تهران شهر نفرین شده
نخستین بار در سال 1372ش غروبگاهی مقالهای با همین عنوان نوشتم یعنی تهران شهر نفرین شده. نوشتهای که با تمام وجود و از سر باورم شخصیام پسا سیزده سال از نخستین ماههای اولین اقامتم در سال 1359ش از سرانگشتانم روی کاغذ آمد. به راستی شومی این سیزده سال دامان خاطرات خوش و باورهایم را گرفت. هنوز مثل یک جانباز شیمیایی یا قطع نخاعی جبهه جنگ ایران و عراق تاوان اشتباهم به دستاوردهای تجدد/مدرنیته را میدهم که در ایران نمادش غرق شدن در شهر تهران است. کنعانوار از کشتی نوح ایمنی کویر به باورم به قله کوه پناه برده بودم که ایمن بمانم که نشد. سالها گذشت تا بدانم همیشه میدان نبرد نظامی و دیداری و سه بعدی نیست گاه پنهان از چشمهاست. کمابیش تمامی وقایع تلخی که همه روزه در جهان اتفاق می افتد برآیند باورهای نادرستی است که پسارنسانس پدید آمده است. نوزایی اندیشه اروپاییان گلی بود با صدها خار. عشقی کوتاهزمان چند ثانیهای بود با سالها رنج و گداز استخوانسوز . سرخوشی مختصری بود با سردردی شدید و ماندگار بامدادانه. مخدری که شاید تجربه یکبار از آن مساوی فناشدگی باشد. پناهندگان غیرقانونی و مهاجران قانونی امروزی جهان سومی که به تعبیر صحافباشی عهد قاجاری غریق بحر فنا میشوند.در اردوگاهها خودکشی میکنند یا در غربت غرب به فقر و فحشا می افتند. والدینی که در دوری فرزندان همچون شمع میگدازند. کسانی که در حوادث هوایی و دریایی و زمینی یا کرونای بشرساز کشته و معلول میشوند و داغ و رنج بازماندگانشان تنها بخشی از آن است. آخرینش همشهری نخبهام دکتر جواد اشجعی ـ استاد برق و کامپیوتر دانشگاههای آمریکا ـ که استعدادش را در قالب فناوریهای امروزی ریخت. نقد عمر را در سرزمین قدرتهای شرق و غرب گذاشت و دور از وطن در مسلخگاه مسکوی روسیه رو سینه خاک کرد. دریغا شرابی نیرومند ناپیدایی شد زیستن شتابزدگی شوم اروپازاد که طی دههها زهرواره در کام جوانان جهان ریخت و از خود بیخودشان کرد. چه کسی کشتارهای واسکودوگامای پرتغالی را در قرن پانزدهم و شانزدهم در هند خوانده است زیرا او را کاشف مناطق جغرافیایی معرفی میکنند. چه کسی از نابودی تمدنهای آمریکای لاتین سخن میگوید که اسپانیاییها و از جمله همراهان کریستف کلمب مرتکب شدهاند. زیرا پنهان کردن کشتنها و بردنها و نابود کردن تمدنها به نامهای زیبا بوده است. راست آن است شمار قربانیان بمباران دادههای فتنهبرانگیز رسانهها غربخیز بر زمین ذهنهای شرقی بسی بیش از برآیند بمب اتمی آمریکاییان بر هیروشیما و ناکازاکی و البته در مقیاسی جهانی بوده است همچون افغانستان و عراق و سوریه و یمن ولیبی. از سوی دیگر تنگناهای اقتصادی و تنها شدنها و جز آن همگی چه شباهت شگرفی به کارنامه جنگهای کلاسیک دارد. زخمی پنهان که روح و جسم ایرانیان را سالهاست مثل خوره صادق هدایتگفته در بوف کور میخورد.
1. قمیتبار هستم. به نوشته مولف تاریخ قم تالیف سال 378 هجری نخستبن بار نیای نگارنده این سطور که موسی مبرقع فرزند یا به روایت دیگری محمد بن موسی نواده امام نهم شیعیان بوده به سال 256 از مدینه به قم آمد. پایان رجب چهل سال بعد یعنی 296 در همین شهر درگذشت و در همان اقامتگاهش که امروز چهل اختران نامیده میشود به خاک سپرده شد. از آن زمان که بیش از 1188 سال گذشته پدرانم نسل در نسل در این شهر زیستهاند. به تقریب تمامی سادات رضوی و نقوی در ایران و پاکستان و هند و عراق از نسل این شخص سرچشمه میگیرند. در شعاعی کمتر از پانصد متر آنسوترک در محله سیدان به دنیا آمدم. تا آنجا که میدانم پدر و پدربزرگهای پدری و مادریام که عموزاده هم بودهاند در سیدان زاده شده و زیستهاند. تا پنج سالگی آنجا بودم و بعد در شعاع دورتری کمتر از یک کیلومتریاش سکونت کردیم. اکنون هم که بیست و هشت سال است به قم بازگشتهام در شعاع بیشینهاش سه هزار متری گورگاه موسی مبرقع خانه دارم. به تقریب همه هفته نیز از کنار چهل اختران و سیدان رد میشوم. حس خوشی است که ریشههایم و خاطرات نیاکانم را در باشندگاهشان در عالم خیال در گذر تاریخ سیر میکنم.
سالها پیش به تقریب سال 1370ش پساخوانش کتاب روزگاری در شورآباد نوشته شادروان دکتر حسین شهیدزاده (1301ـ1389ش) ـ دیپلمات روزگار پهلویشاهیان ـ که همان شب تا نزدیک صبح تمامش کردم عزمم جزم شد به زادگاهم بازگردم. هم از این روی به مصاحبت و دوستی شهیدزاده هم کامیاب شدم . بخت بازگشتم به قم مدیون او بود که بارها به خودشان هم میگفتم. گامی فراتر خلوت امروزم را از سال 1381ش مدیون اندرز نوحگونه به کنعان شادروان استاد علی اصغر فقیهی (1292ـ1382ش) هستم که خردادماه 1381ش به من گفت مباد غرق شوی. یک ساعت روی صندلی نشستم . اندیشیدم. سوگند خوردم برای همیشه پیرو مکتب حافظ شیرازی بمانم که متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
این همه گفته شد تعلق خاطر عمیقی به قم دارم که البته لزوما از نوع تعصب دینی نیست. پس از هیچ سو تهرانیتبار نیستم. اما به حکم تحصیلات در فاصله 1359ـ 1372ش کمابیش مقیم تهران بودم. چون شوق کتاب داشتم کبوتر حرم خیابان انقلاب شدم. شیفته استادان بزرگنام بودم. پس طی سالهای اقامتم به دیدار بسیاری نویسندگان و مترجمان و مصححان و محقق به ویژه درجه یک علوم انسانی میرفتم. زان پس نیز طی سالهای 1372ـ 1389ش برای رفتن به بخش مخطوطات کتابخانهها یا دیدن استادانی فرزانه همچون شادروانان عبدالحسین حائری و هوشنگ اعلم و کاظم برگنیسی معمولا دوشنبهها راهی تهران میشدم و البته شبها به قم باز میگشتم. با مرگ برگنیسی سالهاست و شاید ده سالی است جز چند ماه یکبار که آن هم بیشتر برای شرکت در مراسم تشییع استادان یا خویشاوندان به بهشت زهرا میروم یک شب هم در این شهر نخوابیدهام . راستش در تمام سالهای تهرانزیستی با آنکه خانه مستقل و در آن زمان مشرف به پارک ساعی داشتم به راستی زجر میکشیدم. برای بازگشت همیشگی به قم لحظهشماری می کردم که سرانجام این اتفاق در دی ماه 1371ش طی نه روز به آرامی انجام شد.
از کودکی حسی ناشناخته در من بود که هرگز نتوانستم خاک شهرم یا بسیاری شهرهای ایران مثل شیراز و اصفهان و کاشان را به تهران برتری ندهم . نوعی سنگینی و به تعبیر قدماء حس گرانجانی زمان و زمین و آسمان در وقت حضور آنجا در آن سالها را داشتم. بیشتر تنهاییها و بدون دوست ماندنها و خاطرات تلخ و نامردمیهای زندگی که تجربه کردهام با تهران همجوشی یافته است. سادهتر اینکه وقتی در هر رشته علمی یا تجاری یا تولید و به ویژه چاپ و نشر از جمله به سراغ نمادهای بهینه و فرزانه میرفتم سخت نومید میشدم که چه بسیار کوچکتر از تصویری بودند که از آنها در ذهنم داشتم. به تقریب به جز چند تن را سرابواره یافتم. شاید بیاغراق کمتر کسی را یافتم که این نگرهام به قول فلاسفه نقض نشود. امیدوارم روزی خاطرات و شواهد شومی تهران را در قالب یک کتاب مستقل تدوین کنم. افسوس آنچه دست مرا بسته و از انتشار آن باز میدارد اندرز سعدی است که گفته نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت برقرار.
با خود میگفتم این گونه برخوردها با این روحها همچون تریاک و شراب ته مزهاش گس و تلخ است. هم از این رو به وضوح دریافتم کسی که از شراب رویگردان است از این شهر هم رویگردان خواهد شد. با این توضیح که برخی که شراب مایع نمینوشند از شراب معنوی نادیده یعنی تعصب شدید مذهبی یا ایدوئولوژیک نوشیدهاند و در این شهر غرق در سرخوشی دینی و باورهای نادرست خویش میشوند. به یک گواه ساده اشاره می شود که یاختههای تن آدمی بدون اکسیژن میمیرد و همگان دانند هوای این شهر سخت آلوده است. به باورم شاید روان آدمی هم از بازتاب آلودگی اندیشه و باورها و کردار بد باشندگانش بمیرد. پس این نوشته نوشته میشود شاید آنکه جویای آرامش و نیکبختی و نیروی نیروانای بوداگفته است از آن بهره برگیرد. آنکه تشنه است آب میجوید. آنکه آب نمیجوید تشنه نیست یا میپندارد تشنه نیست. برخی تشنه جرعهای از آب حقیقتند که یکی هم تریاک تهران است که عقلا باید درکش و ترکش کرد.
2. در روزگاران پیشین میان بسیاری اقوام جهان تعبیر مشترکی به نام نفرین شده بود. در روزگار پسانوگرایی و شیفتگی خداباورگریزی سدهها و دهههای اخیر کمتر گوشها این اصطلاح را می شنود. زیرا هر کس چندان شتابان به سوی پیش پیش میرود که فرصت درنگ نیست تا بایستد و بیندیشد. شاید بسیاری کسان ناخودآگاه دریافتهاند خردورزی و تامل در کارنامه کارکرد عمرشان سبب باز پس ماندن از قافله تمدن بشری است. سالهاست باور کردهام تفکر ناب و اندیشیدن در خلوت خویش همسنگ کار ساده کارگری است. تشخص و شکوه و احترام ندارد. مرتکبشوندهاش مساوی بیمار روانی و ناطبیعی است. بساکسا احساس میکند تنهایی جنونآور است. پس به خندههای دروغین مصنوعی و دور همنشینی و گاه به میانجی دخانیات و مخدرات و مسکرات و ترنمات و ترقصات سخت خو کرده اند. اما باز هم نیرویی درون آنهاست که بدانها تلنگر میزند راستاراست دلمرده هستند.
این حس سردرگمی و تعلیق در فضا و نیافتن دستاویزی که آنها را در برابر تندبادها و سیلهای نادیدنی حفظ کند همان اصل نفرینشدگی است. یعنی شخص هر چه تلاش کند از این ورطهها خلاصی یابد حس میکند این کار برایش ناممکن است. اینکه احساس کند پایش با چسبواره ای محکم به زمین چسبیده و نمیتواند از آن رهایی یابد. بدتر از آن اینکه تصور کند این اسارت همان کلید رسیدن به گنج مقصود است. برای ایرانیان شهر تهران یکی از این باتلاقها و منطقا بزرگترین و مهمترین آنهاست که بسیار ارادی و اختیاری بدان معتاد شده اند و ترک آن برایشان معمولا مشروط به کوچ به غرب یا شبه غرب است.
شاید بتوان به زبان ساده گفت زمانی که پیشینیان منتظر مجازاتی برای پندارهای نانیک و گفتار نانیک و کردار نانیک خویش بودند گاه در محل عقوبتگاه شمار فراوانی را در آنجا همچون خود مییافتند. پس بتدریج مکانهایی این چنین نفرین شده تلقی شدند. کمابیش نفرینشدگی همان است که در ادیان ابراهیمی از جمله قرآن با عذاب و دوزخ معرفی شده است. در زندگی این جهانی هم زندان یکی از مکانهای نفرین شده است که شماری کسان حس میکنند بخت از آنها روی گردانیده تا در چنین جایی ایستا بمانند. اگر چشهایمن را ببندیم و به ارتکاب هزاران لغزش بزرگ در ستاندن مال و جان و آبروی همشهریان و هموطنان طی روزها و ماهها محاسبه شود میلیاردها بازتاب آن که به مرتکبشوندگان بازمی گردد امواج شومش باشندگان نامرتکبشونده را هم گرفتار می کند مثل همین کرونا اخیر.
3. در روزگاران گذشته هر یک از اقوام جهان می کوشیدهاند به راهی یا شیوهای یا از این نفرین وارهها دوری کنند. قربانی کردن نزد خدایانشان یکی از این راهها بوده است. در شاهنامه فردوسی هم شواهدی از آن یافته شدنی است. زال پدر رستم به سبب رنگ موهایش از سوی پدرش سام شوم شمرده میشده است. فردوسی زمین و زندگی دنیایی را هم به شکلی کلی شوم وصف کرده است. از جمله میگوید اگر روزی اندوه سراغت نیامد آن روز از روزهای این جهان نیست. این نگره متعلق به طوس قرن چهارم بود است چه رسد به تهران قرن سیزدهم تا پانزدهم. چه زیبا سروده حافظ شیرازی دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد. تهراننشین همه روزه باید رنجهای افزونهای همچون ترافیک و آلودگی صوتی و هوا و گرانی و امثال آن را تحمل کند.
حقیقتا سالهاست وقتی میشنوم کسی برای تحصیل یا سکونت عازم تهران است دلم میگیرد. به باورم وقتی کسی عزم بیرون از آمدن از آن را ندارد بخت ا او روی برگردانده و چشم و گوش او توان شنیدن و دیدن را از دست داده است. چند دهه پیش کسی در تهران به من گفت میتوانم اینجا سیگار بکشم؟ گفتم سیگار کشیدن شما در حضورم در تهران برای من مثل آب خوردن وسط اقیانوس است. به قول قدیمیها توفیری نمیکند. تهران گورگاه عمر عزیز و ساعات تلف شدهای است که استعدادهای صاحبانش در آن کشته میشود. کسانی از روستا و شهرستان میآیند. ظاهرا برکشیده میشوند. با گذشت زمان مثل چراغی رو به خاموشی می روند و نسل بعد هم کامیابیهای خودشان را ندارند چون در این شهر زاده و پرورده شدهاند. این نگره سخت شبیه شعر سعدی شیرازی است:
وقتی در شام فتنهای افتاد
هر کسی به گوشهای رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشاه رفتند
وزیرزادگان ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
روند انقلاب 1357ش به بعد تا امروز این نگره سعدی را تایید میکند. البته همان روستایی که مدتی در تهران میماند وزیر میشود و پسرش ناقص عقل. دوباره گروهی از روستا سرخواهند رسید و قدرت را تصاحب خواهند کرد مثل داعش و طالبان و القاعده در کشورهای همسایه که شهروندان هموطنشان را میکشند. اصلا این شهر را کسی بنیاد گذاشت که ایلیاتی بود. در تاریخ هم اقوام وحشی مثل غزها و مغول به ناگهان به شهرهای متمدن حمله کرده و آن را ویران می کنند. چه راست گفت ابن خلدون قرن هشتمی که اعتیاد به اقامت شهرهای بزرگ پایان تمدن یک قوم است. او زندگی در طبیعت را به فطرت بشری نزدیکتر دانسته است. بروز جنگ جهانی اول و دوم برای اروپاییان همین حکم را داشت. فرودست آمریکا شدند. دیرازود آمریکاییان ناگزیرند فرادستی اربابان چینیشان را تحمل کنند. یکی از نمونههایش شمارگان میرندگان آمریکا و اروپا در قیاس با چین است. بر سر هم اساس جسمانیتزدگی شوم است زیرا به راستی نادیدهها فرمانرویا دیدهشوندگان هستند. هم از این رو ضرورتی نیست رنج شهرهای بزرگ را تحمل کرد.
4. به راستی چه چیزی یا چه کاری حس بهشتبودگی درونی دل و ذهن آدمها را از آنها باز میستاند؟ پدیدهای که دانا و نادان یا خواص و عوام و زن و مرد و کوچک و بزرگ و سیاه و سفید در این رنج مشترک هستند. در میان باورهای معتقدان به کتاب مقدس تورات و انجیل درخت ممنوعه در بهشت همان درخت دانایی بوده است. در میان مسلمانان نیز باور این است شیطان چیزی را میدانست که دیگر فرشتگان هم می دانستند . اما وقتی خداوند خواست در برابر فرمان او تسلیم شوند شیطان سر برتافت و رانده شد. همو ویروس این عصیان را به آدم و حواء هم منتقل کرد . از برهنگی خویش آگاه و از بهشت رانده شدند. زندگی امروزی بشر هم به سبب بمباران ذهن با دادههای بیپایاننما آموزشهای مدسه و دانشگاه و رسانهها و شنیدههای و صداهای نادوست داشتنی با ضرورت به دویدنهای دیداری و ضرورت بیشینهخواهی به ابردوزخ بدل شده است. در ایران هم نمادش تهران است. شاید در این میان خوابیدن آدمی بخش منقطع شدن موقت از این زندان دوزخ روزمرگی است.
5. وقتی به کسی خبر مرگ عزیزی از دوستان یا خویشاوندان به ویژه فرزندش میرسد که سخت بدو وابسته بوده است تا دقایقی یا ساعتی و گاه روزهایی بعد بدون اینکه سببی برایش بیابد به نوعی آرامش وصفناپذیر و ناشناخته میرسد. دورهای که دیگر تعلق خاطری به چیزی این جهانی ندارد حتی انگیزهای برای دانستن و خواندن نیز ندارد. گواهش اینکه توجیه اطرافیان در قالب اندرز برای تحمل این رنج زیاد برایش کارساز نیست. زیرا میداند نیرویی فراتر از دانستن متعارف است که نمیتواند او را از این مصیبت بزرگ رها کند.
سالهاست سخت باور کرده ام بشر بیش از آنکه از دورههای پیچیده ادبیات و فلسفه و عرفان نظری و تاریخ و دین درس بیاموزد از شکستهای بزرگ زندگیاش همچون ورشکستگی و زندان و تحقیرشدگی به ویژه داغ از دست رفتن پارههای تنش به دنیایی ناپیدا وارد میشود که بدون استاد و هزینه گزاف آموزههایی ناب خواهد آموخت. یعنی هر چه حس نداشتن و نخواستن راستین نیرومندتر باشد به کمال معنوی فرازینهتری نائل خواهیم شد. اما دور افتادن از گنج قناعت به زادگاه خویش در روستا یا شهرهای کوچک به کنج محنتآباد تهران و لندن و پاریس ونیویورک و امثال آن معنایش همجوشی روح با رنج است بیآنکه آدمی بتواند به فرزانگی ناب دست پیدا کند. این است معنی خسرالدنیا و الاخره که همان شومی و نفرینشدگی است.
بسیاری به نادرستی میپندارند اگر این همه اشیاء و لذات و آرزوهای رنگارنگ و متنوع و متکثر دورادور ماست تفسیرش این است باید از آنها بهرهمند شویم و تجربه کنیم. راست آن است هر کدامشان به زهری و به تعبیری مخدری شیمیایی یا ویروس کرونایی میماند . همان بهتر که تجربهاش نکنیم . شاید بتوان گفت شومی چیزی نیست جز اینکه زهرواره ای به شیرینی آمیخته و به خورد آدمیزاد داده شود. اما گاه مرگ و معلولیتهای بشری هماره جسمانی نیست گاه نادیدنی به چشم و پنهان از دیدگان است .این همان رنج این جهانی همه روزه است که فردوسی نیز بدان اشاره کرده است.
6. به جز این تقارن پدیدهها یا آدمها در کنار هم از کلیدهای شناخت نفرینشدگی است. زیرا بنا به باور درست همگانی فرزانگان یا علمیاش نیوتن هر عملی را عکسالعملی است مساوی و در خلاف جهت. پس اگر آدمی به کسی نزدیک شود که طبق قانون ریاضیات حیات قرار است برای بدکردههایش مجازات شود پس شاید او هم پاسوز شود. این است راز اندرز پیشنیان که مردمان از نزدیکشدگی به پادشاهان و فرمانروایان باز داشته بودهاند. درنگپذیر اینکه در تاریخ آمده سلطان محمود غزنوی خاک ناحیه تهران را شوم میپنداشته و به وقت در آمدن به ری رویش را از آن بر میگردانده تا چشمش بدان نیفتد.
حال تصور کنید شهری مثل تهران که مردی سترون و سنگدل و سفاک آن را پایتخت کرد. خودش خیری ندید و در غربت کشته شد و سرنوشتی از گورگاهش هم نیست. فرجام تلخ دلسوزان و مدبرانی برای این ملک همچون قائم مقام فراهانی و امیر کبیر و محمد مصدق و امثال آنها برای امروزیان از بدیهیات واز امثال و حکم شده است. طی حدود 250 سال در این تهرانسرای رنجها و ناکامیها خونهای بسیاری به ویژه بیگناه ریخته و چه فراوان فرمان قتل و تبعید و زندان صادر شده است. بسیاری از این شهر متواری و به سرزمینهای بیگانه گریخته و در همان غربت جان داده اند. چه انبوه مالها مصادره شده است. چه بساآبروها ریخته شده است. چه پاکان که به تیر تهمت بدنام شده اند. چه نخبهها و استعدادها که به فراموشی سپرده شده و در فقر عمر را به پایان بردند.
7. شاید برخی بپندارند برای پیشرفت در علم و تحصیلات دانشگاهی و یافتن استادی یا موفقیت در کارهای اقتصادی یا رسیدن به قدرت سخت لازم است اگر میخواهی ایران بمانی در این شهر بمانی. کسی کاری به کارت ندارد. تنگ نظریی در میان مردمانش نیست. همه دریادلند.چهرهها و اندامهای زیبا خواهی دید و متمتع خواهی شد. اینکه زندگی در این شهر هم فال است و هم تماشا. شهر فرصتهای طلایی است. اما راست آن است پاسخها فراوانی می توان بدان داد که اشتباه می کنیم.
جدا شدن هفده شهر قفقاز
و دخالت روس و انگلیس طی دو تا سه قرن گذشته در سیاست داخلی و خارجی ایران
و نیز فرجام قاجاریان
و خیانت بسیاری سیاستمداران قاجار به وطن
و ترورهای رسمی و غیر رسمی متعدد در این شهر از جمله ناصرالدین شاه قاجار که در همین شهر به ضرب گلوله از پای در آمد
و انفعال سیاستمداران ایران در دو جنگ جهانی اول و دوم که رضا خان پهلوی با همه قدرتش از قدرت به زیر کشیده و به تبعید فرستاده شد.
سرنوشت اندوهبرانگیز محمد رضا پهلوی و خانواده و خاندانش و مرگ در دیار بیگانه و حسرت دفن در وطن
و فرجام گروههای سیاسی پساانقلاب 1357ش
و مصادره ثروت ثروتمندان
و آلودگی هوای تهران
و ترافیک جنونآور
و روی گسل زلزله بودن تهران
و رانت خواریهای عظیم
همگی بازتاب و برایند کارنامه میلیونها لغزشی است که همه روزه در این شهر اتفاق می افتد و چندی یکبار به شکل یک زلزلهواره در این کشور خود را نشان میدهد. به باورم هر کس حتی مردان ممکن است حقیقتا به روسپی بدل شوند. روسپی کیست؟ کسی که برای پول و لذتش تن خود را ارزان میفروشد. در کارش تنوع و خنده و وسرخوشی و همنشینی با جوانان ثروتمندان است. اما کسی که رنج مادر بودن را تحمل میکند در روزگار پیری دلخوش به فرزندان و نوادههاست. روسپی در تنهایی و فقر فرجامین جان میسپارد. برای روح فرزانگان به حقیقت رسیده تهران یک شهر نوی پیشا1357ش است که باشنده در آن بدنام و هرزه نام خواهد گرفت.
امیدوارم در آینده ریشهشناسی شومپژوهی تهران به یک شاخه علمی و سرانجام به یک نظریه علمی منتج به قانون علمی مثل قانون نیوتن یا نسبیت اینشتین بدل شود. شاید اگر هر کس به زادگاهش برگردد بخشی از بحرانهای عظیم امروزی ایران به پایان برسد. مگر نه آن است که سرانجام زیر خاک خواهیم رفت چرا دستکم سالهای پایانی را در حال و هوی کودکی زادگاه به پایان نرسانیم. در کوچه پس کوچههایی که خاطره داریم قدم نزنیم. چرا پیکر ما روی دست دوستان و خویشاوندان قدیمی روانه دیار خاموشان نشود؟ خوشا آنانکه همچون سهراب سپهری تنشان پسامرگ از این ماتمکده بیرون رفت جایی که باید با خود گفت دلش خوش سیری چند. پناه به خدا ببریم از ناتوانی از تهرانگریزی.