گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

تقی طبیب کاشانی، میرزاتقی خان امیرکبیر ثانی

زندگى‌نامه خودنگاشت ميرزاتقى‌خان ثانى

دكتر تقى انصارى كاشانى (1256ـ1303هـ / 1840ـ1886م) از نخستين پزشكانى است كه از دارالفنون بيرون آمده بوده است. بر زبان فرانسه، تسلّط يافته و ترجمه شمارى آثار پزشكى را به انجام ‌رسانید. در گام بعد، روانه فرانسه و ايتاليا شده و در رشته‌هاى تخصّصى چشم و جرّاحى دوره ديده و به عضويّت فرهنگستان تركيه روزگار عثمانى نيز درآمده است.

در برخى منابع قاجارى، او را چنين معرّفى كرده‌اند: «ژنرال ميرزا تقى‌خان كاشانى، داراى نشان سيّم درجه سنت آنا و درجه دويم سنت استانيسلاو دولت بهيّه روسيه و نشان و حمايل سرخ از درجه دوم منصب سرتيپى ايران و نشان طلاى مدرسه نظامى دولتى مركزى طهران».

دانشمندى است نوانديش كه شوربختانه، كمتر شناخته شده است. برخى همروزگارانش، به سبب كوشش‌هاى اين دانشمند و شايد به سبب تشابه نام كوچكش با اميركبير، به او نام «ميرزاتقى‌خان ثانى» داده بوده‌اند. نگارنده بر اين باور است، قتل اين صدراعظم با كفايت در شهر كاشان كه تقى كاشانى در آن زمان، دوازده ساله بوده، در دانش‌اندوزى‌ها، پژوهش‌ها و سير انديشه‌ورزى‌هاى او بى‌تأثير نبوده است. محتملا اسوه زندگى‌اش را اميركبير قرار داده تا در راهى گام بردارد كه او آغاز كرده بوده است.

نگارنده، نخستين بار به واسطه يادكرد شادروان فريدون آدميّت با نام و آثار او آشنا شد.  این بخت را داشتم که با همکاری انستیتو شرق شناسی گرجستان ویراسته نخست کتاب مسافرت تفلیس را که ذیلا داستان آن یاد خواهد شد  منتشر کردم. از نگاه اول نسخة ای ارزشمندش یافتم که به بعدا به گواهی محسن جعفری مذهب دانستم وی نخستین نقشه جغرافیایی بندر انزلی را به دست داده که در این کتاب آمده است.

البته از سوى ديگر، از نوجوانى با خوانش كامل التّعبير با حبيش تفليسى آشنايى پيدا كرده بودم. سال 1374ش بود كه تصحيح بيان الطّب را آغاز نمودم كه از تأليفات ديگر تفليسى بود که به سال 1390 از سوی نشر نی در تهران منتشر شد. پیش از این از همین مؤلف کامل التعبیر به سال 1388ش از سوی ناشر یاد شده منتشر شده بودد. اين كار به تفليس /تفليسى پژوهى‌ام انجاميد. سرانجام پس از شانزده سال، روند تصحيح و تحقيق و انتشار به پايان رسيد. در اين فاصله، جستجوگر منابع مرتبط با فرهنگ و ادب اقليم تفليس بودم. از همينجا بود كه نخستين كتاب انصارى كاشانى را تصحيح كردم كه مسافرت تفليس نام داشت. بر پايه نسخه خطّى به خطّ مؤلّف در خردادماه 1389ش منتشر شد.

 

در سال 1288هـ كاشانى با هيئتى سياسى از تهران عازم تفليس شد تا ديدارى با الكساندر دوم ـامپراتور روسيه ـ داشته باشند. در اين كتاب، گزارش روزانه و دقيق مسير مسافرتى با ذكر جزئيّات زمين‌شناسى، جغرافيايى، اقتصادى و سياسى نگارش شده است. در فرآيند خوانش متن، به خردمندى و هوشمندى و به ويژه دلسوزى‌اش بر اوضاع مملكت ايران پى مى‌بريم. در آنجاست كه با خواندن روزنامه‌هاى تفليس و گزارش وضع ايران، سخت آزرده مى‌شود، چون در اين سال، قحطى سراسر ايران را فراگرفته بوده است.

مؤلّف ناراحتى خود را از وضعيّت اندوه‌بارِ كمبود بهداشت و فقر عمومى در آن سالها و دريوزگى ايرانيان از بريتانياييان چنين آورده است: «براى ترحّم بر فقراىِ اين سلطنت، جنابِ وزير مختار انگليس موسيو اليسون، جماعتى را معيّن فرموده‌اند كه برات به گرسنه‌هاى ايران مى‌دهند و وجه آن بَرَوات را از خزانه لندن معيّن مى‌نمايند».

يادكردِ او از خرافات نادرست برخى ديندارانِ روزگارش، درنگ‌پذير و شايسته تأمّل است. او ديدگاه مردم زمانه‌اش را چنين آورده است: «در تحقيق خشكى و بى‌بارانى ايران، معلوم شده است كه چون ملّت ايران ممانعت مى‌كنند و اكراه دارند كه در وقت آمدن باران، جماعتِ مسيحيان به واسطه نجاست به كوچه بيايند، لهذا بنابر آبروىِ مسيحيان، از آسمان هيچ رطوبتى به زمين نازل نمى‌شود كه مبادا نجاست ايشان به اهل ايران سرايت كند».

در جايى ديگر، افسردگى سخت آشكار است. انتقاد خويش را ياد مى‌كند. اينكه ديدگاه نادرست عالِمانِ دينى كه ميان مردمان نيز رواج داده مى‌شود، مسبّب الاسباب انحطاط ايران آن روزگار شده است: «اتّفاقآ روز ديگر، يكى از صاحب‌منصبان روس به هنگام نهار در كنار من واقع شد. در ميان صحبت گفت: به واسطه گرسنگى اهل ايران و پريشانى و خرابى رعاياى آن مملكت، زياده از بيست هزار نفر آنها به خاك روسيّه و قفقازيّه متفرّق شده‌اند، بلكه زياده از ده دوازده هزار نفر از سربازان ايران به تدريج به خاكِ روسيّه فرار نموده‌اند، چنانكه خود دو سه نفر از آنها را به هنگام عبور از خاك قفقازيّه مشاهده كردم.

اين خبر، بيشتر مايه اشتعالِ آتشِ غيرتِ جان‌نثار شد. با خود گفتم: از قحط و خشكسالى و امراض متواتره مهلكه صرف نظر مى‌كنم. در اين اندوه چگونه خوددارى نمايم كه تمام قفقازيه و داغستان، مُسْلِم و مايل به قوانين شرع و پادشاه اسلامند و به اندك تحريك و مواظبت، سلطانِ مقتدر مى‌تواند قفقازيّه را از چنگ روس بربايد؛ چنانكه خود در هر شهر و دهكده‌اى كه رسيدم با اقسامِ مردمان، خلطه و آميزش كردم و در اين خصوص، دقّت كامله نمودم، هيچ مسلمانى را از استيلاىِ روس راضى نديدم و حال آنكه در قفقازيّه، مللِ غير از مسلمان، بسيار اندكند.

ليكن اكابر دينيّه ما گذشته از آنكه بايد اشخاص خارج از مذهب اسلام را به آئين ما راغب و مايل كنند، اسباب سخريّه و استهزاء براى قوانين شرعيّه فراهم مى‌نمايند مانند آنكه در ترجمه اوّلين روزنامه قفقاز اظهار شد و چنان عامّه رعيّت را غرقِ فِناتيك نموده و تحريض به جهل كرده و مى‌كنند كه اكنون نتيجه بى‌تربيتى آنها به جايى رسيده است كه از نبودن صنايع و علوم و كسب و زراعت و فلاحت و تجارت و غيره، راه تعيّش و زندگى براى هيچ‌كس متصوّر نيست و از شدّت فقر و بى‌بضاعتى همگى به كوهستانها و بيابانها روسيّه و قفقازيّه و غيره پراكنده شده‌اند و با وجود بى‌تربيتى و غربت، در آن مواضع به آسايش و استراحتند.

چرا بايد به واسطه عدم وفاق، افراد ملّتِ ايران با يكديگر دسته دسته از همكيشان يا هموطنان خود روگردان شده، مايه هزار گونه فساد و خرابى دولت و مملكت شوند. چرا بايد به واسطه طعن و لعن، هميشه ميان سنّى و شيعه عداوت باشد و در مقامِ فرصت، و در هنگام فرصت كمالِ كوشش در تباهى و نيستىِ يكديگر كنند؟ پيمبر آخرالزّمان در كجا اهل كتاب، يعنى يهود و نصارى را نجس العين شمرده است؟ چه ما را داشته است بر اينكه اين طوايف را دشمن جان و مال خود قرار دهيم؟ با آنكه اغلب علما تصريح به پاكى آنها كرده‌اند و اگر هم بعضى پاك ندانسته‌اند، محض خطا و شبهه بوده است».

تا زمان انتشار مسافرت تفليس، چندانكه در مقدّمه يادآور شده بودم از زندگى او آگاهىِ فراوانى نداشتم. بنابراين به گزارش آثارش پرداختم. زندگى و شخصيّت او را از پسِ نوشته‌هايش استنتاج كردم. امّا ماهها بعد به زندگى‌نامه‌اى دست يافتم كه به قلم خودش نوشته بود. به جز اين، آثار جديد ديگرى از او شناسايى كردم. تا آنجا كه نگارنده آگاه شده است، در يكصد سال گذشته و پسامشروطه (1285ـ1389ش) تا زمان انتشار اين كتاب، كارى از او منتشر نشده بوده است.

سرانجام تقى طبيب، در سنّ چهل و هفت سالگى به بيمارى يرقان پيشرفته درگذشت. در بستر مرگ، آرزو كرده بوده كه كاش در گذرِ زمان، نوشته‌هايش از دستبرد حوادث روزگار بر كنار بماند. اندكى خشنودم كه در برآوردن اين آرزو و نيز شناسانيدن يكى از روشنفكران فرهيخته دلسوز وطنم، سهمى داشته‌ام و گامى برداشته‌ام. اكنون به تحقيقِ شمار ديگرى از آثارش اشتغال دارم. اميد است با يارى خدا انتشار يابد. چنانكه ياد شد، متنى از انصارى يافتم كه در ميانه‌اش، جاى جاى احوال زندگى خود را از كودكى نوشته است. پس از آن نيز در برخى يادداشتهايش، داده‌هاى افزونه‌ترى به دست مى‌دهد كه اگر به نوشته كنونى پيوسته مى‌شد، به سبب درازدامنى، براى خوانندگان ملال‌افزا مى‌گشت. بر آنم كه اگر بخت و عمر يارم باشد، بر پايه مجموعه آثارش و اشارت همروزگارانش، پژوهشى در باب كارنامه آغازـپايان زندگى‌اش و نيز تأليفها/ترجمه‌هايش داشته باشم.

 

به نام خداوند آفريدگار جهان

ياد دارم كه به هنگامِ صبى كه قواى طبيعيّه را آغاز نشو و نما بود، پدرم نامه و خامه‌ام داد و به مكتب ملّامهدى نامِ معلّمم فرستاد. ويرانه‌اى بود كاشانه اوباش و آشيانه بوم و خفّاش، ناله بومانش من العشاء الى الغداة، خواب از ديده مردمان ربوده و بانگ جانورانش من الصّباح الى المساء، جان اهلِ آن مرز و بوم را فرسوده.

 

طوطى چگونه نطق بياموزد اندر آن

ويرانه‌اى كه ناله زاغ و زَغَن در اوست

 

معلّم مزبور چون ديگر بومان، آن مكانِ بلامانع را معيشِ خود قرار داده و براى تحصيل امر معاشِ خود اختيار نموده. گاهى براى طردِ جُهّال، قيل و قال داشتى و زمانى در امر و نهى اطفال، بازوى مضاربه برافراشتى. نه علائم انبساط در جبينِ او ديده مى‌شد و نه سخنى بى‌شائبه انقباض از وى شنيده پيوسته

 

سخن از تازيانه گفتى و مُشت

 

عوام كالانعام، به واسطه درشت‌خويى و سخت‌رويى كه داشت، اطفالِ خود را به او مى‌سپردند كه به ضربِ چوب و فلكْ آنها را بيازارد و به تحصيل علوم و معارف بگروانَد تا تهذيب اخلاق كنند و رسم سلوك و آداب آموزند، غافل از آنچه گفته‌اند :

 

درس اديب اگر بُوَد زمزمه محبّتى

جمعه به مكتب آوَرَد طفل گريزپاى را

 

روز نخست كه نزد معلّم رفتم، زبان به نصيحتم گشود و به درشتى تهديدم فرمود: گمان نكنى كه تو را از ساير همگنانت امتيازى است. خون و گوشت و پوستت از من و جانت در پنجه اختيار من است.

همان روز به الفبا شروع نمودم. سرمشقم داد كه نوشتن را بياموزم. چون مانند او ننوشتم، دستهايم را به فلك گذاشت و چند چوب بر انگشتانم نواخت.

به تربيت آن يك روز قناعت كردم و از آن ويرانه كناره گرفتم. سپس به مكتبش نرفتم، تا آنكه تنى چند از بنى‌اعمامم را در نزد عمّ گرامى‌ام به تلاوت قرآن مشغول ديدم. بر ايشان رشك بردم و به روزگار گذشته خود تاسّف خوردم.

چون عمّ بزرگوارم، بسيار مهربان و نرم زبان بود، از پدر درخواست كردم كه مرا به او سپُرَد. پدرم به اعتذاراتِ مختلفه، متعذّر مى‌شد. روزى خود از عمّ بزرگوارم خواهش كردم. درخواست مرا پذيرفته، تحسين گفت و با بنى‌اعمامم به قرائت قرآن، انباز نمود.

چندى نگذشت كه به همدرسى آنان به تحصيل علوم اقدام كردم و صرف و نحو >و< لغتِ عرب را خوانده، به انجام رسانيدم.

پس آنگاه اندك اندك به معلّمين خارجه پرداختم. از هر جا عالِم معروفى پيدا مى‌شد، نزد او مى‌شتافتم. مقدّمات علم حساب و هيئت و نجوم و فقه و اصطرلاب و اعداد و طلسمات را تيمّنآ و تبرّكآ، نزد جدّم ملّامحمّدحسين انصارى معروف به بابا كه از اكابر سلسله شاه نعمة‌الله ولى و صاحب نفْسِ كامل و مقام عالى بود، آغاز كردم. پيوسته مرا به دعاى خير معاونت مى‌فرمود.

در تكميلِ علم طلسمات مرا به ميرزا حسين خالق الالواح رهنمايى نمودند. چند ماهى نزد او مواظبت كردم. الواح و طلسمات غريبه فراگرفتم. عاقبت دانستم كه هيچ ندانستم تا سنّ شانزده به آموختن هيئت و نجوم و اكرات و حكمت الهى و طبيعى و علم طب و معانى و بيان و عروض و فقه و اصول و غيره مشغول بودم.

در ضمن تحصيل علوم، گاهگاهى به صنايع يدى مانند مشق خطّ و نقّاشى و تذهيب مى‌پرداختم. گاهى به رياضت و عزائم و تسخيرات مداومت مى‌كردم. تا سنّ هفده، شب و روزم در مدارس ملّتى، بدين منوال گذشت. روزگارم در گفتگوى اِنْ قُلْتَ قُلْتُ تباه گشت.

 

از قيل و قال مدرسه بارى دلم گرفت

 

آوازِ علوم غريبه و صنايعِ بديعه اروپا عالَم‌گير شد. چون بالطّبيعه، مايل به تحصيل علوم بديعه و فنون غريبه بودم، بى‌اختيار تركِ وطن گفتم. به دارالخلافه طهران رفتم و به مدرسه نظامى دولتى شتافتم. بامداد به مباحثه فقه و اصول، مبادرت مى‌جُستم و ساير اوقات شبانه‌روز را در مدرسه نظامى نزد معلّمين فرانسوى به كسب علوم و صنايع جديده مواظبت داشتم.

مكرّر ديده شد كه چندين شبانه‌روز هيچ خواب نمى‌كردم تا آنكه بى‌اختيار مغمىٌ عليه مى‌افتادم. دوستان ديرين و آموزگاران پيشين ملامتم مى‌نمودند كه چرا از كسوتِ قضاوت خارج شدى و از مرتبه فقاهت چشم پوشيدى؟

 

هزار حيله برانگيختند از سرِ مِهر

بدان هوس كه شوم رامِ اين حريف و نشد

 

 

قريب پانزده سال به تصنيف و تأليف رساله‌هاى مذكوره و كسب علوم اروپا مواظبت نمودم تا آنكه مراتب تحصيل مرا نوّاب اشرف والا اعتضادالسّلطنه عليقلى ميرزا وزير علوم و ساير رؤساى مدرسه نظامى و اُمناى دولت قوى شوكت عليّه به حضور اعليحضرت اقدس پادشاهى عرضه داشتند.

 

اعليحضرت پادشاهى به واسطه طغيان مرض مطبقه در افواج به مواظبت عساكر و مريضخانه نظامى مأمورم فرمودند. قريب يك سال در اين خدمت مواظبت كردم. پس از آن پيوسته مرا به ترجمه كتابهاى مخصوصه و علوم غريبه اروپا مأمور مى‌فرمود و به مرحمتهاى ملوكانه و بخششهاى شاهانه، مرا ترغيب و تشويق مى‌نمود تا به عنايات اعليحضرت پادشاهى در بيشتر علوم اروپا آگاهى يافتم.

آنگاه مكرّر در جزء سفارتهاى فوق‌العاده به دُوَل خارجه مأمورم فرمودند. از آن جمله به حضور اعليحضرت قوى‌شوكت، الكسندر دوّم امپراطور ممالك روسيه رفتم. مرحمتها ديدم. نشانها گرفتم. اعليحضرت شاهنشاهى نيز به نشانهاى مخصوصه و امتيازاتِ لايقه، نوازشم مى‌فرمود. مكرّر در اَسفارِ خارجه در درياها به معرضِ غرق دوچار شدم. خدايم يارى نمود و خلاصى بخشيد.

تا در سنّ بيست و هشت و بيست و نُه، به مجلس كميسيون طبّيّه دارالخلافه طهران كه از تمام دولتها، طبيبى ماهر به آنجا فرستاده شده و در تحت رياست جناب دكتر طُلُزان فرانسوى ـ حكيم‌باشىِ مخصوص اعليحضرت اقدس ـ داير بود، مأمور گرديدم.

در سنّ سى و دو، در وزارتِ عدليّه اعظم به تشكيل مجلس قانون تشرّف جُستم و همواره در انجام خدمات وزير عدليّه جناب حاجى‌ميرزاحسين‌خان مشيرالدّوله، مساعى كامله به عمل آوردم. چشم از جميع مخاطر پوشيدم و در داير كردن مجلس قانون و نظم آن كوشيدم. در قوانين مجالس محاكمات و جنايات و غيره و تكاليف طبقات مردم، رساله‌ها نوشتم و در روزنامه‌ها به طبع رسانيدم.  سفرنامه‌هاى مخصوص مشتمل بر مضامين غيرت‌انگيز و كرتيكهاى نصيحت‌آميز نوشته، منتشر ساختم (شرح مسافرتها در رساله‌هاى مخصوصه چون مسافرت تفليس و قفقاز و لنكران و اردبيل و فارس و عربستان و غيره نوشته شده است).

همگنانم از گوشه و كنار آغاز به مخالفت كردند. در اين هنگام، جناب اشرف اكرم وزير عدليّه اعظم نيز به شَرَفِ صدارتِ عُظمى فايز گرديد. مجالس مذكوره برچيده و دستگاهى از نو چيده شد. پس آنگاه به مفاد فَاخْرُجْ إِنّي لَكَ مِنَ آلنّاصحينَ،  حسب الامر الاقدس الاعلى به ملازمت فرزند ارشدِ اكبر اعليحضرت همايون شاهنشاهى، حضرت اشرفِ اسعدِ افخم والا، ظلّ السّلطان، سلطان مسعود ميرزا ـ دامت شوكته ـ مأموريت شيراز را اختيار نمودم. از آستان مبارك اعليحضرت پادشاهى دور و از حكما و دانشمندانِ مدرسه نظامى مهجور ماندم. در ظلّ ملاطفت آن شاهنشاه زاده ارجمند دو سال در شيراز به سر بردم.

شبى در منزل نشسته و با ميرزارضاخان، منشىِ مخصوص حضرت ظل‌السّلطان از هر مقوله‌اى صحبت مى‌داشتيم. ناگهان رعشه بر اندامم افتاده، حالتم دگرگون شد. سيّدى خوش‌رو در نظرم جلوه‌گر شد كه مى‌گفت: اى فلان! عن قريب تو را عارضه‌اى سخت دوچار خواهد شد. از آستان ظلّ السّلطان بينديش. آنگاه ناپديد شد. از اين حالت در حيرت و بهت فرو شدم.

ميرزارضاخان پرسيد كه تو را چه شد كه سيمايت دگرگون و اندامت مرتعش گرديد؟ واقعه را بدو گفتم. بسيار غريب شمرد. روز ديگر در شكارگاه حضرت ظلّ السّلطان تيرى به گُراز انداخت. تفنگ در دست چپش پاره شد، چنانكه دستش تا به زند متلاشى گرديد. خوفِ بُريدن دست و بيمِ هلاك آن شاهنشاه ارجمند، ديرگاهى پريشانم داشت. سه ماه شب و روز نياسودم تا دست مباركش به خوبى التيام يافت.

غريب‌تر آنكه در پايان ايّام علاج، باز همان شخص در نظرم جلوه‌گر آمد و فرمود از رستگارى ظلّ السّلطان خاطر آسوده دار. به پاداش اين خدمت، اعليحضرت شاهنشاهى بر منصبم بيفزود و حضرت ظلّ السّلطان بر مرسومم اضافه نمود.

به هنگام اقامت در شيراز، بنا بر اراده حضرت شاهنشاه زاده اعظم، روزنامه مخصوصى به اسم فارس به طبع رسانيدم، چنانكه يك سال برقرار و در بلاد مختلفه هندوستان و ايران انتشار داشت.

در سال 1291 هجريّه از شيراز به ملازمت حضرت شاهنشاه زاده اعظم، ظلّ السّلطان ـ دام اقباله ـ به اصفهان آمده در آنجا مجلسى از اطبّا به اسم انجمن پزشكان منعقد ساختم. زياده از شصت نفر طبيب و جرّاح در آن انجمن حاضر مى‌شدند. چند سال، هر هفته يك روز آن انجمن داير بود و مخصوصاً از مرض طاعون و وبا (هيضه) گفتگو مى‌كردند.

پس از آنكه يك سال در اصفهان به سر بردم، در ظلّ عاطفت حضرت ظلّ السّلطان به دارالخلافه طهران رفته، سه ماه نگذشت كه باز به اصفهان معاودت نموديم.

عبورم به كاشان كه موطنِ اصلى و مسقط الرّأس  من بود افتاد. بنى‌اعمام خود را ملامت كردم، روزگار صبى و ايّامِ همدرسى به خاطرم رسيد. اندكى از وضع تحصيلاتِ خود و آداب اهل اروپا را براى ايشان بيان نمودم و بر عمر گذشته خود و ايشان دريغ خوردم. يكى از همدرسانِ ديرين كه مرا چون جان شيرين بود، درخواست كرد كه قاعده‌اى در آداب تعليم و تعلّم اطفال اظهار كنم. وعده كردم و به اصفهان رفتم.

امشب كه شب هشتم جمادى الثّانيه 1292 است و سى و شش سال از عمرم مى‌گذرد، به ياد آوردم كه به يكى از برادران وطن وعده كردم كه در تربيت اطفال چيزى نگارم. به مفاد و أَوْفُوا بِالْعَهْد إِنَّ العَهد كانَ مَسْئُولا. اجابت او را لازم دانستم فَلَبَّيْتَهُ تَلْبِيَةَ المُطيع وَ بَذَلْتُ في مُطاوِعَتِه جُهْدَ آلمُسْتَطيع. حقوق همدرسى را فراموش نمى‌كنم. در بدايتِ تعليمِ فارسى، زحمت مرا كشيده، من نيز به پاداش مختصرى براى او مى‌نويسم.

برادرجان! خيالاتم بسيار پريشان است. از تربيت هموطنان و مأمولات خود، مأيوسم. رنجها بردم. زحمتها كشيدم. نه كسى منظور داشت به به حال عامّه مردم تفاوتى پيدا شد.

 

سالها گفتيم زين افسون و پند

سخت‌تر مى‌گشت زان هر لحظه بند

قوم گفتند اى گروه اين رنج ما

نيست زان رنجى كه بپذيرد دوا

گر دوا را اين مرض قابل بُدى

آخر از وى ذرّه‌اى كمتر شدى

 

اگرچه در اين بيست سال، تفاوت كلّيّه در ايران ظاهر شده است، ليكن هزار يك آنچه منظور من بود، نيست. با وجود اين گرفتگىِ خيال و خستگىِ دِماغ، چيزى تازه و مبسوط نمى‌توانم نگاشت.

 

طاق و رواقِ مدرسه و قيل و قالِ فضل

در راه جام و ساقى مه‌رو نهاده‌ايم

 

دستگاه تربيت در دُوَل متمدّنه به نوعى اختراع شده است كه به هنگام صدور خلاف يا قصورى از اطفال و متعلّمين، اندك ترش‌رويى و سرگرانى استاد و امساك از ايشان در سؤال و جواب، آنها را متنبّه نموده كمال انفعال و شرمسارى و نهايت صدمه و تألّم براى آنها حاصل مى‌گردد و به زودى قبايح اعمال و حركات ناشايسته خود را متروك مى‌دارند.

ليكن در ميان ملّتهاى وحشى، اطفالِ بى‌گناه را از شدّت ظلم استادان و ستمگرى آموزگاران، چنان در تحصيل امتياز و تربيت بدآموز كرده‌اند كه روزى چند نوبت به بهانه‌هاى جزيى، ايشان را به ضربِ چوب و تازيانه از پا مى‌اندازند يا به مُشت و لگد، سر و دست و پاى آنها را در هم مى‌شكنند.

مع هذا از كثرت شياع و ديدن اين‌گونه حركات وحشيانه، به نوعى خيره‌اند كه به هيچ وجه از اين‌گونه تنبيهات شرمنده نمى‌شوند، بلكه همواره بر نقايصِ اعمال و قبايحِ افعال ايشان مى‌افزايد و چنان از كسب علوم و صنايع مى‌رمند كه اگر شخصى اسم معلّم نزد آنها بر زبان آوَرَد، گويا مَلَكُ الموت را در پيش چشم معاينه مشاهده مى‌كنند.

هرگاه معلّم، ايشان را به آموختن يك فرد از غزليّاتِ خواجه تكليف نمايد، هزار مرتبه به مرگ خود راضى‌ترند از اينكه كلمه‌اى از آن را بياموزند و اگر به نمازشان امر مى‌نمايند، نخستين تعقيبِ آنها درخواست مرگ معلّم از خداوند است. بيشتر اوقات به جهت استخلاص از چنگ معلّمِ بدآموز، به مُردن پدر و مادر خود راضى مى‌شوند. سبب اين اختلاف كلّى در ميان متعلّمين ملّتهاى تربيت شده و طوايف بى‌تربيت، همان است كه گفته شد، يعنى نقصانِ دستگاه تربيت.

 

ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا

 

بيچاره اطفال در اين مكتبهاى تنگ و تاريك كه منافى قواعدِ حفظ صحّت است، علاوه بر آنكه گرفتار انواع امراض مى‌شوند كه مادامُالعمر در آنها باقى مى‌ماند، خوى انسانيّت و صفات حَسَنه بشريّت از ايشان زايل مى‌گردد، چنانچه از شدّت ضرب و شَتْمْ جَبّان  مى‌شوند و شرم و حياى آنها تباه مى‌گردد و از كثرتِ همّ و غمّ و مواظبت به تحصيل ما لا يعنى از كسب معرفت به كلّى گريزان مى‌شوند و عقول آنها ناقص مى‌ماند. به نوعى كه هرگز در مدّت زندگانى، ديگر به ميلِ طبيعى به تكميل خود اقدام نمى‌كنند.

سال گذشته، سردار فرامرزخان كه سپهسالار افاغنه بود به هنگام تعاقب نمودن امير محمّديعقوب‌خان از حدود سرخ روز و شمالان كه از مضافات كرشك است مى‌گذشت. ده نفر از سوارانِ خانِ مزبور براى تحصيلِ كاه و جو به قريه‌هاى دور رفتند. پس از تعدّيات بسيار و ستمكاريهاى بى‌شمار و آزار رعاياى بيچاره كه ودايع حضرت پروردگارند، باز اكتفا ننموده از رؤساى آن قراء ده نفر زن جميله براى هم‌آغوشى خود طلبيدند.

از استماع اين واقعه، آتش غيرت در كانون سينه ساكنين آن سامان شعله‌ور شد. از يك طرف انجام مقصود سواران براى آن بيچارگان، تكليفِ مالايطاق بود و از طرف ديگر چون ملاحظه جبر و ايذاى عساكر افغان را مكرّر ديده بودند و رستگارى خود را ممتنع مى‌دانستند، ناچار فرقان مجيد را نزد آن ستمكاران شفيع آوردند و صورت نپذيرفتن مقصود ايشان را به هزار زبان معذرت خواستند.

پس از تظلّم و زارىِ بسيار، سوارانِ مذكور به عوض هر يك از آن لعبتان ده تومان زر نقد جُرمانه خواستند. ناچار رعيّتهاى بيچاره براى دفعِ شرِّ آن نابكاران صد تومان باجِ ناموسِ گُلعذاران خود را دادند. چون اين واقعه گوشزدِ سپهسالار شد، جانب‌دارى سواران خود را بر دادگرى مظلومان ترجيح داده، به هيچ‌وجه در مقام بازخواست و تنبيه اشرار برنيامد و اين واقعه را كَأَن لَمْ یَكُن پنداشت، زيرا كه اين‌گونه اعمال را در ميان ايشان قبح و شناعتى نبود.

 

فقره ديگر در وضعِ محاكمه همين سپهسالار نوشته‌اند كه يكى از ملازمانِ او در اطراف كرشك، اسب خود را بكُشت. يكى از رعايا چرانيد صاحب كِشت به فرامرزخان تظلّم نمود. چون جايگاهِ زرع او نزديك بود، خود بدانجا شتافته، اسبِ ملازم خود را به گلوله تفنگ از پا درآورد و تهوّر و رشادت خود را بر آن حيوان بى‌زبان ثابت و آشكار كرد. پس از آن سوارِ مذكور، زين و يراق اسب خود را به دوش كشيده، نزد سپهسالار بر زمين نهاده، عرض نمود كه در ركاب خان با اسب تاخت و تاز مى‌كردم. اكنون كه پياده مانده‌ام، استدعاىِ مرخصى مى‌نمايم. سپهسالار پس از تفكّر بسيار از خزانه خود صد تومان قيمت اسب به وى بخشيده، حُكم كرد به شكنجه، همان مبلغ را از شخص زارع باز پس گيرند. هر چند آن بيچاره عجز و زارى نمود كه تمام كِشت من صد تومان ارزش نداشت، سودى نبخشيد.

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *