انگاری افسردگی و بی هویتی کمابیش در تمامی ادوار تاریخ بشری دست کم در مشرق زمین هماره همراه آدمها بوده و البته شدت و ضعف و نیز انواع گوناگون داشته است. این پدیده در میان عارفان و صوفیان بزرگ نیز یافته می شده است:
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
از جمله آنهاست لحن گفتار پیرقونیه . یادکرد زیرین مولانا در فیه مافیه پاسخی است برای چرایی ناآرامی این جهانی اندرون بشر که به هر آنچه در آرزوی آن به سر می برده و بدان می رسد اما نمی داند چرا بار هم پنداری دلش خوش نیست.
سهراب سپهری از جنبه دیگری به این پدیده نگریسته و درمان این درد به باور او قناعت است به یک بوته گل سرخ یا بابونه یا خوردن یک دانه سیب . نیز اینکه کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ .
پای بیرون نهادن از پوست تن خویش است که اندوه آفرین می شود. شاید همان شجره ممنوعه بهشتی است . شاید همان اندرز بزرگ بوداست که خواستن رنج است. دلارامی در رضایت دادن به بودةها و نبودةها و داشتةها و نداشتةهاست. هم از این روست که جستجوی آگاهی مکتوب و ثروت محسوس نوعی پرخوری و پرنوشی بیماری آور است که رنج و افسردگی برایند آن است که به تعبیر کاظم برگ نیسی در مقدمه به باورم دقیق ترین ویراسته شاهنامه از سوی او از زبان فردوسی آورده که در یکهزاره پیش گفته است:
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آدمى، عشقى و دَردى و خارخارى و تقاضايى هست كه اگر صدهزار عالَم مُلكِ او شود او نياسايد و آرام نيابد.
اين خَلق به تفصيل در هر پيشهاى و صنعتى و منصبى اند و تحصيل نجوم و طبّ و غير ذلك مىكنند و هيچ آرام نمىگيرند. زيرا آنچه مقصود است، به دست نيامده است. آخر معشوق را دلآرام مىگويند. يعنى كه دل به وى آرام مىگيرد. پس به غير چون آرام و قرار گيرد؟
اين جمله خوشيها و مقصودها چون نردبانى است و چون پايههاىِ نردبان جاىِ اقامت و باش نيست از بهرِ گذشتن است. خنك او را كه زودتر بيدار و واقف گردد تا راهِ دراز بر او كوته شود و در اين پايههاىِ نردبان عمرِ خود را ضايع نكند.
مصطفى ـ صلواتالله عليه ـ با آن عظمت و بزرگى كه داشت، شبى دستِ او درد كرد. وحى آمد كه از تأثيرِ دردِ دستِ عبّاس است كه او را اسير گرفته بودند و با جمعِ اسيران، دستِ او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امرِ حقّ بود، هم جزا رسيد.
تا بدانى كه اين قبضها و تيرگيها و ناخوشيها كه بر تو مىآيد از تأثيرِ آزارى و معصيتى است كه كردهاى، اگرچه به تفصيلْ تو را ياد نيست كه چه و چه كردهاى. امّا از جزا بدانكه كارهاىِ بد بسيار كردهاى و تو را معلوم نيست كه آن به دست يا از غفلت يا از جهل يا از همنشين بىدينى كه گناهها را بر تو آسان كرده است كه آن را گناه نمىدانى. در جزا مىنگر كه چقدر گشاد دارى و چقدر قبض دارى. قطعآ قبض، جزاىِ معصيت است و بسط، جزاىِ طاعت است.
زكريّا را ـ عليهالسّلام ـ حق تعالى وعده كرد كه تو را فرزند خواهم دادن. او فرياد كرد كه من پيرم و زن، پير و آلتِ شهوت ضعيف شده است و زن به حالتى رسيده است كه امكان بچّه و حبل نيست. يا ربّ از چنين زن فرزند چون شود؟ قال رب اني يكون لي غلام و قد بلغني الكبر و إمرأتى عاقر.
جواب آمد كه هان اى زكريا! سررشته را گُم كردى. صدهزار بار به تو بنمودم. كارهاىِ بيرونِ اسباب آن را فراموش كردى. نمىدانى كه اسباب، بهانهاند. من قادرم كه در اين لحظه در پيشِ تو صدهزار فرزند از تو پيدا كنم بىزن و بىحبل. بلكه اگر اشارت كنم در عالَم، خَلقى پيدا شوند تمام و بالغ و دانا. نه من تو را بىمادر و پدر در عالَمِ ارواح هست كردم و از من بر تو لطفها و عنايتها سابق بود، پيش از آنكه در اين وجود آيى؟ آن را چرا فراموش مىكنى؟
احوالِ انبياء و اولياء و خلايق و نيك و بد ـ على قدر مراتبهم و جوهرهم ـ مثالِ آن است كه غلامان را از كافرستان به ولايتِ مسلمانى مىآورند و مىفروشند. بعضى را پنج ساله مىآورند و بعضى را ده ساله و بعضى را پانزده ساله.
آن را كه طفل آورده باشند، چون سالهاىِ بسيار ميان مسلمانان پرورده شود و پير شود، احوالِ آن ولايت را كلّى فراموش كند و هيچ از آنش اثرى ياد نباشد
و چون پارهاى بزرگتر باشد، اندكىاش ياد آيد
و چون قوىِّ بزرگتر باشد، بيشترش ياد باشد.
همچنين ارواح در آن عالَم در حضرتِ حقّ بودند كه الست بربكم قالوا بلى و غذا و قوتِ ايشان، كلام حقّ بود بىحرف و بىصوت، چون بعضى را به طفلى آوردند، چون آن كلام را بشنود از آن احوالش ياد نيايد و خود را از آن كلامْ بيگانه بيند و آن فريق، محجوبانند كه در كُفر و ضلالت به كلّى فرو رفتهاند و بعضى را پارهاى ياد مىآيد و جوش و هواى آن طرف در ايشان سر مىكند
پيغامبر ـصلىالله عليه و سلم ـ فرمود: براىِ آن نياسودى و غم مىخورى كه غم خوردن، استفراغ است از آن شاديهاى اوّل. تا در معده تو از آن چيزى باقى است، به تو چيزى ندهند كه بخورى.
در وقت استفراغ، كسى چيزى نخورد. چون فارغ شود از استفراغ، آنگه طعام بخورَد. تو نيز صبر كن و غم مىخور كه غم خوردن، استفراغ است. بعد از استفراغ، شادى پيش آيد كه آن را غَم نباشد.
گُلى كه آن را خار نباشد؟ مى ای كه آن را خُمار نباشد؟ آخر در دنيا، شب و روز فراغت و آسايش مىطلبى و حصول آن در دنيا ممكن نيست و مع هذا يك لحظه بىطلب نيستى. راحتى نيز كه در دنيا مىيابى همچون برقى است كه مىگذرد و قرار نمىگيرد و آنگه كدام برق؟ برقى پُر تگرگى، پُر باران، پُر برف، پُر محنت.