سی ام تیرماه 1395 شش سال از مرگ دوست و به تعبیر راستین آن استادم زنده یاد کاظم برگنیسی می گذرد. پس از مرگش تلاشهای فراوانی داشتم تا بزرگداشتی در شأن او در تهران برگزار شود که البته تقدیر موافق نیفتاد. دوست میداشتم ناشران آثارش را در این زمان منتشر می کردند که به جز یک نمونه این اتفاق نیفتاد. پس بسیاری کارها آرزو داشتم که ممکن نشد امّا آنچه که در این بازه زمانی انجام دادم چنین بود:
برنامه تلویزیونی در شبکه چهارم صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران.
درخواست و دریافت پیام دکتر احمد مهدوی دامغانی برای خوانش در مراسم ختم ایشان.
پیگیری انتشار ویراسته جدید پیشدرآمدی بر شعر عربی تألیف آدونیس در نشر نی که منتشر شد.
واگذاری کتاب فرهنگ فلسفی به نشر فرهنگ معاصر در مهرماه 1389 که گویا تا این زمان ویراستاری و حروفنگاری آن نیز به پایان نرسیده است.
چند عنوان به نشر کارنامه که شادروان زهرایی تا زمان مرگش در بیست و هفتم مرداد 1392 منتشر نکرد و تا امروز نیز انتشار نیافته است.
نشر فکر روز که ناشر اصلی آثار برگنیسی بود چند ماهی بعد از مرگ او در محاق تعطیل افتاد و تا امروز بازچاپ آثارش همچنان بیسرانجام مانده است.
متن حاشیهنوشته شده دیوان حافظ ویراسته اول نشر فکر روز که به دوستم محمدمهدی معلمی سپردم که سرانجام نیافته است.
جشننامهای که آرزو داشتم انتشار یابد ولی دوستان و همکاران وی دست دوستی و همکاری ندادند که مسوده آن نیز نوشته شود.
به هر روی آنچه که تلاش کردم و سرانجام یافت به جز کتاب منتشره در نشر نی این چنین است:
مقالهای در سال 1389ش شمارههای 77-78 نشریه بخارا به چاپ رسید. آقایان دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، جلال متینی و محمدعلی موحد از سر لطف آن را ستودند.
مقالهای در نوروز 1394ش در مهرنامه به چاپ رسید.
مقالهای در نشریه دریچه در شهر اصفهان به میانجی دکتر گلپر نصری منتشر شد.
بزرگداشتی نه چندان باشکوه در شهر اهواز از سوی اداره کل ارشاد و فرهنگ اسلامی در محل نمایشگاه کتاب در اوایل بهمن 1395 برگزار شد.
در فاصله این شش سال به تقریب هرگاه از امتداد بهشت زهرا گذشتم بر سر مزارش در قطعه نامآوران حاضر شدم و به او ادای احترام کردم. با وی سخن گفتم که مکنونات قلبیام درباره کارهای وی چه بوده است. اینکه کوشیدهام زنجیره ارتباطیام با خانوادهاش و فرزندانش و نیز ناشران آثارش گسسته نشود اما کمترین بهرهدهی را داشته است. گاه به گاه در رویاهای شبانه با هم رویاروی میشدیم. خاصه زمانی که احساس میکردم از کارهای انجام شده خشنود است. به تقریب هرگاه مقالهای مینوشتم در شب آغاز نوشتن یا انتشار به سراغم میآمد. باور دارم همچون زمان زنده بودن خاکیانیاش اکنون نیز در روزگار زیر خاکیاش ایستاده است و ماوقع آنچه بر زمینیان میگذرد مینگرد. به هر روی بر سر ششمین سالگردش یکی از سه یادداشتی که آن را سخت دوست میدارم و در مجله مهرنامه منتشر شد ذیلاً میآورم. هنوز طنین صدایش که نه سال هماره با هم ارتباط داشتیم و سالهای آخر به تقریب همه روزه دستکم یک تا دو ساعت تماس تلفنی برقرار بود در گوشم زنگ میزند. با آن لهجه جنوبی و حس نوستالژی خاص او که بارها یادمان میآورد آدما یادشون رفته میمیرند… ما به این دنیا آمدهایم تا رنج بکشیم. کتابهایی که برایم پشتنویسی میکرد و هدیه میداد با این جمله آمیخته بود که به امید رنجهای پر حاصل. به تعبیر دوستم محمدمهدی معلمی نگرهای که به دانش و پژوهش پیدا کردهایم مدیون اوییم. نگاه اوست بارها از یزدان والا برای این آشنایی و دوستی او را سپاس گفتهام. یک سال پیش از مرگش که به اقامتگاه ماههای آخر عمرش در هشتگرد کرج رفته بودیم سه نفری در پارک آن شهرک و پس از صرف ناهاری در رستوران قدم میزدیم. حس عجیبی داشتیم. میپنداشتم در قرن هفدهم و هجدهم اروپا هستیم و در کنار فیلسوفی همچون ایمانوئل کانت قدم میزنیم. معلمی نیز پس از شنیدن این نگره گفت دقیقاً او نیز چنین حسی داشته است. خدایش بیامرزاد که زندگیاش چیزی جز همجوشی با رنجهای گوناگون بیپایان نبود حتی مرگ خونینش از ارتفاع بلند یک ساختمان و چهار روز اغمای رنجآور.
به یاد مترجم آدونیسی، کاظم برگنیسی
درباره من بر پايه آنچه بر سَرِ زبانهاست داورى مَكُن
دنيايى كه در آن زندگى مىكُنى آكنده از فريب است
ابوالعلاى معرّى
شايد نخستين بار سال 1374ش در ميدان بهارستان تهران بود طعمِ خوشِ فراغت چشيدم. عالَمِ خلسهآورِ سرخوشىِ مخطوطات قديمى آزمودم. سالها پِىِ هم آمدند و رفتند. كمابيش هر هفته كتابخانه مجلس مىرفتم. نسخههاى خطّىِ نفيس به ويژه پزشكى و داروسازى مىديدم. از اندوخته دانشِ كتابشناسى و نسخهشناسى عبدالحسين حائرى ـخدايش تندرست و كامياب دارادـ بهره مىگرفتم. بختى كه نصيب همه كس نمىشد. هميشه بختش نداشتم و نخواهم داشت، چنين باشد. محيطى بود آرام و ملكوتى. اتاقِ استاد «بهشتِ كوچك» ناميده بودم. روزى دكتر احمد جلالى ـرياستِ وقت كتابخانه ـ وصفم بشنيد. گفت وسوسهام مىكنيد كارم ترك كنم و در حضورشان باشم. عصرگاه كه فرامىرسيد از بهارستانِ حائرى از ميان اجتماع افسرده و بائرى به گلستان دائر ديگرى مىرفتم. گُلِ سرسبد دوستانم كاظم برگنيسى را ببينم. ساعاتى كيمياگونه بود. ميانهاش گزارشى از سفرِ معنوىام مىدادم. گفت و شنودها داشتيم. زمان حضور سبزگونه مىگذشت. درسهايى از دانش، منش و شيوه نگرش وى بر ذهنم نقش مىبست. دريغا در سانحهاى دلخراش، خونين و پرسشبرانگيز در سىام تيرماه 1389ش كُشته آمد. خونش بر زمين ريخت. رفت و آتشى بر دل نهاده شد. آخر الدّواءالكىّ. به باورم رخنهاى ژرف در قلمرو پژوهشهاى علوم انسانى ايران پديد آمد. به معناىِ دقيق و حقيقىاش در روزگارِ ما، بسياردان و پُرخوان و كمگوى و كمنويس بود و امّا وارسته و به خويشتندارى، آراسته. چون به پسِ سر مىنگرم، گويى رؤيايى بهشتى بوده و ديگر به سر آمده است:
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقى همه بىحاصلى و بىخبرى بود
نخستين بار نامش را بر كتاب مهيار دمشقى ديدم. سرودههاى آدونيس شاعر سورىتبار فرانسهنشين را ترجمه وزان پس نشر كارنامه ـ به مديريت شادروان محمّد زهرايى ـ منتشر كرده بود. سال 1378 روزى به خانه زهرايى در خيابان زرتشت رفته بودم. جمعهاى بود. نزديك به دو ساعت با هم نشستيم و درباره كارهايش صحبت كرديم. از جمله كتابهايى كه به من داد، همين ترجمه بود. البتّه آن روز درباره برگنيسى چيزى از او نپرسيدم، امّا روزها و ماههاى بعد كه بارها كتاب را تورّق مىكردم، دريافتم نوشتهاى سخت پاكيزه و بسيار تراش خورده است. ترجمهاى دقيق به دست داده است.
امّا آغاز دوستى حضوری ما به دوازده سال پيش بازمىگردد. استادان بسیاری را در دورة دانشجویی و پس از آن در فاصلة سالهای 1365ـ1380 از نزدیک دیده بودم. سببی منطقی نیز داشت. چون برگنيسى بسيار نمىنوشت تا بسيارى او را بسيار بشناسند. مقالهها و كتابهاى زيادى از او نديده بودم. دو سال بعد از ملاقاتی که یاد شد، در سال 1380ش روزى در دفتر كارم ميزبان دوستى بودم. همان روز محمّدباقر خسروى كارمند مركز نشر دانشگاهى نيز حضور داشت. به من گفت كاظم برگنيسى مقالهاى نوشته است. توصيه كرد تا بخوانم. مىگفت از زمانى كه اين مقاله را خوانده، نگاهش به خدا و دين متفاوت و اعتقاداتش نيرومندتر شده است. به تعبير خودش پس از خوانشِ اين مقاله بوده که نمازش را با حضور قلب بيشترى مىخوانده است. از سوى ديگر چون برگنيسى نیز چند سالى در مركز نشر دانشگاهى كار مىكرده او را از نزديك دیده و با وی آشنايى داشته است. چنين شد كه يكى ـ دو ماه بعد براى نخستينبار در آبان 1380 به دفتر كارش تلفن زدم. از او خواستم اجازه دهد ملاقاتى داشته باشيم. قرارى گذاشتيم. به محلّ كارش رفتم كه در خيابان استاد مطهّرى بود. ساعاتی کیمیاگونه بود. از وی دربارة دو واژه در یک آیة سورة منافقون «خشب مسنده» پرسش کردم. گفتگویی که نزدیک به چهار ساعت طول کشید. به وی گفتم بیست و سه سال است در هیچ ترجمه و تفسیری نتوانستهام دریابم که مقصود از آن چیست. خشنود بود به نادانیام اعتراف کردهام. چون به وی یادآور شدم آرزو میکنم قرآن را همانگونه دریابم که محمد(ص) و یارانش درمییافتهاند، خطاب به من گفت خیلی پیشرفت کردهای. چون بسیاری تا آخر عمر نمیفهمند که قرآن را نمیفهمند. به گواهى خودش متون ادب فارسى و عربى از نظم و نثر از عصر جاهلى تا معاصر را خوب خوانده بوده است. آماری میداد که دستکم بیست هزار رمان جدی خوانده است. آمار سی و پنج بار خوانش غزلیات سعدی که گویا پانزده بار آن به سنین نوجوانیاش بازمیگشته است. مىگفت چيزى از ادب عربى در روزگار جاهلى نبوده كه نخوانده باشد. آن روز پس از اینکه چند ساعتی در کنارش نشستم و پای به خیابانهای شهر گذاشتم تازه فهمیدم زیر سقفی که برگنیسی نشسته، مصداقی است از ضربالمثل جهانی است بنشسته در گوشهای. این چنین بود که دوستی نه سالة ما آغاز شد. سالهای آخر تقریباً همهروزه تماسهای تلفنی یکی دو ساعته و همه هفته چنانکه یاد شد عصرگاهان را در کنار او بودم. برای کسانی که کمتر او را میشناختهاند، چکیدهوار زندگیاش یاد میشود که این چنین گذشته بوده است.
کاظم برگنیسی (1335-1389) تباری بحرینی داشت. از خاندان آلعصفور بود. پدرانش نخست به عراق کوچیده بودند. سرانجام پدربزرگش در خرّمشهر ساکن شد. برگنیسی تحصیلات ابتدایی تا پایان دبیرستان را در همان شهر گذراند امّا همهنگام برای کمک به خانوادهای پرجمعیّت که پدرش تاب و توان به دوش کشیدن این بار سنگین را نداشت، به شغلهای گوناگونی روی آورد که بعداً هنگام تحصیل در دانشگاه نیز ادامه یافت چون نمیخواست از پدر کمک مالی بگیرد، بلکه فراتر از آن برخی نیازهایشان را نیز برطرف کند. خودش میگفت هرگز جوانی نکردهام. چون شاگرد ممتاز رشتة ریاضی بود، در کنکور سال 1354 در رشتة الکترونیک دانشگاه پلیتکنیک تهران پذیرفته شد. پیش از انقلاب برای فعّالیّتهای سیاسی ـ مذهبیاش نیز به زندان افتاد. پس از انقلاب و با اخراجش از دانشگاه، سرانجام برای همیشه پلیتکنیک و پولیتیک را رها کرد. به پژوهشهای علوم انسانی روی آورد، به دنبال همان شوق قلبياش که از کودکی بدان انس داشت به راه افتاد. چند بار یادآورم شد که دانشگاه رفتنش انگیزهای بوده که بتواند کارهایی اجتماعی را انجام دهد. چون نومید شده بود کوشید به کمک واژهها اندیشههایش را به مخاطبانش انتقال دهد.
کارنامة عمر کاظم برگنیسی، ابعاد گوناگونی داشت. آنچه در آینده، نام او را بیشتر بر سرِ زبانها خواهد انداخت، جمعداشتِ عواملِ متعدد منشی، بینشی، دانشی و پژوهشی بود که در کنار هم قرار گرفتن آنها در وجود یک نفر سخت دشوار است. به معنی کامل کلمه مصداق واژة فیلاسوفیای یونانی بود. عطش بیپایانی برای خوانشهای متون کهن و معاصر نظم و نثر عربی، فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی داشت. ذهنی ریاضی بر اندیشهاش حاکم بود. میان آموزهها و زندگیاش، کمترین فاصله افتاده بود. با این همه، آرمانگرا بود و کارش را هماره در معرض لغزش میدید وسواسی به غایت داشت. بنابراین، بررسی و تحقیقاتش بر پایهای محکم استوار شده بود. به تعبیر همو بر خودش آسان نمیگرفت. برای نمونه، هنگامی که دوستی از یکی از ترجمههای رمانش که رمانی از عربی به فارسی بود خُردهای گرفت، دستکم تا ده سال پایان عمر نه فقط آن را منتشر نکرد، بلکه در همان موضوع هیچ نوشتهای را به چاپ نسپرد. بر سر هم مقالات پژوهشی وی در مجلدات اول دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، نشر دانش و معارف مرکز نشر دانشگاهی به چاپ رسیده بوده است. آثارش نیز مشتمل بر شرح و تفسیر برجستهترین شاهکارهای ادب فارسی همچون شاهنامة فردوسی، دیوان حافظ، غزلیات سعدی، مثنوی معنوی و دیوان شمس تبریزی بوده است.
امّا آنچه نام کاظم را بر سر زبانها انداخته بود عربیدانیاش بود. بارها یادآورش میشدم آثار کمتر مترجمی از مترجمان عربی به پارسی گذشته تا امروز را دلچسب یافتهام که همانند تو شیوة درست ترجمه را رعایت کرده باشد. منتقدِ بیشتر فرهنگنویسان کهنِ عربی ـ فارسی بود. اینکه آثارشان نمیتواند کاربرد امروزی داشته باشد. با همة ارادتی که به پیامبر اسلام داشت و تعلق خاطر ژرف او را از نگاه و لحن کلامش درمییافتم، روزی به او گفتم کاظم کاری برای محمد(ص) انجام ندادهای. تلخی گفتارم را در چهرهاش دیدم. پیشنهاد مرا برای ترجمة قصیدة یکصد و شصت بیتی برده سرودة بوصیری شاعر مصری پذیرفت به شرطی که شروح متعدد آن را برایش تهیّه کنم. چنین کردم. هر بار میپرسیدم که چرا کار به پایان نرسیده، میگفت تا در فضای متن قرار نگیرم نمیتوانم ترجمه کنم. برای نمونه هرگاه میخواست بیتی را پارسیگردان کند، گاه یک بیت از نُه تا شانزده حالت ترجمه میشد. آنها را زیر هم مینوشت. آنگاه طی ماههای بعد از میانشان بهترینشان را انتخاب میکرد یا ترکیبی از چند بیت را به عنوان نمونة نهایی برمیگزید. چنین شد که دو سال پایانی عمر قصیدة بُرده، ترجمهاش به درازا کشید و پایان نیافت. البته یادداشتهای آن از سوی خانوادهاش در اختیارم قرار گرفته است. امیدوارم به همان شیوهای که کارش را انجام داده بود، منتشر شود تا پژوهشگران شیوة بازگردان کردن شعر او را دریابند.
شادروان عبّاس زریاب خویی که در چشم و چراغ بسیاری استادان زبان و ادب فارسی، نماد تحقیق و به ویژه عربیدانی بود، در سی و چند سالگیِ برگنیسی، او را فاضلِ درجة اوّلِ ادبیات عربی شمرده بود. دکتر احمد مهدوی دامغانی استاد زبان و ادبیات فارسی و عربی در دانشگاه هاروارد، پس از خواندن تحقیق رباعیّات خیّام، در نامة خردادماه 1388 که خطاب به نگارنده نوشته بود، یادآور شده: «برگنیسی، کتاب ننوشته است. دائرهالمعارف نوشته است». دکتر احسان یارشاطر – ایرانشناس و سرپرست ایرانیکا – در نامة 1378 که به کریم امامی نوشته بود، برگنیسی را یکی از ده تنی برشمرده بود که باید در ایران از وجودش استفاده شود. شادروانان دکتر هوشنگ اعلم و دکتر محمّدامین ریاحی، هر دو شوق دیدارش را داشتند. البته اعلم خودش دورة دکترای ادبیات عرب در دانشگاه هاروارد را گذرانیده بود. میخواستند او را از نزدیک ببینند. خواسته بودند که ملاقاتی ترتیب داده شود. در دو نوبت برگنیسی و ریاحی با هم دیداری داشتند. پس از مرگ برگنیسی، روزی مهمان دکتر محمدعلی موحد بودم. سخن از عربیدانی او به میان آمد. ایشان با همان شیرینی کلام و طنز ویژهشان فرمودند کاظم، تاب مستوری نداشت. افزودند برگنیسی میدانست کسی چون او در ایران نیست که بتواند نسخههای خطی کهن را بخواند. تلفظ و ضبط دقیق یک به یک واژهها را به دست دهد و به تعبیر ایشان متن عربی را اعرابگذاری کند. دکتر موحد به درستی این نکته را حدس زده بودند. حکایتی زنده در این زمینه نیز به یاد دارم.
پاییز 1386 بود که یکی از پزشکینامههای عربینگاشت ابنسینا را که بر اساس پنج نسخة خطی تصحیح کرده بودم نزد او بردم. خواستم در کوتاهترین زمان آن را بخواند و لغزشهایم را یادآور شود. متن را دید و سری تکان داد. دستی بر پشت کمرم زد و خواست صبور باشم. پنج ماه بعد در اسفندماه به خانهام آمد. متن را به دستم داد. دیدم از سه قلم با سه رنگ متفاوت استفاده کرده است. میگفت فلان رنگ نشاندهندة لغزشهای توست که ابنسینا و کاتب نلغزیده بودهاند. رنگ دیگر را نشان دهندة لغزشهای کاتب دانست که نوشتة بوعلی را درنیافته بوده است. قلم سومی اشارهای به ابنسینا داشت. میگفت این موارد شامل اشتباهات اوست که عربی زبان مادریاش نبوده و عربزبانان این چنین نمینوشتهاند. پیش و پس از برگنیسی کسی را در ایران و بیرون از آن ندیدم که چنین نگاهی به متن داشته باشد.
چند ماه پس از مرگ کاظم و چند ماه پیش از بهار عربی در سوریه در آذرماه 1389 با پیشبرنامهای علمی – فرهنگی سفری به سوریه داشتم. قرار بود در شهرهای مختلف به دیدن شماری از استادان برجسته بروم. از بختم اینکه همان هنگام که در لاذقیه بودم متوجه شدم آدونیس نیز در سوریه است. زادگاهش روستایی در حومة لاذقیه بود. از این بابت همشهری حافظ اسد نیز به شمار میآید که اهل روستای قرداح در همان شهر بوده است. از جمله یک روز هم به دیدار دکتر سهیل ذکار استاد تاریخ دانشگاه دمشق در محلة مزّه رفتم. چون با مرگ کاظم برخی کارهای تصحیحیام نیمهکاره مانده بود، گمان میبردم شاید طی اقامتم بتوانم برخی ابهامها را گرهگشایی کنم. ایشان با دیدن شیوة ویرایشی برگنیسی گفتند که اگر متوقعی کسی در سوریه باشد که بتواند همسنگ این چنین کاری را انجام دهد سخت در اشتباهی. پرسیدم وضعیت ادبیات عرب در مصر چگونه است؟ گفت آنجا هم خبری نیست. فراتر از آن از من خواست تصحیح انتقادی یکی از آثار ابوسهل مسیحی دانشمند سدة چهارمی را نزدش به امانت بگذارم تا به دانشجویان دورة فوق لیسانس تاریخ نشان دهد که چگونه باید متن را ویراست. در حلب نیز به دیدن دکتر محمد التونجی استاد ادبیات فارسی و عربی دانشگاه رفتم. سال 1343 دکترای ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران و دکترای ادبیات عرب را از لبنان گرفته بود. خودش میگفت در کارنامة زندگیاش یکصد و پنجاه و سه عنوان کتاب تألیفی و ترجمهای و تصحیح شده دارد. با این همه در واکاوی آثارش دریافتم از عنصر دقت تهی است. درد وسواسگونة کاظم برای فهم متون را در او ندیدم. چون به ایران بازگشتم به دکتر مهدوی دامغانی تلفن زدم و پرسیدم درست است که در کشور عربی دیگر زبان و ادب عربی افول کرده است؟ پاسخ داد بیست سال پیش مقالهای در این زمینه نوشته بوده است. طی سفرهای متعددی که به عربستان سعودی داشتهام ملاقاتهایی با استادان دانشگاه و از جمله دکتر مریزن سعید مریزن استاد تاریخ دانشگاه امالقری مکه دست داد. یادآورم شد ادبیات عرب در کشورهای عربی و از جمله عربستان در حال انقراض است. از من پرسید میدانی بهترین مرکز آموزش زبان عربی در کجاست؟ گفتم تصور میکنم در مصر یا سوریه باشد. پاسخ داد نه چنین نیست. زیر چادرهای صحرایی در بیابانهای موریتانی دورههای فوقلیسانس و دکتری تشکیل میشود. این همه گفته شد تا تصور نشود نگارندة این سطور دچار توهم است و اینکه نمونة کاظم در کشورهای عربی نیز یافته میشده است. دستکم بر این باورم طی ششصد سالة گذشته ادیبی در ایران نداشتهایم که قوة فهم و مهمتر از آن قدرت بازگردان مخملگونة نظم و نثر ادب عربی به فارسی را همچون برگنیسی داشته باشد.
یکی از ویژگیهای او این بود که تا نویسنده و نوشتهای مقبول خاطرش نمیافتاد دربارهاش تحقیق یا اثرش را ترجمه نمیکرد. ارادتش را نسبت به شعرشناسی و شعر آدونیس از نگاهش و از طنین کلامش خوانده بودم. همین که دو اثر از آثارش را به فارسی بازگردان کرده بود نشان میداد متنشان برایش دلچسب بوده است. یکی از خاطرههایم این بود که برایم میگفت زمانی باید ترجمه کرد که در حال و هوای متن قرار گرفت. میگفت گاهی در مسیر محل کار به خانه هنگامی که در اتوبوس سرپا ایستاده بوده، معنایی در ذهنش مینشسته و به حال ایستاده همان بیت را به ذهن میسپرده یا همانجا یادداشت میکرده است.
برگنيسى تعريف میكرد سال 1384 كه آدونيس به تهران آمد، مترجم همزمان سخنرانى او در فرهنگسراى نياوران شده بود. البتّه آدونيس چنين خواستهای داشته است. گفته بود اگر كاظم گفتههايم را ترجمه نكند سخن نخواهم گفت. خودش مىگفت در همین سفر به آدونيس يادآور شده بود نتوانستهاى شعرت را به زبان عربى به هموطنانت و همزبانانت را بفهمانى امّا من به فارسىزبانان فهمانيدهام. این سخن از سر گردنفرازی نبود. رنگ حقیقت داشت. شادروان زهرایی و به نقل از آدونیس برایم گفت که از میان انبوه ویراستههای متعدد آثارش از سوی ناشران و نیز ترجمههای مختلف به زبانهای متعدد، فقط نمونة ترجمة برگنیسی و زیبایی چاپ نشر کارنامه مقبول خاطرش افتاده بوده است. از زبان برخی اساتید رشتة ادبیات عرب دانشگاه که تباری عراقی داشتهاند شنیدم که به راستی نتوانسته بودهاند از متن عربی شعر آدونیس چیزی دریابند ولی با خوانش ترجمة برگنیسی شعر شاعر را فهمیده بودهاند. شادروان دكتر علىمحمّد حقشناس نیز که در خردادماه 1389 و يك ماه پیش از کاظم درگذشت، به دانشجويانش گفته بود اگر كسى مىخواهد از هر زبانى مجموعه شعرى را به زبان فارسى بازگردان كند، بايد مَهيار دمشقى ترجمه كاظم برگنيسى را بخواند. منتقدان میتوانند ترجمههای نظم و نثر فارسی آدونیس را پس و پیش از کاظم در بازار نشر بازبینی کنند. ببینند بهای گوهر نوشتة او چه اندازه است. بر این باورم اگر روزگار بر وفق مراد او میافتاد دوست میداشت تمامی آثار آدونیس را ترجمه کند. شوربختانه چنین نشد.
روز پس از درگذشت برگنيسى موسى بيدج که از مترجمان عربی به فارسی به شمار میآید، در مقالهاى در روزنامه شرق با عنوان «در ستايش مترجمى كه محقّق بود» چنين نوشت: «كاظم برگنيسى با چند ترجمه در زمرة مترجمانى قرار گرفت كه نامش فراموش نخواهد شد، هر چند ترجمههاى كمى از او در دست داريم… در ترجمه مقدّمه پيشدرآمدى بر شعر عربى، هر ارجاعى را كه آدونيس در مقدّمه كتاب به آن اشاره كرده است، پيگيرى مىكند و خطّ به خطّ ماجرا را روشن مىكند. در واقع اين شيوه نه تنها براى من به عنوان يك مترجم، بلكه براى شاعران و محقّقان ايرانى هم قابل احترام بود. يادم مىآيد در يكى از ديدارهايى كه با زندهياد قيصر امينپور داشتم، بحثى درباره مقدّمه پيشدرآمدى بر شعر عربى پيش آمد و امينپور هم پيش از هر اشاره ديگرى، به ويژگىِ مقدّمهنويسىِ برگنيسى و ميزانِ دقّت او در روشن كردن هر مسألهاى در ترجمهاش اشاره مىكرد… با اين حال شعر آدونيس هم كم سخت نيست، او گرايش عجيبى به ذهنيّت دارد و درآوردن اين پيچيدگى ذهنى در زبان ديگر هم به همان اندازه دشوار است. در واقع به نظرم وقتى پيچيدگى در زبان شاعر باشد و نه در ذهنِ او، درست مثل پيچيدگىاى كه در زبان زندهياد شاملو ديده مىشود، كار آسانتر است و كاظم برگنيسى با درك اين پيچيدگيهاىِ ذهنى از پسِ ترجمه شعرهاى آدونيس برآمده است و درست همان ذهنيّت شاعر را به زبان فارسى منتقل كرده است».
نگارندة این سطور، همچون بسیاری کارشناسان شیفتة نثر زیبای برگنیسی است. اندوه ژرف محمد زهرایی را در نگاه عمیقش پس از مرگ کاظم در روز تشییع جنازه و پس از آن میدیدم. پی در پی واژة حیف را بر زبان میآورد و از خدا میخواست کسی را که میان او و کاظم فاصله انداخته است نبخشد. اکنون هر دو در کمتر از سه سال روانة سرای دیگر شدهاند. بخشی از نوشتة کاظم را که میپندارم تارهای دل خوانندگان با خوانشِ ترجمة دیوان مهیار دمشقی به لرزه درميآید در اینجا یاد میکنم. نوشتهای که چنان از زیر دستش بیرون آمده که به راستی انسان را در برابر تصویرهای زیبا و زندهای قرار میدهد. بخشی از مقدّمة پیشدرآمدی بر شعر عربی تألیف آدونیس یاد میشود:
«… كاش آدمى سنگ بودى ـ اين آرزو كه از زبانِ تَميم بن مُقْبِل بازگو شده، كليدِ فهمِ انسانِ عرب در روزگار جاهليّت است. اين آرزو به بُرجى مىمانَد كه جغرافياىِ روح او را در چشماندازِ ما مىگسترانَد. چنين آرزويى، از ديدگاه منفى، احساسِ انسانِ عرب را آشكار مىكند، اين احساس كه زندگىْ پوشالى و زودشكن است. زندگى، به تعبير اَفْوَه اَوْدى «جامهاى است عاريتى» كه به گفته كَعْب بن سعد غَنَوىّ، «مرگ آن را تباه كرده است»؛ مرگى كه «در جانِ آدمى چنان جريان دارد» كه خورشيد در آسمان. آدمى «محكوم به پوسيدن و فناست» و گورْ «خانة» آدمى است، «خانة واقعىِ» او. بنابراين، شادكامىِ راستينى در كار نيست. و ما همه حقّ داريم همآواز با عَدِىّ بن زَيْد عِبادى بپرسيم: «زندگانِ رهسپار به سوىِ مرگ، از شادكامى چه نصيبى توانند برد؟» آرزوى تَميم بن مُقْبِل، از ديدگاهِ مثبت، سوداىِ غلبه بر زودشكنى و مرگ را نشان مىدهد. زيرا شاعر عرب در جريانِ كشفِ خويشتن، بيهودگىِ جهان را كشف مىكند؛ جهانى كه اگرچه بيهوده است امّا به هر حال سرنوشت وى در گرو آن است. بدينسان، خودِ او در تنهاىِ دوگانهاى برمىبالد: با موضوعِ تأمّل خويش ـ جهانِ خارج ـ پيوندى ندارد، و هر چه در اين تأمّل پيشتر مىرود، بيشتر پى مىبرد كه چه مُغاكِ ژرفى ميان او و جهانِ خارج دهان گشوده است. هنگامى كه آدمى به جدايىِ خود از اشياىِ پيرامون پى مىبَرَد، نقصِ خود، و در نتيجه، عطشِ خود را به كمال درمىيابد؛ كمالى كه تنها در جهانِ خارج تحقّق توانَد يافت. او در «بودن» با اشيا سهيم است، با اين همه، احساس مىكند كه به گونهاى گذرا زندگى مىكند. از اينجاست كه درد مىكشد، دردِ كسى كه سرانجام جز تسليمْ كارى نمىتواند. او هم بيرون از جهان است و هم بيرون از خود: افسردهاى است گوشهگير، چشم به راه، بىقرار، دل به دريازن، و آرزومندِ آنكه زمان و مرگ و تغيير را مقهور خود كند؛ آرزومند سنگ شدن است».
روزها و ماهها میگذرد در اندوه نبودنش و همنشینیاش به سوگ نشستهام. در زنده بودنش احساس میکردم به استاد دیگری احتیاج ندارم تا پرسشهای بیپاسخم را در پهنة علوم انسانی بازجویم. پس از مرگ شادروان عباس زریاب خویی بود که دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی مقالهای نوشت و جای جای آن ترجیعبندوارهای به کار بست که برایم سخت دلنشین است. نوشته بود دریغا زریاب! دریغا فرهنگ ایرانی! به اقتدای همایشان نیز میگویم دریغا کاظم! دریغا زبان و ادبیات عرب و فارسی! واژههای زیر زمزمهای است در نبود کاظم ورد زبانم شده است:
بسيار گَزيده مىشود گاه به گاه، پشتِ دست
كه چيست قصّه پُر از راز و رمز مرگ؟
آن همه رنج كشيدن و اميد بستنِ روزاروز
آن همه امید و شادی و شورِ آشکاره و نهان
از چه رو بدل مىشود، ناگهان به هيچ؟
چيست اين دهليزِ پيچاپيچِ پرسشهاى بىشمار؟
چيست پاسخِ آن همه ترديدهاىِ فشارندة ذهن؟
به همه چيز، رنگ پيرى و مرگ زده مىشود، ديرازود
نه همه چيز سراب بوده، سراب اندر سراب؟