در دو نوبت در صفحه مجازی بخش لندن و بخش روسیه سفرنامه شیرین میرزا ابراهیم صحاف باشی که در اواخر سده نوزدهم دور دنیا را گردیده بوده است یاد کردیم. خوانندگان صداقت و شیرینی کلام او را به سادگی درخواهند یافت. دست کم نگارنده این سطور کمتر سفرنامه ای به زبان فارسی یا اروپایی به یاد دارد که این همه گیرایی داشته باشد و مسائل را بی آنکه درگیر ذهنیات و فلسفه بافی باشد از میان پدیده های دیداری به دست مخاطبان می دهد. شاید آنانکه در ساخت نمایشهای صحنه و فیلم و سریال هستند با ساختن مجموعه ای دست کم مستند نام این ایرانی شیرین کلام را بیشتر در حافظه های هموطنانش جای گیر کنند. ایدون باد.
جمعه هيجدهم ذى حجة، قطارِ آهن به طرف برلين
بليت درجه دوم از مسكو الى برلين قريب سيب و چهار منات ـهفده تومان ايران ـ صبح كه از خواب بيدار شدم، ديدم جمعى به درب مبالْ پريشان حالْ منتظرند؛ چون كه كاسه صورتشويى و مبال جنب يكديگر قرار گذاشتهاند، لهذا اسباب معطّلى بعضى مردم مىشود. زيرا كه بعضى بدين و برخى بدان محتاجند وقتى كه يك نفر داخل رفت درب را بست به يكى از اين دو محتاج است و يكى ديگر بىمصرف مىماند كه ديگرى محتاج است. روسها هنوز به اندازه اروپاييها انسانيّت و راحتى درك نكردهاند، چنانچه مجالست با آنها خالى از اذيّت نيست، اگر چه بلند حرف زدن باشد.
مىگويند امشب به ورشوى مىرسيم. در يكى از استاسيونها دخترى خوشرو، كاسهاى تخممرغ پخته جلو من آورد. التماس مىكرد كه اينها را بخر. از وضع حركاتش معلوم بود كه پولش را لازم دارد. خريدم. قريب بيست دانه بود. دو عدد از آنها را خوردم و مابقى را به همراهان تعارف كردم. اغلب همراهان قبول مىكردند و بعضى مىگفتند پولش چند مىشود، بدهيم. يكى از آنها انگليسى مىدانست. گفتم : به آنها بگوييد اوّلا اينها را من رعايتآ خريدم، ثانيآ در مملكت ما تخممرغ يكى يك پول است. آنچه گران باشد باز در نظر ما همان تخممرغ يك پولى است. خوراكى در ايران ابدآ شأنى ندارد. به حدّى فراوان و ارزان است كه اكثر از مردمان بىبضاعت در سال پول براى خوراكش نمىدهد. همه جا سفره گسترده است. همگى تصديق نمودهاند بر اينكه از بابت نبودن راه آهن در ايران، اين نعمت به جاى خود باقى مانده است و الّا مثل روسيه كه با اين وسعت خاك به حدى جمعيت جمع شده است كه خاكش كفايت زراعت اين جمعيت را نمىكند.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش رسد هر كدخدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم كه تا گرد آيدت هر روز گنجى
در راه آهن، عوض زغالسنگ چوب مىسوزاندند. نمىدانم اين مردم فقير در زمستان چگونه به اين سختى مىگذرانند. كمتر، آبادى ديده شد كه درخت داشته باشد. بعضى جنگلها هم كه ديده شد، لابدّ متعلّق به حكومت است و هيزمش را هم به قيمت مىفروشند.
بارى اكثر از هموطنان كه فرنگ مىروند، وضع و حالات فرنگيها را ديده، خيالشان قوّت گرفته يك درجه بالاتر از مدنيّت را اختيار مىكنند. و پس از مراجعت به وطن، چندى كه گذشت دروغگويى بىحقوق مىشوند كه حد ندارد. خيالات فرنگيها خوب و بد مخلوط است. معلوم است تا يك درجه راست مىگويند. ظاهرآ پاك و تميز مىگردند لكن اكثر مثل سباع غذا مىخورند و غرّش مىكنند. اگر ده روز روى نميكت جنب يكديگر بنشينند، ابدآ به يكديگر اعتنايى ندارند. منتظرند بر اينكه ديگرى پيدا شده معرّفى نمايند. و حال آنكه سلام عليك، خودش معرفى است. دوستى و حقوق و عشقبازى، ابدآ در ميان حَضَرات نيست. امروز تمامش جنگل كاج ديده مىشود.
اوايل شب رسيديم به ورشوى، قطار راه آهن عوض شد. اين قطار بهتر و عالىتر است. توشكهايش مخملى است. محل راه رفتن هم دارد. ليكن هنوز روسها حرف حسابى به گوششان فرو نمىرود. در هر اطاقى بايد شش نفر در روز بنشينند و در شب سه نفر بخوابند. معهذا شش نفر را امشب در يك اطاق جاى دادند. آنچه گفتيم اين حركت بىقاعده است، ابدآ به خرجشان نرفت تا صبح نشسته چرت زديم. كمپانى تعداد آدم را در هر اطاقى نوشته است، لكن به اصطلاح سرايدارها، اطاقها را قفل كردهاند به اميد آنكه پولى بگيرند و شخص را راحت نمايند. در تمام دنيا، رشوت معمول است.
شنبه نوزدهم، قطار آهن روسيه
صبح قبل از آفتاب رسيديم به الكسندر كه آخر خاك روس و ابتداى جرمنى است. اينجا باز قطار آهن عوض شد. از طرف پليس آمدند تذكرهها را ببينند. تذكره مسافرين را بُرده، در محكمه ثبت نمايند. چون من شنيده بودم كه مسافرين بايد پولشان را تبديل كنند به پول شهرهايى كه در جلو دارند، لهذا قدرى منات روسى داشتم، با مارك جرمنى تبديل كردم. قريب ده تومان كمتر به من دادند و گفتند صحيح است. بعد از اينكه حساب كردم، ديدم كم است. قطارِآهن مىخواهد حركت كند، لهذا دوان شده، رفتم نزد صراف كه چرا كم داده. به اين دليل گفت: راست مىگوييد. ببخشيد. سهو كردم. گفتم: چرا از آن طرف سهو نشد. بارى گرفتم. كار مردمِ سر راه گول زدن است، زيرا كه وقت تنگ و مسافر، بىزبان و نابلد.
يكى از تفضّلات اين شد روزى كه به مسكو رسيدم تذكره را صاحب ميهمانخانه گرفت و رسم است بايد پليس مسكو تذكره مسافرين را غل بكشد. و اين كار همه به عهده ميهماندار است، نه مسافر نابلد. وقتى كه مىخواستم از مسكو حركت كنم، ميهماندار گفت: تذكره شما را فراموش كردم امروز بدهم غل بكشند. فردا شما برويد. گفتم: ممكن نيست تذكره را بدون غل گرفته.
از مسكو رفتم عازم برلين شدم. و اينجا محلّى است كه شخص گير مىافتد، اگر غل مسكو در تذكره نباشد. بر حسب اتفاق شخصى جرمنى كه در جنب من واقع شده بود تذكرهاش مثل مال من بود. بدون صحّه تذكرههاى سايرين را صحه كرده، آورند. و با او گفتند كه شما بياييد پايين. بايد برگرديد به ورشوى، تذكرهتان را غل كشيده، بياييد تا بتوانيد عبور كنيد. در اينجا نمىدانم خداوند چشم اينها را بسته بود يا اينكه اين حكم براى من شده بود. بارى گريبان همسايه را گرفت و تذكره من را غل كشيده، به دستم داد. قطار آهن حركت، و دلم محكم شد كه از دست روسها به در رفتيم. نيم ساعت كه رانديم، رسيديم به يك استاسيون ديگر. باز آمدند كه تذكرهها را بدهيد. فورآ بندِ دلم پاره شد. به گمان آنكه ملتفت شدهاند كه تذكره من بدون غل بوده و حال مرا پياده مىكنند و لابد تلگرافآ خبر دادهاند كه فلان نمره تذكره، مغشوش و صاحبش محبوس. بعد كه معلوم شد اينجا هم مىبينند و مبالغى گوشت بدنم آب شد. بعد گمركچى آمد، پرسيد: گمركى چه داريد؟ دماغم چاق بود. گفتم: لباس چركِ نَشُسته بسيار داريم.
و بارى اين قصبه مثل گازران شيراز است. تمام ديوارها و بامِ خانهها سبز و چمن است. بحمدالله قطار حركت نمود و به خاك جرمنى ملحق شديم. اينجا از هر آدمى دو مارك ـيعنى چهار قران ـ مىگيرند. در حقيقت باج است. جنگل كاج و درخت سيب ديده شد و آبادى اين خاك جنب يكديگر است. دو طرف درخت كاشتهاند. خيلى باصفاست و هوايش هم خنكتر است. فقط شش ساعت راه آهن است. از خاك روسيه الى برلين رسيديم.
برلين شهر خوشگل و پر اشجار است. سگها را به كالسكه بستهاند، بار مىبرند. در يك مهمانخانه، منزل نموده كه هر يك از اطاقهاى پَست او را كه طبقه چهارم است شبى يك تومان كرايه نمودم. مردم تا نصف شب در خيابانها مىگردند به خصوص زنهاى پيرِ بَدگِل كه خودشان را ساخته، پى مشترى احمقى مىگردند كه مست و غريب باشد.
يكشنبه بيستم، برلين
امروز چون يكشنبه و تعطيل است در برلين ماندم كه فردا ظهر به لندن عازم شوم. تا اينجا كه آمدم كرايه راهآهن نسبت به مسافتش چندان گران نبود. بيشتر مخارج، مال خوراك است. كرايه كالسكه و مخارج تفننات محدود نيست. آنچه بخواهند خرج كنند، اسبابش فراهم است.
از طهران كه بيرون آمدم مبلغ يكصد و چهل تومان پول داشتم. با اين صرفه كه داشتم، اينجا تمام شد. بارى شب را به خيال تماشا حركت مىكرديم. ديدم شخصى صفحه كاغذ چاپ شدهاى به دستم داد، به زبان آلمانى چيزى گفت و به دست اشاره به خانهاى نمود. چون روى ورقه صورت زنى بود كه مىرقصد، گمان نمودم مجلس رقص است. و داخل شدم ديدم فورآ پنج شش نفر زنِ بَدگِل دور مرا گرفتند و گيلاس مشروبى تعارف من كردند من هم گرفته خوردم.
بعد معلوم شد اينجا تماشاخانه نيست، قحبهخانه است. سه مارك روى ميز گذاشته، برخواستم و عذر خواستم كه امشب نمىتوانم فردا شب مىآيم. ديدم نمىگذارند بيرون بروم. به زبان خودشان چيزى به مردكه جاكش گفتند. مردكه از پنجره نگاه در كوچه نموده، نزديك من آمد و گفت: بايد ده مارك بدهى و بروى. و به طور تغيّر مىگفت: ده مارك! ده مارك بدهى و دستش را به طرف سر من بلند بود كه شايد من ترسيده يا ملاحظه آبرو كرده، بدهم. من هم فورآ فرياد كردم: پليس! پليس! مردكه دست پاچه شده، التماس مىكرد كه ساكت باش و هراسان شد. چون من بىگناه بودم بلندْ بلند متغيّرانه حرف مىزدم. لهذا درب را باز نموده، بيرون رفتم.
اين وحشىگرى را ديده، به خيال تلافى افتادم. مثلا يك زنى را مىديدم، اشاره مىكردم و مىآمد مىپرسيدم چند مىخواهيد؟ كيف ليره را نشان مىدادم، به انگشت نشان مىداد دو دانه از اينها. مىگفتم مىدهم. مىپرسيدم: شامپين دارى در منزل؟ مىگفت: بلى. در بين راه خيلى چيزها خواهش مىكردم. آنچه من مىگفتم مىخواهم او گرمتر مىشد و نزد خودش خيال مىكرد امشب تمام اين ليرهها از آن من خواهد بود. شايد از پولهاى موهومِ من، فردا همه چيزِ خيالى مىخريد. به اصطلاح بوس و بخور به طور رضايت و دلگرمى مهيّا بود. همين كه درب خانهاش مىرسيد دست مىكرد كليد خانهاش را از جيبش بيرون بياورد، من راه افتاده، مىرفتم. آنچه سوت و سيس مىكرد من تندتر مىشدم. خيلى دماغش مىسوخت. و شايد تا صبح هزارگونه فكر مىكرد. قريب دو ساعت وقتش را با من تلف نموده، شايد هم به سبب تنگى وقت ديگرى هم گيرش نيايد. دو نفر را به اين نوع از سر باز نمودم. چون نزديك صبح بود به منزل مراجعت نمودم.
به نوعى حريصند در اخذ پول كه به جماع حريص نيست. و جماع چماقى ـيعنى جندهبازى ـ در فرنگ به نوعى سخت مطالبه پول مىكنند كه ابدآ حالتى براى شخص باقى نمىماند. به عينه مثل دزدى است كه در بيابان به شخص برخورد.
بارى در اوّل شب با يكى از دوستان ايرانى كه آن هم زبان بلد نبود، خيال كرديم برويم تماشاخانه. به كالسكهچى گفتيم برو به تماشاخانه. ما را بُرد در يك جايى، پياده شده و داخل شديم. تحقيق قيمت نموديم، معلوم شد براى دو بليت، سه تومان بايد داد. من دادم. وقتى كه خواستيم داخل شويم چتر ما را از دستمان گرفتند كه نگاهدارند. داخل مجلس شديم، ديدم جمعى زياد نشستهاند و همگى گوش زدِ محض شدهاند و يك زن لاغرى كه لباس قرمز پوشيده به زبان جرمنى آواز مىخواند. به سمع من به عينه شبيه بود به صداى پيرزنهاى اكراد كه دنبال جنازه گريه كنان فرياد مىكنند. پس از چند دقيقه بيرون آمده به اشاره پرسيدم: اينجا تماشاى ديگرى هم هست يا همين صوت است؟ گفتند: خير، همين است. فورآ بيرون آمده مطالبه چتر و پالتو مىكنم. مستحفظ مطالبه پول مىكند. دست در جيب كرده، ده شاهى بيرون بياورم، دو هزارى بيرون آمد. خجالت كشيده برگردانم. سه تومان و دو قران داده و اوقاتم مثل سگ تلخ شد كه پول دادم و نفهميدم. مشت در كونى دو هزارىِ آخرى بود كه براى چتر داده شد. عملِ ندانستن زبان بسيار كار مشكلى است. براى مسافرت، زبان انگليسى و فرانسه لازم است و الّا كار زار است. چون فرانسه نمىدانم، زياد تلخ مىگذرد. مثل من آدمى كه بيست سال است به درياها و خشكيها مىدوم و همه نوع مردمان ديدهام و همه قسم تجارب حاصل نمودهام، عاجزم. پس واى به حال آن بيچارهاى كه از پهلوى عمّه جانش خارج شده، به مسافرت فرنگ عازم مىشود.
دوشنبه بيست و يكم، برلين
امروز طرف ظهرى بايد به لندن عازم شوم. دو روز در اين مهمانخانه بودم، دو نوبت هم غذا در خارج خوردم. روزى سه تومان پول گرفتند. مثلا چاى صبح پنجهزار و قس عليهذا. علاوه بر آن چه صورت مىنويسند >كه< بايد تمام و كمال داد، به حدّى تواضع و خوشآمد مىكنند كه شخص بايد به هر يك از اجزاء مهمانخانه، مبالغى انعام بدهد. نزديك ظهر شد. لباسى كه داده بودم بشويند نياوردند. آنچه صاحب ميهمانخانه تليفون مىزند به رختشورخانه كه مسافر رفتنى است، به هر كجا رسيده است بياوريد؛ جواب مىدهد مىآورم. عاقبت قرار شد با قطار دو ساعت از ظهر گذشته برويم. بعد از آن كه لباس را آورد، اتو نكرده بود. دو عدد پيراهن و پنج جفت جوراب و دستمال را هشت قران صورت نوشته بودند. بارى دو ساعت از ظهر گذشته به راه آهن نشستيم. و مىگويند از همه جهت تا لندن بيست و چهار ساعت راه است. زراعت فرنگ اغلب به قوّت مواظبت و خدمت است. اگر اين همه آلات و خدمات در زراعت ايران بشود، گمانم يكى صد حاصل بشود.
چون موسم بهار است همه روزه ابر و بارندگى است. زن و مرد اين سامان متّصلْ مشغولند. در خدمت زراعتشان به نوعى منظّم و مرتّب زراعت كردهاند كه از ديدنش لذّت مىبرم. آنچه طرفين راه آهن دستى ريختهاند مثل سنگ و آجر و چوب و زغال و آهن به جز خاك تمام را مرتب چيدهاند.
يكى از مُحسّنات فرنگيها اين است مطلبى را كه سؤال مىكنى، اگر ندانند به كتاب رجوع مىكنند و اگر پيدا نكردند از ديگرى سؤال مىكنند و مىپرسند ولو اينكه نيم ساعت وقت خودشان را صرف نمايد جواب صحيح به آدم مىدهند. به من چه كس خواهرش اينجاها نيست. نصف شب قطار آهن عوض شد. اينجاها ابدآ بلديت لازم ندارد. به هر كجا مىخواهند عوض شود مىآيند. شخص همين قدر اسم شهرى را كه مىخواهد برود مىگويد، آدم را بُرده به جايش مىرسانند. يكى دو هزار بايد به ايشان داد. پليسهاى اينجا چراغى به سينه نصب كردهاند و با دست كار ديگر مىكنند. به هر جهت بليت درجه دوم قطار آهن و درجه اوّل كشتى از برلين الى لندن بيست تومان و خوردهاى شد. ***
سه شنبه بيست و دويم، ورود به كنار دريا
امروز صبح زود رسيديم به استرداد كه اوّل درياست. چهار ساعت راه است تا جزيره انگلند. به كشتى داخل شده، قدرى دريا متلاطم است. قريب ظهر رسيديم كنار جزيره، به راه آهن نشستيم كه به لندن برويم. قطار آهن از دامنه كوه مىرود. تقريبآ از ده سوراخ كوه عبور نموديم. امروز در اينجا آفتاب نيمرنگى ديده شد. در دو ساعت راه آهن طى شد تا رسيديم به استاسيون موسوم به چرينكراس كه يكى از استاسيونهاى بزرگ لندن است. كالسكه گرفته، به شهر لندن داخل شديم. در يك ميهمانخانه منزل نمودم و به سراغ آشنايان رفتم. از بس شهر بزرگى و پر جمعيّتى است، ابدآ ممكن نيست بدون بلد، شخص قدمى بردارد و حركت نمايد. اين مهمانخانه خيلى ارزان است روزى سيزده قران كرايه يك اطاق مىگيرند بدون خوراكى. صاحب ميهمانخانه بچه هشت سالهاى كه لباس قشنگى داشت همراه من نمود و من غافل از اينكه اينجاها آب هم مفت نمىدهند. وقت غذا پسره را هم غذا مىدادم. آنچه مىخوردم به او هم مىدادم. بعد كه معلوم شد روزى چهار شلينگ كه يازده قران ايران است حق آن بچّه است كه همراه شخص بلد راه مىشود. و اين يك اداره بزرگى است و كمپانى مخصوص است. بچّهها همگى نمره دارند. كه اگر خطايى بشود كمپانى مسئول است و هشت ساعت اين پسره همراه است، بيشتر از اين حق ندارد. چنانچه كسى بيش از اين قرار معيّن بخواهد، بايد اجرت عليحدهاى بدهند. در لندن به فقر، به روزى پنج تومان مىشود زندگى نمود.
يكشنبه پنجم، پاريس
امروز در خيابان شانزهليزه مردم به يكديگر گُل مىاندازند. يكى از عيدهاى بزرگ است. خيلى سخت مىگذرد ندانستن زبان فرانسه. شخص ايرانى را ديدم حكايت شام شب را گفتم. بعضى دكانهاى ارزان را نشان داد كه به هفت هشت قران مىتوان غذا خورد. خيلى ممنون شدم. اگر روزى يكصد تومان براى ديدن خرج كنم آن قدر دلتنگ نِيَم كه براى خوراكى خرج مىشود. كسى كه برّهاى يكى يك تومان خورده است، حالا چگونه يكى پنجاه تومان مىتواند خورد؟ بارى در پاريس به هر قهوهخانهاى كه شخص مىرَوَد حُكمآ بايد مقدارى هم به پيش خدمت بدهد به رسم انعام. اگرچه لندن هم همين حالت را دارد، لكن مثل اينجا حتمى نيست. در اينجا گاه مىشود كه شخص يادش مىرود، اسباب خجلت است. بارى امروز چون راه زياده رفته بودم، پايم به شدّت درد مىكرد. مَلِكى پوشيدم. چند قدمى كه در خيابان راه رفتم. ديدم تمام مردم به پاى من نگاه مىكنند، لابدّ برگشته به منزل كفش نرمى خريده پوشيدم. الفيه شلفيه را در كوچههاى پاريس محرمانه مىفروشند كه اگر پليس ببيند مانع مىشود. شخصى در خيابان اظهار نمود كه اين قوطىِ الفيه شلفيه است. بُريد قيمتش سه فرانك است. من هم چانهزده، به يك فرانك خريدم. در ضمن صحبت كه دستش بود، قوطى گنجفه را به من داد و پولش را گرفت. من هم در جيب نهاده، رفتم. وقتى كه به منزل رسيدم، بيرون آوردم ديدم يك دسته گنجفه منحوس است كه يك عباسى قيمت ندارد. نتيجه بزرگى گرفتم از اينكه آنچه كه منع كردهاند نبايد جلواش رفت كه زيان دارد و اگر اين عمل صحيحى بود، پليس منع نمىكرد. عمل پنهانى و در بسته و خلاف، همين عاقبتش هست.
دوشنبه ششم، پاريس
امروز چون عيد بود و تمام دكاكين بسته بود به جز خيابان شانزهليزه و تماشاى خانمها چيزى ديگرى نبود.
سه شنبه هفتم، پاريس
امروز رفتم به منار ايفل. يك نفر ايرانى هم همراه بود تا الى مرتبه دوم رفتيم. براى هر يك نفرى، دو فرانك دادم. آن بالا پس از تماشا، دو فنجان چاى، دو تيكه نان خورديم چهار فرانك داديم. دو سه نقطه تماشا كرديم چهار پنج فرانك دادم. سه دفعه كالسكه امروز سوار شديم، سه تومان دادم. يك شربت خوردم، هشت قران دادم و قس عليهذا. تا شب قريب بيست تومان خارج شد. مقصود از نوشتن اينها اين است كه اگر رفقا هزار تومان پول دارند ميل فرنگ نكنند و خيالا همه نوع سوقات نخرند. هر كس مسافرتنامهاى نوشت به جز تعريف چيز ديگرى نبود و هر كس شنيد به هوس افتاد. بارى فرنگستان تعريفى ندارد به جز چراغها و خيابانهاى خوب. خانههايش مثل قفس است: بىهوا و خوراكشان بَد و گران. هر كس فرنگ را بخواهد ببيند چراغ بسيار روشن كند و ظروف زياد اجاره نمايد، دورنما را هم پشت ذرّهبين نگاه كند، باقى پولش را به جيب خود بيندازد. مثل فرنگ مىبيند. من اگر براى تحصيل پول نبود، هرگز به فرنگ نمىآمدم كه گوشت سگ بخورم و دو سه هزار تومان هم به گدايى خرج نمايم و مثل حمّالانِ شهر هم گذران كنم.
چهارشنبه هشتم، پاريس
كمافى السابق مثل ديوانهها تا نصف شب گردش نموده، بعد به منزل رفته، خوابيدم. شخصى در راه گفت: بياييد برويم يك جايى. گفتم: كجا؟ گفت: خانه فاطمه. قريب صد دختر لخت مىبينيد و عيش مىكنيد. گفتم: چه بايد كرد؟ گفت: يك ليره بايد داد. گفتم: عكس آنها را خيلى ديدهام همان كفايت است. اين مجالس و محافل، پولِ كار نكرده مىخواهد. حكايت يك يا دو ليره نيست. سر به ده ليره مىزند. پول من بيچاره بايد بهاى نان و گوشت برود. در حقيقت هر فرسخى كه طى مىكنم يك عباسى اجرت من است كه عايد مىشود.
پنجشنبه نهم، پاريس
امشب به لندن مراجعت مىكنم. باز لندن براى من به واسطه زبان دانستن بهتر است. اينجا كارى صورت نگرفت. عمل مسافرت اين سفر، همان حكايت است كه خرْ خسته و صاحب خر، ناراضى. من بايد متّصل مخارج كرده و دَوَندگى كنم. جواهرهاى امانتى، همه به حدّى گران است كه ابدآ كسى نزديك نمىآيد. مردم مىخندند و نمىگويند چند مىخريم. بارى شب به راه آهن نشسته، ظهر جمعه به لندن رسيديم.