صمصامالسلطان قمى
شاعرى برجسته از نسل سخنپردازان قديم كه استادانه شعر مىسرود. تخلص شيوا داشت. هفتاد و چهار سال از مرگ او مىگذرد. بيشتر ايرانيان و حتى بسيارى اهل شعر و ادب با نام او آشنا نيستند. سيّدعلىاكبر برقعى كه پدرِمادرم بود، دوست صمصامالسلطان بود. شعر او را بسيار مىستودكه هنرمندى بزرگ و شاعرى تواناست. آوردهاند كه نقّاشى، خطّاطى، شكار و صنايع گوناگون هنرى را نيك مىدانست. از خود، آثارى ادبى و از جمله، ديوان شعرى نيز بر جاى گذاشت. در تيرماه 1321ش در سن پنجاه و هفت سالگى در بيمارستان درگذشت و در صحن مطهر حضرت معصومه به خاك سپرده شد. دريغ كه همشهريانش كمتر در معرّفى زندگى و آثارش كوشيدهاند. به سال 1337ش خورشيدى ديوان شعر او با مقدمهاى از فرزندش، پرويز تندرى به چاپ رسيد. نسخهاى از آن كتاب از سوى جواد عسكرى به پدربزرگم هديه شده يود. به دست پدرم افتاده بود و زان پس در اختيار من قرار گرفت. سالهاست آن را حروفنگارى كرده و دوست مىدارم منتشر شود كه شرايط كنونى مملكتى به نحوى است كه اجازه انتشار ندارد. محمّدباقر برقعى، زندگى محمود تندرى را در كتابش آورده و نمونههايى نيز از شعر او را ياد كرده است: «محمود تندرى با لقب صمصامالسّلطان، متخلّص به شيوا فرزند احمد (عماد ديوان) در سال 1264ه در شهر قم ديده به جهان گشود. علوم ادبيّه و عربيّه را از افاضل همان شهر فراگرفت. از آن پس به خدمات دولتى اشتغال ورزيد و در سِمَتهاىِ مختلف مانند رياست امنيّه (ژاندارمرى)، نظميّه (شهربانى)، بلديّه (شهردارى) قم، كاشان، محلّات و ورامين انجام وظيفه كرد.
شيوا، اديبى كامل و شاعرى توانا و انسانى آزاده بود. در فنونى چند، مانند نقاشى و خاتمكارى و قابسازى و مشبّككارى، استادى و مهارت داشت. ديگر از خصوصيّات او، مهارت در تيراندازى و شكار صيد بود، تا جايى كه در اين رهگذر، كارهايش موجب شگفتى و اعجاب مىشد و از مهارتِ او در تيراندازى، داستانها نقل كردهاند. شيوا، در سرودن شعر از توانايى كاملى برخوردار بود و در قصيدهسرايى از سبك شعراى خراسانى (تركستانى) و در غزل از شيوه شعراى عراقى پيروى مىكرد و آثار منظومى نيز از خود به جاى گذاشت كه طبع و نشر شد، مانند :
- تحفة الرّاغب الى المسجد الصّاحب كه در سال 1281ش با خطّ نسخ و چاپ سنگى به طبع رسيد.
- خردنامه تندرى در سال 1305ش با خط نسخ و چاپ سنگى به چاپ رسيد.
- جَنگنامه در تاريخچه انقلاب چهارماهه آذربايجان.
- كتاب سياه كه يادگار دوران محبس است.
- در سال 1337ش ديوان اشعارش به همّت شادروان تقى رزاقى، شاعر خوش قريحه طبع و نشر شد.
شيوا از سال 1315ش تا هنگام مرگ، دچار بيمارى قلب و ريه و اختلال جهاز هاضمه بود. از اين روى، از مشاغل دولتى كناره گرفت و بازنشسته گرديد. انجمن ادبى قم را نيز تأسيس و در تربيت شاعرانِ شهر خود كوشيد و در بيست و هشتم تيرماه 1321ش در پنجاه و هفت سالگى بدرود حيات گفت و در صحن حضرت معصومه(س) پايين ايوان آينه به خاك سپرده شد».[1]
شعر زيرين مرتبط با مجازاتى بوده كه از سوى رضاشاه پهلوى نسبت به او كه رياست شهربانى قم را داشته نسبت به او روا داشته شده بوده است. اينكه مردى در قم مرتكب قتل مىشود. به قاعده آن زمان بست مىنشيند. صمصام از ترس غوغاى مردم قم در بيرون كشيدن او از بست تعلل كرده بوده است. زيرا معتقد بودهاند به احترام دختر امام هفتم نبايد مجرم را از حرم بيرون كشيد. رضاشاه شخصاً به قم مىآيد و با چكمه به داخل حرم مىرود و بزهكار را به دستگاه قانون مىسپارد. در اين فقره رئيس شهربانى نيز در همان خودرويى كه متهم به تهران برده مىشده روانه پايتخت مىشود. مدتى در محبس مىماند و سروده زيرين واقعه مذكور را بازمىنمايد. اين يادداشت و نمونه شعر براى بزرگداشت مردى است كه اميد است از ذهن هموطنان خاصه همشهريانش نرود و به واكاوى زندگى و شعرش بكوشند. با اين يادآورى كه برخى ابيات از اين قصيده حذف شده است كه امكان انتشار آن در شرايط كنونى ميسر نيست. به نظر مىرسد كه شاعر، نيمنگاهى به شعرِ معروف جمالالدّين عبدالرّزّاق اصفهانى، شاعر سده ششم هجرى داشته است :
الحذار زين وحشتآباد، الحذار
الحذار زين ديو مردم، الحذار
زندان
كار بد ناكرده با من خشمگين شد شهريار
از براى مردمِ بدكار تا چون است كار
چون كه در پاداش خدمت، بُد سرِ من بىكلاه
جيغهام!* بر فرق زد از چوب، شاهِ تاجدار
كار من بر نابكارى جلوهگر شد پيش شاه
بود كار شاه با من شاهكارِ روزگار
خر خرابى رفت، گوش گاو هم ببريده شد
گاوْ خر را شاه با يك چوب راند از مرغزار
من كه در قم دائم اندر حبس جانفرسا بُدَم…
در چنين روزى كه نو شد سال و نو زندان من
بستم از زندان قم در حبس، تشكيلاتِ بار…
زين رفيقان، سطحِ ماشين شد مرا بيتالحَزَن
شد از اين ياران مرا دشت و دمن، دارالبَوار
مىنجستم مر علاجى خويشتن را غير مرگ
چارهاى بر خود نمىديدم به غير از انتحار
عاقبت آمد به پايان راه و منزل شد پديد
شد سواد مرز طهران پيش چشمم آشكار
ره نمودندم به تأمينات و گرديدم روان
خويشتن را يافتم اندر سرايى استوار
عرصهگاهى ديدم از جور شئامت، ممتلى
پيشگاهى يافتم از كين و عدوان پايدار
پُر مرارت خانه ديدم چو دوزخ پُر تعب
با مشقّت عالمى ديدم ز برزخ يادگار
هم هواى او برى از مردمى و عاطفت
هم فضاى او تهى از مردمان كامكار
پايگاهش، جايگاه مردم دزد و دغل
جايگاهش، خوابگاه جانى و تقصيركار
در سرايش، فرقه دزدان گروه اندر گروه
در فضايش خيلِ بدكاران، قطار اندر قطار
هر كه در وى، بىفتوّت هر چه در وى، بد گُهَر
هر كه در وى اهرمن، خو هر چه در وى ديوسار
جملهاى محكوم ديوان جزا از هر طرف
فرقهاى مأخوذ دزدى و خلاف از هر كنار
الغرض رفتم سوى توقيفگاهى هولناك
همچو چاه بيژن و چون دخمه اسفنديار
تنگ چون چشم حسودان بود و چون صدرِ لئيم
تيره همچون جان گمراهان و قلبِ نابكار
اندرون حجرهاى، چونان گرفتم جايگاه
راه آمد شد مرا بستند از هر رهگذار
پاسبانان سر به سر، بىچشم و روىِ بدسرشت
هر يكى با لهجهاى بر من شده فرمانگذار
تا يكى را رام مىكردم كه آرامم دهد
آن بدل مىگشت ز آنجا ديگرى مىيافت بار
هر نَفَس تحويل شد مأمور ديگر را كشيك
هر زمان تبديل مىشد پاسبان و پاسدار
من چو مأمورين نو ديدم سر و دم، دَم به دَم
بر كفندزد نخستين، رحمتِ پروردگار
مختصر، كز رخنههاى حجره تاريك خويش
آنچه من ديدم نه بيند ديدهاى در روزگار
هر زمان توقيفگاهان پُر ز خيلِ لات و لوت
كاسهدزد و كيسهبُر و ياوهمغز و بدشعار
هر يك اين بيچارگان را چند تن بگرفته كَش
همچو گُرگانى كه كرده گوسپندى را شكار
جمله را بنموده حيران تا به ماه پنج و شش
شعبه يك، شعبه دو، شعبه سه تا چهار
چون كه بر اين بينوايان سال و ماهى بگذرد
سر به سر در ديگ حسرت، پخته آش انتظار
بينوايان با نوايى جان شكر هر صبح و شام
در فغان تا كى به پاى آيد زمان اضطرار
روزها، شبها به حسرت بگذرانَد تا مگر
پيش ميز بىتميزى افتدش وقتى گذار
جمله را در وعده فردا به فرداىِ دگر
در گذشته، سال و ماهى چند از پيرار و پار
در شكايت روز و شب از تيرهبخت واژگون
در فغان و ناله، دايم با دو چشم اشكبار
اندر آنجا جز شكمخواره گروهى سنگدل
سنگ را بخشايش آمد دل به مظلومينِ زار
روزى آخر، كاسه دزدى از قضا احضار شد
پيش ميزى از پى تحقيق با حالى فگار
زو يكى پرسيد با تندىّ و قهر و التهاب
كاسهدزدا شغل دزدى را چرا دارى شعار
چون تو دزدى نيست در تو آبروى و عار و درد
زينهار از چون تويى نابخرد و بىدرد و عار
آه سردى بركشيد آن كاسهدزدِ بينوا
كاوفتاد از آه سردش در دل كيوان شرار
گفت من بيكارم و بىنانم و بىخانمان
نيست دزدى عار تا در مملكت، قحط است كار
جاى اين بيغارها كز توست بر بيچارگان
فكر كارى كن تو را گر مغز باشد هوشيار
من زن و فرزند دارم گرسنه و آنگه تو را
اين همه مال و جلال و اين ضياع و اين عقار
توسنِ بختِ مرا در گِل فرو رفته است پاى
تو به راه كامرانى بر خر خويشى سوار
من كه بينى، كاسهدزدم، كيسهام از زر تهى است
بس گرسنه بودم و شد اين عمل از اضطرار
از تو بر من چيست اين تندىّ و قهر و التهاب
تو چو من دزدى، من همچون تو اى عالىتبار
فرق ما با يكديگر، تو سيرى و من گرسنه
من به سدِّ جوع، قانع تو شتر بلعى و بار
تو از آن دزدى، افزون مىشوى هر دَم عزيز
من خود از اين دزدى، كم مىشوم هر لحظه خوار
دزدى من، دزدى تو هر دو در معنى يكى است
تو به عيش و كامرانى، من به دام تو دچار
الغرض، آن بينوا را از پس اين گفتگوى
سيلى آمد از يمين و مشت آمد از يسار
بينوا زن شدّت و بيداد گفتار الحذر
ز اين همه بىرحمى و جور و شئامت زينهار
راست گفتم، هر چه گفتم پس تو مىگفتى دروغ
كه شوى از راستگويى اندر اينجا رستگار؟
مشت و سيلى هم بُوَد در جزء دستور عمل
اين اجازت را كه فرموده است و دارى از كه بار
گفت: پيش ميز قانونى تو، بىقانون مگوى
قدرت قانون به ما بخشيده است اين اقتدار
كاسه دزدش گفت گر قانون بوَد من بندهام
اندر اينجا هيچ قانونى نمىبينم به كار
اين چه قانون است و چه انصاف و چه مسلك، چه كيش
كه نباشد غير جور و كينه و عيب و عوار
شد رها از كف زمام ضجّه و فرياد او
در فغان و گريه همچون رعد و ابر نوبهار
كاى گروه عدلخواه اى خلق آزادى طلب
جان ز حلقِ عدل و آزادى درآمد از فشار
اين همان مشروطه و قانون عدل و نصفت است؟
تا به راهش، مال و جان مىكرد اين ملّت نثار
معنى آزادى ار اين بود اى آزادگان
نوش جان بادا شما را اين شراب خوشگوار
يا رب از اين بندگان، گر چشم پوشيدى مپوش
اى خدا خوابى اگر از خواب يك دم سر بر آر
صبر و حلمت اى خدا، بُرده قرار و تابِ ما
پس چو حلم خود عطا فرما به ما تاب و قرار
زين نَمَط گفتار بشنيدند چون از كاسهدزد
شد ز سيلىهاى پى در پى دگر نيلى عذار
هى كشيدندش بهر سو كاين بوَد هنگامهجوى
هى فكندندش به خاك و هى زدندش بىشمار
بىنوا مىگفت در آن حال با فرياد و آه
كاى شرافتجو رئيس شعبهاى وجدان شعار
اين سيهبختى بوَد ار بازوى بىزور من
هر چه خواهى كن چو زورت هست دارى اختيار
در زمان، آواىِ زنگى بر شد از بالاى ميز
از صداى زنگ پيدا شد دَبَنگى نابكار
بُرد او را سوى زندانى عميق و تار و تنگ
كش ز هم بگسيخت گفتى جامه جان پود و تار
زنده كردندش به گورى كه بُد اندر ديدهاش
ساحت گورِ سيه، روشنسراى زرنگار
تيرهچاهى بىخبر از چشمه خورشيد و ماه
دخمهگاهى دورتر از عالم ليل و نهار
هر نَفَس، جانش قرين محنت و رنج و تعب
هر زمان، قلبش دچار اضطراب و اضطرار
مانْد با حالى تبه آن شوربخت بينوا
اندر آن چاه سيه بر خويشتن، ناليد زار
گفت مانا اين جهان دور زن را نام چيست
دهر باشد يا طبيعت يا فلك يا كردگار
قوّه بيم شعر است و آيتى بىعاطفه
هر كه باشد هر چه باشد قوّه گيتى مدار
با يكى دارد همانا بىسبب هر روز و شب
عنف و جور و قهر كين و كَرّ و فَرّ و گير و دار
با يكى دارد سر يارى و مىبشناسدش
قرّةالعين طبيعت، ابن عمّ كردگار
با يكى جويد چرا از مهر، آيين وفا
با يكى پويد چرا از كينه، راه كارزار
مىبَرَد از قهر، اين يك را به قعر ژرف چاه
مىدهد از مهر، آن يك را به اوج مه قرار
عاقبتشان هم ز قعرِ چاه و هم از اوج جاه
مىبردشان مىدهدشان جا به بطن مور و مار
مغز دانشور، همى آشفته از اين حال و روز
عقل دورانديش، در حيرت همى ز اين كار و بار
خود از آن آشفته گفتارش شدم، آشفته سر
بس كه با خود سر نمود اين گفتگو ديوانهوار
بارى از گفتارهاى ديگرش مىبگذرم
تا نگيرد از سياست، چهره نظمم غبار
مىكنم كوتاه ز آن رو داستان كاسهدزد
تا ز زير كاسه نايد، نيمكاسه آشكار
الغرض آشفته شد مغزم در آن دالان تنگ
الفغان كافسرده شد جانم در اين زندان تار
الأمان كاينجا نمىآيد كسم از هيچ سوى
الحذر كاينجا نمىپرسد كسم احوال زار
بگذرد از درب زندانم ز ياران گر كسى
از بُنِ ديوار خود را مىكشاند همچو مار
سوى من دزديده بيند با نگاهى زير چشم
همچو خرگوشى به شيرى يا كه شيرى با شكار
آن چنان با من به عُجب و ناز و نخوت بگذرد
راست چون بر عاشقِ زارى، بت سيمين عذار
هر يكى را آستانِ مكر و دستان جايگه
سر به سر در بوستانِ دوستى رأسالحمار
ديدم آنجا هر چه سلطان يافتم هر ياورى
آن چو ديو گرگپيكر، اين چو گرگ ديوخوار
از تفاخر، تاجها بر دوش هر ديزىفروش
جز لحاف آن را كه كس ناديده بد بر دوش بار
يك ستاره آنكه در هفت آسمان هرگز نداشت
گردش اختر، ستاره داده بر دوشش قرار
بر سر و بر سينه هر بىنشان ديدم نشان
آنكه را بر تن نمد لايق بُد و در سر فسار
اى فلك! در ساحت تو شامگاه مرگ را
مرد دانا خوبتر داند ز صبحِ وصلِ يار
گر نه ديوانهاى دل از پى ديوان مرو
گر نه ديوى، خدمت ديوان مكن ديوانهوار
روزگار من نظر كن گر به سر دارى خرد
هم ز حال من به حال خود فغان بردار زار
در چنين مُلكى ز حال من تبهتر روز تو است
مُلك اگر اين باشد اين دوره و اين روزگار
[1] . سخنوران نامى معاصر ايران، 3/2152ـ2153.