زندگیها و مرگهای پرشكوه
ابوبکر متطبب قونیوی از پزشکان معاصران جلال الدین محمد رومی بلخی و همچون او مقیم شهر قونیه بوده است. گویا از اطبای بزرگ به شمار میآمده و از مقربان این عارف بزرگ و فرمانروایان زمانه اش نیز بوده است. از کتاب مكتوبات مولانا جلالالدين رومى تصحیح دوست گرانقدرم دکتر توفیق هاشم پور سبحانی مرثیه ای را نقل مىكنيم. نوشتهاند اين سوگسروده بر سبيلِ عموم در حق امراىِ روم در قلم آمد كه ايّامِ دولتشان در شهور ست و سبعين و ستّمائه (672هـ ) به انقراض انجاميده بوده است.
پرسيدم از زمانه كه اين سَرورانِ روم گويى كجا شدند و چه ديدن از اين جهان؟
من پارشان به غايت شهرت گذاشتم و امروز نيست زيشان نه نام و نى نشان
پروانه معظّم گويى كجا شدست كو آن همه بزرگى و آن حشمت و توان
كو آن سوار گشتن و آن اسب تاختن و آن سَروران به طبع پس و پيشِ او دَوان
كو آن همه امارت و آن حكم و آن وقار كو آن همه خزائن و آن گنجِ بىكران
كو هيبتش كه روم چنان گشته بود از او كز گوشتِ ميش، گرگ فروبسته بُد دهان
كو آن سپه كشيدن و آيين و برگ و ساز كو آن همه فصاحت و آن لفظ و آن زبان
ميران كه صف زدندى بر درگهش به جان يك كس پديد نيست از ايشان در اين زمان
هر جا كه مفسدى و حرامى و دزد بود از بيمِ تيغِ او همه بودند ناتوان
رومى كه بر خَوارج و آشوب و فتنه بود گشت از نهيبِ تيغش چون روضه جنان
و امروز نازنين چو وجودش پديد نيست چون دوزخ است پُر شد ماران و كژدمان
و آن نائب يگانه كه مير گُزيده بود گويى چگونه گشتست از ديدهها نهان
كو آن همه رِزانت و آن حُكم و آن ثُبات كو آن همه بزرگى و آن جمله خان و مان
و آن مالها كه جمع همىكرد سالها و آن حلقه غُلام و آيين و خاندان
بيچاره خواجهيونس گويى كجا شدست و آن سَرورِ يگانه و آن ميرِ نوجوان
كو آن همه تكبّر و شاهى و عِزّ و ناز و آن حُكم در سواحل، همچون قضا روان
مسكين بهاءِ دين كه جوانى گُزيده بود چون از ميانِ كار برون رفت، ناگهان
كو آن همه فصاحت و آن خَطّ و آن سخن كو آن همه كفايت و آن جان و آن مكان
و آن طبل و بوق و كوس و عَلَمها كجا شدند و آن اژدها نگاشته بر روىِ پرنيان
دو پورِ صاحب از چه سبب، رو كشيدهاند كز هر دو نيست اثر در اين دَهْرِ جانستان (كذا)
آن رزم و بزم كو و غلامانِ همچو ماه و آن جامههاىِ فاخر و آن گنجِ شايگان
و آن تاجگيرِ بنيرو چون شير شرزه بود (كذا) آواز او بُريده شد از جمعِ دوستان
كو آن سپه كشيدن و آن سِبْلَت و بُروت و آن يوز و باز و طَنْطَنه و آن گُرز و آن سنان
ابنالخطير كه شرفُالدين كه رفعتش بگذشته بود و بر شده تا فَرْقِ فَرقدان
جايى رسيده بود كه از غايتِ عُلُوّ پنداشت زير رتبتِ او هفتْ آسمان
بگلربگِ زمانه و صاحبقرانِ روم ميرانِ به پيش حضرتِ او همچو كودكان
گفتا كه جمله مستِ شرابِ اَجَل شدند و ز مجلس حيات بِرَفتند بر كَران
يك چندشان مُرادِ جهان در كنار بود واخر به زار، رخت ببستند از ميان
چون اين نهادهاند اساسِ جهانيان در دهر هيچكس نتوان يافت جاودان
بودند پيش از ايشان ميرانِ كامكار شاهانِ با تكبّر و با لشكرِ گران
روىِ زمين گرفته و فرمانروا شده بر مالدار و مُفلِس و بر پير و بر جوان
لكن چو شَستِ مرگ بر ايشان گشاده شد جمله نگون شدند از آن تختِ خسروان
با تيرِ مرگ هيچ سپر، دستگير نيست با تيغ، مگر جوشن و خِفتان كُنَد زيان