پس از نوزده سال
از نخستین روزی که از نزدیک شادروان علیاصغر فقیهی را پاییز 1376 در خانه سادهاش در خیابان باجک قم دیدم نوزده سالی گذشته است. شش سال را با شخص ایشان هماره مانوس و مرتبط بودم . سیزده سالی است حضور ناجسمانی او را در گذر روزها در زندگی ام احساس میکنم.
به باورم یکی از بختهای بزرگ عمرم که خدای یگانه روزیام کرد اینکه بر سر دهمین سال از پاییز 1366ش که به دیدار استادان بزرگ رشتههای مختلف خاصه ادبیات و تاریخ میرفتم که یکی از آن همه زندهیاد دکتر عبدالحسین زرینکوب در خانه میرزای شیرازیاش بود دیدار این مرد دست داد. همان سال 1366بود که به دیدار شادروانان بهرام فره وشی و حسین کریمان و محمد تقی دانش پژوه و جهانشاه صالح و شماری دیگر بزرگان نیز رسیده بودم .این نکته از این سبب یاد شد و البته اهمیت هم دارد اگر طی این بازه زمانی به خلوت بزرگان درونکشوری و برونکشوری نمی رسیدم و دستکم از طریق تلفن و نامه ارتباطی نداشتم شاید نمیتوانستم همسنجی و داوری درستی داشته باشم.
اما گذر زمان و نیز گواهی منصفانه شماری از برجسته ترین استادان که در رشته خود نیز صاحب شهرت و اعتبار بودند که از جمله شادروانان محمد معین و امیر حسن یزدگردی و ایرج افشار و نیز دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی و گاه به میانجی دکتر حسین شهیدزاده و خاصه دکتر محمد امین ریاحی که ارادتی سخت به علی اصغر فقیهی داشت و به دیدارشان می رفتند برایم تردیدی باقی نگذاشت با مردی روبرو هستم از جنس مرشدان معنوی قدیم که فضای کنونی جامعه از وجودشان سخت قحط سال شده است.
اینکه آنانی هستند که آنچه میآموختهاند همچون یک طبیب بالینی دانستههایشان را به کار میبستهاند. اینکه فاصله میان پندار و گفتار با کردار به کمترین اندازه برسد. سادهتر اینکه میتوان آنانکه فقط سخنان زیبای پرطمطراق و عوام پسند میگویند و مینویسند جز دروغگویانی بزرگ نپنداشت که شوربختانه نان و نام و ناز فرزانگان و فرهیختگان دارند امّا از مغزه راستین آن تهیاند. شاید بتوان آنها را همان شیر علم دانست که مولانا در مثنوی گفته است که تصویرند و برآیند حاصل بادی که بر پارچه میوزد. اگر به آنها نزدیک شوی درمییابی از عنصر حیات بهره ای ندارند و حتی تهی از یک غرش ساده شیرانه هستند.
اکنون پس از سی سال نمیتوانم به تعداد انگشتان یک دست از استادان مختلف نام ببرم که همچون علیاصغر فقیهی جامع کمال پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک زرتشت گفته بوده باشند که به نخواستن بوداگفته نزدیک شده باشند که سرجشمه رنجهای بشری را خواستن دانسته بوده است . نرم رفتاری این استاد تصویر آموزه های مسیح و محمد(ٌص) را پیش چشم می آورد … نزدیک به انسان کامل بود… دریادل و سرشار از مهر و روشنی پاک و چیزی شبیه به روح سهراب سپهری در هشت کتاب و اتاق آبی. زیرا با مرغ هوا دوست شده بود. .. مثل آب زلال بود. همان بود که می دیدی. واژه هایش بر ذهن حک می شد که هم اکنون پس از سالها در گوشم زنگ می زند و بر لوح دلم نقش بسته است. درستی گفتار سخت موجزش را همه روزه به چشم می بینم.
وقتی سال 1381ش به من گفت رضوي! مبادا غرق بشی… گفته اش یک ساعت مرا در اندیشه فرو برد. ناگاه به یاد جمله نوح نبی افتادم خطاب به پسرش که البته نشنید و به کشتی نجات سوار نشد. بر سر کوه رفت و آب انبوه روح پسر نوح را بر سر نوک کوه برگرفت. ترس برم داشت و با خود گفتم نکند عاقبتم چنین بوده باشد. پس به میانجی او به کشتی عافیت و قناعت سوار شدم. تا توانستم چشم را به چشم نوازان فریبا فروبستم و کنجی بنشستم . به لطف خدا آرامش چهارده ساله خلوت خویش را مدیون او هستم پس تا آخر عمر.
نقل کرامات فراوان او رساله مستقلی می طلبد شاید شبیه اسرارالتوحید . به قول غربزدگان ایرانی شخصیتی کاریزماتیک داشت اما نه به قصد دکانداری عرفانهای نوظهور امروزی که در اندیشه بهره ورزی تمتعات جسمی و جنسی و نقدی بوده باشد. هم از این روی سالهاست بر این نکته پای فشرده ام که از قرن ما علیرغم آنکه پذیرش این ادعا یا پیش بینی برای بسیاری دشوار و شاید ساده لوحانه می نماید اما علیاصغر فقیهی یکی از چند تنی خواهد بود که نامش در آینده بر صفحات تاریخ این سرزمین نقش خواهد شد. گرچه خود ایشان جمله تأملپذیر دیگرگونه ای داشتند اینکه گمنامیام از شهرت آفت برهانید.
راست آن است آنانکه همشهری و همکار او در محیطهای آموزشی بودند و حتی بسیاری شاگردانش او را همچون زاغچه سر یک مزرعه که سهراب سپهری گفته است جدی نگرفته بودند. گرچه حرمت ظاهری او را به جای میآوردند اما باور نمی کردند و به باورم هنوز باور نمی کنند که بزرگی روحش بیش از گمان آنها بوده باشد.
پس پندارم چنین است که بعید است دستکم تا یکصد سال دیگر همچون اویی دستکم در شهر قم میان اهل فرهنگ و دانش پدید آید. دلیلی منطقی هم دارد. اینکه او شرایط و مختصات جبری و ارادی فراوانی را با هم جمع داشت که به حساب قانون احتمالات ریاضی پیدایش آن دوباره سخت دشوار است. شاید بتوان دکتر احمد مهدوی دامغانی و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی را نیز همچون ایشان از این قانون مستثنی کرد که مرشدانی نادرند کیمیاگونه در این زمانه پرآشوب . دو مشهدی و یک قمی است که طبق قانون ارث که سهم پسر دو برابر دختر است. چون امام هشتم شیعه در خراسان است و خواهرش درقم سهم مشهدیهای مضاعف است. البته این هر سه بیرون آمده از زیردست بزرگانی همچون جلال همایی و بدیع الزمان فروزانفر بوده اند و تاثیرگذار در فرهنگ و تمدن و علم این مرز و بوم.
درباره علیاصغر فقیهی گفتنی است چندانکه حضوراً هم به ایشان میگفتم نام کوچک علیاصغر از یکسو و شهرت فقیهی از سوی دیگر و آن هم زاده شدن و بالیده شدن و تدریس بیشتر عمر در شهر قم از روزگار پهلوی اول و دوم که میانه خوشی با دینداری نداشتند و زان پس پیدایش انقلاب 1357 ایشان را به سبب اوج گیری بازار سیاست زدگی در محاق گمنامی گذاشت. به ایشان میگفتم در کنار عوامل یاد شده ترجمه نهجالبلاغه و انتشار آن از سوی ناشری در خیابان ناصرخسرو برای بیشتر نسل امروزی جز این نیست که طلبهای کم دانش برخاسته از مدارس قدیمه هستید که کارهای علمیتان خاصه تاریخ جدی و پژوهشی بنیادین نیست. میخندیدند و سکوت میکردند.
فراموش نمیکنم سال 1382ش که به تازگی درگذشته بودند و مقالهای در کتاب ماه ادبیات نوشته بودم. جوانی که کارشناسی ارشد تاریخ خوانده بود و اگر اشتباه نکنم نام خانوادگیاش خواجهنوری بود در کتابخانه مجلس مرا دید و گفت بیهوده فقیهی را بزرگ میکنید. کسی نبوده است! یک نهجالبلاغه نوشته و یک کتاب درباره آلبویه که آن را مرتب کوچک و بزرگ کرده است. به ایشان گفتم مقالهام را یک بار دیگر بخوانید. هیچ جا نگفتهام در زمینه دانش و از جمله تاریخ همچون احمد کسروی و عباس اقبال و عبدالحسین زرینکوب است بلکه او را فرزانهای از زمانه خواندم اینکه ممکن است روزی کسی پیدا شود و کارهای علمی بهینهتر از ایشان تحقیق و تألیف کند اما منش ایشان در خویشتنداری بوده که مرید ایشان شده و مقاله نوشتهام. مدتی بعد دوباره مرا دید و گفت یک عذرخواهی به من درباره داوری نادرستش نسبت به فقیهی بدهکار است.
اکنون بر سر سیزدهمین سال از مرگ این استاد در دوم آذر 1382ش در بیمارستان گلپایگانی شهر قم یادداشتی که روزهای منتهی به مرگ ایشان در آخر شبانگاهی در کنار دستگاه گرماساز خانهام تکیه دادم و آن را نوشتم . نخست برای همسرم خواندم و هم هنگام می گریستم که البته تاکنون در موارد مختلفی چاپ شده که اکثر اوقات بدون آگاهی خودم بوده است بار دیگر برای آنانکه ندیدهاند درج میکنم. البته یک نکته هم در میانه کشفم شد که یک نوشته اگر خواننده را به گریستن آرام و سبزگونه و یا خنده ای از ته دل یا تاملی ژرف و بازگشت به خویشتن دوباره واندارد که خویشتن را در آیینه خویش بییند و از کژراهه و بیراهه و خودبزرگ بینی باز گردد و خلاصه از آتش دوزخ به بهشت واره ای سوق دهد از شمار کلمه طیب نیست.
قرار است روز سهشنبه دوم آذر ساعت پانزده تا هفده بر سر مزارش در قم آرامگاه محمد مفتح در حرم بانو معصومه دوستدارانش گرد هم آیند و یادش را گرامی دارند. چند روز پیش بود که کسی از بیمارستان پاستورنوی تهران با من تماس گرفت. اینکه جناب آقای مهندس امید اخباراتی رئیس هیئت مدیره بیمارستان با دیدن کتابی که زندگینامه فقیهی نیز در آن است تصمیم گرفته چند هزار نسخه آن را خریداری کند و میان خواستاران آن کتاب توزیع نماید. گفتنی است تدوین مقاله فقیهی در کتاب مذکور حاصل چند نوبت گفتمان بود که آماده شد و در آن کتاب درج شد. از ناشر نشانی بنده را گرفته بودند تا شمارگانی را برایم ارسال دارند. گفتم قرار است هفته بعد بر سر مزار ایشان باشیم. پس این تقارن نیز برایم سخت خوشایند است. پیشاپیش بار دیگر برکت فقیهی برای کار خودش هم تجلی کرد.
از دکتر علی محسنی رئیس انجمن دانش آموختگان حکیم نظامی قم و شاگرد استاد نیز یادی کنم که هماره میگوید نمیدانم هرچه به ذهنم فشار میآورم که طی هفتاد سال گذشته آیا نقطه ضعف یا کاری نابجا و منفی از ایشان دیده یا شنیده باشم نمیتوانم به یاد بیاورم. همچنین هر دو به این نتیجه رسیدهایم که هر آنچه برای فقیهی نیت میکنیم به عینه به شکل تمام و کمال تحقق پیدا میکند.
روزی تهیهکنندهای از صدا و سیما به سال 1386ش به سراغم آمد که قرار است مستندی درباره ایشان ساخته شود. فراموش نمیکنم گفتم به شرطی همکاری خواهم کرد که گوینده برنامه پرویز بهرام بوده باشد. ایشان نیز پذیرفت. هنگامی که سراغشان رفته بودند ابتدائاً نپذیرفته بوده امّا وقتی زندگینامه فقیهی را خوانده بود همکاری را پذیرفت و درباره دستمزدش نیز تخفیف قابل توجهی منظور داشت. چنین است حتی مقالاتی که بنده درباره فقیهی نوشتهام پیشاپیش سردبیر یا مدیر مسئول نشریه آن خود از دستم گرفته و در اولین شماره مجله چاپ کرده است.
سالها پیش و دقیقاً روز اول فروردین 1389ش بود که همشهری دیگرم دکتر حسین شهیدزاده – قمی تبار و کارمند وزارت خارجه روزگار پهلوی شاهیان و از اصحاب ایرج افشار و ایرج پزشکزاد و عبدالله انوار و مولف روزگاری در شورآباد – درگذشت شبی در رؤیایی او را در جایی دیدم که حس میکردم شمیران تهران است. در رؤیای شبانهام ایشان را دیدم. می گفت مشغول ساخت یک مستند است. با همان دستگاههای آپارات سینمایی مشغول انداختن تصویر روی پرده بود. بیرون همان ساختمان نرسیده به نوک کوه دو گور جای داشت و نه بیشتر. در همان حال احساس می کردم گوری که در بالاترین نقطه واقع شده قبر محمدرضا پهلوی است. گور دوم نیز قبر علیاصغر فقیهی است.
از آن پس احساس کردم وقتی تاریخ معاصر قرن چهاردهم نوشته میشود نام این دو تن نیز از شهرتی به سزا برخوردار باشد که البته سهم سیاسی و این جهانی پهلوی دوم بیش از فقیهی و سهم معنوی و عارفانه فقیهی بیش از پهلوی دوم خواهد بود. ساده تر اینکه جایگاه فقیهی در شکوفایی صفای باطن همان است که وضع اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی در زمانه پهلوی دوم از منظر آیندگان . دست بر قضا درست ده سال پیش از انقلاب پ1357ش بود که فقیهی نوروزگاهی با محمد رضا پهلوی رویارو شد و جایزه کتاب سلطنتی برای تالیف و تحقیق شاهنشاهی عضدالدوله را از دست او گرفت . با دسترنج کارش از همان جایزه بوده که راهی سفرهای دور دنیا مثل قاره آفریقا و استرالیا و شرق آسیا و اروپا شد.
این نکته را تاکید کنم که دوستانم میدانند اهل خرافه نیستم. زیاد هم به گزافهگویی درباره معجزه و کرامت اعتقاد ندارم اما قلم من که درباره علیاصغر فقیهی به گردش در می اید متفاوت میشود. اینکه هرگاه بر سر مزارش رفتهام کمتر از چهل و هشت ساعت برکتی در زندگیام یافتهام که گاه در مخیلهام نمیگنجیده است. یاد دارم اولبار بدون آنکه نیت آن را داشته باشم که بر سر سالگردش سر مزار او باشم تصمیم داشتم پیادهروی کنم که ناگهان احساس کردم پشت دیوار حرم بانو معصومه هستم. به اتاق گورگاهش که رسیدم با شگفتی دریافتم سالگرد درگذشت ایشان است و من آنجا هستم. گاهی کتابی خطی موجود است و حسرت یافته نشدن نمونهای از نسخهاش را داریم که فیالمثل استاد شفیعی کدکنی در حسرت کتاب ذیل وشاح دمیه القصر تألیف ابنفندق بیهقی سده ششمی است. شخصاً و حضوراً در خلوت دوگانهای شنیدم که گفت تردید نکن اگر روزی یافته شود زندگیام را خواهم فروخت و آن را خواهم خرید که البته تا این زمان سال 1348 که به گفته ایشان از روی فهرست اشتباه دانشگاه تهران به سراغ آن رفته و دریافته حقیقتاً این کتاب نیست نتوانستهاند طی چهل و هفت سال تا به امروز به نمونهای از آن دست یابند.
اما یک بار در سال 1389 که از مزار ایشان بازمیگشتم به کتابخانه مرعشی نجفی رفتم. نسخهای را یافتم که البته فهرستنگار نتوانسته بود دریابد ارزش و اهمیت آن چیست. جالب اینکه نه ایرانیان و نه مستشرقین و نه فهرستنویسان قدیم و جدید و نه هیچیک از پزشکان کهن و از جمله شاگردش در قرن چهارم یادآور نشده بود که چنین کتابی موجود است. از آن سال تا به امروز نیز وقتی به کتابهای مرتبط با همان رشته مینگرم میبینم حتی ابن ابیصادق نیشابوری سده پنجمی نیز از این کتاب آگاهی نداشته است چندانکه پیش و پس از او تا این زمان کسی نام آن را نیز یاد نکرده است. به هر روی آنانکه در این باره تردیدی دارند دعوت میکنم با زندگی و آثار فقیهی و دیدار مزارش انس پیدا کنند و زمان حضور خود را ثبت کنند که ببینند چه اندازه طول میکشد تا نتیجهاش را به چشم ببینند.
درباره مقاله زیرین نیز اتفاقی مبارک و به تعبیر حافظ شیرازی اندر آن ظلمت شب پیش آمد. روزی که در آذرماه 1382ش مقاله چاپ شده ایشان در کتاب ماه ادبیات به دستم رسید در رؤیای شبانهام ایشان را دیدم که بر سکویی قدیمی که جلوی خانهها میساختند در محله باغپنبه قم که زیستگاهشان بود نشستهاند. به ایشان گفتم درباره شما مقالهای نوشته ام. مجله را ورق میزدم تا محل آن را به ایشان نشان دهم اما همزمان به خود میگفتم مگر ایشان درنگذشتهاند؟ برادر مادرم دکتر هبتالدین برقعی که استاد گوش و حلق و بینی دانشگاه علوم پزشکی تهران است نیز در آن میانه حضور داشت. به ایشان گفتم یادتان باشد که اگر فقیهی مرد بار دیگر دیگر اعلام نکنیم زیرا میگویند مگر یک آدم چند بار میمیرد؟
مادرم هرگز یک بار هم ایشان را از نزدیک ندیده بود اما برایم نقل کرد که شب درگذشت علی اصغر فقیهی پدرش را در ردای سفید دیده که به دنبال فقیهی آمده است. وقتی مادرم تصویرشان را در تشییع جنازهای که از تلویزیون پخش شد دیده بود و به من گفت این مرد همانی است که در رؤیای شبانه دیده است.
سالها بعد که شادروان دکتر محمدامین ریاحی خویی– ریاست بنیاد شاهنامه و آخرین وزیر آموزش و پرورش سلسله پهلوی در کابینه شاپور بختیار – درگذشت که دست کم حضورا در منزلش در سید خندان به من گفت به باورش فقیهی از نسل ابوسعید ابوالخیر و بایزید بسطامی است پیش از آنکه ساعتی بعد از زبان دکتر علی محسنی خبر مرگش را بشنوم در رؤیای شبانهام دیدم روانشاد فقیهی بر فراز ساختمانی بلند در حال آیند و روند و منتظر کسی است. درختانی بلند این بام را احاطه کرده بودند. حس میکردم جایی شبیه باغهای شمیران همچون درکه است و منتظر رسیدن ریاحی است . از خواب که برخاستم دکتر علی محسنی به من تلفن زد که دکتر محمدامین ریاحی حدود ساعت ده صبح در بیمارستان ایران مهر تهران درگذشته است. به او گفتم بامدادان خبرش را دریافت کرده ام. فقیهی حق دوستی قدیم را به جای آورده و مثل استقبال کنندگان فرودگاهی به پیشباز ریاحی آمده بود.
شگفت اینکه نمی دانستم بختم این خواهد بود آخرین نفری خواهم بود که به درون گور ریاحی می رود . در قطعه نام آوران بهشت زهرا بودم. شادروان ایرج افشار و نیز دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی نیز حضور داشتند. کسی پا پیش نگذاشت. کتم را در آوردم و به دست دوستم دادم . به درون گورش که رفتم به خلاف تصورم مساحتی داشت بزرگتر از پهنه زمین . احساسم این بود زنده است و با زبانی خاموش ولی گویا از من تشکر می کند. پس از آن برایم اتفاقاتی نیک و از جمله دوستیهای نو و خاصه در شهر خوی پیش آمد که دانستم از رایحه روح ریاحی است. پس شاید باید رویای شبانه ای که در آن حضور داشتم راست تعبیر می شد: فقیهی و ریاحی باشند و من. دور نیست فقیهی هم همان نزدیکیها بوده مثل خدایی که سهراب سپهری گفته است که همین نزدیکی است لای این شب بوها پای آن سرو بلند .
امیدوارم یادداشت کنونی نیز برای بنده و آنانکه وقت میگذارند و آن را میخوانند برکت معنوی داشته باشد. پس`آنانکه نیز به تعبیر حافظ شیرازی محرم دل نیستند در حرم یار نمیمانند و در انکار میمانند به حال خود وامیگذارم. این نکته را هم بگویم که فقیهی با آنکه دروس دینی قدیمه در قم خوانده بود جامه آن را به تن نداشت. در سلک مکلاها درآمد و از روزگار جوانی و از جمله در دانشگاه و تدریس پنجاه ساله تا زمان مرگ هرگز از جامه شهرت استفاده نکرد. از خدای بزرگ برای او فرازینهترین بهینهترین درجات ملکوت را خواستارم.
كارنامه فرزانهاى از زمانه
به زير طاق زَبرجد نوشتهاند به زر
كه جز نكويى اهل كَرَم نخواهد ماند
«حافظ شيرازى»
زندگى، به قول سهراب سپهرى «رسم خوشايندى است و بال و پرى دارد اندازه مرگ». هموست كه مىگويد: «زندگى چيزى نيست كه لب طاقچه، از ياد من و تو برود». زندگى استاد علىاصغر فقيهى، به راستى رسم خوشايندى بود و چيزى نخواهد بود كه لبِ طاقچه زمان، به سادگى از ياد همشهريان و شاگردان و دوستدارانش برود. زندگى، نه آن حركات جسمانى و دويدنهاى ديدارى است كه در بيشترينه مردمان مىبينيم، زندگى به معناى ويژهاش، همانا جنبش نهان و پيوسته در بسترى از زمان است: چه خاموش و چه ناخاموش، و چه در زنده بودن و چه نازنده بودن.
براى من كه شوربختانه، تنها شش سال پايانى عمر استاد فقيهى را (1376ـ1382خ) با ايشان همنشينى داشتهام؛ هنرِ نگاشتنِ تصويرى دقيق از زندگى ايشان برايم ناممكن است. تنها به رسم حقشناسى و به جاى آوردن فريضه شاگردى است كه گستاخى كرده و يادداشتى را مىنگارم كه بازتابى اندك از زواياىِ زندگىِ فرهنگى اوست. استاد فقيهى، به راستى سبكبار زيست: آسوده از وبالِ مال و تعلّقِ خاطر و دلبندىِ فرزندى داشتن. سبكبار از اين سراى رخت بربست و از ميان جمع خويشان و دوستان برفت. در بستر خاك، آرام بخفت و از نام و مَنِشِ نيكش بايد گفت.
نام نيكى گر بماند ز آدمى
بِهْ كزو ماند سراى زرنگار
اين همه هيچ است چون مىبگذرد
تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار
نام استاد، از سه ديدگاه: منش و پژوهش و پرورش نگريستنى است. مَنَشى داشت عارفانه و آزادانه، و وارسته بود از تعلّقات دنيايى آزمندانه. كمتر احساس مىكردى، تلاشى براى اندوختن مال و نام و نان داشته باشد. حتى پى جوىِ شهرتى فرهنگى نبود كه از راه تأليف و ترجمه به دست مىآيد. آنچه مىنگاشت به درخواست و سفارش دوستان بود و نه به چشمْداشتِ دستمزدِ پولگونه آن. شاهد بودم روزى دكتر حسين شهيدزاده ـقمىتبار و نويسنده روزگارى در شورآبادـ از استاد پرسيدند: «قاعدتآ، بايد از چاپهاى متعدّد ترجمه نهج البلاغه، از ناشر حق الترجمه خوبى دريافت كرده باشيد و دست كم پانزده درصد».
ايشان گفتند: «من پول نمىگيرم. كتاب مىگيرم و تعدادى را هديه مىدهم. اين براى نهجالبلاغهاى بود كه ترجمهاش دست، كم هفت سال به طول انجاميد.
خاطرهاى ديگر كه در ذهن من است، اينكه ايشان معتقد بودند، طرح جلد كتاب بايد بسيار ساده باشد و براى كتاب، تبليغ تجارتى هم نبايد كرد. چون جلد زيبا، خواننده را فريب مىدهد و او را از دقّت در محتوا دور مىكند. تبليغ كتاب هم ممكن است نوعى اغفال خواننده به شمار آيد. باور داشتند كه كتاب خوب، راه خود را باز مىكند و كتاب كمارزش يا بىارزش، ديرازود به فراموشى سپرده خواهد شد. اين تفسير وارستگى فرهنگى ايشان بود. اين در حالى است كه بيشتر نويسندگان و مترجمان امروزى كه با آنها روبرو هستيم به هر سه مورد ياد شده، تأكيد دارند. يعنى به قول معروف، طى كردن حقوق تأليف و ترجمه در آغاز كار با ناشر، پخش فعّال آثارشان و طرح جلد گرانقيمت و جذّاب، از درخواستهاى بيشتر پديدآورندگان كتاب از ناشر است. آنانكه كارهاى تأليفى و ترجمه استاد را ديدهاند و او را مىشناختند، مىدانند كه او به آنچه گفتيم پاىبند بود.
دورادور مىديدم حتى يك ميز تحرير كوچك و صندلى راحت ارزان قيمت براى نگارش روزانه خود تدارك نديده بودند. خانهاى كه سالهاى دهه سى شمسى، با حقوق معلّمى در قم ساخته بودند؛ بى هيچ تغييرى، نزديك به پنجاه سال در آن به سر بردند. گاهى مىگفتند: «يك شاخه تيرآهن هم در اين ساختمان به كار نرفته است». محلّ سكونت سالهاى تهراننشينى را نيز به زوج جوان كم درآمدى داده بودند و اجارهاى نيز نمىگرفتند. مىگفتند: «از آنان خواستهام، تنها به باغچه خانه برسند و آبش دهند و اگر به تهران آمدم، چند شب مهمان آنان باشم».
بارها مىگفتند: «مبادا در سيلاب آزمندى عمومى كه بيشترينه مردمان گرفتار آنند گرفتار شوى». حتى روزى گفتند: «چرا كمتر همديگر را مىبينيم؟»
گفتم: «مشغلههاى زندگى فراغت ما آدمها را كاسته است».
گفتند: «چرا؟»
گفتم: «شيوههاى زندگى چونان گذشته روزگاران جوانى شما نيست. اگر در آن روزگار قناعت داشتن، ارزش بود و آزمندى ضدّ ارزش، امروزه قناعت داشتن در زمره حماقت است و بى دست و پايى. آزمندى، نشانه تلاش شرافتمندانه براى يك زندگى بهتر نام گرفته است». از جمله گفتم: «به هر حال بچّهها به مدرسه غير انتفاعى و دانشگاههاى شهريهپذير مىروند و البته هر دو مطالبه كننده هزينه هستند».
توصيه اكيد كردند: «در ارزانترين مراكز آموزشى ثبت نامشان كن كه اگر استعدادى داشته باشند، در مدارس معمولى و يا سطح پايين بهتر پرورش مىيابند. دقّت زياد در گزينش آموزشگاه و هزينه تحصيلى فراوان، باعث كُشته شدن استعدادها مىشود».
مىگفتند: «پنجاه سال معلّمى كردم و آشكارا ديدم كه استعدادهاى بزرگ علمى از ميان مراكز آموزشى دولتى و يا خانوادههاى فقير و رده پايين اجتماع بيرون مىآيند».
به راستى، درست آن است كه چراغ استعدادهاى درخشان در پرتو رفاه و ثروت فراوان، خاموش و يا كم فروغ مىنمايد. علم و ثروت، رابطه معكوس با هم دارند. فراهم آوردن آنها با هم، اساسآ جمع اضداد خواهد بود. زندگى استاد هم، نماد دقيق آن بود كه دانسته بودند نبايد دانش را به مُكنت بفروشند. اين رفتار را تنها اندك گروهى چون ايشان، تحمّل مىتوانستند كرد كه يادگار نسلهاى پُر كار و كم توقّع گذشته چون «دكتر محمّد معين» بودند.
استاد، بارها با سرافرازى از فقر خانوادگى خود و دوران تحصيلشان ياد مىكردند و بىپرده و بىهيچ شرمسارى، در محافل خصوصى و مصاحبهها از آن سخن مىگفتند.
روزى به من گفتند: «هنگامى كه براى تحصيلات دانشگاهى مىخواستم به تهران بروم، پدرم گفت پولى ندارم كه براى تحصيلت خرج كنم. اگر مىروى، بايد خودت خرجت را تقبّل كنى». ايشان مىگفتند: «پذيرفتم». باز مىگفت : «دانشجو كه بودم، شبها در دفترى اسناد رسمى در تهران مىخوابيدم كه روزها براى گذرانِ معاش در آنجا كار مىكردم. چه شبها كه گرسنه خوابيدم و چيزى براى خوردن نداشتم».
استاد فقيهى هيچگاه نخواست خاطرات دوران سختيهاى كودكى و جوانى را با لذّتهاى افراطى از ذهنش بزدايد و جبران مافات كند. مىديدم هيچگاه در برابر دارا و ندار، برخورد دوگانه خطكشى شده مشخصى چون بيشترينه مردمان نداشتند. به همان شيوهاى كه با بالاترين اساتيد دانشگاهى برخورد مىداشتند با كودكى چهار ساله يا دستفروش كنار خيابان رويارو مىشدند. حتّى واژهها و اصطلاحاتى كه به كار مىبردند، چندان تفاوتى نداشت.
اصولا آدمها در برخورد با شكستها و رنجها، يكى از دو راه را برمىگزينند :
يكى اينكه، آن عوامل سبب عقده و كينه درونى مىشود و در گذر زمان مىخواهند آن خاطرهها را كه به اصطلاح خودشان تلخ است، فراموش كنند. گاه هر كس را چنان باشد كه پيشتر خودشان چنان بودند، كوچك مىشمارند.
گروه دوم كه شمار آنها اندك است، نه تنها سختيها و ناكاميهاى گذشته را از ذهن دور نمىدارند، بلكه به رنج كشيدگان كنونى كه دچار آن تنگناهاى گذشته آنان شدهاند يارى مىدهند تا از شدّت تلخكاميهايى كه خود داشتهاند و كسى به فريادشان نرسيده بوده، اندكى بكاهند. اين شيوه اخير، راه پيامبران و فرزانگان است.
فروتنى ناب استاد، به راستى در اين روزگار ما، شايد كيميايى و افسانهاى باشد. گاه كوچكنمايى خويش با كجخلقى و نااميدى توأم مىشود، امّا استاد تا روزهاى پايانى عمر، سرزنده و شاداب و پُراميد مىزيستند.
چند شب پيش از درگذشت استاد، كه در بيمارستان بسترى شوند به منزل ايشان تلفن كردم. پرستارشان مىگفت: «با اينكه چند ماه بيشتر نيست كه در خدمتشان هستم به من گفتهاند، چون همسر و فرزندى ندارم، مىخواهم خانه را به نامِ تو كنم تا با خانوادهات در آن زندگى كنى». شايد برخى بپندارند كه استاد به سبب بيمارى يا زوال عقلى در سنين پيرى، چنين مسئلهاى را مطرح كردهاند. اما به راستى چنين نيست. ايشان ساليان پيشتر كه همسرش دچار سرطان مىشود، گرانبهاترين كتابهايش را فروخت تا دست نياز به سوى كسى دراز نكند. استاد، به راستى مهر جهان را از دلِ خويش برون افكنده بود و گاه مىديدم به كسانى كه شيفته آنند، نگاهى تعجبآميز دارد و شايد به يك معنا «نگاه عاقل اندر سفيه» مىكرد.
پرستارشان مىگفت: «در خانه ايشان كه بوديم؛ گاهى من و خانم، تلويزيون تماشا مىكرديم. گاه به استاد مىگفتيم، اگر مايل به ديدن برنامههاى تلويزيونى هستيد، شما هم به اتاق بياييد».
ايشان مىگفتند: «شما راحت باشيد، اگر من بيايم، خانمِ شما راحت نخواهد بود». آنچه نام استاد فقيهى را بر سرزبانها انداخته بود، ويژگيهايى اين چنينى بود.
استاد، ذهن پويايى داشت. تا ماههاى آخر كه هر بار تماس مىگرفتم و خود را معرفى مىكردم، به من مىگفتند: «خودتان را معرفى نكنيد. هنوز آنقدر خِرِف نشدهام كه صداى شما را نشناسم». من از حضور ذهن ايشان، در سنين فرانود سال در شگفت مىشدم.
شبى تا دير هنگام كه در منزلمان در جمع دوستان بوديم، با خود گفتم : «همگى چرت مىزنند و خستهاند. تنها استاد است كه با سرزندگى و بىهيچ خستگى و با همان نشاط هميشگى، جوانْ روانتر از جوانها مجلس را گرم مىكنند».
استاد فقيهى، بسيار مىشنيدند و تا گفتار اهل مجلس پايان نمىيافت، لب به سخن نمىگشودند. كمتر ديده بودم كه به ميان سخن ديگران وارد شوند. ادب راستين استاد را، دوستانش صادقانه تأييد مىكنند. خوب شنيدن و نيك درنگ كردن در گفتههاى ديگران از ويژگيهاى بارزشان بود. بسيار كم نوش و كم خوراك و بسى ساده پوش و بىآلايش بودند. به ياد ندارم كه در يك مهمانى، يك ميوه را كاملا خورده باشند و غذايشان به اندازه كف دست بود. شايد صحّت جسمانى و دقّت ذهنى و نور درونى ايشان، وابسته به همين نكته بود كه اندرون از طعام خالى داشته باشند تا نور معرفت را دريابند.
با اينكه استاد، را هرگز فرزندى نبود، نه ديدم و نه شنيدم، لب به شِكوِه گشوده و اظهار تأسّف و حسرتى داشته باشند. روزى به ايشان گفتم: «خدا، دوستتان داشته كه دلنگرانى فرزندان ظاهرى را از شما دور داشته است و در برابرش فرزندان ماندگارترى از خود به جاى گذاشتهايد كه همانا آثار نگارشى شما هستند».
به راستى باور دارم، نام و نگاشتههاى ايشان بر صفحه روزگار باقى خواهد ماند و به راستى مصداق «باقيات صالحات» خداگفته قرآنىنگاشت خواهد بود. آنان كه آلبويه استاد را ديدهاند، تأييد مىكنند اين اثر، براى يادماندگارى نام علىاصغر فقيهى كافى است.
دهها مقالهاى كه طى ساليان دراز پيرامون قم و قمىها و چندين كتاب پيرامون قم نوشته بودهاند، نامِ ايشان را در «قمشناسى» و «تاريخ قم» از ذهنها نخواهد زدود.
شايد كمتر كسى بداند كه نگارش رسالههاى توضيح المسائل از كارهاى ايشان است كه خود خاطره جداگانهاى دارد و در جمع خصوصى، داستانش را از ايشان جويا شديم كه به توصيه شادروان بروجردى رياست حوزه علميه به پايان رسانيده بودند.
استاد فقيهى، آزمودهاى بيش از پنجاه سال آموزگارى (1318ـ1372) داشت. مىگفت: «در همه سالهاى معلّمى، دانش آموزى را تنبيه نكردم». سختگيرى ايشان، محدود به مرزهاى دانش آموزى دانشآموزان بود. مىخواست دانشآموز را به دانشجو بدل كند.
برخى مىگفتند: «استاد، گاه در طول يك سال تحصيلى، موفّق نمىشدند مقدمه گلستان را به پايان بَرَند؛ چون واژه به واژهاش را موشكافى مىكردند». گرچه كُندْ پيش مىرفتند، ولى ژرف مىكاويدند. شايد از ديدگاه برخى كسان، دبير موفّق، همان است كه بتواند كلاس را مستبدانه اداره كند و دانشآموز از او حساب ببرد و شايد هم بترسد و زبان بازى را جزو هنرهاى آموزگارى بداند. ولى او چنين نبود. نسل امروزى، بايد تنها دلش را با خاطرات آموزگارى دبيرستانى چون استاد فقيهى دلخوش كند؛ كه يافتن اينگونه معلّمى در اين روزگار، تقريبآ به افسانه بيشتر ماننده شده است.
در سال 1345 خورشيدى بود كه دكتر محمّد معين براى دريافت حكم دانشيارى دانشكده ادبيات دانشگاه تهران ايشان پيگيرى مىكردند. ولى فقيهى، تدريس در دبيرستانهاى قم را بر استادى دانشگاه تهران ترجيح دادند. حضور استادانِ پژوهشگرى كه بعدآ از ناموران عرصه ادبيات ايران به شمار آمدند، دبيرستان حكيم نظامى سالهاى 1320ـ1350 را عملا به شاخهاى از دانشكده ادبيات دانشگاه تهران تبديل كرده بودند. نام استادانى چون دكتر حسين كريمان، دكتر بهرام فرهوشى، دكتر اميرحسين يزدگردى، دكتر مظاهر مصّفا، دكتر حسين بحرالعلومى، دكتر حسن سادات ناصرى و دكتر محمّدامين رياحى، زينتبخش تاريخ آموزش و پرورش قم و دبيرستان حكيم نظامى در سالهايى است كه استاد فقيهى را در خود داشت. ثمرههاى اين درخت بارآور، در سراسر گيتى و ايران، هر يك خود درختى سترگ شده است.
بسيارى بزرگان دانش و ادب در ايران و برون ايران، از جمله دستپروردگان مكتب علىاصغر فقيهىاند. بارها در برقِ نگاه استاد مىديدم كه به شاگردانش مىبالد و مىنازد. وقتى از دست پروردگانش كه در دانشگاههاى ايران و فراايران، در جاى جاى جهان پراكنده بودند، سخن مىگفت، لحظهاى احساس مىكردى از فرزندان خويش ياد مىكند. گاه از لابلاى گفتارش درمىيافتم، زندگى دانشآموزان پُر استعداد را پى مىگرفته كه مبادا از تحصيل بازمانند. گاه وساطت مىكرد تا پدرانى كه پسران را از مدرسه رفتن بازداشتهاند، از تصميمشان رويگردان كند. برخى خانوادهها بودهاند كه تا سه نسل، شاگردى او را كردهاند.
اينكه استاد با آنچه باور داشت زندگى مىكرد، او را از بسيارى همانندان فرهنگىاش جدا كرده بود. آنچه مرا به پذيرفتن زنده ماندن نام و ياد استاد فقيهى وادار مىكند، آن روان زنده او بود كه با دنيادوستى و گناه نمرده بود. نام فقيهى، بر جاى خواهد ماند. او پاك و معصوم زيست و بيش از آن مظلومانه، روزهاى پايانين را سپرى كرد. همچنان شكيبا بود و استوار، و گلايهاى نمىكرد. ولى مگر نه آن است كه «الدنيا سجن المؤمن». اين دنيا به راستى براى چون اويى، زندان بود. ولى چون بسيارى زندانيان، اندوهناك نبود و تُرُشروى.
فقيهى، به راستى گوهرى كممانند بود در صدف روزگار، كه از بد حادثه به اينجا به پناه آمده بود و مرغى بود از باغ ملكوت كه از عالَمِ خاك نبود و دو سه روزى قفسى ساخته بودند از بدنش. يادش در ياد مانده باد و نامش را خدا زنده داراد و در پناه پروردگارش آمرزان باد.
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما
زيستنگاشت استاد فقيهى و معرفى كوتاه
در روزگار واپسين پادشاهى قاجاريان، به سال 1292 ش در شهر كويرى و باستانى قم، در كوچه پس كوچههاى پايينِ شهر، در محله كهن آلوچو، و در خانهاى دويست ساله كه يادگار دوران صفوى بود، در خاندانى نسل در نسل فقيه، از پدرى زاهد منش ـشيخ ابوالحسن فقيهى، مدرس علوم قديمه ـ كودكى پاك پاى به جهان خاك نهاد كه اكنون دوستدارانش با نام علىاصغر فقيهى مىشناسند. چون از تبارى فقيه بود و در شهر فقهى گراى قم، در دامان پدرى فقيه باليده شد، شهرت او، در سالهاى آغازين زندگىاش فقيهى شد. پدر و برادرِ پدرش ـشيخ احمدـ هر دو از آموزگاران دوره سطح حوزه به شمار مىآمدند و در مدرسه جهانگيرخان / جانىخان تا كفاية الأصول آخوند خراسانى را درس مىگفتند. هر دو در زمره شاگران شيخ عبدالكريم حائرى يزدى ـبنيانگذار حوزه علميه قم ـ بودند. پدر استاد، مردى بود از تبار پيشينيانِ عالمانى كه زهدگرايى و قناعت و فقر را آرايش و آبرو و ذخيره آخرت مىانگاشتند، و با سختىِ گذران معيشت، روزگار به سر مىكردند. اين ويژگى را ابوالحسن به پسرش علىاصغر، به ميراث داد و هر دو بىگلايه از داشتنها و نداشتنها، كارهاى علمى را پى مىگرفتند.
آنچنان كه استاد مىگفتند، در پنج سالگى با رفتن به مكتبخانهاى قديمى، الفباى فارسى و آموزههاى آغازين دينى را نزد تنها بانوى باسواد محلّ فراگرفتند. قرآنآموزى و گلستان ـديوان حافظخوانى و ديگر كتابهاى آسانخوان متون كهن، بخشى از آموزشهاى دوران ابتداييشان بود. در سن ده سالگى، در مسجد جامع قديمى قم، آغاز به تحصيل علوم دينى نمودند و سپس به مدرسه جهانگيرخان رفتند كه تدريسگاه فقه و اصول پدرشان نيز بود. مقدّمات عربى را با آموختن نصاب الصبيان آغاز كردند. ايشان همه كتابهاى چهاردهگانه جامع المقدمات را فراگرفتند ـكه امروز تقريبآ خواندنش، چه به شكل كامل و چه ناقص، در حوزه منسوخ شده است. سپس شرح سيوطى و الفيه ابن مالك و شرح جامى ـكه خود شرح كافيه و شرح شافيه ابن حاجب است ـ را كه همگى در علوم ادبى عرب باشد، فراگرفتند و به قول طلّاب مباحثه هم مىكردند. الفيه فراهزاربيتى ابنمالك را نيز در ضمن تحصيل، حفظ نمودند. بر خلاف اين روزگار، استاد به شهادت خودشان، تمامى مغنى اللبيب را كه امروزه حداكثر به شكل ناقص به باب رابعخوانى ـ بخش چهارم ـ محدود مىشود، به تمامى فراگرفتند و شواهد چند صدگانه شعرى را به ذهن سپردند.
در علم منطق با منطق كبرى خوانى آغاز كردند و سپس با آموختن حاشيه ملّا عبدالله بر كتاب تهذيب المنطق سعدالدين تفتازانى و بعد شرح شمسيه خوانى، شرح منظومه سبزوارى خوانى پىگرفتند.
در دانش اصول آموزى، با معالم الأصول و در فقه آموزى، شرائع الإسلام محقّق حلّى، تحصيل را پى گرفتند. سپس قوانين ميرزاى قمى و لمعه خوانى و با شرح شهيد ثانى و شرح رياض و در ادامه رسائل ـدر فقه استدلالى ـ و مكاسب و كفاية الأصول آخوند خراسانى را تلمّذ كردند.
اساتيدشان در گام نخست، پدر و برادرِ پدر بود و سپس عبدالحسين ابنالدين، شهابالدين نجفى مرعشى، سيّد محمدرضا گلپايگانى و سيّد روحالله موسوى خمينى بودند. در مباحثِ خارج فقه محمّدتقى خوانسارى هم حضور مىيافتند.
پس از راهاندازى دانشكده معقول و منقول، و با تشويق پدر، عليرغم جوّ عمومى آن روزگار و ديدِ خشمگنانه و ناخشنودمندانه حوزه علميه، به دانشگاه رفتند و همزمان در دانشسراى عالى هم ثبتنام كردند.
در دانشگاه نزد اساتيد برجستهاى چون ميرزا محمود شهابى ـاستاد ادبيّات عربى ـ مقامات بديعالزمان همدانى و مقامات حريرى را فراگرفتند. بديعالزمان فروزانفر و ميرزا يدالله نظرپاك و احمد بهمنيار و مهدى الهى قمشهاى از ديگر استادان ايشان بودند.
در همان زمان، به گفته خودشان، بديعالزمان فروزانفر براى افزايش سطح علمى دانشكده، دروس علوم طبيعى و رياضيات و تاريخ و جغرافيا را نيز به آموزههاى دانشجويان افزوده بودند. دكتر جواد هشترودى، رياضيات و دكتر حسين گل گلاب به آنان دروس طبيعى و بويژه گياهشناسى را تدريس مىكردند.
ايشان پاياننامه تحصيلى را با عنوان «تأثير ايرانيان در بسط تمدّن اسلامى» برگزيدند و آن چنان كه خود نقل مىكردند، اين پاياننامه را با راهنمايى و مشاوره احمد كسروى و عبّاس اقبال آشتيانى و چند تن ديگر برگزيده و به پايان بردند. و سرانجام در حضور آنان از رساله دفاع كردند.
در آبانماه 1319 خورشيدى با اندوختهاى پُر بار به قم بازگشتند و در سنّ نزديك به بيست و هفت سالگى با تجربهاى از دانش كهن حوزه و دانش امروزين دانشگاهى، در دبيرستان حكيم نظامى آموزشدهى خويش را بياغازيدند. اين تلاشگرى تا سال 1350 خورشيدى در قم، در اين آموزشگاه و ديگر مراكز آموزشى ادامه داشت. طى سالهاى تدريس، ادبيات فارسى و تاريخ و گاه جغرافيا را تدريس مىكردند. چند سال هم طبق رأى شوراى دبيران، رياست دبيرستان حكيم نظامى را به عهده داشتند. سالهاى 1320 تا 1350 خورشيدى، قم از ديدگاه فرهنگى و آموزشى، دوران شكوفايىاش بود. رؤساى فرهنگى همچون دكتر علىاكبر شهابى خراسانى و دكتر محمدحسين مشايخ فريدنى و دبيرانى چونان دكترحسين كريمان، دكتر اميرحسن يزدگردى و دكتر حسن سادات ناصرى و دكتر محمّدامين رياحى از آن جمله بودند.
در سال 1350 و پس از بازنشستگى به تهران رفتند و تا 1358 در دبيرستان علوى تدريس مىكردند. از آن پس تا سال 1372 كه در تهران بودند با مراكز آموزشى ديگرى همكارى داشتند و مقالاتى نيز براى دائرةالمعارف تشيع و بنياد دائرةالمعارف اسلامى مىنگاشتند. سرانجام در سال 1372 به قم بازگشتند. مرگ همسر ايشان، در چند سال پس از آن، اندوه روحى ايشان را افزونتر كرده بود. گرچه طى ده سال بعد به نگارش مقالاتى مفصّل و ارزشمند بويژه درباره تاريخ قم مىنگاشتند كه از جمله در نشريه اداره فرهنگ و ارشاد اسلامى قم به چاپ مىرسيد؛ امّا ديگر نه به آن شوق و ذوق و دقّت و صحّتى بود كه در سالهاى پيشين در فضاى آرام پيش از بازنشستگى و حضور پُر مهر همسرش وجود داشت. در اين فاصله، چندين جلد كتاب از جمله ترجمه نهجالبلاغه و سفرنامه آفريقا را براى نخستينبار منتشر نمودند.
از چندى پيش بود كه استاد مكرّر مىگفتند كه به قول نويسنده تاريخ بيهقى ما از «شدگانيم». سرانجام در دوم آذرماه 1382 پس از تحمّل بيست و پنج روز بيمارى و بسترى بودن در بخش «آى. سى. يو» در بيمارستان گلپايگانى قم، جان به جان آفرين تسليم كردند و در سوم آذرماه 1382 در ميان بدرقه دوستدارانش در صحن حضرت معصومه(ع) به خاك سپرده شدند. از سراى اين جهان خاكىِ ناجاودانى به آن جهان پاكىِ پايدارمانى كوچيدند. رحمت و غفران و بهشت الهى ارزانىاش باد.
گرچه استاد فقيهى را، هيچگاه فرزندى نبود؛ امّا ميراث او، نوشتهها و مقالات ايشان بويژه در زمينه تاريخ قم و اساسآ ايران و اسلام از يكسو، و فراسوى ديگر شاگردان فراوانى بود كه نزديك به پنجاه سال به جامعه فرهنگى كشور تقديم داشتند كه شماريشان از جمله پژوهشگران برجسته به شمار مىآيند.
ايشان به جز مقالات فراوانى كه در سالهاى آموزگارى در نشريات قم بويژه نشريه مهر استوار به چاپ مىرسيد، چندين كتاب ارزشمند از خود به يادگار نهادند.
- تاريخ و عقايد وهابيان، نخستين اثر منتشر شده.
- دستورهاى املاء و انشاء، چاپ ششم.
- تاريخ اسلام و جغرافياى كشورهاى اسلامى
- ترجمه عهدنامه مالك اشتر
- سفرنامه حج، يادادشتهاى سفر به حج تمتع 1345 خورشيدى
- شاهنشاهى عضدالدوله ديلمى، كتاب برگزيده سال 1347 خورشيدى.
- آلبويه و اوضاع زمان ايشان، چاپ نخست 1357، تهران كه به عربى ترجمه شده و گويا به زبان انگليسى هم بازگردانيده شده باشد و برجستهترين و ماندگارترين كار ايشان است. افسوس كه درباره ديگر سلسلههاى ايرانى، چنين تأليفى نداشند.
- ترجمه نهجالبلاغه، چاپ نخست 1374 خورشيدى.
- تاريخ مذهبى قم، ويراست دوم 1378 خورشيدى.
- سفرنامه آفريقا كه بر اساس خاطرات سفرهاى آفريقا در سالهاى 1350ـ1357 نگاشته شده است. به گفته ايشان، اين كتاب اوّلين سفرنامه آفريقايى پارسىنگاشت است و آنچه تاكنون به چاپ رسيده، ترجمه سفرنامههاى زبانهاى عربى و انگليسى و فرانسه و آلمانى است.
- بررسى و تحقيق گونهاى درباره عقايد و تاريخ فرقه وهابيه.
- خاطرات عمر، كه به شكل يادداشتهاى دست نوشته باقى مانده است.
- دستور زبان فارسى.
- راه خداشناسى در ترجمه توحيد مفضّل.
- آل بويه، گزينهاى براى تدريس در دوره كارشناسى و كارشناسى ارشد چاپ نخست، 1378.
- نگارش پايه رسالههاى توضيح المسائل.
- ايران در جنگ گذشته.
- ادبيات ايران در قرن اول و دوم هجرى.
- نهضت نجف در جنگ بين الملل، ترجمه از عربى.
- تاريخ كشورهاى عربى بعد از جنگ بينالملل اول.
- نويسندگان بزرگ اسلامى.
- ابومسلم خراسانى.
- تاريخ حبشه.
- محمّد رسول الله، ترجمه از عربى، «انتشار نايافته».
- سفرنامه استراليا «انتشار نايافته».
- سفرنامه شرق آسيا «انتشار نايافته».
- تاريخ اجتماعى قم «انتشار نايافته».
ويژگى استاد در نگارش آثارش آن بود كه از منابع دست اوّل استفاده مىكردند و با توجه به چيرگى به ادبيات عرب بر خود روا نمىداشتند از تأليفات معاصر و يا ترجمههاى فارسى بهره بگيرند. ايشان در نوشتن كتاب و مقاله شتابزده نبودند و به معناى امروزى كتابساز به شمار نمىآمدند. ده سال بر سر تاريخ آلبويه عمر نهادند و به شهادت كارشناسان تاريخ، كاش فقيهى به ديگر سلسلههاى پادشاهى ايران نيز مىپرداختند. استاد، به حكم خاندان فقاهتى و تحصيل فقهىگرايانه و زندگى در شهر فقاهتگراى قم و اعتقادات استوار دينى، دايره پژوهشهايشان اساسآ تاريخ و تمدّن اسلامى بود. نام علىاصغر فقيهى، در حافظه تاريخ قم بر جاى خواهد ماند و بويژه هرگاه سخن از «قمپژوهى» و «آلبويهپژوهى» باشد، ردّپايى نيز از ايشان آنجاست.