انگارى بيشتر آدمها مىپندارند تاريخ جهان و زندگى بشری با تولد آنها آغاز می شود و با مرگشان پايان مىگيرد. در این زمینه واژههاى پرشکوه غربىتبار به اين حسّ سرمستی و تفاخر بیشتر دامن مىزند. بنده نيز در روزگار نوجوانى و جوانى در جریان این چنین موجی نیرومند بودم.
يكى از اين واژهها چك بود كه مىپنداشتم در سده اخير به ميانجى نظام بانكدارى از زبانهاى اروپايى به زبان فارسى وارد شده است. اشتباه مىكردم. سر نخ اوليه اين اصطلاح را در نيمه اول قرن ششم هجرى و زان پس در متون عربى قرن دوم و سوم به شكل عربىگشته صك يافتم. به جز اين نكته که به ریشه كلمه باز مىگشت دريافتم قوانين حقوقی و قانونی مربوط بدان نيز در آن روزگاران نیز كمابيش به شكل امروزى جارى و ساری بوده است كه نمونهاش در شعر حافظ ياد خواهد شد.
به تقريب نيمه دوم تابستان سال 1370ش به خوانش مكرّر ديوان حافظ گذشت. يكى از آرامبخشترين دورههاى زندگىام كه حس مىكردم در بهشتى به سر مىبرم كه در آيينهاى ابراهيمى وصف شده است خاصه وقتى با دوزخ رشته تحصيلى وارداتى علوم پزشكى و نظام واحد و ترم دانشگاه و نيز آشوبشهر تهران مقايسهاش مىكردم سخت تأسف مىخوردم كه چرا تا بيست و هفت سالگى با ادبيات كهن زبان مادرىام اين چنين بيگانه بودهام. بر خود و به زبان ناگويا هماره نهيب مىزدم: شرم نمىدارى كه آنچه خود دارى ز بيگانه تمنا مىكنى؟ پزشكىنامههاى غربىبنيان و علوم پايه و رمانهاى مختلف را خواندهاى امّا يكبار از آغاز تا پايان گلستان سعدى سادهنويس را هم نخواندهاى؟!
تلنگر درستى بود و اشتباه نمىكردم. طى اين بيست و پنج سال هرگز تأسف نخوردهام كه پاى بدين وادى گذاشتهام و به متنخوانى فارسى و عربى رو كردهام. گرچه در سال 1370ش چهار سال از آيند و روند به سراى استادان ادبيات فارسى مىگذشت امّا از نوشتههاى آنها بهره مىگرفتم و خود را ناتوان مىپنداشتم كه بخواهم از اصل متون قديمى بهره برگيرم. طريقى كه سرانجام به سبب تقاطع رشته درسى دانشگاهىام با نوشتههاى سدههاى پيشين به پژوهشهاى تاريخ پزشكى كهن ايران از سوى بنده انجاميد.
اين روند فروتنى ظاهرى ايرانيان و شرقيها درباره ميراث نوشتارى كهنشان سبب شده كه قرون متمادى از خوانش اينگونه كتابها بگريزيم و خاصّه به مفاهيم آنها نزديك نشويم مبادا ما را به تمسخر گيرند. نيز ممكن است نيروى فراوانى براى فهم آنها از ما گرفته شود كه معمولاً در گنجايش نسل امروزى نيست. به تعبير معروف ديگر كسى دنبال علم نمىرود. آنچه كه امروز در مدارس و دانشگاهها مىگذرد پلى است براى رسيدن به آرزوهاى پرشكوه اين جهانى.
به هر روى دل به دريا زدم. به اين انديشه افتادم كه هر بار يك نص قديمى همچون گلستان يا ديوان خواجه شيراز را از آغاز تا پايان با يك مفهوم يا كليد خاص بخوانم. چون رشته تحصيلىام وابسته به ساختار پيرادهان و نيز مخرّبترين عامل معروف آن قند و شكر بود با اين معيارها كار را پيش گرفتم. آمارگيرى هم مىكردم. كلمات دندان، دهان، زبان، كام، نبات، قند، شكر و امثال آنها ابزار كارم بود. نتيجه تأملپذير بود. اينكه به خلاف تصوير منفى امروزى، موادّ قندى دستساز بشرى يك اسطوره يا معبود به شمار مىآمدهاند زيرا احتمالاً سختدستياب بودهاند.
حافظ كه از نمادهاى تاريخ ادبيات فارسى است و قناعت و فرزانگىاش مشهور همگان با حسرت فراوان از آنها ياد مىكند. زر و سيم و جواهر نزد او چندان قيمتى ندارد. به وقت شكرگذارى از الهامات يزدانى نيز از اين گروه الفاظ مشتمل بر شيرينكنندگان كام نام برده است :
اين همه شهد و شكر كز سخنم مىريزد
اجر صبرى است كزان شاخ نبات دادند…
شكرشكن شوند همه طوطيان هند
زين قند فارسى كه به بنگاله مىرود.
به هر روى در اين باره مقالهاى نوشتم و نسخهاى از آن به دو تن از برجستهترين استادان رشته جراحى دهان و فك و صورت در دانشگاه تهران و شهيد بهشتى دكتر ابوالحسن مسگرزاده و دكتر مسعود يغمايى كه در آن زمان با آنها مراوده داشتم قرار دادم تا اظهار نظر نمايند.
در ادامه واكاوى ديوان حافظ براى شناخت بهتر شخصيت حافظ كوشيدم با موضوعات اقتصادى نيز اين كارم را دنبال كنم. ترديد نداشتم اين روح زلال همچون بسيارى بزرگان خويشتندار تاريخ علم و ادب و هنر گرفتار تنگناهاى معيشتى بوده است. برايندش اثبات كرد كه اشتباه نمىكردم.
اين را هم بگويم به سبب ناشناختهاى هماره از خوانش شروح يك متن گريزان بودهام. احساس كردهام شارحان برداشت خود را از شخص مورد نظر به دست مىدهند. چرا آب را از سرچشمه نخورم و بارها آثار برجاى مانده خودشان را بازبينى نكنم؟ براى من كه دانشجوى رسمى رشته ادبيات فارسى نبودم البتّه كارى سخت بود و مستلزم پافشارى پورسيناگونه در خوانش مابعدالطبيعه ارسطو كه الحق شيوهاى كارامدش يافتم. به هر روى در پايان ديوان حافظ، قطعهاى يافتم كه اگر در آينده اثبات نشود از الحاقيات و جعليات پسينيان است نشان مىدهد حافظ دو سال از شهر شيراز متوارى بوده است. به اصطلاح امروزى در حصر خانگى بوده است. دوستانِ وى مىپرسند كه چرا پس از اين مدّت دورى از خانه خواجهاش بيرون نمىآيد. مؤدبانه پاسخ مىدهد كه اگر پاى را از خانه بيرون گذارم با رسوايى به سبب بدهكارى، وكيل قاضى او را به زندان خواهد افكند.
گويا خانه اين شخص كه وزيروارهاى بوده حكم سفارتخانههاى امروزى را داشته كه حريم ممنوعه به شمار مىآمده است. سندى كه نشان مىدهد دستكم برخى بزرگان عرصه سياست آن زمان در فارس دوستدار و حامى او بودهاند. بر سر هم يكى از زيباترين تصاوير نوستالژيك اقتصادى يك از اسب افتاده نه از اصل افتاده در پهنه زبان فارسى در اين ابيات ديده مىشود :
به من سلام فرستاد دوستى امروز
كه اى نتيجه كلكت سوا دبينايى
پس از دو سال كه بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانه خواجه به در نمىآيى؟
جواب دادم و گفتم بدار معذورم
كه اين طريقه نه خودكامى است و خودرايى
وكيل قاضىام اندر گذر كمين كردست
به كف قباله دعوى چو مار شيدايى
كه گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگيردم به زندان بَرَد به رسوايى
جناب خواجه حصار من است گر اينجا
كسى نَفَس زند از حجت تقاضايى
به عون قوّت بازوى بندگان وزير
به سبيلش بشكافم دماغ سودايى
هميشه باد جهانش به كام و ز سر صدق
كمر به بندگىاش بسته چرخ مينايى