شهرضا، طاهر
به عزم گزاردن وام به غلامرضا طاهر( 1307 ـ 1390) قلم دست گرفتهام مگر نفس مجردهاش دريابد سپاسگزارش شدهام.
از سوی دیگر این نوشته را سوگنامه ای کرده ام ویژه تمامی طاهرگونه هایی که با گمنامی و تنگناهایشان همچنان پاک اندیشیدند و نوشتند و رفتند. بر سر کارهاشان و البته به قدر طاقت خویش از جان مایه گذاشتند.
زيرا دیگر عشقِ صادقانه به دانشپژوهى حکم کیمیا را یافته چون وابسته به شیفتگی و دلدادگی محض و متقابل است.
گنجانيدن دو مهر همهنگام محال است مثل نگنجیدن دو پادشاه در یک اقلیم.
شوق راستین ده درویش نباشد که در گلیمی بخسبند.
چون دستمزد و احترام بازی با توپ دهها برابر جایزه نوبلی است که در جهان نماد شمرده می شود پس انگیزه سودجویان هم از میان رفته است .
زمانه اما بازار خودفروشی و كثرت پرستی است. نسل امروزی از حافظ ، شیوه شهرآشوبی خوب آموخته است نه آزاد بودن از رنگ تعلق زیر چرخ کبود.
عرضه تولید انبوه روزگار نو عرصه بر توحید نستوه روزگار کهن تنگ کرده است.
بیش از شش سده است چراغ ذوق حافظانه خاموش است.
نوبت فراق آخرالزمانی فرا رسیده است.
روزگار خوشگاه ماه عسل عروس و شانه زدن زلف سخن و برافکندن نقاب از رخ اندیشه و چينش هنرمندانه و ناهنرمندانه واژهها و نوشتهها سپرى شده است.
سده هاست شب تاریک است و بیم موج و گردابی چنان هائل.
پنداری سخن، بیوه ای است شوی مرده و سیه جامه.
تو گویی قرنهاست در شب وصال ادبیات فارسی ، داماد معنا و عروس لفظ با مرگی خموش در آغوش هم جان داده اند.
بر پيكر نعش بويناك فرهنگنام، اسپندسوزانی و دارودرمانى و گلابپاشى خوشبينانه سبكمغزانه چه سود؟
طالب و مطلوبى نيست، مهجورى و مشتاقى هم نه.
علم و ادب و عالم و اديب ، بدنام گشته است.
تير خلاص بر شقيقه اخلاص حقيقتپرستى نشانه رفته است.
با فرّخى یزدی لبدوخته چه كرديم؟ کجاست گور قربانی راه عدالت براى هموطنان.
چنان چوب حراج به بديعالزمان فروزانفر زدهايم كه داغ و دریغ از نهاد نماد زبان و ادب فارسی این زمان به آسمان رفته است.
گوهر پیامش اینکه به تعبیر همشهری اش اخوان ثالث در کدامین عهد بودست این چنین؟
و چه كسى به حکم شریف بودن تن آدمی مىپرسد فريدون آدميت کی آمد کی شد ؟
دریاب عباس زرياب خويى که به چه رویی از عرش عزت به فرش محنت کشانده و سعدی وار به كار گل گماشته شد؟
محمد امين رياحى سى سال خانهنشين و بىمقررى ماند و نسل جوان از خرمن فضل و آزمودگی اش محروم.
به جرم رواج نقد عمر فردوسی در ايران و ریاست بنیاد شاهنامه بندی شد اما باهنامه خوانان آسوده زیستند.
به گوش خویش از زبانش و در حضورش در خانه سیدخندان شنیدم که جرمش همین بوده است.
کسی می داند پسا پنجاه و پنج سال رنج در بهارستان ، خزان و زمستان عبدالحسين حائرى مثل طاووس بهاری منوچهری دامغانی چه گونه طی شد؟
چه سود كه روسیاهی به زغال بماند وقتی به وقت بهارگاهان در بهارستان گل وجودش نبوده باشد.
اوحد فضلى جهانی همچون احمد تفضلى سپاهانی باشى اما به جرم وطندوستى بايد زود غزل خداحافظی ات بخوانى و زودهنگام روانه ديار خاموشان شوى.
دکتر احمد مهدوی دامغانی استاد دانشگاه هاروارد که خدایش تندرست و دیرزی بدارد ،بارها شاهد بوده ام با شانه های لرزان از صمیم دل می گرید و می گوید کاش جاروکش مرادش در مشهد بود و پا به دانشگاه نگذاشته بود.
.سید حسین نصر همچون سید حسین حصر ، پیام داده است حسرت جان سپردن و خاکسپاری در وطن دارد.
گویا نخستین رئیس جمهور ایران هم به سان چهار پادشاه فرجامین تاریخ ایران باید سهم و بختش غربت میرایی بوده باشد.
چه طعم خوشی دارد این صحنه نمایش برای استعمارگران اروپایی که داعش وار به دست خودمان کمر به نابودی داشته هایمان بسته ایم.
به چشم خویش کم ندیده ام عزيزانى که ناسزاوارنه فروكشيده و خوار و خفیف شدهاند. گویی نه فقط جیحون زمان رودکی که انگاری چشمه شوق امثال جیحونی اصفهان هم مثل زاینده رود خشکیده است.
راستى پاسخ اين راز سر به مهر چيست كه مور روزگار سليمان در سدهها پيش حكيموار اين اصل را نيك دريافته بود گرچه شايد هنوز سالخوردگان امروزى نيز به درستى باور نكردهاند: اذا دخلوا الملوك على قرية افسدوها و قالوا اعزة اهلها و كذلك يفعلون.
و در اين ديار چند بار جهانگشايان و ملوك اقوام مختلف سر بر آورده و رفتهاند و اغلب اوقات با ويرانى و كشتار؟
پس با انبوهى از تباهى و عزيزان خوار شده رويارو هستيم كه معنايش انواعى است از فرومايگان بركشيده شده در گذر تاريخ از جمله در ايران.
اگر امروزه كسى چنين سخنانى بر زبان براند از سوى كارشناسان روانپزشكى و روانشناسى و روانكاوى متهم به افسردگى شديد، عقده حقارت و روانپريشى مىشود. خوشبختانه قائل سخن در شمار جنبندگانى ريزاندام بوده كه همچون زاغچه سر يك مزرعه سهراب سپهرىگفته جدى گرفته نشده بوده است.
سالها پيش مىپرسيدم چرا اين سخن در قرآن از سوى مورچهاى به دست داده شده است؟ به اين باور رسيدم كه جز پذيرفتن اين گفتار حكمتآميز باور كنيم جانداران ديگر هم به مانند سقراط فلسفهورز و متفكّرند گرچه رسماً عضو هيات علمى دانشگاههاى معتبر نبوده و استخدام رسمى نشدهاند و ميراث مكتوبى بر جاى نگذاشتهاند تا استنساخ و تصحيح و ترجمه و تحشيه شود.
اسقاط حرمتها و مدركها و القاب از شايستگان و بركشيدن نادادگرانه ناشايستگان يا جوايز و عضويتهاى پرشكوه پوشالين ديگر اعتبارى و عزتى براى واژهآرايى و واژهپردازانه نظم و نثر نگذاشته است.
ديگر بساكسان درد فيلاسوفيا ندارند. اعتماد بدانان از سوى فرزانگان نيز به سبب اشتمال بر ناراستى اخلاقى و نابخردانه بودن آموزهها و رونويسيهاى ملالآور يا سرقتهاى لفظ و معنا و طرح آشكاره و نهان تأثيرى نخواهد بخشيد.
ديرازود به دستگاه مقواسازى خواهد رفت يا زير دست و پا خواهد ماند و مصداق كلّ من عليها فان خواهد شد.
چاپهاى نسخهبرگردان/ فاكسيميليه آخرين سنگر عقبنشينى لشكر شكستخورده ادبيات فارسى است.
زيرا كه اهل نظر از بسامصحّحان متون نيز سلب اعتماد كردهاند، البته اگر در آينده مجعول بودن همين مخطوطهها اثبات نشود كه البته در غالب اوقات چنين خواهد بود.
آنگاه است كه مىتوان گفت رستاخيز علم و ادب و تحقيق به اوج خود رسيده است.
اكنون در روزگار برزخى به سر مىبريم. به راستى حاصلضرب دلهاى مرده پديدآور نوشته و توليد كنندگان و خريداران و خوانندگان آن هم روى كاغذى كه درختان و گياهش را سر بريدهاند مصداق عالم اموات نيست؟
مركّب سياه نيز به اين سوداءزدگى دامن مىزند. اينكه همه روزه كمى سياهى از راه چشم به ذهن صادر كنيم. پس بايد با ابوالعلاى معرى بر سر هزارمين سال مرگش همراه شد و گفت: دنيايى كه در آن زندگى مىكنى آكنده از فريب است.
راست آن است در ذهنم دو واژه عنوان مقاله با هم مترادفند. يعنى غلامرضا طاهر با شهرضاى ميانه شيراز و اصفهان. دست بر قضا نام و نام خانوادگى اين ادبپژوه نيز مشتمل بر رضا/خشنودى و طاهر/پاكبودگى است كه به واژه غلام كه در زبان فارسی نماد فروتنى است آميخته شده است.
قمشه و شهرضا نامهاى نیز چرخشى يك شهر در دولت مستعجل پدر و پسر پيشا ـ پساپهلوىشاهيان بوده است. درنگپذير اينكه اندرون نام اين دو شهر، شه و شاه نهفته است. به باور برخى كارشناسان شه در نام قمشه ربطى به ريشه کلمه شاه نيز ندارد.
به هر روى در سدههاى اخير دانشمندانى خاصه در علوم دينى از اين شهر برآمدهاند كه البتّه هيچگاه در شمار بزرگان درجه اوّل تاريخ علم و فلسفه و هنر ایران و جهان جاى نداشتهاند.
به نظر می رسد صبغه دینی بر این خاک غلبه دارد که کمابیش برآمدگان از آن گرایشی دینی داشته اند چه مدرس که سر از سیاست برآورد و چه مصطفی ملکیان که سر از فلسفه. البته سهم دلوتها در این زمینه در طول تاریخ ایران تقریا هیچ بوده است. منطقى است كه در این ملک که توجه درستی به مقوله پروراندن نخبه ها نمی شود برایندش اینکه از جوى خرد جز ماهىِ خُرد نمی خيزد.
از سوى ديگر نكتهاى است كه اثبات آن مجالِ تحقيق بيشترى مىطلبد. امّا به باورم اين شهر از قرون ماضيه تحت تاثير نژاد كليمى و از جمله علماى يهود بوده كه در منطقه اصفهان و شيراز اندك نبودهاند.
همانندى خصيصهها و چهرههاى شمارى از بزرگان اقليم اصفهان به اين اقليّت از جمله مستندات به دست دادنى است. حتّى در شهر قم در روزگار صفوى نيز فرزندزادگان دخترى ابوالبركات بغدادى مىزيستهاند كه نخست يهودىآيين بود و در قرن ششم مسلمان شد امّا دخترانش همچنان بر دين نياكانىشان باقى مانده بودهاند.
يكى از مختصات اصفهانيها اينكه به هويت خويش دلبستهاند.
اینکه در انديشهورزی شك زده فلسفى غزالى ـ دكارتى نمىشوند . نشان از قدرت فراوان ذهنى است كه همراستاى آخرين دادهها هستند.
از شواهد تأييد این نگره، حفظ لهجه اصفهانى است ولو چند دهه از مملكت دور بوده باشند. نمىكوشند پنهانش كنند بلكه چون بدان مىبالند که بر زبانش میآورند پس به باورم عقده خودکمبینی و حقارت ندارند.
شادروان رضا ارحام صدر به خلاف سنت روزگار پهلوى نه فقط لهجهاش تهرانى نشد كه نمايشهایش با لهجه شهرش بود و در اين شهر اجرا مىشد. باز هم در اصفهان ماند. به پايتخت و غرب نرفت. ماند تا در خاك زادگاهش چشم بر هم نهد و به خاك سپرده شود.
هنوز وقتى با دكتر حسن كامشاد در لندن تلفنى صحبت مىكنم اين گويش اصفهانى آشكار است.
چنين است دكتر احمد سلامتيان كه شايد دو سوم عمرش در فرانسه سپرى شده باشد. اندكى از لهجه غليظش كاسته نشده است و گويا اكنون یک اصفهانی اصیل از قلب اصفهان سخن مىگويد.
دريغ دارم که بارها نوشتهام و گفتهام کاش بخشی از تلاشهاى اصفهانيان به جاى صرف زر عمر برای هنرهاى دستى فناپذیر و شوق معيشت تمام عیار، به دانش و ادبيات و فلسفه و پژوهش معطوف مىشد.
به باورم آنگاه نصف جهان مىتوانست یونانستان فيلاسوفياييان همه جهان باشد. آب و خاک اصفهان نااصفهانیانی همچون پورسینا را جهانی کرد. اگر او ریشه در اصفهان داشت چه می شد؟ والله اعلم.
آرتور پوپ آمريكايى كه دست بر قضا در شيراز جان داد، وصيت كرده بود در خاك اصفهان دفن شود. ريچارد فراى بيچاره ـ استاد دانشگاه هاروارد و بنيانگزار كرسى مطالعات ايرانشناسى در آن دانشگاه ـ هم همين آرزو را داشت و خانه شميران محمود احمدىنژاد نخواست. گفت به اقتدای سهراب سپهری در قناعت به بوی یک سیب،به گورى در هشت بهشت اصفهان قانع بود كه البته از سوى اولياى امور پذيرفته نشد
يك بررسى سرانگشتى نشان مىدهد كه چون اصفهانيان پاى به دايرهاى بگذارند پيشگام آن رشته خواهند بود. فراتر از آن، اينكه آنانكه مدّتى در اين ديار رحل اقامت افكنند مثل خاندان ابوالفرج اصفهانى يا ابنسينا كه عمده قانون و شفا و نجات را در اين شهر نوشت. سخت باور دارم اگر ابنسينا پاى به اين شهر نمىگذاشت شهرت جهانى امروزى را نداشت. به باورم گورگاه او نيز به استناد شواهد كهن در اصفهان است. از جمله نجمالدين ابورجاى قمى در تاريخالوزراء كه قرن ششم نوشته شده يادآور شده كه «شيخ رئيس ايشان، ابوعلى سينا را در اصفهان با خاك برابر كردند»(79a).
در سده اخير سيد حسن مدرس و الهى قمشهاى ـ پدر و پسر به قرينه آلكساندر دوماى فرانسوى و نيز افزونهتر دختر ـ و مصطفى ملكيان از اين شمارند. اما در دهههاى گذشته در ذهنم نام شهرضا علىالظاهر با غلامرضا طاهر سخت همجوشى يافته است. شايد مهمترين سبب ارادت ويژهام همين بوده باشد كه به زادگاهش تعلق خاطر داشت و همچون ديگران به تهران و حتى اصفهان نكوچيد. سنت قدماء را پى گرفت مثل سعدى و حافظ و سعدى و خيام كه به همان شهرى كه خاستگاهش بود وفادار ماند.
ــــــ روزى به دكتر غلامحسين ابراهيمى دينانى ـ يزدىتبار زاده اصفهان ـ گفتم روندى شرقى ميان استاد و شاگرد از جنس محرم و نامحرم بود كه با ورود تجدّد به ايران به ويژه پىافكنى آموزش و پرورش و دانشگاهها از ميان رفت. اينكه هر استاد، شاگردانى عام داشت ولى شمارى محدود از خواص را به خلوت ذهن و زبان و خانه خويش راه مىداد. شاگرد نيز استادان معدودى داشت و به آنها حرمت روا مىداشت. امّا امروزه يك دانشجو در دوره تحصيل يا پيش از آن در مدرسه استادان زيادى را مىبيند. چون حقوق مشخصى دارند. اضافه حقوق و حق مشاوره و راهنماى پاياننامه و مقررى بازنشستگى هم مىگيرند دانشجو خود را مديون استاد نمىداند. چون معتقد است اين روند ممرّ معيشت اوست و منّتى بر سرش نخواهد داشت. از سوى ديگر استادان نيز در اغلب اوقات تمامى داشتههاى خود را در كلاسهاى درس ارائه نمىكنند. چون مىدانند دانشجو بهره مىگيرد و مصداق معمّا چون حل گشت آسان شود ديگر براى آنها ابهّتى نخواهند داشت. بر سر هم هر دو تعلّق خاطرى معنوى به هم ندارند بلكه در مواردى از هم مىهراسند. دانشجو از بابت افتادن درس و تطويل سنوات تحصيل. استاد خاصّه در رشتههاى علوم انسانى از اينكه كمسوادىاش از پرده برون افتد رازهاى دل را بگويد و گرفتار عقوبت نيروهاى امنيتى شود و دانشجو از اين بابت باج بگيرد يا انتقام. نمونهوار داستان شادروان دكتر محمّدجواد شريعت كه البته سخت شيرين است را از زبان دكتر گلپر نصرى شنيدم.
هم از اينرو به باورم اختلافات زناشويى و از جمله نابارورى و طلاق و تعدّد زوجات و روابط غيراخلاقى در تمام پديدههاى اجتماعى از جمله به رابطه دبستانى ـ دانشگاهى ـ فرهنگستانى نيز رخنه كرده است. پندارى عملاً مذهب اشتراكى از جنس مزدكى عموميت يافته و همه براى هم شدهاند. خاصّه با رواج دستگاه چاپ و فنّاورى فضاى مجازى كه دانستهها در اختيار همگان است و استادان هم اگر در سر كلاس درس يا محافل چيزى نگويند انبوه دادههاى موجود رايانه سبب مىشود حناى ادّعاى فضلشان ديگر رنگى نداشته باشد. امروزه كه جستجوى رايانهاى ممكن شده است ديگر حماد روايهها، حافظ شيرازيها كه قرآن را به چارده روايت مىخواندهاند و فروزانفرها كه دادهها فراوانى را از نظم و نثر فارسى و عربى هزار و چهارصد ساله به لوح دل نگاشته بودهاند عملاً شكوه قرون پيشين را از دست دادهاند. فروزانفر گفته بود از پيش از اسلام چيزى نيست كه خوانده باشم و از پس از اسلام چيزى است كه نخوانده باشم. البته مقصودش متون كهن بوده است.
ـــــــ شايد بتوان گفت اگر اين استادان را به رخش رستم دستان در تيزتازى تشبيه كنيم در مقابله با استادانى رايانهاى از جنس سفينههاى فضايى و هواپيما و خودورهاى تندرو، مگر نه اين است كه اينان به پديدههايى زينتى تبديل شدهاند كه ويژه معدودى ثروتمندان است؟ نسل امروز كالاى رايگان و دستكم بسيار ارزان و دسترسپذير مىخواهد. تحمل و حوصله ناز كردن و عشوهگرى ندارد. اين نشد يكى ديگر. شوربختانه نظام يكبار مصرف بودن كالاها به علم و فلسفه و تحقيق نيز سرايت كرده است كه هر كس پس از آنكه كارش تمام شد آن را به كنجى مىافكند كه نامش را دستمال كاغذى بينىگرفته گذاشتهام. يعنى وقتى دوستى از دوستى، دانشجويى از استادى و فاضلى از فاضل ديگر مىبرد به اين معناست كه ديگر كارى با او ندارد. از اين دست نمونههاى فراوانى به ياد دارم كه سند محكم مرگ مصداق فيلاسوفيا در ايران است و سخت شبيه كشته شدن سهراب به دست رستم. شايد پيام پنهان فردوسى طوسى نيز همين است كه ديگر صرف وقتى براى شناخت و آگاهى نمىشود. اينكه نيرومندترين زور بازو در نبود خردمندى سبب مىشود به دست خويش حاصل عمرمان را نابود كنيم.
اگر طى سى و چند ساله گذشته زندگى برجستهترين استادان خاصه زبان و ادبيات فارسى را نمىديدم نمىتوانستم داورى كنم. به جز چند تن همچون شادروان محمّدتقى دانشپژوه، محمد على موحد، مهدى محقق كه آنها را فارغالبال از دغدغهها و آسودهدل و فراخروزی يافتم، بسا کسا که آرزومند یافتم که همچون فردوسی در اندوه نان جو و برهای است. دكتر عبدالحسين زرينكوب در پاييز 1366ش در خانه ميرزاى شيرازى را با چشمهای غمزده از یاد نبردهام. چند ماهى پيش از درگذشت استاد عبدالحسين حائرى به خانه سخت كوچكش در جنوب تهران نزديك ميدان ژاله رفته بودم. روانشاد هوشنگ اعلم كه از نعمت همسر و برادر مهربان و يا فرزندى هم محروم مانده بود از ذهنم نمىرود.
از سه دهه پيش مىديدم كه در دانشكده و دانشگاه دانشجويى كه درسش را با استادى گذرانده بود ديگر در راهروها و راه پله دانشكده به دلسوزترين استادش سلام نمىكرد. مدير مدرسهاى كه در آن درس مىخواندم پس از چهل سال كوشش كه نماد تعليم و تربيت شهر بود چون درگذشت به گواهى دخترش آموزش و پرورش شهر هيچ واكنشى نشان نداد حتى يك تسليت كوچك ديواركوب. اين بخت را داشتم از ميان هزاران دانشآموزش تنها كسى باشم كه مقالهاى در ستايش او نوشت و ديگر هيچ.
يك بار دكتر مهدى محقّق حضوراً به من گفت سه هزار نسخه از شكوك على جالينوس تأليف محمد بن زكرياى رازى را تصحيح و در موسسه انتشارات مكگيل چاپ كرده است اينكه مطمئنادر سراسر ايران يك نفر هم يك بار نخوانده است.
روزى به استادم دكتر سيروس اعتصام يزدانى ـاستاد پيشين دانشكده دندانپزشكى دانشگاه شهيد بهشتى ـ كه از فرزانگان نادرالوجودند تلفن زدم تا جوياى حالشان بوده باشم. از سر دلشكستگى و تأسف مىگفت در طى چهل سالى كه درس دادهام تعداد كسانى كه احوالى از من بپرسند به انگشتان دست نمىرسد.
اوّل بار كه به خانه زندهياد هوشنگ اعلم رفته بودم بىدرنگ پرسيد تو هم مىخواهى ايرانيكا مقاله بنويسى؟ گفتم نه. گفت كسى با من كارى ندارد مگر اينكه مىداند با دكتر احسان يارشاطر ارتباط نزديك دارم و مىخواهد ميانجى مدخلنويسىاش باشم. هموم دستكم يكصد و ده مقاله به زبان انگليسى نوشت كه به گواه خودش در مؤسسه مزبور يك واو كم و زيادش نمىكنند. زيرا به اعلم اعتماد تام دارند. آنگاه نام شمارى را برد كه رسماً خواستهاند به قول ايرانيها با او در اين زمينه معامله بكنند كه توصيه آنها به يارشاطر بكند و يكى از آنها هم يكى از اعضاى فرهنگستان بود.
سالها بعد كه با دكتر گلپر نصرى آشنا شدم كه پاياننامه دكترىاش ذخيره خوارزمشاهى بود وزان پس مقالهاى تحقيقى در نقد ويراسته فرهنگستان علوم پزشكى نوشت كه البته بعداً برگزيده سال شد، از او خواستم از مقالات اعلم استفاده كند كه گفت تاكنون نامش را نشنيده است. به ايشان گفتم اگر شما كه از دانشجويان سختكوش و تيزهوش در مقطع دكترى و گرايش به تاريخ پزشكى هستيد ايشان را نمىشناسيد چه گلايه از ديگران.
روزى كه سال 1370ش در پارك شفق تهران زير باران زمستانى زندگىنامه محمد معين را مىخواندم كه به وقت مرگ به تقريب ده نفر از همكاران او در صف تشييعكنندگان جاى نداشتهاند قلبم سخت فشرده و اندوهزده شد. عهد كردم اگر فرزند بعدىام پسر بوده باشد نامش را به ياد اين استاد، معين بگذارم. روزى كه او را به دانشگاه مىبردم و ديدم محلّ تحصيلش درست روبروى خيابان دكتر محمد معين است حس كردم پاداشم را گرفتهام. اين چنين شد پسر ديگرم نيز نامش محمّد شد تا در خانه چيزى شبيه محمدمعين داشته باشم.
اين همه گفته شد كه دانسته باشيم راز گمنام ماندگى غلامرضا طاهر چه بوده است. چندانكه اوج فرياد ايرج افشار برخاست. چون ديده بود در كتاب مشاهير شهرضا نامى از او نيست. جالب اينكه در روند نوشتن اين مقاله ديدم كه در سايت وابسته به شهرضا نوشته بود سبب شهرت او بركشيده شدنش از سوى افشار بوده است. پرسش اين است چرا افشار كس ديگرى را برنكشيده بود؟ اگر طاهر بنمايهاى علمى نمىداشت چگونه از سوی او امكان نمايانيده شدن به ديگران را داشت.
به باورم از روزگار سياهمستى تجددزدگى با آموختن شمارى اصطلاحات فرنگى و دريافت عنوانهاى دانشگاهى از دارالفنون به بعد بود كه روشنانديشان و منورالفكرها به دست خويش تيشه به ريشه خود زدند. شاخهاى را مىبريدند كه بر آن نشسته بودند. چنان به نام نقد و ريشخند شفاهى و كتبى به جان هم افتادند كه ناگاه ديدند فرودست كسانى شدهاند كه هنوز سنت كهن صدها ساله حرمت استادى ـ شاگرد را به كار مىبندند و به اصل محرم و نامحرم مقوله علم معتقدند. اين چنين شد كه دريافتند در تمامىِ عرصهها مقهور شدهاند و زير دست صاحبان قدرت ماندند. به باورم پس از اينكه به خود آمدند و از خواب نوشين دوشين پهلوى برخاستند ديدند قدر زحمات خانلريها را ندانسته بودهاند. به باورم كيهان فرهنگى در دهه شصت و على دهباشى از دهه هفتاد با انتشار مجلّاتى كه به بركشيدن استادان بزرگ قلمرو زبان و ادب فارسى و علوم انسانى و هنر كوشيده بودند عزم كردند آب رفته را به جوى بازگردانند. برگزارى مراسمهاى بزرگداشت انجمن آثار و مفاخر فرهنگى و نيز شبهاى بخارا و نيز طرح چهرههاى ماندگار بخشى از اين تلاش بود است. حفظ ستونهاى بازمانده مثل تخت جمشيدوارهاى كه به دست سپاهيان اسكندر مقدونى گونه سوزانيده شده بود. تا نوشدارويى باشد پس از مرگ سهراب.
در گذر عمر درسى آموختهام آنگاه که بسيارى خواصّ چون در برابر تندباد هيجانات عوام پرشمار قرار مىگيرند به ناگاه مطابق قانون الحق لمن غلب، دچار شكّ فلسفی مىشوند نكند حقّ به جانب اکثریت جامعه بوده باشد؟ زان پس خرد و تجربه و اعتبار و عمر و آرامش خويش را در راه اثبات درستبودگى اين موج سهمناک اشتباهات پرشکوهنما صرف مىكنند. سكوت ايرانيان در روند ورود متفقین و ناپشتیبانی و تبعيد پادشاه ايران در جريان جنگ جهانى دوم و نيز قصه بيست و هشتم مردادماه 1332ش به دست اوباش و كاميابى آنها مگر برایند واپسنشینی و پیمانشکنی دوستان قديم و جماعت ناروشنفكران سرمایهداریستا و روشنفکر چپ سرمایهداریستیز نبوده است؟ زندهياد مهندس مهدى بازرگان (1286 – 1377) ـ استاد دانشکده فنی دانشگاه تهران و نخستین نخستوزیر پساپهلوی شاهیان ـ در مقاله «سازگارى ايرانى» به درستى به نمونههاى زنده اين پديده چرخش ناگهانى حمايت خلق به سمت ستمگر چيرگىيافته اشاره كرده است:
«يكى از دوستان كه مهندس معدن است حكايت مىكرد كه از طرف اداره كلّ معادن به نواحى مركزى ايران مأموريت مىيابد. درست يادم نيست در موقع رفتن يا برگشتن از مأموريت بود كه مابين حسنآباد و كهريزك قم، در چند فرسخى زير تهران، در روز روشن اتوبوسشان مورد حمله دزدان واقع و متوقف مىشود. در حالى كه يك يا چند مأمور با اسلحه هم جزء مسافرين بودند، سردسته دزدها نقاب به صورت، بالا آمده با تهديد هفت تير اعلام مىكند كه مسافرين آنچه پول و اشياى قيمتى دارند شخصاً تحويل دهند. عدهاى تقديم و چند نفرى تعلل و تأخير مىنمايند. مجبور مىشود اخطار را تكرار كند. يكى از مسافرين برخاسته رو به همسفران مىگويد: عجب مردم بىحيايى هستيد گلوى جناب دزد پاره شد. چرا كيفتان را درنمىآورد؟!»
چنين است وقتى اكثريت جامعه به علم و تحقيق ناب پشت كردند، بسيار از اهالى آن مملكت نيز چنين مىكنند. الناس على دين ملوكهم.
آغازگاه آشنايىام با نام غلامرضا طاهر به تعلّق خاطرم به كاملالتعبير تاليف ابوالفضل حبيش تفليسى سده ششمى باز مىگردد. شيفته نثر ساده و زنده و نگره او بوده و البته هنوز هستم. اين وابستگى از سال 1358ش آغاز شد. پىجوى ديگر آثارش بودم كه البته نمونههاى چاپى آن محدود بود. وجوه قرآن او را مهدى محقق و بيانالصناعات او را ايرج افشار تصحيح كرده بودند. امّا حجيمترين كار حبيش و البته دقيقترين تصحيح يعنى قانون ادب در سه مجلد به نام غلامرضا طاهر ثبت شده بود كه نشان بنياد فرهنگ ايران در 1350ـ 1351ش به ارزش آن مىافزود. اين تحقيق پيش از چهل و سه سالگى مصحّح منتشر شده بود.
از آغاز به تورق كتاب، نوعى كمادعايى و فروتنى و نجابت شهرستانى در پسزمينه آن حس مىكردم. البته دستكم دو بار آن را خواندم و حاشيه نوشتم. به تمامى براى ردهبندى الفبايى كردنش حروفنگارى نمودم که البته هرگز انتشار نیافت. باز هم براى دريافت بهتر به نقادى اين نمونه نيز پرداختم. سالها بعد لطائفالطوائف تأليف رشيدالدين فضلالله تصحيح او را به دست آوردم كه در دو مجلد بود. به حكم رشته تخصصىام تاريخ طب بود كه پس از انتشار فرهنگ لغات طبى يونانى در كتابهاى فارسى كه از سوى مركز نشر دانشگاهى در سال 1374ش منتشر شده بود آن را به دست آوردم. بارها مرور كردم و حاشيه نوشتم. اما با اين همه هيچگاه ديدار حضورى يا تماسى تلفنى شنيدارى و يا مكاتبه میانمان پيش نيامد گرچه او اهل قمشه بود و من اهل قم بىشه تاجدار اما سخت پردستاردار.
پس سبب ارادتم به شادروان غلامرضا طاهر فرهنگ لغات طبّى يونانى در كتابهاى فارسى و قانون ادب بود كه طى سالهاى 1374ش به بعد كه با حبيش تفليسى سرخوش مىبودم ابزار تحقيقم شد. هر جا چيزى به تفليسى مرتبط مىشد جستجو مىكردم. رسالههاى ناشناختهاى از او را در كتابخانههاى درونكشورى ـ برونكشورى شناسايى كردم كه ذيل زندگىنامهاش ثبت نشده بود. برخى آثار به اشتباه به او نسبت داده شده بود. نام برخى آثار حبيش مكرّر آمده بود يعنى ماهيّتاً يكى و اسماً دو يا چند شده بود. به توصيه شادروان هوشنگ اعلم بخشى از كارنامه طبىاش تدوين كردم كه در دانشنامه جهان اسلام چاپ شد. ديگر آثارش را نيز ويراستم كه البته برخى منتشر نشده است. بيانالطب و كاملالتعبير موضوعى هر دو از سوى نشر نى منتشر شد. كاملالتعبير بزرگ او را نيز ويراستم. براى ارزيابى نزد سه تن از كارشناسان فرستادم. با مرگ شادروان كاظم برگنيسى در سال 1389ش که او نیز قرار بود بازخوانی کند که البته به پایان نرسید، انتشار آن به محاق تعليق افتاد، گرچه به سال 1381ش حروفنگارى شده و مقرر بود منتشر شود. اما به سبب ترديدهايى كه به نسخههاى خطى داشتم و اختلافات فاحش نسخهها بخت انتشار نيافت.
با اين همه باورم شهرضا به سبب قرار گرفتن در مسير اصفهان به شيراز از خاكجاى سعدى نيز تاثير پذيرفته است. شايد قناعت به كمداشتهها و ديار خويش هم يادگارى از بهرهمندى از جوهره دو شاعر بزرگ شيرازى بوده باشد. در سنّت گذشته تاريخ علم ايران، از شمارى روستاها و شهرهاى كوچكى دانشمندان و اديبان بزرگى مشهور در اقطار ارض مسكون بيرون آمده بودهاند كه گاه اين منطقه جغرافيايى از صفحه روزگار محو شده و صرفاً به ميانجى دانشمندانش واكاوى مىشود. زيرا شوق دانش بدان حدّ بوده كه پس از آشنايى اوّليّه با الفبا و اندكى حساب، در كنار اشتغالات معيشتى جسمانى روزانه كشاورزى و باغدارى و دامدارى و پيشههاى ساده به وقت فراغت و پايان كار روزانه و احتمالا خاصه فصل پاييز و زمستان به تامل در نوشته قدماء و نيك نگريستن به پيرامون به كشف و شهودهاى نو نائل مىشدهاند.
اينكه اساساً سختكوش و خودخوان بودهاند. بودجه تحقيقاتى و حقوق مقرر ماهيانهاى در كار نبوده است. به باورم نسل در نسل به واسطه اندرز پدران به اصل لقمه حلال و دسترنج عرقريزانه سخت اعتقاد داشتهاند. صحت اين نگره را گذشت زمان و البته قوانين رياضيات حيات همچون اسحاق نيوتن تأييد مىكند كه هر عملى را عكسالعملى است مساوى و در خلاف جهت. ضربالمثلهاى فارسى همچون بادآورده را باد مىبرد… از هر دست كه بدهى از همان دست مىگيرى… از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم به رويد جو از جو نيز مؤيّد آن است. از سوى ديگر حرمت والدين و آموزگاران را نير نصبالعين خويش قرار داده بوداهند. چكيده آنكه دانشمندانى عملگرا پديد مىآمدند كه در طول عمر بسيارى پديدههاى زيست محيطى، حانورشناسى، گياهشناسى، جامعهشناسى، واژهشناسى و جز آن را به تجربه مىآموختند. تعلق خاطر آنها بيشتر به نفس علم بود، چون سودى مادى براى آنها نداشت. نبودن كتاب و استادان فراوان سبب شده بود مثل كويريان كه به حفر قناتهاى ژرف مىپرداختهاند اينان نيز در ذهن خويش به چنين كار مشابهى روى آوردند. تفكر و تعقل بود كه به آب زلال حقيقت رهنمونشان مىكرد. امروزه آب به جاى كوزه در لوله است و دانشجويان و استادان گِرد جهان مىگردند. آنچه خود دارند از بيگانه تمنا دارند.
به باورم اگر نه براى مغربزمينيان، دستكم براى شرقيها شيوه شخمزنى يك متن به قاعده فارابى و ابنسينا كه نقل شده چهل تا يكصد بار مابعدالطبيعه ارسطو را خوانده بودهاند بسى كارآمدتر است. زيرا مصداق يك ده آباد است كه بهتر از صد شهر خراب باشد. ضمن اينكه اگر از آغاز عمر اين رويه به كار گرفته شود به مرور ايام سختىاش كاسته و به يك عادت ثانويه بدل مىشود. حقيقتش ديرهنگامتر بود فهميدم نبوغ يعنى اراده آهنين. زيرا اگر هوش خدادادى را به ميراث پدرى تشبيه كنيم با مصرف دائمى ته مىكشد. پس بايد با آن تجارت كرد يعنى بدان افزود. اين زمينهاى پدرى را بايد شخم زد و دانه پاشيد. به باورم با ورود دستگاه چاپ و نشر دستگاه هاضمه اهل علم بيمار شد و به سبب پرخورى واژگانى از راه گوش و چشم به فربهى و بىتحرّكى و نهايتاً افزايش چربى و قند خون ذهن و زبان گرفتار شدند. سالها پيش يك اهل علم مدرسه قديم را در قم ديدم. به همين سبب كه از هر كتابى چند ورقى مىخواند گرفتار عوارض روانپريشى شده بود. روزى به او گفتم در گذر زمان به تصور اينكه پنداشته بودى اگر از هر علمى توشهاى بردارى دستآخر جامعالعلوم خواهى شد. همه روزه چند پرسش به ذهن خود افزودهاى و چون از مرز دههزار گذشته است با اين قرض بالاآوردگى نفسانى، از سراى آسايش كودكانه آواره و متوارى شدهاى.
از سوى ديگر به سبب كمبود كتاب، خواهنده بايد رونويسى مىكرد. اين روند همسان پيادهرويهاى طولانى است كه سبب سلامت مىشود. نسخههاى چاپى و فضاى مجازى مثل خودروهاى شخصى ما را به خود وابسته كرده است. شايد شوق به فاكسيميليهها به همين اصل بازمى گردد كه شخص مجبور است بيشتر تلاش كند تا بفهمد كاتب چه نوشته است. اين عرقريزه دانشورانه سبب سبك شدن مىشود. وفور مفرط نوشتهها سبب دلزدگى و بىاعتنايى نيز شده و مراكز آموزشى به مرداب و باتلاقهاى بزرگى تبديل شدهاند كه ديگر آفتاب جهانتاب بر آنها نمىتابد.
به باورم دستكم علم و فلسفه تا پايان سده چهارم هجرى از جنس انگور بود. زان پس و خاصه پس از مغول در خمره ذهنهاى يك گوشه نشسته به انواع شرابهاى سكرآور تبديل شد. انحطاط علمى شرق و دست آخر جهان سومى شدن كه سرانجام سر از عقده حقارت برآورد در پديدههاى تندروانه دينى مثل طالبان و داعش تجلّى كرد. اين همه، ميوه تنپرورى و كسالت عالمان بوده است. اما اين نكته سويه ديگرى نيز دارد خطر عمليات انتحارى و ناامنى در قلمرو علوم انسانى و پزشكى كهن نيز آغاز شده است. مدعيان طب سنتى از يك سو و نابودى حرمت كتابهاى ارزشمند تاريخ علم و ادب با ويراستههاى كممايه، سرقتى، تقليدى و پراشتباه بدنامكننده مؤلّف اوّليّه و تأليف مربوطه و متولّى ترجمهها و تأليفهاى خام بيمارىآورِ ذهن و زبان بخشى از اين حركات مسلحانه ناديدارى است. خود و خوانندگان آثارشان را كُشته و مجروح عقل مىكنند.
آن روزگاران دستگاه چاپ و نشرى نبود كه بابت تراوشهاى ذهنى روى كاغذ آمده كه البته آن هم كمياب بود حقّالزّحمهاى يا حقالتحريرى پرداخت شود. عضويتهاى متعدد فرهنگستانى و دائرةالمعارفى معمول نبود كه آبباريكه رزق مضاعف شمرده شود. پس دانشپژوهى به معناى اخص كلمه جز شيفتگى به دانش نبود مگر اينكه كسى به راه شاعرى مىافتاد و بخت يارش مىشد و ارباب دولت درِ خانهاش را مىكوبيد يا به راه علمالاديان مىافتاد و از وعظ و فقه به قول مصطلح امروزى، طاق معيشتى بنيادين مىزد بر ستون آيين.
اكنون كه چند سالى است کشور کوروش قحط سال علم و شمارگان چاپى نيز سخت كاسته شده است. ناشران و نشريات دولتی و اغلب نادولتیها اساساً دستمزدى مطابق با كارهاى ديگر اصناف نمىدهند يا براى كارهاى جدّى و تحقيقاتى، متناسب با صرف وقت نيست. به باورم باد مهرگان وزيده است كه به تعبير شاعر پارسىگوى معلوم شود مرد و نامرد كيست. فرّخفالى است كه سبب فروريزش بهمنواره آزمندان از سرِ قلّه دانش و خطّه تحقيق خواهد شد. اينكه كتابفروشيها و ناشران يكى پس از ديگرى تعطيل مىشود به باورم ترک تریاک اعتیادی است که پسا مدرکدهی به ناشایستگان و مدرکگیری از شایستگان اتفاق افتاده است. این واکنش جامعه به کمدانشان حمایت از استوانههای قدرت سیاسی و بهرهبر از بودجه عمومی کشور بوده که سبب شده به بلیه پرنویسی گرفتار آیند. نهایتاً نام مؤلف تألیف سخت بدنام شده است. پس پرهيزانهاى بایسته بود كه به پيكره فربه و بىتحرّك مدعيان اهل علم داده میشد تا این وابستگی اعتیادگونه را ترک کنند. اگر زنده بمانند تندرست خواهند بود. اگر هم بر جاى نمانند مصداق بسوزند چوب درختان بىبرى هستند كه ناصر خسرو گفته است بايد سوزانده شوند. كأنّهم خشب مسنّده. قانون تنازع بقاست. اگر كسى نتواند اين تنگناها را تحمل كند از اين جرگه خارج خواهد شد.
به باورم روزى فراخواهد رسيد كه به جز مضيقه مالى، اهل علم و معرفت به طيفى از مجنون تا مسكين قابل ترحّم تبديل خواهند شد كه در اكل ميّت علمى، حَرَجى بر آنها نيست. چندانكه نشانههاى آن را به آشكارا مىبينيم كه از ادب و فضل، پوستى مانده و گوشتى همچون مترسك. اينكه ديگر از دانشكدههاى ادبيات يك شاعر طراز اول به در نمىآيد و پنج نماد معاصر آن فارغالتحصيل ادبيات فارسى نبودهاند سالهاست زنگ خطر را به صدا در آورده است. كمآبى و خشكسالى همهسويه و فراگير شده است. دور نيست روزى فرارسد ايرانيان براى آموختن ادبيات فارسى به ديگر كشورها مهاجرت كنند.
اتفاقى شوم كه در ادبيات و زبان عربی نیز افتاده است. دكتر مريزن عسيرى استاد تاريخ علم دانشگاه امالقرى عربستان سعودى از من پرسيد مىدانى اكنون قطب زبان و ادبيات عربى كجاست؟ گفتم نه. به گوش خودم شنيدم كه گفت امروز براى ادامه تحصيل در مقطع دكترى به كشور آفريقايى موريتانى مىروند تا زير سياهچادرها عربىِ فصيح را ياد بگيرند.
چنين بود در آخرين سفر سوريه چند ماه پيش از وقايع خونين 1390ش به آن ديار رفته بودم. روزى كه در دمشق محله مزّه به خانه دكتر سهيل زكّار ـاستاد پُركار رشته تاريخ دانشگاه دمشق ـ رفته بودم از او درباره مشكلاتم در تصحيح متون كهن عربى پرسيدم. وقتى متنى را ديد كه زندهياد كاظم برگنيسى ويراسته بود خواست تا آن را به او امانت دهم تا به دانشجويانش ياد دهد شيوه تحقيق متن دقيق يعنى چه. به من گفت عربى در كشورهاى عربى مرده است. در مصر هم خبرى نيست.
در همان سفر كه به حلب رفته بودم به منزل دكتر محمد التونجى ـداراى درجه دكترى زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه تهران و دكترى زبان و ادبيات عرب از دانشگاه بيروت ـ رفته بودم كه مىگفت تاكنون صد و پنجاه و سه جلد كتاب تصحيح و تأليف كرده است. امّا وقتى كه برخى لغزشهاى او را در فرهنگ فارسى ـ عربى او را يادآور شدم با بىاعتنايى و به اصطلاح دكتر محمدعلى ديلمقانى موحد گفت مگر مهمّه؟ چون باز گشتم به دكتر احمد مهدوى دامغانى تلفن زدم و ماوقع را گفتم. به من گفت درست است. بيست سال پيش مقالهاى نوشتم و اين خطر را اعلام كردم كه زبان عربى در حال مردن است. پس اگر اين زبان مشترك مسلمانان كه در بيش از پانزده كشور گويش مردمان است چنين وضعيتى داشته باشد، اوضاع زبان فارسى محدود به بخشى از ايران و افغانستان و تاجيكستان چه خواهد بود كه در دومى پشتويان پيوسته بدان پشت مىكنند و در تاجيكستان فارسى را با كمك خط سيريليك يعنى روسى نوشتههاى فارسىتلفظ مىآموزند.
در سفرهاى سالهاى اخير به اصفهان به نمونههايى برخورد كردهام که به تعبیر پزشکان، پیش آگهی خوبی از جنبه علمی و فرهنگی آن هم در سپاهان نیست. اينكه قوم هوشمند اصفهانى كه به زبان مادرى بىاعتنا باشند وضع ديگر اقوام ايرانى چه خواهد بود؟ به تعبير رنه گنون، سيطره كميت و علائم آخرالزمان نمایان شده است. زاینده رود که خشکید . نگذاریم رود جاری زبان مادری مان فارسی در اصفهان بخشکد. شوربختی نیست که از گذر سدهها از این لهجه شیرین جز چند ورق مختصر از نظم و نثر به روزگار ما نرسیده است؟ زنگی خطری است از پیشینه بیاعتنایی به حفظ میراث تمدنی در این شهر؟
نمونهوار اینکه اسفندماه 1395ش چند روزى اصفهان بودم. روزى از مسير پل فلزى به سمت مسجد سيد مىرفتيم. دست راست ديدم كه حجلهاى جلوى مغازهاى گذاشتهاند و نام كوچك متوفى «سبقت الله» درج شده بود. مىپنداشتم اشتباهى در ثبت نامش رخ داده است. چون به اعلاميههاى متعددى كه نصب شده بود و نيز بنرهاى تسليت دقت كردم بىاستثناء به اين لغزش، همگى اين واژه را با سين و قاف نوشته بودند كه البته درست با صاد و غين است به معنى رنگ خدا كه در قرآن ياد شده است. دو حالت ممكن است اتفاق افتاده باشد. حالت بدتر اينكه در شناسنامه اين مرد كه بيش از شصت سال داشت ثبت احوال چنين نامى را به اشتباه درج كرده است. اين نكته نشان مىدهد متوليان امر هم در اداره مربوطه انگيزهاى براى دقّت نداشتهاند. اگر هم شناسنامه درست بوده ورثه این متوفی با مرگ اين مرد ثروتمند ديگر برايشان مهم نبوده نام پدر يا برادر آنها چگونه ثبت شود. البته سالها پيش به طنز نام شوماخر راننده فرمول يك آلمان را به قرينه سياستمدار معروف افغانستانى «سبقت الله مجددى» گذاشته بودم.
هنوز چند دقيقهاى به قول نیروهای امنیتی از اين مورد نگذشته بود كه سمت چپ خيابان در چهارراهى ديدم ميوهفروشى بالاى سردر مغازهاش به جاى صيفىجات كه خود به سبب اشتمال بر پسوند جات غلط است امّا به معناى ميوههاى تابستانى است، ضبط «سيفىجات» را نوشته كه به معنى شمشيرآلات است. آنجا كه بايد صاد نوشته مىشد سين نوشته بودند و آنجا كه بايد سين نوشته مىشد صاد نوشته شده بود. اين دو واقعه كمتر از پنج دقيقه مسافت در اصفهان رخ داد كه مىتوان به اين ترتيب نمونههاى فراوانى را در يك شهر به دست داد و نامش را فاجعه علمی و ادبی گذاشت.
داستان ديگرى نيز از یکی از اصحاب عقل را نقل مىكنم. روزى با يكى از دوستانم كه از لندن آمده بود و از مريدان دکتر غلامحسين ابراهيمى دينانى است به خانه استاد رفته بوديم. سالها بود پرسشى ذهنم را به خود مشغول مىداشت. در همان نشست بود كه از ايشان پرسيدم هر چه با خود كلنجار مىروم بتوانم شما را اصفهانى اصيل بدانم نمىتوانم چنين كنم. پرسيد چرا؟ گفتم اینان سراغ پيشه يا رشتهاى نمىروند كه انتهاى آن بنمايهاى اقتصادی نداشته باشد. افزودم به باورم در نظر اصفهانيان فلسفه مابعدالطبیعه کهن مانند تهديگ است كه هر چه جويده شود آخرش برنج خواهد شد. بنابراين عمر خود را در اين راه تلف نمىكنند. سندش اينكه هيچ فيلسوف برجستهاى در اصفهان يافته نشده كه نوآورى داشته و همچون نقش جهان در سطح جهانی مطرح شده باشد. ايشان خنده شيرينى نمودند و با علامت سر تأييد كردند. از سر لطف بود که آفرینی نصیبم کردند و گفتند خوب تشخیص دادی. دوستمان محمدرضا فاطمى در مقام نقد سخنم برآمد و گفت اين چنين نيست. بزرگانى همچون جهانگيرخان قشقايى در اين شهر بودهاند. گفتم خودتان معترفيد كه به قرینه شهرتش اصفهانى نبوده و از عشایر فارس بوده است. گفت در این شهر جلال همايى داشتهايم. گفتم او نيز نواده هماى شيرازى بوده كه به اصفهان نقل مكان كرده بود. سرانجام دكتر دينانى در مقام قاضیالقضات شرع، رأی نهایی را صادر كرد. گفتند پدرشان در جوانى به قصد یافتن كار از يزد عازم اصفهان شده و با مادرشان در این شهر ازدواج كرده و ايشان اصفهان زاده شدهاند. پس ایشان به قول فلاسفه جوهراً یزدی و عَرَضاً اصفهانی هستند.
البته اين نكته به معنى سرزنش و نقد لغزش اصفهانيان نيست زيرا گذر زمان نشان داد تشخیص این مردمان سخت به واقعیت نزدیک بوده است. زیرا شادروان جلال همايى هم به سبب تنگناى معيشت ناگزير شد براى گذران عمر مدتى در دانشگاه تبريز وزان پس در تهران اقامت گزيند. شنيدم دستآخر سبب مرگش نيز سرماخوردگى در سوز زمستان در راه رفتن به آبريزگاهی بوده كه در منتها اليه حياط خانه قديمى در كوچه مروى تهران بوده است. خوشبختانه پیکر پسامرگشان سهم اصفهان شد.
به باورم سببش آن است که عقل معاش براى اصفهانيان اصل است و علم مكتوب فرع. به گزافه گوهر عمر خويش را بر سر دود چراغ خوردن نمىگذارند تا در اندوه بزیند و دستآخر در فقر و تنگدستى جان بسپارند. شايد گواهى از اين محكمتر نبوده باشد كه مردم قمشه نیز که از توابع اصفهان است راه زندهياد غلامرضا طاهر را نپيموده بودهاند. پس اینکه امثال او چندان فراوان پدید نیامده اثبات این ضربالمثل ايرانى است كه آخر ملايى اول گدايى است. البته ملایی در اینجا به معنای رسیدن به مقام شامخ بزرگ دستارداران نیست بلکه کمال جویندگی دانش ناب است.
دست بر قضا به حکم اشتراک بخشی از زمینه تحقیقاتیام خاطرهای دیگر نیز دارم. دکتر هوشنگ اعلم ( 1307 ـ1386) كه به سال همسنگ صاحبمقاله بود دستش از دامان شاهکار ابنبیطار کوتاه مانده بود. غلامرضا طاهر همچون شخص اخير در مقدمه كتابش نوشته بود از داشتن الجامع لمفردات الأدوية و الأغذية تأليف ابنبيطار محروم بوده است. البته سبب دوستى ژرف شادروان اعلم نیز همين كتاب بود. روزى كه مقالهام در نشریه تاریخ علم دانشگاه تهران چاپ شد به ميانجى دكتر محمد باقرى خواست چند ورق از آن را براى او به بنياد دانشنامه جهان اسلام فكس كنم. چنين كردم. سپس خواست اگر ممكن است اصل كتاب تهیه و اگر نشد نمونهاى از آن را براى وى تكثير كنم. البته اكنون شرمندهام چرا با خوانش مقدمه كتاب غلامرضا طاهر به اين فكر نيفتادم نمونهاى براى او نیز ارسال دارم.
آنچه مىتوانم بگويم اينكه فقط محمدحسين فهميدههاى چهارده ساله نيستند كه نارنجک به خود مىبندند و زير تانكهاى دشمن مىروند، آنانكه همچون غلامرضا طاهر، عمر را بر سر آموختن و دقّت علمى در تحقیقات صرف مىكنند به واقع بايد در شمار شهدا و جانبازان چند صد ساله دفاع مقدس جنگ علم عليه جهل شمرده شوند. روانش شاد و اميد كه در اصفهان و قمشه به ياد او مركزى آموزشى يا خيابانى همچون سرداران جنگ ايران و عراق نامگذارى شود. مگر نه آن است كه شهدا از جان خود گذشتهاند تا دیگران در آرامش زندگیکنند. باور نداریم روحشان زنده است؟ همانندان علىاكبرخان دهخدا و محمد معين و جلال همايى و غلامرضا طاهر نيز به باورم از زمره احياءٌ بل عند ربّهم يرزقون هستند. زيرا در طول عمر از همه لذّتها و عزتها و قدرتها و ثروتهای مشروع و نامشروع خود را و شايد خانواده را نيز محروم كرده بودهاند. البته مىتوان سيزده سال پسا سكته شادروان طاهر را به جانبازى نيز تفسير كرد كه همسر و اطرافيان قبول زحمت بيماردارى را داشتند.