گرچه از كودكى در مدرسه همه ساله بخشى از گلستان و بوستان سعدى جزء مواد درسى ادبيات فارسى بود امّا وقتى بيست و هفت ساله بودم روزى در خلوت خود به محاكمه نفس پرداختم. به خودم گفتم شرم نمىدارى پزشكىنامههاى امروزى و كتابهاى علوم پايه و داستانهاى انگليسى و فارسى و رمانهاى مبتذل را مىخوانى امّا يك بار صرف خواندن آثار سعدى نكردهاى.
به تقريب مهرماه 1370ش يك ماه تمام حدود هفت بار از آغاز تا پايان گلستان سعدى را خواندم. لذتها بردم. هم خجلتها كشيدم از اين همه بىاعتنايى به يكى از ولىنعمتان زبان فارسى. اينكه آنچه خود داشتم از بيگانه تمنا مىكردم. هر بار با يك كليد خوانش اين كتاب را به پايان مىبردم. كارى كه پيش از اين با ديوان حافظ شيرازى نيز انجام داده بودم زيرا دريافته بودم كتابهاى بزرگ متون ادب فارسى دامنه مفاهيمشان چندان زياد است كه بدون اين شيوه ذهن دچار سردرگمى مىشود. پس از همين رود يك بار با نگره اقتصادى، نوبتى ديگر پزشكى، نوبتى سرخوردگيهاى اجتماعى و روانشناسى، يك بار با نگره خوانشها انجام مىشد.
اين چنين شد كه در همسنجى با آموزههايى كه از دانش نو از دبستان تا دانشگاه داشتم حس عجيبى به من دست داد كه مىپنداشتم در شيفتگى به دانش غرب و فناورى آن همچون روسپيانى شدهايم كه از خانه پدر و مادر گريخته و براى حظ نفس و ارضاى غرايز درونى به خفّت مدارج مدارك دكترى و پروفسورى و پوچى درونى ولى نمايى باشكوه بيرونى راضى شدهايم. سادهتر بگويم احساس كردم معتادى افتاده در كوچه پس كوچههاى جنوب شهر تمدّن غرب شدهام. براى تهاستكانى مشروب الكلى به هر خفتى تن در مىدهم تا جان بىرمق در دويدن بىشمار دنبال دستاوردهاى غرب باز هم در ديار فرنگ باقى بماند.
خداى را سپاس مىگذارم كه در زودترين هنگام از شهر تهران كه آن را شومبنيان و شومسرشت مىدانم بيرون افتادم و به كوير بازگشتم. به زادگاهم آمدم. هيچگاه طى بيست و پنج سال گذشته از سه طلاقه كردن دستاوردهاى غرب و از جمله خودباختگى غربگرايى و تهراننشينى پشيمان نشدهام.
به لطف شادروانان علىاصغر فقيهى، هوشنگ اعلم و كاظم برگنيسى كنجى نشستم و به كند و كاو در متون كهن روى آوردم. يكى از انگيزههايى كه باز به من كمك كرد تا اين كنارهگيرى خودخواسته را ادامه دهم خاطرهاى از دكتر مهدى محقق استاد دانشگاه تهران است. چند بار از او خواستم كه براى آموختن روش تحقيق به دانشگاه مكگيل كانادا بروم. پدرانه پندم داد كه اگر خبرى مىبود همانجا مىماندم. جملهاى به من گفت كه آويزه گوش كردم. اينكه هر جاى دنيا كه بروى بايد گوشهاى بنشينى و دود چراغ بخورى و در بيرون ديوارهاى كتابخانهات خبرى نيست. به تقريب سه استاد مذكور نيز پيامشان همين بود.
از سعدى بگويم كه گرچه در شعر كماكان مريد حافظ شيرازى ماندهام و شايد از بىذوقى خود بنده است كه نتوانستهام با غزلهاى سعدى ارتباط برقرار كنم امّا انصافاً واقعگرايى سعدى از بسيارى شاعران ديگر ايران بيشتر است. نوشتهاش و قطعات شعرىاش به تقريب غير قابل تقليد است. كسى طى هشتصد سال گذشته نتوانسته در ميدان رقابت نثرنويسى گلستان را پشت سر بگذارد.
بيست سال ديگر هشت سده است فارسى زبانان از مكاتب قديم تا دبستانها و دانشگاههاى امروزى با كتابش ممارست خواندن و نوشتن زبان مادرى كردهاند. ميليونها نفر بلكه صدها ميليون نفر طى اين مدت وامدار اويند. به واقع بسيارى ناايرانيان و ناپارسىزبانان كه فارسى آموختهاند از چين در شرق تا آمريكاى لاتين در غرب از سفره او نان و قند پارسى خوردهاند چندانكه شعر حافظ را نيز همچون شكر به بنگال بردهاند. اين است بخش پزشكىوارههايى كه به باورم ممكن است به كار دوستداران خاصّه پزشكان
آيد كه اگر ثمرهاش كاستن دردى از دردمندى يا درگذشتن از دريافت دستمزدى از درماندهاى بوده باشد يا پزشكى به زادگاهش يا دستكم ايران بازگردد احساس سهمدارى مىكنم. از خداى بزرگ براى سعدى شيرازى آمرزشى فرازينه و بيشينه و بهينه دارم زيرا دستكم بر بنده سخت منت دارد.
منّت خداى را ـعزّ و جلّ ـ كه طاعتش موجبِ قربت است و به شكر اندرش، مَزيدِ نعمت. هر نفَسَى كه فرود مىرَوَد، مُمِدِّ حيات است و چون برمىآيد، مُفَرِّحِ ذات. پس در هر نَفَسى، دو نعمت موجود است و بر هر نعمتى، شُكْرى واجب.
حكايت
يكى را از ملوك، مرضى هايل بود كه اِعادتِ ذِكْرِ آن ناكردن اولى. طايفه حُكماىِ يونان متّفق شدند كه مر اين درد را دوايى نيست، مگر زَهره آدمى ـبه چندين صفتِ موصوف ـ بفرمود طلب كردن. دهقانْ پسرى يافتند بر آن صورت كه حكيمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخوانْد و به نعمتِ بىكران، خشنود گَردانيدند و قاضى فَتوى داد كه خونِ يكى از رعيّت ريختن، سلامتِ پادشه را روا باشد. جلّاد، قصد كرد. پسر، سر سوىِ آسمان برآورد و تبسّم كرد. مَلِك پرسيدش كه در اين حالت، چه جاىِ خنديدن است؟ گفت : نازِ فرزندان بر پدران و مادران باشد و دَعوى پيش قاضى بَرَنْد و داد از پادشه خواهند. اكنون پدر و مادر، به علّتِ حُطامِ دنيا مرا به خون درسپردند و قاضى به كُشتنْ فَتوى داد و سلطان، مصالحِ خويش اندر هلاكِ من همىبينَد. به جز خداى ـعزّ و جلّ ـ پناهى نمىبينم.
پيش كه برآوَرَم ز دستت فرياد هم پيشِ تو از دستِ تو گر خواهم داد
سلطان را دل از اين سخن به هم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت: هلاكِ من، اولىتر است از خونِ بىگناهى ريختن. سر و چشمش ببوسيد و در كنار گرفت و نعمتِ بىاندازه بخشيد و آزاد كرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.
همچنان در فكرِ آن بيتم كه گفت پيلبانى بر لب درياىِ نيل
زيرِ پايت گر بدانى حالِ مور همچو حال توست، زيرِ پاىِ پيل
حكايت
پارسايى را ديدم بر كنارِ دريا كه زخمِ پلنگ داشت و به هيچ دارو بِهْ نمىشد، مدّتها در آن رنجور بود و شُكرِ خداى ـعزّ و جلّ ـ على الدَّوام گفتى. پرسيدنش كه شكر چه مىگويى؟
گفت: شكرِ آنكه به مصيبتى گرفتارم، نه به معصيتى.
گر مرا زار بِكُشتن دهد آن يارِ عزيز تا نگويى كه در آن دَم غَمِ جانم باشد
گويم از بنده مسكين چه گُنَه صادر شد؟ كو دل آزرده شد از من، غَمِ آنم باشد
حكايت
يكى از ملوكِ عَجَم، طبيبى حاذق به خدمت مصطفى ـصلىعليه و سلم ـ فرستاد. سالى در ديارِ عرب بود و كسى تجربه پيشِ او نياورد و معالجه از وى درنخواست. پيش پيغمبر آمد و گِلِه كرد كه مر اين بنده را براىِ معالجتِ اصحاب فرستادهاند و در اين مدّت، كسى التفاتى نكرد تا خدمتى كه بر بنده مُعيّن است به جاى آوَرَد. رسول ـعليهالسلام ـ گفت: اين طايفه را طريقتى است كه تا اشتها غالب نشود، نخورَد و هنوز اشتها باقى بُوَد كه دست از طعام بدارند.حكيم گفت: اين است موجبِ تندرستى. زمين ببوسيد و بِرَفت.
سخن آنگه كند حكيم آغاز يا سر انگشت سوى لقمه دراز
كه ز ناگفتنش خلل زايد يا ز ناخوردنش به جان آيد
لاجرم حكمتش بُوَد گفتار خوردنش تندرستى آرَد بار
حكايت
در سيرتِ اردشيرِ بابكان آمده است كه حكيم عرب را پرسيد كه روزى، چه مايه طعام بايد خوردن؟
گفت: صد درم سنگ كفايت است.
گفت: اين قدر چه قوّت دهد؟
گفت: هذا المقدار يَحْمِلُكَ و ما زاد على ذلك، فأنتَ حامله. يعنى اين قدر تو را بر پاى همىدارد و هر چه بر اين زيادت كنى، تو حمّال آنى.
خوردن براى زيست و ذِكْر كردن است تو معتقد كه زيستن، از بهرِ خوردن است
حكايت
دو درويش خراسانى ملازم صحبت يكديگر سفر كردندى :
يكى ضعيف بود كه هر به دو شب، افطار كردى.
و ديگر قوى كه روزى، سه بار خوردى.
اتّفاقآ بر درِ شهرى به تهمتِ جاسوسى گرفتار آمدند. هر دو را به خانهاى كردند و در به گِلْ برآوردند. بعد از دو هفته معلوم شد كه بىگناهند. در را گشادند. قوى را ديدند مُرده و ضعيف، جان به سلامت بُرده. مردم در اين عَجَب ماندند. حكيمى گفت: خلافِ اين، عَجَب بودى. آن يكى بسيارخوار بوده است، طاقتِ بينوايى نياوَرْد به سختى هلاك شد و اين دِگَر، خويشتندار بوده است لاجَرَم بر عادتِ خويش صبر كرد و به سلامت مانْد.
چو كم خوردن طبيعت شد كسى را چو سختى پيشش آيد، سهل گيرد
و گر تنپرور است اندر فراخى چو تنگى بينَد، از سختى بميرد
حكايت
يكى از حكماء پسر را نهى همىكرد از بسيارْ خوردن كه سيرى مردم را رنجور كند.
گفت: اى پدر! گرسنگى خَلق را بكُشَد. نشنيدهاى كه ظريفان گفتهاند به سيرى مُردن بِهْ كه گرسنگى بُردن.
گفت: اندازه نگهدار. كلوا و اشربوا و لاتسرفوا.
نه چندان بخور كز دهانت برآيد نه چندانكه از ضَعف، جانت برآيد
با آنكه در وجودِ طعام است عيشِ نَفْس رنج آوَرَد طعام كه بيش از قدر بُوَد
گر گُلْشِكَر خورى به تكلّف، زيان كند ور نانِ خشك دير خورى، گُلشِكَر بود
رنجورى را گفتند دلت چه مىخواهد؟ گفت: آنكه دلم چيزى نخواهد.
معده چو كج گشت و شكم درد خاست سود ندارد، همه اسباب راست
حكايت
جالينوس، ابلهى را ديد دست در گريبان دانشمندى زده و بىحرمتى همىكرد. گفت: اگر اين نادان نبودى كارِ وى با نادانان بدينجا نرسيدى.
دو عاقل را نباشد كين و پيكار نه دانايى ستيزد با سبكسار
اگر نادان به وحشت سخت گويد خردمندش به نرمى دل بجويد
دو صاحب دل نگهدارند مويى هميدون سركشى و آزرمجويى
و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگر زنجير باشد، بگسلانند
يكى را زشت خويى داد دشنام تحمّل كرد و گفت: اى خوب فرجام!
بتر زانم كه خواهى گفتن آنى كه دانم عيبِ من، چون من ندانى
حكايت
جوانى پاكبازِ پاكرو بود كه با پاكيزهرويى، در گرو بود
چنين خواندم كه در درياىِ اَعظم به گردابى در افتادند با هم
چو ملّاح آمدش تا دست گيرد مبادا كاندر آن حالت بميرد
همىگفت از ميانِ موج و تشوير مرا بگذار و دستِ يارِ من گير
در اين گفتن، جهان بر وى بر آشفت شنيدنش كه جان مىداد و مىگفت
حديثِ عشق از آن بَطّال مَنْيوش كه در سختى كند يارى فراموش
چنين كردن ياران، زندگانى ز كارِ افتاده بشنو تا بدانى
كه سعدى، راه و رسمِ عشقبازى چنان داند كه در بغداد، تازى
دلارامى كه دارى دل در او بند دگر چشم از همه عالَم فروبند
اگر مجنونِ ليلى زنده گشتى حديثِ عشق از اين دفتر نبشتى
حكايت
پيرمردى حكايت كند كه دخترى خواسته بود و حُجره به گُل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شبهاىِ دراز نخفتى و بذلهها و لطيفهها گفتى. باشد كه مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله مىگفتم : بخت بلندت يار بود و چشم بختت بيدار كه به صحبتِ پيرى افتادى پخته پرورده، جهان ديده آرميده، گرم و سرد چشيده، نيك و بد آزموده كه حقّ صحبت بداند و شرطِ مودّت به جاى آوَرَد، مُشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.
تا توانم دلت به دست آرَم
ور بيازاريم نيازارم
ور چو طوطى شكر بُوَد خورشت
جان شيرين فداىِ پرورشت
نه گرفتار آمدى به دست جوانى معجب خيره راىِ سرتيزِ سبك پاى كه هر دَم هوسى پَزَد و هر لحظه، رايى زَنَد و هر شبى، جايى خسبد و هر روز، يارى گيرد.
وفادارى مدار از بلبلان چشم
كه هر دم بر گُلى ديگر سرايند
خلافِ پيران كه به عقل و ادب زندگانى كنند، نه به مقتضاىِ جهل جوانى.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى، گُم كنى روزگار
گفت: چندين بر اين نَمَط بگفتم كه گمان بُردم كه دلش بر قيدِ من آمد و صيدِ من شد. ناگه نَفَسى سرد از سر درد بر آورد و گفت: چندين سخن كه بگفتى، در ترازوىِ عقلِ من، وزنِ آن سخن ندارم كه وقتى شنيدم از قابله خويش كه گفت: زنِ جوان را اگر تيرى در پهلو نشيند، بِهْ كه پيرى
لَمّا رأت بين يدى بعلها
شيئآ كأرخى شفة الصائم
تقول هذا معه ميّت
و إنّما الرقية للنائم
زن كز بَرِ مرد بىرضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
پيرى كه ز جاىِ خويش نتوانَد خاست
الّا به عصا، كِىْاَش عصا برخيزد
فىالجمله، امكانِ موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدّتِ عُدَّت برآمد، عقدِ نكاحش بستند با جوانى تند و تُرشروىِ تُهىدست بدخوى. جور و جفا مىديد و رنج و عَنا مىكشيد و شكرِ نعمت حقّ همچنان مىگفت كه الحمد لله كه از آن عذابِ اَليم برهيدم و بدين نعيمِ مُقيم برسيدم.
با اين همه جور و تُندْخويى
بارت بكِشَم كه خوبرويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت
بوىِ پياز از دهنِ خوبروى
نغز تر آيد كه گُل از دستِ زشت
حكايت
در تصانيفِ حكماء آوردهاند كه كَژْدُم را ولادتْ معهود نيست، چنانكه ديگر حيوانات را، بل احشاىِ مادر را بخورند و شكمش را بدرند و راه صحرا گيرند و آن پوستها كه در خانه كژدم بينند، اثرِ آن است. بارى، اين نكته پيشِ بزرگى همىگفتم.
گفت: دلِ من بر صدقِ اين سخن گواهى مىدهد و جز چنين نتوان بودن، در حالتِ خُرْدى با مادر و پدر چنين معاملت كردهاند، لاجَرَم در بزرگى چنين مُقْبِلَند و محبوب
پسر را پدر وصيّت كرد
كاى جوانبخت يادگير اين پند
هر كه با اهلِ خود وفا نكند
نشود دوستْ روى و دولتمند
حكايت
طفل بودم كه بزرگى را پرسيدم از بلوغ.
گفت: در مسطور آمده است كه سه نشان دارد :
يكى پانزده سالگى،
و ديگر احتلام،
و سيم برآمدنِ موىِ پيش.
امّا در حقيقت، يك نشان دارد بس. آنكه دربندِ رضاىِ حقّ ـجلا و علاـ بيش از آن باشى كه در بندِ حَظِّ نَفْسِ خويش. و هر آنكه در او اين صفت موجود نيست، به نزدِ محقّقان بالغ نشمارندش
به صورت آدمى شد قطرهاى آب
كه چل روزش قرار اندر رحم مانْد
و گر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش، نشايد آدمى خوانْد
حكايت
مردكى را چشمدرد خاست. پيشِ بيطار رفت كه دوا كن. بيطار از آنچه در چشمِ چارپاى مىكند، در ديده او كشيد و كور شد. حكومت به داور بردند. گفت: بر او هيچ تاوان نيست. اگر اين خر نبودى، پيشِ بيطار نرفتى. مقصود از اين سخن، آن است تا بدانى كه هر آنكه ناآزموده را كار بزرگ فرمايد با آنكه ندامت بَرَد، به نزديكِ خردمندان به خفّتِ رأى منسوب گردد.
ندهد هوشمندِ روشنْ راى
به فرومايه كارهاىِ خطير
بورياباف، اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاهِ حرير