اين یادداشت پیشدرآمد مقالهای است که در نقد چهارمقاله عروضی سمرقندی نوشتهام که حاصل يادداشتهاى نگارنده اين سطور بر نسخه چاپى آن در فاصله سالهاى 1371ـ1394ش است كه اميدوارم به زودی پیش از پایان سال 1395ش منتشر شود . طبعش مطبوع افتد . در ذهنها انطباع يابد و مقبول اهل ذوق سليم افتد.
به اندازهاى ناسنجشپذير به سنجشگرهاى اين جهانى كه خود بدان آگاهم به اين كتاب و ماهيتآ مؤلف آن سخت مديونم، هر چند به راستی از چنبه اصالت و دقت دادههاى تاريخى از كاستيها و لغزشهاى گوناگون دور نمانده است . چهارمقاله حلقه ارتباطی پارسی زبانان و ادب دوستان فارسی در دیگر اقالیم و گویشوران زبانهای دیگر طی نه سده گذشته بوده است. بسیاری مشق خوانش متون را با آن کتاب آغاز کرده اند. بنده نیز یکی از هم از این مهمانان خوان شدم. پلى شد تا در سالهاى پيش از دى ماه 1371ش به قصد برونرفت از روزگار سخت بىفرياد جمالالدين عبدالرزاق اصفهانىگفته كه زمانه را همچون درياى طوفانى روزگار نوح نبىوارهاش يافته بودم به ميانجى اين تختهپارهگونه به كشتى يا ساحل نجات آرامش سرزمين نوشتارهای کهن پاى نهم. پس اين چنين شد از ميان دهليزهاى تنگ و تاريك پندارى ـ نوشتارى ـ گفتارى ـ كردارى علوم و فنون آتشينسرشت بر هم ريزان ذهن پسارنسانسى و خاصه پزشكىنامههاى جديد و كتابهاى معاصرنوشته تأليفى و ترجمهاى انباشته شده در ذهن پديدآورندگان و متوليانش كه مرزهاى باورهاى آيينى ابراهيمى را نيز به تمامى درنورديده با همه زخمهاى پيدا و ناپيداى جسمانى و ناجسمانى با سلامتى كمينهاى بيرون آيم. از ميكدهاى ناديدنى به چشم و البته از جنس واژههاى گنديده در خمرههاى جمجمهنام خودباختگان برونمرزى شرقى ـ غربى با نامهاى فريبنده و پرشكوه كه در پس گفتهها و نوشتهها همه روزه بلكه همه لحظه انديشههاى ناب و دستنخورده را آلوده مىكند به عنایت ربانی به در آيم كه سخت سياهمستكنندهشان دريافته بودم. اينكه سرانجام تنسپارى دوشيزه ذهن به انديشه بيگانگان ولو به نام علوم نو يا هنر و فرهنگ و نیز داده های ماهیتا خرافه ولی علم نام شرقی که ديرازود به از نوعی خودبيگانگى و اساسآ فقر و تنهايى و غربتِ درونى نفسانى و برونى جسمانى مىانجامد.
پديدهاى كه به چشم مىديدم اینکه بسيارى تحصيلكردگان نيز از استادان و همشاگرديها و زان پس جوانترها به اصل اعتمادناپذيرى به تمدن پرشكوهنماى افسانهاى غربى دهههاى اخير و خاصه اروپاييان و دستاوردهاى پى بردهاند و اندك اندك از آن فاصله مىگيرند. البته اين سخن به معناى فروافتادن در گرداب و باتلاقها باتفهها و باورهاى نادرست ديندارنمايان دروغين ديروزين و امروزين گوناگون نبود. چرخه نقادى و شكهاى غزالىواره به راه افتاده است. به تقريب بساكسان که در سده معاصر كوشيده اند به پيروى از شيوه رنه دكارت شنيدهها و خواندهها را از پالايه سنجش خرد ناب كانتىواره بگذرانند. اینکه خردجويان به آسانى كالاهايشان را از بازار خودفروشان فرزانهنشان داده شده عالمنماى استادنام و مولف و مترجم و مصحح كمفروشِ گندمنماى جوفروش نخرند. همچون رستاخيزواره آن كس كه در او غش بود سيهروى شد. آفتاب آمد دليل آفتاب. گسل عظيم ميان ادعاهاى زبانى/كلامى ـ كردارى به زلزلهمانندى بدل شد كه نامش را مىتوان آغازِ يك پايان گذاشت.
پس به خود گفتم شايد بختم باشد به بهشتواره ادبيات روزگاران كهن بازگردم و پيش رويم راهى به حريم متون نظم و نثر عربى و فارسى كهن گشوده شود. به سنت پيشينه شرقى گام به گام به سوى حريم محرم و نامحرم و نيز مريدى و مرادى از جنس اعتماد متقابل بازگشتم و زانوى شاگردى نزد كسانى بر زمين ادب نهادم كه معتمد و ژرف دانشتر و كمآلايهترشان يافته بودم. چند سال پيش بود كه به دكتر غلامحسين ابراهيمى دينانى مىگفتم درگذشته و دست كم در علوم غيرنقلى هر استادى هر شاگردى را نمىپذيرفت. شاگرد نيز به جستجوى استادى ممتاز مىگشت. راز كاميابى پورسينا پيش كشيده شد كه از بسا بزرگان از جمله او كم از انگشتان دست تلاميذ مقرب داشته است. شيفتگان نوآموزى كه با پديدهاى شبيه گفتمان سقراطى با پرسش و پاسخهايشان به پختگى مفاهيم در ذهن استادان و خودشان و سرانجام دادههاى نوشتارى نهايى يارى مىرسانيدهاند. پس رابطهاى پديد مىآمد نه از جنس نمره و انتخاب واحد و ترم و سال تحصيلى و حضور و غياب و پاياننامه و استخدام رسمى و مراتب استاديارى به استادى و حقوق بازنشستگى. افزودم اينك نه استادى مىتواند ادعا كند سمت استادى تمام عيار بر شاگردانش داشته است. زيرا بابتش حقوق مىگيرد و به يكسان به همگان درس مىدهد. به تقريب اگر دستمزدى نباشد از اين كار كناره مىگيرد. دانشجو نيز مىداند كه بسا كسان از استادان كه اگر دستمزدى در كار نبود بر سر كلاس درس حاضر نمىشوند. پس صحبت از دوستدارى نفس دانش. پژوهش نيست. اينكه زندگى خرج دارد شوربختانه دانشگاه و مدارس قديمه را به حجره بازار بدل كرده است تا مشق تجارت علم و دين كرده شود.
به باورم رواج و اباحت دروغ و ريا بشر را ناگزير از نظام آموزشى جديد كرد كه دستكم ردپايى از سندى مكتوب بوده باشد كه كسى صرفا به زبان نتواند ادعا كند. منطقآ نوشتهها آيينه مسجلترى از گفتهها هستند. اما با اين همه در اين ميان از برآمدن بزرگ مردان دانشمند از جنس رازى و بيرونى و غزالى كه خبرى نشد هيچ، در سدههاى گذشته در محترمانهترين نامش بردهوار و در شكل فسادآميختهاش روسپىكار و مُخَنَّثوار به خدمت اربابان علمى و پژوهشى غرب درآمديم. افتخار بسيارى استادان و در تدوامش اينكه فرزندانش راهى ديار فرنگ شوند. نام وطن و آيين پوششى شد براى بهرهورى از منافعى كه در غرب دسترسپذير نمىشد. بازگشتيم به روزگار صفوى و قاجارى خريدار كالاهاى بنجل غرب. زيرا آنچه خريديم ديگرباره نخريدند كه گفتند از رده خارج است. نوشتههاى اينگونه زبالهاى شد مخرب محيط زيست نفوس مجرده و مغزهاى مجربه. خميرشدگى ديرازود لحظه به لحظه خروار خروار يا سپردن به هيمه آتش مكتوبات كتاب و مجله و روزنامهنام و بر طاقچه دل و ذهن سپرده شدن شاهنامه فردوسى و ديوان حافظ شيرازى مؤيد نگره ناصر خسرو قباديانى شد كه نخواسته بود نزد اميرى برود كه حقيرش مىپندارد و روا نداشت لفظ درىاش را پاى خوكان بريزد كه امروزه حديث كهنه و دانش نو نام دارد :
بسوزند چوب درختان بىبر سزا خود همين است مر بىبرى
پس بايسته می دانم به حكم ناسپاسگزارنده آفريدگان سپاسگزار آفريدگار نيز نمىشود از مرشدانى ياد كنم كه در اين روند ديدار، مصاحبت و حضور و شهود نزديكشان را سرمايه و بركت عمر خويش يافته بودم خاصه كه دل در گروى غرب نبستند و با همه رنجهاى چند دهه اخير از جمله اينكه نادانستگان و كممايگان نماد دانايى شدند و به ناحق تمامى امكانات دولتى و ملى به سمت آنها سرازير شد حاضر به پذيرش غربت غرب نشدند : شادروانان على اصغر فقيهى، عبدالحسين زرينكوب، حسين شهيدزاده، محمد امين رياحى، بهرام فرهوشى، عبدالحسين حائرى، هوشنگ اعلم، ابوالفتح حكيميان، مصطفى آرنگ و كاظم برگنيسى كه اكنون جملگى رخ در نقاب خاك كشيدهاند. خدايشان در فرازينهترين درجات جنت جاى دهاد.
صادقانه بايد اعتراف كنم به راستى خوانشهاى مكرر چهار مقاله عروضى سمرقندى مشق خوبى بود براى من كه مبتدى مكتب متون فارسى شده بودم. دست بر قضا شعر همشهرىاش رودكى سمرقندى درباره دندان ـ مرا بسود و فروريخت هر چه دندان بود ـ كه ارتباط مستقيمى با رشته تحصيلىام داشت، از اصلىترين محركهاى من براى بازخوانى متون كهن شد. چندانكه اين قصيده را در آغاز يكى از كتابهاى دندانپزشكى همين رشته جاى داد. به باورم پلى شد كه ميان دندانپزشكان و ادبيات كهن الفتى برقرار شود. آثار مثبت آن را در نوشتههاى منتشر شده این رشته به عينه می ديدم. البته در خوانش نظم و نثر فارسى آموزگارى مشخص نداشتم. راهنمايى مىگرفتم و به راه مىافتادم. بنابراين از تابستان 1370ش خودخوان شدم. این را هم بگویم به سبب ناشناخته ای می توان تا آخر عمر این متن را گشود و با شگفتی دید که چیزی در آن کشف می شود که در نوبت پیشین یافته نشده بوده است. ببابراین چهارمقاله برایم به یکی از شیرین ترین متون فارسی و تاریخچه خواندنش به یکی از بهترین خاطراتم بدل شده است. غبنی است ناخواندن و مانوس نبودن با این متن سده ششمی.