1- غروبگاه یکشنبه 1400/5/3ش خبردار شدم عصر دوم مرداد پسابیماری چند هفتهایاش در بیمارستان ایرانمهر تهران درگذشته است. یکی از تقارنها اینکه نام خانوادگی همسرش جولایی بود. خودش هم در روزی از ماه جولایی میلادی درگذشت. سالهاست باور کردهام هر کس هرگونه زندگی کند همانگونه نیز خواهد مرد. زیرا کارنامه عمر این جهانی و آن جهانی هر کس همچون دوایر متحدالمرکزی است که تا ابد با اثر انگشتی هماره یکسان تا بینهایت ادامه دارد. بیآزار بود و به سبب کرونا خانوادهاش از خویشاوندان و دوستان خواسته بودند برای نامبتلا شدن به بیماری زحمت شرکت در تشییع را بر خود هموار نکنند. پس بسیاری از رنج مراسم در گرمای مردادماه معاف شدند. در روند دانشگاهی نیز عزیز بود سرانجام گورگاه ابدی نیز در کنار دیگر استادان و بزرگان اهل دانش و هنر به خاک سپرده شد. اما نخست باید یادآور شوم در میان خویشاوندان قمی و برقعی کمابیش کسی ایشان را به نام کوچک علی محمد یا دکتر یا استاد یا پروفسور نمیشناخت و البته شاید استثنایی هم در این زمینه میان دانشگاهرفتگان و نادرسخواندگان وجود نداشت. فقط یک عنوان شناختهشده داشت: مهندس ناصر. چون بسیارخوان و خود اهل نوشتن بود قلم به دست گرفتم تا به یادش یادداشتی بنویسم.
2- عموزاده پدرم شادروان سید احمد رضوی برقعی و از مشوقین و حامیان تحصیلات او نیز بود که وقفهای نداشته باشد . برادرزاده شادروان آیت الله سید علی اکبر برقعی(1278-1366ش) پدر بزرگ مادریام و نیز سید محمود(1275-1357ش) دیگر پدر بزرگم بود. سید محمد باقر برقعی ( 1306- 1394) مولف سخنوران نامی معاصر ایران و دکترسید هبت الدین برقعی – استاد رشته گوش و حلق بینی دانشگاه تهران – که در آذرماه 1398ش درگذشت دیگر عموزادگانش بودند. از دوره دانشجویی وزان پس استاد شدن این دو پسر عمو در دانشگاه تهران، دوستی عاطفی و روابط مستحکم خانوادگی با هم یافته بودند. اکنون در کمتر از بیست ماه هر دو روانه سرای خاموشان شدند. به حرمت نزدیکی دل و اندیشه و آیند و روند دائمی، سرانجام در قطعه نامآوران بهشت زهرای تهران کنار هم آرام گرفتند.
3- زاده قم خیابان محلههای قدیمی چهارمردان بود. نیای او که نام خانوادگی برقعی برگرفته از هموست موسی مبرقع فرزند پیشوای نهم دوازده امامیان و به روایت دیگری پسر موسی مبرقع است که به سال 256 قمری به قم وارد شد. اکنون بیشتر از 1180 سال است فرزندزادگانش مقیم این شهر هستند یا بعدا به دیگر نقاط جهان کوچیدهاند. کمابیش به گواهی اسناد همه کسانی که از خاندان امام رضا محسوب میشوند از جمله رضویهای سراسر ایران و هندوستان و پاکستان پدرانشان از نسل موسی مبرقع به شمار میروند. شادروان دکتر علی محمد برقعی یکی از همین خاندان است که به سال 1317ش در شعاع کمتر از پانصد متری گورگاه مشهور به چهل اختران در خیابان آذر قم که مشهور است موسی مبرقع دفن شده است در محله سیدان به دنیا آمد. جایی که همه نیاکان تا آنجا که ثبت شده و البته پدربزرگهای پدری و مادری مشترکمان و نیز پدر و مادر و همه خواهران و برادرانشان و از جمله نگارنده این سطور و سه خواهر و برادرم در آنجا به دنیا آمدهاند.
4 – پدربزرگ پدر و مادرم به نام سید رضی برقعی که همچون نیاکانش عطارپیشه بود خانهای در محله سیدان داشت. سه پسرش سید محمود نیای پدریام و سید علی اکبر برقعی نیای مادریام و سید تقی پدر علی محمد برقعی در خانه پدر میزیستند. بعدا به حکم تبعید و فشار مرجعیت دینی آن زمان، سید علی اکبر برقعی در فاصله 1331-1345ش به اصفهان و شیراز و سرانجام یزد فرستاده شد اما دو برادر دیگر در همان محل ماندند. در سانحهای جادهای که در نوروز 1340ش اتفاق افتاد دکتر برقعی علی محمد و هبتالدین در دوره دانشجویی در خودروی پدرم در مسیر بازگشت از تبعیدگاه یزد بودند رقم تقدیر چنین بود که برادرم کشته شود و این دو تا هر دو حدود شصت سال دیگر زنده بمانند و به ایرانیان هموطنشان خدمت کنند.
5 – پدرش معلم و ناظم مدرسه بود. به حکم اینکه عموی پدرم بود میرزا عمو و به لهجه قمی میز عمو صدایش میکردیم. روزگاری هم معلم دبستان من بود. مردی بود سلیمالنفس و دوستداشتنی که این خصیصه را به تمامی به پسرش هم داده بود. مادر علی محمد در کودکیاش درگذشت. سه خواهر تنی هم داشت. درسخوان بود. ذهنی منظم و قوه یادگیری فراوانی داشت. زیرا هماره پدیدهها را تا آنجا که به یاد دارم حتی تا آخر عمر با دقت بسیار، خوب میدید و با دقت بسیار، خوب میشنید. پس از فراغت از تحصیل دبیرستانی به دانشکده فنی تهران راه یافت. چون در سال 1340ش دردوره کارشناسی ارشد شاگرد اول شده بود بورسیه و برای دوره دکتری مکانیک ماشینهای کشاورزی اعزام فرانسه شد. تعریف میکرد روزی که بورسیه را از دست محمد رضا شاه پهلوی گرفته بود یادآورش شده بود عمویش سید علی اکبر برقعی را میشناسد.
گفتنی است یکی از خویشاوندانمان به نام سید علی برقعی که سلوک عارفانه هم داشت برای آموزش علوم دینی و معرفتی از سوی رضا شاه پهلوی به عنوان معلم پهلوی دوم انتخاب شد. پس او هم برای شاه شناخته شده بود. همچنین دستکم سه تن دیگر از این خاندان بودند که نامشان به گوش او خورده بود:
یکی آیت الله سید ابوالفضل برقعی که به سبب نواندیشیهای دینیاش مشهور است. روحانی اخیر از خویشاوندان مادری دکترعلی محمد برقعی هم بود.
دومی سید رضا برقعی هم که پیش از انقلاب نامش بر صدر کتابهای دینی دوره دبستان و راهنمایی و دبیرستان بود. تا زمان مرگ موسسه انتشاراتی مشهور دفتر نشر فرهنگ اسلامی را در تهران مدیریت میکرد. او هم با آنکه لباس شهرت دینپیشگان به تن داشت از روشناندیشی تهی نبود. پدرم نقل میکرد در روزگار جوانیاش برای تبلیغ متعارف ایام محرم یا رمضان به خطه گیلان یا مازندران رفته بود. مرد متدینی نزد او آمده بود تا برای پدرش روزه استیجاری بگیرد. گفته بود من خود هم روزه نمیگیرم. گفته بود نماز قضا؟ گفته بود نمازهای خودم را هم به زور میخوانم. گفته بود یک کار میتوانم بکنم اینکه برایش طهارت و به تلفظ قمیها طارت قضا بگیرم. مرد خوشحال شده بود. گفته بود خوب است چون پدرم در همه عمرش طارت هم نگرفته بود!
سومی سید مرتضی برقعی واعظ برادر مادر پدرم بود که به سبب منبررویهایش در میان متدینین قدیم سخت مشهور است. وقتی ولیعهد رضا پهلوی در سال 1339ش به دنیا آمد به رسم تبریک نزد پادشاه وقت رفت و قرآنی هم بدو هدیه داد. به همین سبب پساانقلاب 1357ش مغضوب شد. اساسا بیشتر خاندان برقعی با مبارزه سیاسی میانهای نداشتند و از جملهدشمنی با خاندان پهلوی پدر و پسر. شاید به حکم حضور حدود دوازده قرنی نسل در نسل طبقه روحانیون را بیش ازبسیاری ایرانیان و حتی قمیها میشناختند. گواه محکمش نواندیشی بسیاری از دستارداران این خانواده بود که نامشان برای ایرانیان شناخته شده است. خاطرات شیرینی از او بر سر زبانهاست. بسیاری بزرگان دانشگاهی از جمله دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی استاد فلسفه دانشگاه تهران وقتی حضورشان بود با زبان و چشم و ابرو مراتب تیزهوشی و نکتهسنجیاش را در فن خطابه ستودند. اکبر هاشمی رفسنجانی هم روزی پس از انقلاب به شادروان مرتضی برقعی گفته بود وقتی شما منبر میرفتید یادداشت بر میداشتم زیرا سخن شما برای من سند بود. ایشان در میان روحانیون قم نماد دقت تحقیقات تاریخ اسلام بخصوص جزییات زندگی امامان شیعه بود. حافظه نیرومندی داشت. اما بیش از همه گشادهدست و بخشنده بود. سفرهدار بود و شیوه پذیراییاش از مهمانان نمادین بود. وقتی پولی برای منبر میگرفت پاکتش را هم باز نمیکرد. آنگاه که کسی از او کمکی میخواست همان پاکت را به او میداد. حتی جوانانی هم که اعتقادات دینی نداشتند وقتی از او چیزی میخواستند به آنها هم از همین پاکتها میداد. پدرم خلقا به فتحه اول در ساختار هیکل و چهره و نیز خلقا به ضمه اول در رفتار به ویژه در خوب زیستن و بسیار بخشیدن و جهانبینی عملیشان در مشی زندگی بسیار به هم همانند بودند. امیدوارم روزی مقاله مستقلی درباره ایشان تدوین کنم که سخنش نماد آمیزهای از قند و شکر و نمک بود. گفتههای موجزش میان دوستداران و خویشاوندانش حکم ضربالمثل یافته است. از جمله وقتی انقلاب 1357ش پیروز شده بود گفته بود مسئولین مملکت وقتی دیدند مستکبر کردن مستضعفین پر هزینه است تصمیم گرفتند تا مستکبران را هم مستضعف کنند تا همه یکی شوند. یکی از طنزهایش که نشانه نگاه دوراندیش او بود اینکه مادرش با آنکه از خانواده چاووشیهای قم بود اما در دههها پیش که ارزش دیپلم همسنگ دکتری امروز بود گفته بود اگر یک چاووشی دیپلم بگیرد جوانمرگ خواهد شد. در دوره تحصیل دوستی از همین خانواده داشتم که به سختی درس را میفهمید و قوه بیان مطالب را هم نداشت. حتی به سختی دهان و پلکهایش از هم باز میشد. یکی از دوستانم نیز که تحصیلات ادبیات داشت وقتی این جمله را از بنده شنید با تعجب گفت دکتر چاووشی روزی که از پایاننامه پی.اچ. دیاش دفاع کرد وقتی از این سمت خیابان به آن سمت میرفت ماشین بهش زد و جان سپرد.
خویشاوندی پهلوانپیشه خوشباطن و سادهدلی هم داشتیم که به شاه محمود معروف بود شاید از آن رو که در هیمنه و داشتن همسران حرمسراوار چنین شباهتی به شاهان قدیم یافته و این لقب را به او داده بودند. زیرا نماد تعدد زوجات و شمارگان فرزندان بود که مشهور بود اگر در کوچه بچههای خودش را هم ببیند نمیشناسد . به پدربزرگم گفته بود با این همه زن اما هیچکدام به من توجه نمیکنند. از همو شنیده شده که زنهای او در غذایش آنقدر ادویه تند ریختند تا در شصت و پنج سالگی جان سپرد. حدود 1340ش درگذشت. او هم در روزگار جوانی مردی از جماعت معروف به جاهلان را که به ساحت فاطمه زهرا اهانت کرده بود در یک درگیری کشته و در حرم حضرت معصومه بست نشسته بود. رضا شاه پهلوی شخصا به قم آمده و او را از حرم بیرون کشیده و همراه ریاست شهربانی وقت مرحوم محمود تندری معروف به صمصام به سبب قصور در دستگیری به تهران فرستاد. صمصمام شکارگری ماهر و شاعر و نقاش و خطاط هم بود. دیوان شعر او در دهه سی شمسی چاپ شده است. در همانجا در قصیدهای دلکش و اثرگذار بر ذهن و زبان به مغضوب شدنش از سوی رضا شاه و مسیر قم به تهران و همراهی با این سید و زندانی شدن در تهران اشاره و با تلخی و رنجیدگی بسیار یاد کرده است. از آن زمان قانون بستنشینی هم در قم ملغی میشود. وقتی او را دیده بود گفته بود مرتیکه من رضا شاهم و تو هم شاه محمود! البته پس از اثبات چرایی قتل مزبور پس از چند سال حبس آزاد شد. در میان قمیها و خویشاوندان برقعی داستانهای فراوانی درباره شاه محمود برقعی نقل شده است.
6- پس از بازگشت از فرانسه در حدود سال 1347ش عضو هیات علمی دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران شد. در سال 1362ش به درجه استادی تمام رسید. استاد ممتاز هم شد. بیش از پنجاه سال در دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران و دیگر دانشگاهها تدریس داشت. مدتی مدیر گروه بود. بعد از بازنشستگی در دوره تحصیلات تکمیلی واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد تهران اشتغال داشت. از سوی دیگر عضویت مجامع مختلفی را به عهده داشت. عضو فرهنگستان علوم بود. کتابهایی درسی برای دانشجویان دانشگاه نوشت که از سوی موسسه انتشارات دانشگاه تهران چاپ شد که برخی به چاپهای متعدد هم رسید مثل کتاب اجزای ماشین. کتابهایی هم برای رشتههای فنی و حرفهای دبیرستانی نوشت. احتمالا نوشتههایش به همان روانی و سادگی شخصیت خودش بود که رخنهپذیری فراوانی میان مخاطبان داشت.
7- درسال 1359ش تابستان تهران بودم. به همین سب کمابیش هر هفته او را در مهمانیهای خانوادگی میدیدم. شهدالله در همه عمرم همچون این تابستان، نه دیدم و نه شنیدم کی را رنجانیده باشد. به مرز مالی و غیرمالی دیگران دستاندازی و دستدرازی کرده باشد. درجنبه اخلاقی جز ذکر جمیلش نشنیدم . البته این ستایشگری نه بدان سبب است که خواسته باشم طبق سنت مرسوم ایرانیان پسامرگش گزافهگویی کنم. گواهش اینکه در فضای مجازی آنچه درباره مختصات علمیاش یاد کردهاند بسیار پر و پیمانتر از نوشته کنونی است. اما با این همه به باورم و در نگاهم چند خصیصه بارز داشت:
اول و برجستهترینش خوشرویی و صمیمیت و مهربانی و فروتنی ناب او بود که ذرهای خودبزرگبینی در او یافتهشدنی نبود. حتی نگارنده این سطور و نزدیکانش تا زمان مرگ از مشاغل و رتبههای علمیاش از جمله استادی ممتاز دانشگاه تهرانش دقیقا اطلاع نداشتند چون خود بر زبان نمیآورد.
دومین ویژگیاش که در خاندان ما نماد بود سادگی ضمیر و سادهدلی باورنکردنیاش بود که شاید پنداشته میشد روح کودکی پاک دل و بیآلایش درون او حلول کرده است. اگر کسی ست او را نمیشناخت که بیش از سی و هشت سال از دریافت درجه پروفسوری دانشگاه تهران او گذشته تصورش این بود که با آموزگاری ساده در مقطع دبستان روبروست. با این همه دقت علمی فراوانی داشت و بر سر حرفش میایستاد و گاه از روی صفای باطنی سوگند نیز میخورد . پدرم که از کشاورزی و باغداری اطلاعات خوبی داشت در دوره دانشجویی دکتربرقعی گاه به گاه برای مزاح با او نام درختی را عمدا اشتباه میگفت و ایشان به قصد اعتراض به این نادرستی علمی، خشم سبک ولی جدی و سادهدلانهاش را بروز میداد و قسم میخورد که درخت اقاقیاست اما خویشاوندان باز هم عمدا میگقتند درخت اقاقیا نیست.
نکته دیگر شیفتگیاش به مطالعه و خواندن به ویژه به منابع علوم سیاسی البته در سطح کلاسیک علاقه داشت. به بیان دیگر فقط به قول دانشگاهیان در بخش تئوری کار میکرد اما به ازمایشگاه و کارهای عملی سیاسی مخالف و موافق پیش و پس از انقلاب نزدیک نشد. بارها در کتابفروشیهای معتبر جلو دانشگاه به ویژه انتشارات خوارزمی میدیدم مشغول بلکه غرق مطالعه است. از کنارش میگذشتم و متوجهم نمیشد.
چهارمین مشخصهاش آرامش درونی او بود که از روی ظاهرش نمیشد تشخیص داد که به وقت مرگ هشت و سه ساله است. زیرا تنش و افسردگی در وجودش معنایی نداشت. گواهش نامهایی بود که بر پسرانش گذاشت: ایمان و آرام که نشاندهنده روحیه اوست. از سوی دیگر بلندپرواری و حب ریاست و مقام و حتی آزمندی برای اندوختن ثروت بیشینه از احوال او طی ایام عمرش گزارش نشد.
پنجم اینکه دوستداشتنی بود چون در اندرونش از کینهتوزی و حسادت و چشم و همچشمی خبری نبود. نشنیدم و ندیدم بدگویی و عیبجویی کسی از همکاران و خویشاوندانش را بکند. همچنین اهل تمسخر و تحقیر دیگران و دشنامدهی هم نبود. از این سبب با هبتالدین برقعی اشتراک شخصیت داشتند. چون از ته دل مهربان بود. دیگران هم میکوشیدند با او چنین باشند.
ششم اینکه بیهویت نبود. اینکه پس از بازگشت از فرانسه نه فقط همچون بسیاری استادان به خارج نکوچید یا درخواست اقامت یا تابعیت نداد بلکه فرزندانش نیز همانند پدر در ایران ماندگار شدند. این عشق به ماندن البته زبانی و شعاری نبود. به باورم به مخیلهاش هم خطور نمیکرد. ضمن اینکه در این راه اهل ادعای وطنپرستی یا انساندوستی و دیندارنمایی افراطی نبود. مدعی تصوف و عرفان نبود که برخی بدان گراییده بودند. به تعبیر سهراب سپهری ساده بود. مثل آب روان بود. زیرا از اهل امروز بود و با پنجرههای باز نسبت داشت و لحن آب را خوب میفهمید. بختش بود سرانجام در وطنش بمیرد و رو به زادگاهش در ابتدای کویر تهران – قم به خاک سپرده شود.
هفتم اینکه به باورم عطف به جهان سومی ایران در عرصه اقتصاد کشاورزی با تربیت دانشجویان و کمک به ارتقاء کیفیت کاشت و داشت و برداشت محصولات کشاورزیطی بیش از پنجاه سال، زندگیاش هم با سبزی درونی او آمیخته شده بود. شاید وحدت وجود در زندگیاش تجلی کرد. زیرا به حکم روان و ذهن زنده بود که میتوانست همراستای زندگی طبیعت باشد.
سرانجام اینکه شنیدم دانشجویانش سخت دوستش داشتند. میپندارم سببش این بوده در قلمرو تدریس کمفروشی علمی و در رفتار استادی آزاردهی متعارف برخی استادان را نداشته است. البته به حکم اینکه هرگز شاگردش نبودم و در سالهای آخر بندرت با او تماس داشتم شاید آنچه گفته شد همه فضایلش نبوده باشد.
8- علی محمد برقعی وقتی برای تحصیلات به تهران تا زمان مرگ به قم بازنگشت اما گاه به گاه به مناسبتهایی که خواهرانش در قم بودند به قم میآمد. آخرین بار حضورا در مراسم تشییع جنازه و ختم دکتر هبتالدین برقعی با هم همکلام شدیم. از من مقالهام درباره او را خواست. به او دادم. در تماسی تلفنی هم چند ماه پیش مرگ خواهرش را به او تسلیت گفتم که یکساعتی با هم حرف زدیم. تصور نمیکردم این آخرین گفتگویمان باشد. همین دیشب که خواب شادروان پدرم را دیدم امروز تا زمان خبر شنیدن درگذشتش سببش را نمیدانستم که زان پس دانستم شاید به سبب سفر آن جهانی عموزادهاش مهندس ناصر بوده است. دستکم مرگش سببساز شد تا ذکر جمیلی از برخی افراد خاندانم داشته باشد که کمابیش همگی رهسپار دیار خاموشان شدهاند. خدایشان همگی را بیامرزاد.
قم. غروب یکشنبه 1400/5/3ش
یک پاسخ
سلام درگذشت استاد فقید را تسلیت عرض می کنم. حقیر که خود اینک معلم دانشگاه هستم هرگز چهره آرام و موقر این معلم فقید را در پردیس کشاورزی کرج -که 30 سال قبل در آن دیار درس خواندم -را فراموش نخواهم کرد. خداوند با اجداد طاهرینش محشور فرماید.