مسافرتنامه ابراهيم صحافباشى
تقی طبیب کاشانی میرا به سبب یرقان سیاه در سال 1303 ه/1264ش/ 1885م در چهل و هفت سالگی در اصفهان بیست و شش سال پیش از این سفرنامه نویس به سال 1288 به همراه هیئتی سیاسی از تهران و مسیر قزوین ـ رشت به دیدار تزار روس رفته بوده است. گزارش این سفر اول بار طی پژوهشی مشترک میان ایران و گرجستان با همکاری پروفسور گئورگی سانیکیدزه رئیس انستیتو شرق شناسی گرجستان و نگارنده این سطور با مقدمه ای به زبان گرجی ویراسته و به سال 1389ش منتشر شد.
البته هر دو نویسنده درد وطن داشتند با این تفاوت که یکی فرهیخته و دانش آموخته دارالفنون و پاریس بود و دیگری مردی عملگرا و از طبقه غیردانشمندان که دست بر قضا هنر جذب مخاطب از طریق ملاحت نوشتار و تاثیر بر مخاطب در دومی بیشتر و شاید شبیه سبک فیلم فارسیهای پیش از انقلاب 1357ش است . زیرا هر چه نباشد ابراهیم صحاف باشی به شهادت خودش و روند سفرنامه اش عرق خور و لات بوده یا به تعبیر مرام جاهلان داش مسلک داشته است. هر چه نباشد بچه جنوب شهر تهران بوده که نثرش را همچنان سخت دلچسب نگاه داشته است .سالهاست گزارشهای صحاف باشی بخشی از اوقات فراعت و زنگ تفریح بنده شده که چند سالی یکبار و حتی چندماه یکبار که می خوانم باز هم شیرین و دلکش است .
مدتی پیش بخشی از سفرنامه این جهانگرد سده چهاردهمی هجری را که درست یکصد و بیست سال پیش سفرش را از 1314هـ/1275ش/1896م از طریق تهران – قزوین – رشت و با عبور از دریای خزر و با قطار مسافربری از مسیر مسکو به سمت آلمان و کشورهای اروپای غربی و سرانجام آمریکا و کانادا و در بازگشت به ژاپن و هنگ کنگ و شرق آسیا انجام داده بود با عنوان لندن نشینان عصر ویکتوریا در این صفحات مجازی یاد کردیم. پیشتر گفته شد با آنکه ممکن است شیوه نگارش او کمی گستاخانه و نامودبانه و شاید عوامانه به نظر برسد اما انصاف آن است که سخت خردمندانه است. نگارنده این سطور دست کم در میان سفرنامه های قاجاریه که از سوی ایرانیان نوشته شده همانند زیادی برای این کتاب نیافته است. زیرا درد وطن دارد و مشکلات اجتماعی ایران و غرب را به زبان یک ایرانی تمام عیار و البته دلسوز بیان کرده است. این سفر به وسیه تزاری بیست و یک سال پیشابرآمدن ولادیمیر لنین بوده که ساختار و آهنگ نامش سخت به ولادیمیر پوتین همانندی نشان می دهد.
از تاريخ دهم ذىحجه هزار و سيصد و چهارده حركت از انزلى از درياى كاسپيان به طرف پطروفسكى: بليت درجه اوّل از انزلى الى پطروفسكى معادل سيزده تومان و خوردهاى. اين بنده آنچه ديده و شنيده و فهميدهام، يومآ فيومآ مىنويسم بدون هيچگونه اغماض. زيرا كه اغلب از هموطنان كه مسافرت فرنگ اختيار مىكنند چيزى به جز تعريفْ باز نمىآورند. عار دارند از اينكه بعضى نرخها را بگويند. ليكن اين بنده به جز نرخ، همه را مىنويسم.
از انزلى به طرف فرنگستان عازم شده وقتى كه به كشتى رفتم، معلّم (= کاپیتان) كشتى سه نفر انگليسى را در يك اطاق جاى داد و مرا تنها در يك اطاق. به خيال اينكه اگر مسلمان ديگرى از شهر ديگر به كشتى بيايد، در اطاق من جاى بدهد. مسافرين انگليسى گمان نمودند كه معلّم كشتى با من خصوصيّت نموده است. با كمال تعجب و دلتنگى به معلم اظهار داشتند: چرا ماها كه انگليسى هستيم، سه نفر در يك اطاق بمانيم و او كه ايرانى است در يك اطاق تنها بماند؟ معلم گفت: بلى! رسم اين كشتى چنين است و زنْ قحبه خيال مىكرد ايرانىْ جزء بهايم است.
بارى آزادى كشتى روس، بيش از كشتى انگليسىهاست. به اين معنى كه يك ساعت قبل از نهار، حاضر مىكند اقسام مشروبات، غذاهاى سرد متعدد هر كس به هر شكل و نحوى كه ميل دارد: خواه ايستاده و خواه نشسته بخورد با كمال آزادى. و بعد هم در سر ميز هر كس به هر كجا كه ميل داشته باشد مىنشيند. بر عكس كشتى انگليس كه هر كس بايد به صندلى مخصوص در سر ميزْ متفقآ بنشينند و ايضآ برخيزند. خوراكشان درشتتر و مردانهتر از انگليسهاست. در بليتِ كشتى، اسم شخص را نمىنويسند؛
بر عكس كشتى انگليسها كه اسم مىنويسند و در اكثر بلاد معيّن مىكنند كه اين مسافر خوراكش به عهده كمپانى است يا شخص خود. زيرا كه اغلب مسلمانان يا به طريق صرفهجويى يا مذهبى، غذاى خودشان را صرف مىكنند. و همچنين هُنود كه به كلّى، تمام دنيا را نجس مىدانند حتى آب مشروبشان را از ساحل حمل به كشتى مىكنند. به همين جهت مسافرتِ بعيد دريا را هيچ وقت اختيار نمىكنند.
بارى بعد از خوردن غذا، قاليچهاى همراه داشتم در حضور همان انگليسىها آورده به معلّم كشتى تعارف كردم. خيلى ممنون شد و آتش حسد انگليسها زيادتر از اوّل شعلهور گرديد.
جمعه يازدهم، درياى كاسپيان
امروز در آسترا جهت بارهاى تجارتى لنگ بوديم. خبر تازهاى به جز خوردن و خوابيدن و زكام شدن نبود. اين آبادى نصف مال روس و نصف مال ايران است. امشب دو مسافر روس از لنكران وارد كشتى شدند و در اطاق من جاى گرفتند. شب را تا صبح، يكى از آنها بلند بلند حرف مىزد در خواب، و مانع راحتى ما شده بود. بحمدالله صبح رفت و يكى شب بيش مصدّع نشد.
شنبه دوازدهم، درياى كاسپيان
امروز قريب ظهر به بادكوبه رسيديم. اينجا رسم است كه بايد مسافرين اسبابهاى خود را از كشتى بيرون بُرده، نشان مدير گمرك بدهند و بعدْ مراجعت به كشتى نمايند. و همچنين هر كس تذكره خود را به صحّه روس برساند تا در راه حيران نشود. چون من به جز دو دست رخت و لباس چيز ديگر نداشتم، هم با قدرت حرف مىزدم و هم زود مرخص مىشدم. بعدازظهر كشتى به طرف پطروفسكى عازم شد.
يكشنبه سيزدهم، درياى كاسپيان
امروز كه مىخواهم از كشتى بيرون برويم صورتحسابى آوردند. معلوم شد كه دو وقت شام و نهار يكى به عهده كمپانى يعنى روى پول بليت است و يكى را پول مىگيرند: هر دفعه سه قران پول مشروب و مزههاى سرد قبل از خوراك و هر نوبتى هم يك ريال قيمت چاى را عليحده مىگيرند. در روىِ هم، روزى دو منات كه معادل يازده قران باشد مخارج خوراك يك نفر آدم است. بارى نزديك غروب رسيديم. پطروفسكى ميهمانخانههاى متعدد كنار راه آهن ساختهاند. بايد تا نصف شب در اين ميهمانخانهها صبر نمود، تا قطارِ آهن حاضر شده به طرف مسكو عازم شويم.
قطارِ آهن روسيه، دوشنبه چهاردهم
قيمت بليط درجه دوم از پطروفسكى الى مسكو، يازده تومان پول ايران است. اطاقى كه من نشستهام در راهآهنِ درجه دوم است تا كمرْ ماهوت فلفل نمكى و نيمكتها فنر دارد. خيلى به راحت مىتوان خوابيد. سه ساعت به ظهر مانده، قطار آهن عوض شد ـ يعنى نقل كرديم به قطار ديگر ـ امروز آنچه رفتيم چمن بود از دو طرف. و هر از يك ربع ساعت به آبادى خوبى مىرسيديم. و اين قطارِ آهن تقريبآ ساعتى پانزده فرسنگ طى مسافت مىنمايد. مخارج يك نفر مسافر در راه آهن براى شام و نهارش، روزى دو منات ـيعنى يازده قران ـ كفايت مىكند. باز امشب گرفتار پيرمردى روسى شدم كه در خواب حرف مىزد.
سه شنبه پانزدهم، قطارِ آهن روسيه
امروز صبح باز چمن است. اين سامان، خاكش سياه و نرم، ابدآ يك تيكه سنگ ديده نمىشود. امروز طرف صبح به شهرى رسيديم كه نامش راستو بود و در دامنه كوه واقع شده. شخص كورى جلو استاسيون براى مسافرين ساز مىزد. آهنگْ خوش بود. اكثر خانههاى دهاقين سقفش از همين علف چمن است كه پوشش كردهاند. درياچه بزرگى ديده شد. گويا مال رودخانه وين باشد. آب شيرينِ گِل آلودى دارد. پلهاى بزرگى روى اين رودخانه است كه قطارِآهن عبور مىكند.
رسيديم به راستو. شهرى است بزرگ، روى دامنه. به طرف درياچه نگاه مىكند. اينجا كه راستوست، باز قطارِآهن عوض مىشود. هر چيز كوچكى كه در ميهمانخانه صرف شود كمتر از ده شاهى پول ايران نيست، ولو لقمه نانى باشد. چراغهاى اين قطار گاز است. گويا هر چه بالاتر مىرويم نرخ گران و سليقه بيشتر مىشود. اين سامان ابدآ آب جارى ندارد. آبشان مال چاه و آسياشان بادى است. درخت و باغ ديده نمىشود. دو طرف خط راهآهن درخت كاشتهاند. اغلب مثل كوچه باغ است.
چهارشنبه شانزدهم، قطارِ آهن روسيه
امروز عصر بايد به مسكو برسيم. اين همان قطار است كه در راستو عوض كردهايم، يك سره به مسكو مىرود. از پطروفسكى تاكنون همه چمن و زراعت ديده شد، ليكن مردمانش خيلى فقيرند. مىگويند به سبب سختى زمستان نمىتوانند درخت ميوه غرس كنند. فقط امور مردم اين سامان به زارعت گندم و جو و شير و تخممرغ مىگذرد. و چون جمعيت اين سامان بيشتر از زمين است، لهذا در تقسيم به هر يك كمتر از آنچه مىخواهد زمين مىرسد كه زراعت نمايند.
مىگويند سبب غرس درخت، طرفين خط راه به سبب كولاك است كه زمستان مىشود و مانع از حركت قطار است. اكثر جاها كه درخت غرس نشده است، تختههاى مشبّك مربع دسته دسته كردهاند از براى زمستان كه دو طرف نصب كرده نموده، از كولاك محفوظ بماند.
بعدازظهر جنگل كاج ديده شد. نزديك به غروب رسيديم به مسكو. در كالسكه نشسته، مرا بردند به يك ميهمانخانهاى كه ابدآ زبان انگليسى و تركى نمىدانند. به اشاره حرف مىزديم. خيلى بد گذشت. دو سه كلمه فرانسه باز به جانم رسيد.
شهر مسكو، شهر خوب و بزرگى است. محلّ تجارت است. خيابانهايش از سنگ قُلبه (= قلوه سنگ) فرش كردهاند. كالسكهها صدا مىكند و خيلى ناراحت است. حال رعاياى روس اسباب حيرت شد. با اين همه زمين، معهذا جمعيت بايد نوعى باشد كه زمين از عهده بر نيايد. اينجا شكر نعمتهاى ايران را نمودم. آن آبها و ميوهها در اين سامان نيست: پرتقال خشكيده، دانهاى يك قران. عجب اين است كه اين جاها آدم ميل مفرطى پيدا مىكند براى خوردن ميوه در ايران ابدآ ميل نبود. الإنسان حريص بما منع.
پنجشنبه هفدهم، ميهمانخانه مسكو
امروز كه از خواب برخواستم، ساعت پنج صبح بود. چون گفته بودند كه قطارِآهن در ساعت شش به طرف برلين حركت مىكند. گمان نمودم شش صبح است. آنچه زنگ زدم، احدى جواب نداد. عاقبت يك نفر خوابآلوده آمد كه زبان يكديگر را نمىفهميم. ساعت شش هم نزديك شد. اوقاتم خيلى تلخ شد؛ به گمان اينكه قطار مىرود و من به جاى مىمانم. عاقبت معلوم شد ساعت ششِ عصر قطار حركت مىكند. و اينجا مردم الى ساعت ده صبح مىخوابند.
چون ديشب سرِ شب خوابيده بودم، صبح زود بيدار شدم. حالم مثل محبوسين بود. دو ساعت كالسكه اجاره نمودم به مبلغ هشت قران كه مرا در شهر بگرداند. دو سه دفعه به سراغ قونسول ايران رفتم نبود. عاقبت معلوم شد ايران در اينجا قونسول ايرانى ندارد. عمل قونسولگرى را به عهده يك نفر روس گذاردهاند. نشد كه بعضى اطلاعات حاصل نمايم.
شهر مسكو چندان محل تفرّج ندارد. در هر معبر و محفلى مجسمه مسيح و حواريون بر پا بود كه مردم، متّصل شمع آورده و روشن مىكردند. گويا خيلى متعصّب باشند، اگر چه در استاسيونها هم همين حال را دارد. امروز رفتم حمّام. دو منات پول حمام دادم. قريب پنج منات پول كالسكه شد. دو وقت غذا در ميهمانخانه خوردم. عصرى كه خواستم به سمت برلين بروم قريب شش منات پول ميهمانخانه شد كه بيست و چهار ساعت مانده بودم. عصر به طرف برلين حركت نمودم.