر برخورد او نداشت. هرگز احساس نکردم رفتارش با فرودستترین مردمان با ثروتمندترین آنان تفاوتی داشته باشد.
- هبتالدین به معنی کلاسیک و مرسوم این دورة عرفان نظری و عملی را نکرده بود امّا سلوک او فطری ـ غریزی و عملگرایانه بود. در بستری از گرایشهای آن جهانی بود که ذکر جزئیات آن دفتر مستقلی میطلبد تا صدها بلکه هزار تن خاطراتشان را به عنوان گواه در این زمینه ثبت کنند. فهرستوار و شاید خلاصه بتوان گفت کسی نمیتوانست به آسانی نقصی رفتاری و ذهنی یا درونی در ضمیرش برشمارد. اما بیش از همه به آرامدلی و به تعبیر عرفا به تطمئن القلوب مشهور بود. هرگز ندیدم و نشنیدم به تحقیر و تمسخر دیگران در جمع متوسل شود. حسد و حسرت در او وجودش یافته شدنی نبود. بر کسی یا چیزی حتی زمین و زمان و تقدیر خشم نمیگرفت. گاه جایی که پدر فرزانهاش طاقت از کف بیرون میداد او به آرامی از پدر میخواست خویشتندار باشد ولو احساس میکرد کسی از حد اخلاقیاش هم تجاوز کرده است.
فروتنیاش مثالزدنی و به معنی دقیق کلمه مظلوم بود .گواه مظلومیتش خویشاوندان و دوستان و شاگردان و به ویژه بیماران او هستند که می تواند موضوع نقل و ثبت داستانهای دلکشی باشد. همین خصیصة اخیر سبب شد خبر مرگش اشک بر گوشة چشمان دوستدارانش از جمله نگارنده این سطور جاری کند. شنیدم صدای هقهق گریه برخی مریدانشان در طی شبهای گذشته فضای برخی خانهها را پرکرده است. پنداشته نشود وقتی سخن از مظلوم بودن او در میان است بدان معناست توسریخور بود و توسریخوری را پذیرفته بود بلکه معنی حقیقیاش شکیبایی کممانندش بود. اینکه هیچگاه نخواست کسی از مراتب علمی یا انسانی یا شهرتش آگاه شود و بدان تفاخری داشته باشد. حتی وقتی رنجهای زندگی از جمله بیماری پارکینسونش در سالهای پایانی عمرش تواناییاش را سلب کرد لب به گلایه نگشود. همین چند روز پیش کوچکترین برادرش سیدمحسن می گفت یکبار هم کسی ندیده از چیزی یا کسی شکواییهای داشته باشد. صاحب این قلم از نزدیک شاهد بوده وقتی کسی او را مسلسلوار توبیخ و نکوهش هم میکرد جز سکوت و لبخند از سوی او چیزی به همراه نداشت. یکبار دیدم مادرش به سبب ساعات طولانی کار پزشکی تا سحرگاه یا اینکه چرا تا عصرگاه هنوز ناهارش را نخورده است او را سرزنش میکرد اما او هیچ نمیگفت. پدرش که در قلمرو اخلاق انسانی داوری سختگیر بود و نیز ورد زبانش که میگفت عاشق انسان است میگفت در همه عمر نود سالهاش در ایران کسی را ندیده دروغ نگفته باشد گرچه برخی بسیار کم دروغ میگویند اما صاحب این قلم به گوش خویش شنیده است که میگفت گاهی نشانههایی از انسانیت در یکی از فرزندانش دیده است که مقصودش هبتالدین بود. اینکه به دروغ سخن نمیگوید و میکوشد تسکیندهندة درد مردمان دردمند باشد.
- خلبانان کامیکازة ژاپنی به فدا کردن جان برای میهن مشهورند. در ایران هم محمدحسین فهمیده چهارده ساله نماد نوجوانانی شد که با مرگ انتخابی جانشان را در راه حفظ وطن از دست داد. هبتالدین البته فداکاریاش از لون دیگری بود. سادهتر بگویم زندگیاش در تلاشی جانفرسا تا آغاز بیماری پیشرفتهاش خلاصه شد. اگر بگویم به مفهوم دقیق کلمة هرگز به معنی متعارف امروزی زندگی نکرد گزافه نگفتهام. به تقریب در طول دوره کاریاش وعدة ناهارش در خانهاش نبود شاید حتی بسیار روزهای تعطیل و جمعه. انگاری تمام مرخصیها و تعطیلاتی که از خود دریغ کرده بود همگی با تعطیل عملهای جراحی و مطب طی سالهای پایان عمرش جبران شد. به راستی زندگیاش آیینه این گفتار بود که کار زندگی است. به تقریب زندگیاش محصور در مساحتی بسیار کوچک در محدوده سر و گردن آدمی سپری شد.
- باز هم یادآور می شوم قصدم گزافهگویی مرسوم پس از مرگ درگذشتگان نیست به ویژه که خواهرزادة اویم. اما راست آن است که علم و عقل دو مقولة جدا از هم است. کسی میتواند یکی یا هر دو را داشته یا نداشته باشد. به باورم هبتالدین خرد نابی داشت به حکم داوری سعدی شیرازی در هشت قرن پیش که بد مکن که بد نکردست عاقلی شده بود. اگر به قانون نیوتن دقّت کنیم که هر عملی را عکسالعلمی است مساوی و در خلاف جهت، پس هر کس بد کند میبیند و کسی که نگذارد بدی به کارنامه زندگیاش وارد شود عاقل است. از شواهد دیگر اعتدال همه سویة او در زندگی و شخصیت و کارنامة عمرش بود. نه شاعرپیشهای احساساتی بود نه سنگدلی که برای رسیدن به هدف همة قوای فطری و وجدانیاش را زیر پای بگذارد. بیآنکه ابله شمرده شود خوشبین بود. محتاط بود البته بیآنکه مالیخولیایی و بدبینی افراطی بوده باشد. از مستندات دیگر عقل سلیم او کم سخن گفتن و بسیار و دقیق شنیدن بود. میانة حرف دیگران وارد نمیشد. حتی لحظاتی پس از پایان سخن شخص مخاطبش باز هم تأمل میکرد. گاه در چشمان او مینگریست و آب دهان را قورت میداد. گاه هنوز سرش به زیر بود و هیچ نمیگفت.
- 10. شرم او به غایت بود بیآنکه از نشانههای سست ارادگی و دوری از نشانههای مردی و جوانمردی در آن دیده شود. اگر اغراق نباشد هبتالدین نزدیک به انسان کامل شده بود. به یاد تعبیر دکتر علی محسنی ـ متخصص گوش و حلق و بینی ـ درباره شادروان علیاصغر فقیهی (1292ـ1382ش) که قمیتبار و از ارادتمندان سیدعلیاکبر برقعی بود به بنده میگفتند هر چه در فاصلة خانه تا مطب فکر میکنم که بتوانم عیب یا نقطه ضعفی درباره فقیهی پیدا کنم نمیتوانم. نگارندة این سطور بر خود میبالد که در زندگیاش مرشدانی همچون این بزرگان داشته است. شاید به همین سبب بود هبتالدین در رشته تخصصیاش نماد شده بود. رفتارش نه فقط در میان اطباء بلکه در میان همه گروههای اجتماعی نادر بود. امیدوارم عموم خلق و به ویژه پزشکان بر من خرده نگیرند که داوری نابجایی کردهام که اعتراف میکنم از فرزانهترین روحانیون که نماد آنان علامه محمدحسین طباطبایی را بارها از نزدیک دیده بودم و از جمله پدرش آیتالله برقعی در رفتارهای گوناگون انسانی بسیار خویشتندارتر بوده است. ظرفیتی وجودیاش به غایت افزونه بود که البته شرمگینی با وقار آمیختهاش آن را آراستهتر کرده بود. در مقابل دیگران چنان سر به زیر میافکند که اگر کسی او را نمیشناخت میپنداشت هبتالدین مرتکب خطایی عظیم شده که این چنین از نگریستن خیره خیره در چشم دیگران میپرهیزد. یک بار پشت چراغ قرمز خیابانهای تهران محسن قرائتی را دیده بود. از خودرویش بیرون آمده و سر در خودروی او کرده و احوالپرسی کرده بود.
- به باورم او میوه و حاصل همه تفکرات و تلاشهای پدر و مهربانیهایی بود که سیدعلياکبر برقعی به خلق کرده و در بهبود وضع اجتماعی جامعهاش کوشیده بود. از سوی دیگر این طبیب برآیند یک درخت کهنسال ریشهدار در شهر قم بود که نیاکانشان همگی بر ساده زیستی و قناعت پای فشرده بودند. یادآور شوم این طبیب تا پایان عمر به قم و خویشاوندان قمياش تعلق خاطر داشت. به تقریب همهروزه بیمارانی از شهر قم را در بیمارستان و مطب میدید. شیفتة اصطلاحات قمی بود و از شنیدن آنها از ته دل میخندید. جای جای سخنش در معاشرتهای خصوصی از این اصطلاحات یاد میکرد. حتی از خالهاش که به مطب آمده بود و بسیار غلیظ قمی حرف میزد خواسته بود چندی یکبار برای تجدید روحیهاش به سراغش برود. یک بار هم شنیدم وقتی پشت در اتاق انتظار مردی قمی به فرزندش که از صدای کلاغ ترسیده بود گفته بود نترس عکه است بسیار خندیده بود و آن را بارها برای دیگران تعریف میکرد.
عطف به آنکه نگارندة این سطور پس از گذشت پنجاه و پنج سال عمر همه باورهایش در این اصل تجلی کرده خاستگاه تمامی نیکیها و فضائل برآمده از رزق حلال و سرچشمه تمام گناهان و رنجها مال حرام است تردید ندارد پیدایش پدیدهای به نام هبتالدین حاصل معیشت پدر و پدربزرگهایی بود که از راه دینداری و زشتکاری مالی و نانی نخورده بودند. کمتر کسی گواهی میدهد که هبتالدین به زور یا ناروا از خلق پول ستانده باشد و بیماران را آزرده باشد. این جز این است بیماران فراوانی به ویژه همشهریان را رایگان میپذیرفت.
- یاد پدرم شادروان سیداحمد رضوی برقعی (1304ـ1389ش) را نیز گرامی میدارم. شیفته عمویش سیدعلیاکبر برقعی بود که به سبب ارادات قلبیاش بدو از روزگار نوجوانی سرانجام به دامادی او نائل شد. در روند مبارزات سیاسی پدر همسرش هم تا پای جان فداکاری کرد و در همه سالهای تبعید و پس از آن یاور و محرم او شده بود. دوستی و مهر ژرفی هم میان او برادر همسر و همهنگام عموزادهاش هبتالدین در کار بود. نقل این بخش از آنروست که شبی که دکتر برقعی در آمریکا درگذشت بامدادان پدر را در رؤیای شبانه اندوهگین دیدم و سبب را پرسیدم. وقتی روز بعد خبر مرگش به خانوادةمان رسید دریافتم غم پدرم به سبب رنجی بوده که طی هبتالدین روزهای منتهی به مرگ تحمل میکرده است. اکنون پدر و پسر و پدرم در فروافکندن جامه جسم برابر شده اند. خدایشان همگی را بیامرزاد. برای روان این طبیب فقید بهینهترین کمالات معنوی در جهان پسامرگ را از خدای یگانه خواستارم.
جمعه 29آذرماه 1398ش
یک پاسخ