روز آدینه 1388/2/25 شادروان دکتر محمد ریاحی در بیمارستانی در تهران درگذشت . یکشنبه 1388/2/27در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. امروز هفت سال و سه ماه از سفر خاک به افلاک ایشان می گذرد. از نوجوانی دکتر محمدامین ریاحی برایم نام آشنا بود. از زبان سید محمد باقر برقعی مراتب اقتدار شخصیتی ایشان را نیز شنیده بودم . اینکه یکی از استادان برجسته زبان و ادبیات فارسی ایران است. شاید اینکه جشن نامه ایشان از معدود نمونه هایی است که نام دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی را بر خود دارد باید نشان اعتبار علمی و سلوک معنوی ریاحی دانسته شود. چندانکه به بزرگمهر ریاحی گفته ام به باورم این حرمت نهادن بیش از هر چیز به سبب تعلق خاطر شفیعی کدکنی به هم دیار خراسانی اش فردوسی طوسی است . اینکه سهم بزرگی از ترویج و اعتلای آن در دوران معاصر مختص پدرتان شده است. سخت حس می کنم سبب نزدیک نشدن شفیعی به تصحیح و تحقیق گسترده و یا داوری در باره فردوسی و شاهنامه در طی چند دهه گذشته به سبب شرم ایشان نسبت به ساحت فردوسی است تا مبادا سخنی به گزافه و نادرست در این باب در حق این حماسه سرای بزرگ بر قلم و زبان حضرتشان جاری شود.
این بخت را نیز داشتم که در دهه پایانی عمر ریاحی به میانجی همشهری و هم دبیرستانی پیش کسوتم دکتر علی محسنی – جراح و متخصص گوش و حلق و بینی، رئیس انجمن دانش آموختگان دبیرستان حکیم نظامی قم – به خلوت شادروان ریاحی راه پیدا کنم. نیز دکتر نیکولوس ناخوتسریشویلی رایزن فرهنگی گرجستان در ایران با شنیدن اوصافش از زبان من مشتاق دیدارشان شد که این دیدار هم در عصرگاهی در منزل استاد ریاحی اتفاق افتاد. جالب اینکه این فرهنگی گرجی تاکید می کرد هنوز بسیاری خانواده های این کشور نامهای شاهنامه ای بر فرزندانشان می نهند. شگفت بود گذر ساعات سه نفره حس نشد. وقتی به کتر ریاحی گفتم چگونه است که میان سه شهروند تفلیسی و خویی و قمی با اعتقادات متضاد این همه احساس همدلی است ؟ اینکه نثر قرون کهن تفلیس تباران برای امروزیان آسان فهم است؟ در نوشته های فارسی حبیش تفلیسی سده ششمی اصطلاحاتی مانند سولاخ یافته می شود که هنوز قمیها همه روره به کار می برند؟ گفت این سه شهر روی یک خط زبانی واقع هستند. هم ایشان در همان جلسه تاکید کردند که باید دست کم در دانشگاه تهران زبان و ادبیات گرجی در دوره کارشناسی ارشد و دکتر راه اندازی شود. دکتر شفیعی کدکنی نیز این نکته را تایید کردند.
روانشاد ریاحی ریاست بنیاد شاهنامه را در دوران پیش از انقلاب به عهده داشتند. گویا همین نکته از جرائم ایشان نیز تلقی شده بود. چندانکه شخصا از خودشان شنیدم که جرم من وزرات آموزش و برورش در حکومت پهلوی نبوده است. متهم به اشاعه و گسترش شاهنامه شده بودم. به هر روی پیوند با شادروان ریاحی دستکم این سودمندی را برایم داشت که دانستم راز کامیابی ایشان و نگهداشت عنصر مردانگی از جنس توصیفهای ابوالقاسم فردوسی در ارتباط هماره شان با شاهنامه حکیم طوس و همجوشی یافتگی منش ایشان با حکیم خراسان بوده است . پس با خود گفتم چه بهتر است بنده هم به دکتر ریاحی اقتدا کنم. چنانکه بارها به دوستانم نیز گفتهام هر بار با ایشان تماس میگرفتم یا به دیدار حضوری شان میرفتم حس میکردم بلندا و اقتدار گفتار شان چنان است که تو گویی فردوسی هم اینک با من سخن میگوید. از برکت همین نشست و برخاستها سبب شد که بیاموزم باید برای کامیابیهای کارهای روزانه با شاهنامه انس همه روزه و همه سویه داشته باشم. این نکته فلسفی – ریاضی گونه اسپینوزایی را نیز باید گفت که شرط اقتدار شخصیت هر کس همراستای ارتفاع فردوسی و ریاحی دست کم وابسته به صفت اندک بسندگی گرایی یعنی همان نابیشینه خواهی است . زیرا به تعبیر فردوسی که اول بار به میانجی یادکرد شادروان کاظم برگ نیسی در مقدمه شاهنامه تصحیح ایشان خواندم
همه تلخی از بهر بیشی بود مبادا که با آز خویشی بود .
این یکی هم مستلزم پایداری بر پیمان نخستین است که منوط به تعلق خاطر نداشتن به کمیتها و ناتنوع طلبی آزمندانه است. زیرا از جنس عذابی عظیم از دنیازدگی پسارنسانس است که به بیان دکتر داریوش شایگان در برگشمارهای آغازین کتاب آسیا در برابر غرب شاید بدان سبب است که هویت قومی ما رو به زوال است. اینکه غربزدگی همچون خوره از درون نمدنهای آسیایی را می خورد.
به هر روی در مراسم تشییع ریاحی در قطعه نام آوران حاضر می بودم. آقایان دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی و زنده یاد ایرج افشار هم حضور داشتند. به وقت دفن ایشان بود که در مراسم گورسپاری این لطف شامل حالم شد آخرین کسی بوده باشم که در لحظات پیش از فروریختن خاک بر این چهره پاک دقایقی در گورش وارد شده باشم. تجربه ای شگفت انگیز بود. گرچه از کودکی از نام چنین فضایی نیز می ترسیدم چه رسد به حاضر شدن در آن. اما به راستی سالهاست خاصه پس از رفتن به درون گورگاه ریاحی احساس میکنم گستره این محدوده ظاهراً کوچک بسی بزرگتر از سطح زمین بینهایتنمایی است که به چشم دیده میشود. همان زمان حس کردم ایشان از پس پوشش سپید فرجامینشان با نیرویی ناشناخته و به زبانی نازمینی سپاس قلبی خود را به من ابراز میدارند. در مسیر بازگشت به خانه بود که به دوستم محمدمهدی معلمی گفتم میپندارم ایشان در این اندیشه آن است تا به سبب بزرگواری سرشتی شان مگر این محبت را به گونهای جبران کند. چند ماه بعد بود که میهمان دوست دیرینه ایشان شادروان دکتر غلامعلی اخروی در زادگاهشان شهر خوی شدم. اکنون نیز سالهاست دوستی با مهندس بزرگمهر ریاحی که تا پایان عمر زیر یک سقف در کنار پدر بودند نصیبم شده که به باورم به دستیاری و میانجی معنوی دکتر ریاحی انجام شده است. یادداشت زیرین پس از مرگ زندهیاد ریاحی نوشته شد. به حکم ادب به فرزندشان سپردم تا اگر اجازه دهند منتشر شود. از آنجا که فروتنيای ذاتی دارند و نمیخواستند از مصادیق بزرگنمایی و مطرح کردن پدر در میان بوده باشد مرا از انتشار آن بازداشتند. سالها بعدوقتی در 1394ش مجموعه دو جلدی فرهنگ انگلیسی فارسی تألیف ایشان که از سوی نشر سخن منتشر شده بود به رسم ارمغان برایم ارسال شد دیدم نامی از پدر در کتاب نیست. آنگاه که برای سپاسگزاری از این مهرورزی با ایشان سخن میگفتم پرسیدم چرا این کتاب را به پدرتان تقدیم نکردید یا در مقدمه نامی نبردید؟ گفت میهراسیدم نقایصی در کارم بوده باشد که سبب بدنامی پدرم شود. در اندرون ذهن خویش به ایشان آفرین گفتم که به حکم احترام قلبی شان حتی پس از مرگ پدر نمیخواهند نام ولی نعمتشان ولو کمینه ترین اندازه خدشهدار شود.
اکنون باید به تعبیر سهراب سپهری بگویم در این روزها برای خوردن یک دانه سیب چه اندازه تنها ماندهایم. روزگاری که در سال 1366عزم پای نهادن به قلمرو زبان و ادب فارسی را داشتم که با دیدار شادروان دکتر عبدالحسین زرینکوب در خانهشان در خیابان میرزای شیرازی آغاز شد تا به امروز مصاحبت و مجالست کسانی را از دست دادهام که دیدار و شنیدن صدایشان اندوه روزمرگیهایم را میزدود. خاطرات همنشینی با زندهیادان ا یرج افشار، محمدتقی دانشپژوه، عبدالحسین حائری، بهرام فرهوشی، حسین شهیدزاده، حسین کریمان، جهانشاه صالح و شماری دیگر خاصه آنانکه همه روز و همه هفته همدیگر را میدیدیم و یا صدایشان را میشنیدم. استاد علیاصغر فقیهی، هوشنگ اعلم ، کاظم برگنیسی و غلامعلی اخروی از آن جمله بودند که دیگر میان ما نیستند. سخت تنها شدهام. اکنون به شنیدن صدای برخی از یادگارهای آنها همچون مهندس بزرگمهر ریاحی قانع شدهام. برای همگی شادمانی در سرای آن جهانی آرزو دارم.
سرانجام روز آدینه ظهرگاهان 1395/5/22 بود که با مهندس بزرگمهر مدتی طولانی صحبت میکردم . پرسیدم به قول علمای قدیم جواز انتشار آن در فضای مجازی را صادر میفرمایید که به قول ورزشکاران باستانی رخصت دادند. در همین روز برای شادی والدینشان که البته چهار ماه است مادر به پدر پیوسته و هم ایشان در سوگ از دست دادن مادر نشستهاند از پروردگار بزرگ آمرزشی بهینه برای هر دوان دارم. از دوستداران هم ایشان هم می خواهم ذکر جمیلشان را در خلوت و جلوت به یاد بسپارند. ایدون باد.
سخن آغازين
به باورم داناىِ طوسى كه زندهنام مانده، بدان سبب بوده كه روانى زنده و به اصطلاح قرآنی قلبی سلیم در اندرونِ خویش نهان داشته است. همچون مرکز تشعشع نوری بزرگ که ساعتهای زمانی و مسافتهای مکاتی را در نوردد و راه پیش روی نسلهای آینده را روشن گرداناد. به بیان دیگر شجره طیبه ای شده که شاهنامهاش همچون درختى پُرشاخساران و سايهگستر باشد تا در گذرِ سدههاى واپسينِ آفرينندهاش، راهيانِ سفرِ دشوارپيماىِ خردمندى و جوانمردى و راستىجويى زيرِ خُنَكايش
آرا م يابند. اكنون پس از گذرِ نزديك به ده سده از شاهنامهسُرايى، نمونهوار نمادِ ديدارىِ آن را در روزگارمان در ریاحی دیدم. بر پایه داده های امروزی است که می دانیم از كودكى ـ نوجوانى تا كهنسالى و لحظههاىِ پايانىاش زندگی اش چنان با شعرِ فردوسى آميخته شد كه پندار و گفتار و كردارش بوىِ مردانگىِ رستمِ دستانِ شاهنامهاى مىداد. رياحى، تنديسواره فردوسى زمانه ما شد. در صدايش، چنان استوارى و بلندايى بود كه تو گويى اینک حكيمِ توس است كه با ما سخن مىگويد. بارها به ايشان يادآور مىشدم كه هرگاه طنينِ نيرومندِ صداىِ شما را مىشنوم، بىاختيار تصويرى از فردوسى در پرده ذهنم نقش مىبندد.
آرى! او دريافته بود روزگارِ تلخْ زيستايىِ امروزينمان در مشرق زمين و بويژه در ميانِ مردمانِ پارسى زبان، بازتابى است از ناسپاسگزارىِ امروزيان از نياكانِ راستكار و رادمردانِ بزرگى كه فراموششان كردهايم. شاهكارِ بزرگى كه رياحى بدان عشق مىورزيد و ساليانِ عمر با آن به سر بُرد، بيشترينمان لبِ طاقچه غفلت گذاشتيم تا از يادمان برود. چنين شد كه از چاله به چاه افتاديم. در ترديد و ابهامِ پايانناپذير ميانِ سنّت و مدرنيته، انگشت به دهان مانديم و سرنوشتمان چنان شد كه پايمان در شرق و نگاهمان به غرب باشد. زبان از سنّت و تاريخ و فرهنگِ گذشته پُر شد، ولى دلِ ما دلباخته زيباييهاىِ چشمنوازِ اروپاييان و آمريكاييان شد.
امّا حكيمِ روزگارِ ما چه هوشمندانه دريافته بود، گرهگُشايىِ اين گرههاىِ فروبسته و كليدِ قُفلِ اين همه درهاىِ بسته ذهن و روحِ ايرانيان، در شاهنامه جستجوپذير است. نبوغى داشت كه پيوندى ناگُسستنى با شاهنامه بَست: از آغاز به خوانشِ روخوانانه آن در سالهاىِ نخستينِ عمر تا روزهاىِ فرجامينِ گورسپارىاش كه خوبخوانانه و نيك دريافتانه پژوهيد. بر سرِ باورش ايستاد و كارنامه عمرش، تراشدهىِ اين اعتقاد بود كه گاهى آن را به آرايههايى چون مرصاد العباد مىآراست.
شگفت آنكه، تنها اثرى كه رياحى را توانست مجذوب خويش كند نامه فردوسى بود. زان پس تا پايانِ زندگانى چند دهه خويش كه پيشهاش و شوقش ادبيّات فارسى شد، استوانههاىِ عرفان و تصوّف نيز نتوانست اقتدار و خردمندىاش را دگرگونه كند. ايران و فردوسىاش را به هيچ بها نفروخت : زندان، رنج، دشنام، از دست دادنِ تندرستى و مقام و استادى و آرامشِ روزگارِ مردمان سالخورده.
كارنامه عمر اين رادمردِ فردوسىمانه، چه بسيار به شاهنامهآفرين شباهت يافته است: هر دو دوستدارِ ايران، هر دو در آرزوى سربلندى و كاميابىِ مردمانش، هر دو استوار بر عقيده و رنج كشيدنِ هماره و بىاعتنايى ديدن از بسا بزرگانِ زمانه و مدّعيانِ زبان و ادبياتِ پارسيانه. آوردهاند كه جنازه فردوسى از دروازه شهر بيرون مىرفت كه كاروان ديرهنگام هداياىِ سلطان محمود غزنوى از راه رسيد. رياحى نيز سى سال در تنهايى ويژه و قناعت زيست. زن و فرزند را با خويش همراه ساخت و صليبش را به دوش كشيد. چون او را شناختند، وقتى نمانده بود و نوشدارو پس از مرگِ سهراب شد. بر اين باورم اگر در فراهمداشتِ دانش و پژوهش و نگارش و مردانگى در سده چهارم ـ پنجم، فردوسى در تاريخ فرهنگ ايران بىمانند مانده است، رياحى در ميانِ استادان زبان و ادبيات فارسى سده چهاردهم ـ پانزدهمِ ايران جايگاه نخست را به دست آورده است.
اميدوارم دههها و سدههايى كه از راه مىرسند كه رستاخيزگونه كارنامه زندگى و آثارِ گذشتگان واكاوى مىشود، نامش در كنارِ حكيم فردوسى جای داشته باشد زیرا از بسيارى بدناميهای محتمل بر كنار مانْد. سالها پيش بود كه در جايى درباره ابوريحان بيرونى (362ـ440ه ) چيزى نوشته بودم كه به اندازه زيادى درباره شادروان محمّد امين رياحى اعتبار دارد :
«ابوريحانِ بيرونى، ويژگيهايى را در خود دارد كه او را به چهره ماندگار تاريخِ دانشِ بشرى در گستره جهانى بَدَل كرده است. خردمندى و خردگرايى او؛ پالايشِ آموزهها با پژوهش و آزمايش؛ شيفتگى به نَفْسِ دانش بشرى و نه دستاويزِ پيشرفتهاى اقتصادى و اجتماعى و سياسى؛ خويشتندارى نَفْس از ارتكابِ خطاهاىِ بشرى كه دامنگيرِ بسيارى دانشمندان شده و مىشود؛ ناآزمندىِ راستين به گِرْدِ كردن مال و وبال؛ كاربردىنويسى و نه فرو رفتن در بافتههاى ذهنى و غوغاهاى جَدَلى؛ دستهبندى دقيق و علمى نوشتارهايش به نحوى كه خواننده با مطالعه آثارش، ذهنش آرام مىگيرد؛ دريافتِ كاملِ يك مفهوم و باور به آن و به كار بستنِ آن در عمل، كه گفتارش را سخت جذّاب و معتبر ساخته است؛ نظم و آرامش كم مانندِ ذهن و روحِ او كه ردّ پاى آن را در آثارش مىبينيم و سرانجام صداقتِ كلامش، او را فراتر از همه دانشپژوهان ايران نشانيده است. وصلههاى كوچك و بزرگ اعتقادى و اخلاقى و سياسى بر جامه بسيارى بزرگانِ تاريخِ علم چسبانيده شده كه بيرونى، هنرمندانه از همه بدناميها، با نيكنامى و البتّه سرافرازانه بيرون آمده است. بيرونى، به راستى تنها يك دانشمند به معناى مصطلح نيست؛ او به يك تعبير، الگوى يك انسان كامل است كه بايد او را نيك شناخت و ارجش نهاد و چونان سرمشق زندگى علمى و پژوهشى به جوانان شناساند. او نمادى پيامبرگونه از جمع دانش و پژوهشِ حقيقت و يك زندگىِ خاكى آرمانى است. نوآورى او در نگارشِ موضوعات تأليفى بوده كه هر اثرش را در رشته ويژهاش در زمره كارهاى انگشتشمار كرده است».
نيز درباره شادروان علىاصغر فقيهى (1292ـ1382ش) که از یاران دیرین دکتر ریاحی بودند جایی یادداشتی نوشته بودم که درباره هم ایشان نیز مصداق دارد: «اينكه استاد با آنچه باور داشت زندگى مىكرد، او را از بسيارى همانندان فرهنگىاش جدا كرده بود. و چيزى كه مرا به پذيرفتنِ زنده ماندنِ نام و ياد استاد فقيهى وادار مىكند، روانِ زندهاش بود كه با دنيادوستى و گناه نمُرده بود. نامِ فقيهى، بر جاى خواهد مانْد. پاك و معصوم زيست و بيش از آن مظلومانه، روزهاىِ پايانين را سپرى كرد. همچنان شكيبا بود و استوار، و گلايهاى نمىكرد. مگر نه آن است كه «الدُّنْيا سِجْنُ الْمُؤمِن»؟ اين دنيا، به راستى براى چون اويى، زندان بود؛ ولى چون بسيارى زندانيان، اندوهناك نبود و تُرُشروى. فقيهى، به راستى گوهرى كممانند بود در صدفِ روزگار، كه از بدِ حادثه به اينجا به پناه آمده بود و مرغى بود از باغِ ملكوت كه از عالَمِ خاك نبود و دو سه روزى قفسى ساخته بودند از بدنش».
توالىِ واژههايى كه از سرانگشت يك نويسنده بيرون مىآيد، كودكواره زهدانِ ذهنِ اوست. واژهها از گوشت و پوست و استخوان نويسندهاش سرچشمه مىگيرد و از پستانِ مادرانه روح نويسنده مىنوشد. آنانكه ژرفاىِ معناىِ واژههايشان از سرِ انگشتان دستشان فراتر نمىرود، ديرازود مكتوباتشان به فراموشى سپرده خواهد شد. از ديرباز گفتهاند: بادآورده را بادْ مىبَرَد. ماندگارىِ بيت بيت شاهكارى چونان شاهنامه در همسنجى با كارهاىِ فراموشىسپار، آن است كه آفرينندهاش سالها با حقايقِ پنهانِ پشتِ آنها زيسته بوده، بدانان باور داشته و تا پايانِ عمر با آن زيسته بوده است. نيز چنين نوشت : محمد امين رياحى. نگارنده اين سطور از اَنْگِ چاپلوسبودگى و نيش و كنايهها و تمسخرهاىِ ديگران بر كنار نخواهد مانْد كه اينگونه تُندداورانه نوشته است. امّا چه باك! ميوههاىِ شاخسارِ درختِ حقيقت، روزى به بار خواهد نِشَست و به اين نكته، سختْباورِ استوار دارم كه شرمنده نخواهم بود كه چنين داوريى داشتهام.
من در سيماىِ فردوسىِ روزگارمان، ماندگارىِ سدهها را ديدهام. بارها بر راستكارىاش در گذرِ هشتاد و چند ساله زندگىاش غِبْطه خوردهام و باز هم خواهم خورد. روزى به من گفت: «در همه عمرم يك دروغ بيشتر نگفتهام، آن هم بر سرِ يارىرسانى براىِ سرانجاميابىِ فرهنگ فارسى دكتر محمّد معين». چه حظّى بُردم از اين همه زلالى روح. اكنون روح نستوهِ رياحى ميانِ ماست. حضورش را حسّ مىكنم. اين سعادت را داشتم كه در گور سپارىاش حاضر باشم و تا آخرين دقايق چشمم در چشمش باشد.شبى كه فرداىِ آن روز، به قولِ عُرَفا خِرْقه تُهى كرد، شباهنگامِ آدينهاى بود كه رؤيايى ديدم. بر فرازِ ساختمانى بلند، باغى ديدم پُر درخت و گُل و سبزه و آب كه شادروان علىاصغر فقيهى ـ كه به گوش خویش شنیدم رياحى چند بار او را مردى از تبارِ ابوسعيد ابوالخير و بايزيد بسطامى برمىشمردـ در حال قدم زدن که می پنداشتم به انتظارِ ورود رياحى مانده است. حسّ مىكردم ميهمان نوورودش هموست. اندك زمانى بعد که حدود ساعت دوازده روز جمعه، دكتر علىِ محسنى زنگ زد و گفت: دو ساعتِ پيش، دكتر رياحى در بيمارستانِ ايرانمهر درگذشته است. شگفتا كه عشقش به ايران چنان بود كه در جايى تنش از جسمش جدا افتاد كه مِهرِ ايران در پسِ نامِ آن مُستتر بود.
در گذرِ ساليانى كه بيشتر او را شناختم و سالهاىِ اخير كه به شوقِ ديدنش به خانهاش مىشتافتم تا زيارتش كنم و تلفنهايى كه جوياىِ احوالش باشم، شگفتيها ديدم. كتابى كه به او دادم تا بازخوانى كند وزان پس قولِ مقدمهنويسىاش را داد ـكه البتّه عمرش كفاف ندادـ متنى از سده ششم درباره تعبير رؤيا بود كه نويسندهاش را هم كاملا مىشناخت و دربارهاش مقالهاى ارزشمند نيز نوشته بود. متنى را خوانْد كه موضوعش، پيشدرآمدى براىِ مرگِ چند ماه بعد آن شد كه پيشبينىاش را در رؤيا داشته باشم.
پاداش عشق راستينش به فردوسى چنين شد كه در روز جهانى فردوسى درگذشت. روز خيّام به خاك سپرده شد كه پيشتر از من خواسته بود خيّامپژوهِ برجسته ـكاظم برگنيسى ـ را به خانهاش بَرَم كه چنين كردم. پيش از مرگ، دو بار ديدارِ اين دو يار ممكن شد. چون پژوهشِ خيّامِ برگنيسى را به هديه گرفت، بوسيد و بر پيشانىاش نهاد. روزِ جهانى خيّام نيز، خيّامانه پيشانىِ خاك را بوسيد. روانش با فردوسى در فردوسِ جاودانى قرين باد كه او مولانا بود و شاهنامهسُراى، شمسى تبريزى كه او را چنان آتش زد كه تا پايانِ عمرش، مُهرِ مِهرَش بر دلش نهاده شد. با خَيّامِ رُباعىسُراىِ ايرانى در خِيامِ آن جهانى و با درجه اعلاىِ اَكبر حقيقى با علىاصغر فقيهى همبسته باد.
بخش نخست
زندگىِ آغاز ـ پايان خاكى
دكتر محمّد امين رياحى (1302 ـ 1388ش) از ديار آذربايجان برآمده است. خوىِ او از شهرِ خوىِ او اثر پذيرفته است. شايد بتوان گفت كه بخشى از ويژگىِ مشترك خوىتباران به تقدّس و تبرّكِ خاكِ آن سرزمين باز مىگردد. در ميانِ شهرهاىِ استانهاىِ آذربايجان شرقى و غربى، خوى تفاوتى ويژه دارد كه در خُلق و خوىِ مردمانش جستجوپذير است. مىنمايد كه روحيه ايرانيان قديم در آنجا ريشهدارتر بر جاى مانده است. مگر نه آن است كه كسى چونان محمّدامين رياحى از بُنِ دل و از سرآغازِ كودكى، مِهْرِ وطنش و زبانِ مادرىاش با جان و تنش همجوشى يافته است؟ چندانكه مُهرِ آن همچنان بر پيشانىاش مانْد.
دور نيست كه بايد از زادگاهش سخن گفت تا باورپذيرىِ آنچه دربارهاش خواهيم گفت، دشوار نباشد و راهى باشد تا به اِنكارِ مَنِشِ مردانهاش نپردازند. كوهستانِ خوى كه در روزگاران تولّد رياحى، مىتوان دست ناخوردهتر و سرزندهتر و ناآلودهتَرَش دانست، ديارى است كه زريابها مىپرورد. روزگارى ماركوپولوى ايتاليايى در سده هشتم از شهر كرمان عبور كرده و به دربار فرمانرواى آنجا راه يافته است. مىنويسد كه پادشاه از حُكَما پرسيد كه چه مىشود مردمانِ هر ديارى، ويژگيهاىِ رفتارىِ همانندِ هم دارند؟ پاسخ مىدهند : اين ويژگى به خاك هر شهرى وابسته است. بر اين باورم شهرى كه به فرموده قرآنى، به هزاران هزار زنبورِ عسل وحىِ الهى نازل مىشود تا بر گُلها بنشينند و شهد را به عسل تبديل كنند، به گونهاى تقدّسى ويژه دارد. سندِ ديگرى نيز وجود دارد كه يكى از كهنترين كليساهاى جهان نزديك خوى است كه مزار يكى از حواريون عيسى نيز همانجاست. جايى كه همه ساله مسيحيانِ دور و نزديك گِرْدِ هم مىآيند تا يادِ قدّيسينِ اين جايگاه را گرامى دارند. همينجاست كه گفتهاند در مسيرِ تبريز، شمسِ تبريز جان داده است و امروزه آرامگاهش محسوب مىشود. كوتاه بگوييم كه خوى، شهرى با بركت است كه بهتر است نگين آذربايجان شمرده شود.
به سال 1302خورشيدى، اندك سالى پس از برآمدنِ رضاخانِ ميرپنج، محمدامين در خانوادهاى از مُتِمَكّنين و مَلّاكانِ اين شهر و در دامانِ خانوادهاى اصيل به دنيا مىآيد. پدرش ميرزا بزرگ نام داشته و از جانبِ مادر به شاهزادگان پيوسته بوده است. اين كودك، نخستين فرزندِ پدر و مادر بوده كه نامى بدو اطلاق مىشود كه سرشت او نيز با آن همجوشى مىيابد. ستوده مردى كه تا پايانِ عمر در زمينه مَنِش و دانش و پژوهش، امين مىمانَد و در مسيرِ رياحِ رحمانى، بادهاىِ مبارك كوهستانى بر روحش وزيدن مىگيرد. دور نيست از ميان حُكَما با حكيم ابوالقاسم فردوسى اُنس مىگيرد كه كنيهاش نيز كنيه پيامبر مسلمانان است. مىپندارم كه تجانس بسيار زيادى ميان روح حكيمِ توس و حكيمِ خوى وجود دارد كه نبايد اتّفاقى شمرده شود. رياحى، تحصيلات ابتدايى و متوسّطه تا پايانِ سيكل را در اين شهر سپرى مىكند. هم ایشان نوشته اند:
«در تابستان 1318ش نزد مرحوم شيخ عبدالحسين اعلمى ـمجتهد شهرمان ـ نهجالبلاغه مىخواندم. روزى عبّاس زرياب از در وارد شد. شيخ با شوق و هيجان استقبالش كرد و گفت: اين آقا شيخ عبّاس خويى است كه در قم درس مىخواند… شيخ مرا هم به او معرفى كرد… گفت : خوب مىشناسمش. مقالاتِ او را در مجله ارمغان خواندهام كه زير آنها امضا كرده است… من نوجوان شانزده ساله يك شهر دور افتاده، از احساس اينكه عالِمى معروف در قم يا تهران نوشتههاىِ مرا به دقّت خوانده و حالا تعريف مىكند، سرمست شدم».[1]
با آغاز ورودِ ايران به نبردِ بينالمللى در سال 1320ش، آموزههاىِ رسمىاش گُسستگى مىيابد. از نزديك، ورودِ دو دشمنِ ديرينِ ايران ـروس و انگليس ـ را به چشم مىبيند و رميدگى از اين دو دولتِ مداخلهگرِ تاريخ ايران، چندان در جانش ريشه مىدَواند كه تا دَمِ مرگ پابرجا مىمانَد. همو مىنويسد :«سپاهيانِ روس و انگليس، ايران را اشغال كردند و دوره تيرهروزىِ ديربازِ ملّت و كشورِ ما آغاز گرديد. در آن روز، من دانشآموز كم سنّ و سالى بودم كه نيمه اوّل دبيرستان را تمام كرده بودم. مدارس در هم ريخت و من در آن سال مجبور به تركِ تحصيل شدم».[2]
آوردهاند كه در كنارِ تحصيلاتِ دبستانى، از محضرِ استادانى چون محمّد آقاسى و اسماعيل رياضى نيز بهره برگرفته بوده است. امّا چنانكه خود گفته از كودكىاش به كتاب و بويژه شاهنامهخوانى، ذوق و شوق فراوانى نشان مىداده است. روزى از ايشان پرسيدم كه مُشَوّقِ شما پدر بوده يا ايشان در اين زمينه تعلّقِ خاطر فراوانى داشتهاند كه شما الگويش گرفتهايد؟ صادقانه گفتند كه پدرشان به اندازه ايشان اين گرايش شديد را نداشتهاند. شنيدنش از زبان خودش شيرينتر نيست؟
«با شاهنامه فردوسى در روزهايى آشنا شدم كه هنوز يكى دو سال بيشتر نبود كه به دبستان مىرفتم. در خانه ما، نسخهاى از چاپِ مشهورِ شاهنامه بود كه به خطِّ نستعليقِ عسكرِ اردوبادى به سال 1275ه در كارخانه مشهدى حاجىآقا در تبريز به چاپ سنگى رسيده بود. در سال دوم يا سوم دبستان بودم و تازه خواندن و نوشتن را مىآموختم و آن كتاب، با تصاويرِ چشمنوازِ دلپذيرى كه داشت، مايه سرگرمى و لذّت ساعاتِ فراغتِ من بود. شايد تا اندازهاى هم حجم و نام بزرگِ شاهنامه، وسيلهاى براى خودنمايى و ارضاىِ غرورِ كودكانه من در حضورِ مهمانان خانواده بود. بعدها در طىِ سالهاىِ تحصيل و تدريس، در همه عمر، اُنس و اُلفتم با شاهنامه و عشق و احترامم به سُراينده بزرگ آن فزونى گرفت. وقتى كه براى خدمت در بنياد شاهنامه فردوسى دعوت شدم، با شور و اشتياق پذيرفتم و شب و روزم را وقفِ شاهنامه كردم و امروز كه به گذشته پُر فراز و نشيب عمر بازمىنگرم، مىبينم بهترين سالهاى عمرم همانها بود. ايّام خوش، آن بود كه با دوست به سرشد».
در مقالهاى كه درباره دكتر زرياب نوشته بوده اند، اشاره ای نيز به روابطشان و نيز تهران رفتنشان به دست داده اند «من در سال 1321ش براىِ ادامه تحصيل به تهران آمدم. امّا هر تابستان باز هم در خوى با هم بوديم».[3]
به سال 1324ش به دانشكده ادبيّات دانشگاه تهران كه در آن روزگاران در باغ نگارستان بود، وارد مىشوند و به سال 1327ش تحصيلاتشان پايان يافته و به شهادتِ شفاهىِ خودشان چون شاگردِ اوّل دوره بودهاند، همان زمان همزمان دكتراىِ ادبيات فارسى را آغاز مىكنند. به نظر مىرسد وقفهاى كه در تحصيلاتِ دبيرستانى پديد آمده بود، سبب شد كه در آرامش شهر خوى، ساعات بيشترى به بازخوانىِ متون فارسى بپردازد. بنابراين، توانسته بود طى دوره چهار ساله ديرترِ آغاز دوره دانشگاهى، توانمايه بيشينهترى اندوخته باشد.پرسشى مطرح مىشود كه چرا در آن روزگاران نسلى مانندِ معين و صفا و رياحى و زرّينكوب پديد مىآيند كه شوقِ شگرفى به زبان و ادبيّاتِ مادرى دارند و امروزه نشانى از آن همه انگيزه نيرومند در نسلِ جوان نيست؟ با آنكه در دوره نزديك به ما، جنگِ ميهنى ايران و عراق نيز اتّفاق افتاد كه مىتوانست به گرايش بيشتر جوانان به متون و بويژه شاهنامه كمك كند، امّا چنين نشد.
عِرْقِ وطندوستى و متون دشوارخوانى، چگونه در جان و جهانِ نوجوان آن روز پديد مىآمده است؟ سببهاىِ فراوانى مىتوان ارائه داد كه بر سرِ ميزان تأثير هر يك، قطعآ نظريّات متفاوتى وجود دارد. طرحِ اين نكته از اين سبب است كه هزينههاىِ گزاف و سرمايه عمرى كه اكنون در دانشگاههاى ايران صرف مىشود، چرا نبايد به بازدهى بيشينهترى برسد كه نمىرسد. كششِ بسيار اندكِ درونى سبب خواهد شد كه در كوتاهترين زمان پس از فارغ التحصيلى، مدرك تحصيلى ابزارى براىِ فراهم آوردنِ آشيانهاى براىِ زندگى و درآمدى براىِ گذران اين روند اجتماعى شود كه البته چندان عشق آتشین و راستین به زبانِ مادرى و انگيزه ملّى در آن نيست. فهرستوار مىتوان برخى از اين دلايل را بر شمرد :
- يكى از چند سبب، آن بوده كه روزگارِ زندگى روزمرّه هزاران سالهاى كه با تمدّن جديد همجوشى نيافته بوده و پيكره نظام خانواده و اجتماع با تُنْدْبادِ غربزدگى از ميان نرفته بوده است. شايد امروز بر سرِ زبان و قلم، مبارزه با مظاهرِ زندگىِ اروپايى ـ آمريكايى بسيار فراوان باشد، امّا در دلْ پاى در گِل است : باطلاقِ تعلّقِ ذهن به آن سوىِ درياها. تن دادن به هر خوارى براى رسيدن به آرزوهاى دور و درازِ شنيدارى و ديدارى.
- گويا هنوز نبردِ سنگين ميانِ سنّت و مدرنيته، در نگرفته بوده و بر ذهنِ كودكان و نوجوانان، شوقِ به ميراث گذشته از پُشتِ كرسيهاىِ گرمِ زمستانى و شبهاىِ طولانىِ آن فرمانروايى مىكرده است. چشمانى كه به دهانِ پدربزرگها و مادربزرگها دوخته مىشده تا قصههاىِ گذشته را برايشان واگويى كنند. اندكى كه بزرگتر مىشدهاند در قهوهخانهها، نقّالها با شاهنامهخوانى، رشته اُلفتشان را استوارتر مىكرده است. كمى بعد كه عشقهاىِ دوران جوانى پامىگرفته، شعرِ سعدى و حافظ بوده كه آنها را يارى مىداده است. روزگارى بود كه گلستانخوانى و فراتر از آن گلستان از برخوانى، براىِ يك دانشآموزِ كامياب، سرمايهاى ارزشمند به شمار مىآمد. بر سرِ چشمههاى جويباران نِشَستن و زيرِ درختان بهارى و پاييزى گام برداشتن، سرآغازى بود براىِ جوششِ شعر از درونِ شاعران بزرگى چونان مهدى اخوان ثالث، احمد شاملو، سهراب سپهرى و فروغ فرّخزاد. اكنون زيرِ سايه سنگين و بلندِ آسمانخراشها و بر كفِ قيرگون خيابانها و ديوارهاىِ سيمانىِ شهرهاىِ بزرگ، ديگر شوق به شعر و شاعرى و زبان مادرى چه معنايى مىتواند داشته باشد؟ احساسها زير خروارها تنشِ زندگىِ نو مىميرد. گُلهاىِ شوق پرپر مىشود و اندك اندك تبديل آدمها به شيئى از اشياء گروه جامدات، واقعيّتِ زندگى مىشود.
- هويّت از ميان مىرود چون مدركهاىِ تحصيلى و نيز اوراق و اسنادى كاغذى است كه روابطِ ميانِ انسانها را تعيين مىكند. عطشِ پايانناپذيرنماىِ كميّتها، علائمِ سيطره آخرُ الزّمانى شده است. مسابقهاى پايانناپذير تا دمِ مرگ كه در اين ميانه، فرهنگ و هويّت به درختى بىريشه و پوسيده بَدَل مىشود بىجان كه مىتوان به آسانى آن را از جاى به درآورد. گويا با جمله تاريخىِ «دارنده اين تصديق از مزاياىِ قانونىِ آن بهرهمند مىشود»، تيرِ خلاصى بر پيكرِ سترگِ فردوسىتبارانِ آهنين اراده رها مىشود كه هان! مجلس تمام گشت و به پايان رسيد عمرِ وطن دوستى و حبِّ آن.
- يورشِ رسانههاىِ ديدارى و شنيدارى و بويژه هر چه پيشتر مىآييم رايانهها و ماهوارهها، چاهوارههايى شدهاند كه ديرى نخواهد پاييد كه بايد كتابها را به موزهها بُرد تا شايد سالى يكبار مراكز آموزشى، دانشجويان و دانشآموزان را براى بازديد به آن محلّ بُرد. اكنون نوشتههاىِ مركّبينِ كاغذنشين، به سانِ پيرمردان و پيرزنانى كه در سراىِ سالمندان تنها شدهاند، منتظر كسى هستند كه سراغشان را بگيرد. شايد در آينده نزديك، بيشينه دانشآموزان و دانشجويان چون واحدى را پاس كردند، مانندِ توپى بازيچهاى، كتابها را به سوىِ همديگر پاس خواهند داد و سرانجام به ارتفاعِ فراموشىاش شوت خواهند كرد.
همچنان كه از زبانِ ايشان شنيدم، به قاعده قانونگزارىِ آن روز، بايد هفتهاى دو ـ سه روز در يكى از شهرهاىِ پيرامونِ تهران به تدريس در دبيرستان مىپرداختهاند. به قول شادروان رياحى، قم را براىِ اين كار برمىگزينند و در سالهاىِ 1327 ـ 1329ش ميانِ تهران و قم در تردّد بودهاند. شادروان بديعالزمان فروزانفر، روزى از ايشان مىپرسد كه برنامهات چيست؟ ايشان پاسخ مىدهند كه به قم خواهم رفت. فروزانفر به شوخى مىگويد: مُردهها را به قُم مىبرند تو كه هنوز زندهاى! امّا توصيه مىكند اگر به قم رفتى از ديدنِ سه تن غفلت نكن و بيشتر با اين سه نفر مُراوده داشته باش: سيد علىاكبر برقعى، شهابالدين مرعشى نجفى و امام راحل كه هر سه از مدرّسانِ حوزه علميه آن روزگار بودهاند. رياحى افزود كه همشهرىام عبّاس زرياب خويى يادآورم شد كه اگر به قم رفتى، نزد ميرزا علىاصغر فقيهى برو و بگو كه دوست من هستى. روايتِ شيرين روز ورود امينرياحى به قم و رويارويىاش با شادروان فقيهى، داستانى دلكش و شنيدنى است كه البته اينجا گنجايش گفتنش نيست.
باید گفت و شاید بهتر اینکه اعتراف کرد شهرِ قم بختِ بلندى داشته كه در دهههاىِ بيست و سىِ خورشيدى، بزرگانى همچون ايشان و دكتر اميرحسن يزدگردى، دكتر غلامعلى اخروى، دكتر حسين كريمان، دكتر مظاهر مصفّا، دكتر عبّاس حُرّى، دكتر حسن سادات ناصرى، دكتر بهرام فرهوشى، دكتر ابوالفضل مصفّا و ديگران، به تدريسِ زبان و ادبيّاتِ فارسى به دانشآموزان اين شهر بپردازند كه برآيندش استادان برجسته دانشگاههاىِ ايران و جهان است كه در رشتههاى گوناگون به تربيت نسلهاىِ بعدى جوانانِ ايران و جهان پرداختهاند. دكتر رياحى به نگارنده اين سطور يادآور شدند كه از دوران جوانى، يكى از گرايشهاىِ درونىشان، آشنايى با نسخههاىِ خطّى و خوانش و پژوهشِ نفيسترين نُسَخِ جهان و مشخّصاتِ آنها را به حافظه سپردن بوده است. مىگفتند همين عامل سبب شده بود كه روانشاد شهابالدين مرعشى نجفى كه اكنون كتابخانهشان شهرتى بسزا دارد و از مرزهاىِ ايران نيز گذشته است، خواستار همنشينىِ ايشان باشند و به گفته هميشان يك روز مشخّصى از هفته در روزگار اشتغال در قم، ناهار را در منزلشان صرف مىكردهاند. بىسبب نيست كه تصحيح متون كهنى كه دكتر رياحى انجام دادهاند، از استوارىِ بسيارى برخوردار باشد كه تقريبآ هر متنى كه از سوىِ ايشان تحقيق شده است، كسى ديگر به آن نزديك نشده كه بتواند ادّعا كند ويراسته بهينهترى ارائه خواهد داد.
پس از پايانِ دوره سه ساله به تهران مىروند و همزمان با ادامه تحصيلاتِ تكميلى دكترا، به تدريس در مراكز آموزشى و نيز پذيرش برخى مقاماتِ ادارى اقدام مىنمايند. سرانجام در سال 1339ش، پاياننامهشان را كه تصحيح مرصاد العباد بود به راهنمايىِ بديعالزمان فروزانفر دفاع كرده و رسمآ استاد دانشگاه تهران مىشوند. تأخيرِ زمانىِ ورود مقطع دكترا و فارغ التحصيلىِ قانونى از اين رشته، به سببِ دقّتِ فراوان ايشان در ارائه متنى مُنَقَّح بوده است. يكى از ويژگيهاىِ دكتر رياحى كه در تصحيحاتشان ديده مىشود، جمعآورى منابع فراوان براى نگارش مقدّمه و پژوهشِ فهمِ متن است كه به تاريخچه زندگىِ مؤلّف و نيز ارزيابىِ كتاب اختصاص مىيابد. مقدّمههاىِ كتاب ايشان، يك رساله مستقلّ پژوهشى شمرده مىشود. اشتغالاتِ فرهنگى و ادارىِ ايشان، فهرستوار چنين است :
. تدريس در دبيرستانِ حكيم نظامىِ قم
. عضويت هيئت مؤلفان لغتنامه دهخدا
. مديريتِ كلّ وزارت فرهنگ سابق
. معانت فرهنگ استان آذربايجان شرقى
. رياست دانشسراى گرگان
. رايزنِ فرهنگى ايران در كشور تركيه
. استادِ دانشگاه تهران
. دبير كلّ هيئت امناىِ كتابخانههاى عمومى كشور
. نيابتِ رياست فرهنگستان ادب و هنر ايران
. رياست دانشكده هنرهاى دراماتيك
. رياست بنياد شاهنامه فردوسى
. استاد دانشگاه آنكارا
. وزير آموزش و پرورش در دوران پيش از انقلاب
. عضو هيئت امناى بنياد شمس
. سردبيرِ هفتهنامه مهرگان
. مديريتِ مجله كيهان فرهنگى پيش از انقلاب
. مدير مجله آموزش و پرورش
. مديريت مجله سيمرغ
بخش دوم
كارنامه نوشتارى
از روزگار نوجوانى و شايد به واسطه شاهنامه فراوان خوانى، هنرِ استوارنويسى آموخت. اكنون مقالاتش كه در سنينِ هجده سالگى و شايد كمتر در مجلّه ارمغان برجاى مانده است، گواهِ صادق آن باشد. رياحى بر سر پيمانش كه نگهبانىِ مرزهاىِ سرزمينِ زبان و ادب فارسى بود، تا پايان عمر ايستاد و گامى به عقب برنداشت. با آنكه تبارى خويى داشت، امّا خويى داشت كه شيفته پارسىخوانى و پارسىنويسى باشد. سرودههاىِ وطنىاش در بيست و دو سالگىاش با نامِ در راهِ وطن به سال 1324ش در تهران منتشر شد. پس از آموزههاىِ دبيرستانى، براى ادامه تحصيل به دانشكده ادبيّات دانشگاهِ تهران وارد شدند. كارنامه مكتوباتشان كه تاكنون به چاپ رسيده است، فهرستوار چنين است.
الف. تصحيح متون
. ديوان رشيد ياسمى، تهران، ابنسينا، 1326ش.
. جهان نامه (متنِ كهنِ جغرافيايى تأليف 605ه )، محمّد بن نجيب بكران طوسى، چاپ اوّل، تهران، ابنسينا، 1342ش.
. مفتاح المُعاملات (متن رياضى قرن پنجم)، محمد بن ايوب طبرى، چاپ اوّل، تهران، بنياد فرهنگ ايران، 1349ش، (287ص).
. مرصاد العباد، نجمالدين رازى، چاپ اوّل، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1352ش.
. عالمآراى نادرى (زندگى و حوادث ايّام نادرشاه)، محمدكاظم وزير مروى، 3ج، چاپ اوّل، تهران، زوّار، 1364ش.
. نزهة المجالس، جمال خليل شروانى، چاپ اوّل، تهران، زوّار، 1366ش، (865ص).
. رتبة الحيات و رسالة الطيور، خواجه يوسف همدانى ـ نجمالدين رازى، چاپ اوّل، تهران، توس، 1363ش، (118ص).
. شش فصل در اسطرلاب، محمّد بن ايّوب طبرى، چاپ اوّل، تهران، علمى و فرهنگى، 1371ش.
ب. تأليف
. در راهِ نجاتِ آذربايجان، چاپ اوّل، تهران، 1324ش.
. داستانى به نام كتاب درسى، چاپ اوّل، تهران، وزارت فرهنگ و هنر، 1342ش، (24ص).
. سفارتنامههاىِ ايران (تاريخ روابطِ سياسى ايران و عثمانى)، تهران، توس، 1368ش.
. نفوذ زبان و ادبيات فارسى در قلمرو عثمانى، چاپ اوّل، تهران، اميركبير، 1350ش.
. گُزيده مرصاد العباد (متن و شرح)، چاپ اوّل، تهران، علمى، 1361ش.
. كسايى مروزى (زندگى، انديشه و شعرِ او)، چاپ اوّل، تهران، توس، 1367ش؛ چاپ دوم، تهران، علمى، 1373ش.
. گلگشت در شعر و انديشه حافظ، چاپ اوّل، تهران، علمى، 1368ش.
. زبان و ادبيّات فارسى در قلمرو عثمانى، چاپ اوّل، تهران، پاژنگ، 1369ش.
. تاريخ خوى (تاريخ سه هزار ساله منطقه شمال غرب ايران و روابط سياسى و تاريخى با اقوام همسايه)، چاپ اوّل، تهران، توس، 1372ش كه برنده جايزه كتاب سال گرديد؛ چاپ دوم، طرح نو، 1378ش.
. سرچشمههاى فردوسىشناسى، چاپ اوّل، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1372ش، (411ص).
. بگشاى راز عشق (گُزيده كشف الاسرار ميبدى)، چاپ اوّل، تهران، سخن، 1374ش.
. فردوسى (زندگى، انديشه و شعرِ او)، چاپ اوّل، تهران، طرح نو، 1375ش، (408ص).
. چهل گفتار در ادب و تاريخ و فرهنگ ايران، چاپ اوّل، تهران، سخن، 1379ش، (603ص).
. مجموعه مقالات، چاپ اوّل، تهران، سخن، 1388ش.
بخش سوم
پندار و گفتار و كردار نيك
رياحى، به شكلى استثنايى، ويژگيهايى را در كنارِ هم فراهم آوَرْد و در گذرِ ساليان عمر با اِراده آهنينش حفظش كرد كه براىِ كمتر كسى چنين امكانى ميسّر خواهد شد. هفت خوانى است كه بسيارى كسان در آغاز يا ميانه راه، به دام مىافتند :
خوان اوّل، كه به قولِ حُكَما شوق «حكمت دوستى» و به روايت متخصّصين «فلسفه» باشد، در ايران به شكل راستين آن هماره اندك بوده است. اساسآ بسيارى از ايرانيان به دانش و پژوهش بىاعتنا بوده و هستند. ابزارى كه پلكّانش گرفتهاند. فراوان بودهاند كه حتّى بختِ ورود به خوان اوّل نيز نداشتهاند.
از خوانِ اوّل كه بگذريم، بسيارند كه اگر بخوانند و بنويسند در سرِ انگشت و لبِ زبانشان مىمانَد و پايينتر نمىرود. بسيارى در خوانِ دوم نيز اسيرِ ديو مىشوند.
به خوانِ سوم مىرسيم كه گروهى شوقِ آن را دارند و عمر بر سر آن مىنهند امّا در ميانه راه اين انگيزه و باور فروكش كرده يا دگرديسى مىشود. طبعآ اين انگيزه را تا پايان عمر حفظ نخواهند كرد.
خوان چهارم كه بايد باور و عمل به آن باشد آغاز مىشود كه شمارى تا زمانى كه دشوارى زيادى وجود نداشته باشد و مستلزم درگيرى و از دست دادن آرامش و ثروت نباشد، شيفته وطن و نيز زبان مادرىاند. بنابراين در ديگرگونيهاىِ زمانه و راه دشوار انتخاب راستى و مردانگىِ باوركردهشان و عشق به زن و فرزند و مقامى كه به دست آوردهاند، در دام مىافتند و به خوان پنجم نمىرسند.
خوان پنجم كه گذر از دشواريهاست و رسيدن به بسترى از آرامش و كاميابى، براى برخى فرصت جبران سختيهاى گذشته است. اينجاست كه عليرغم آنكه در آزمونهاى گذشته نمره قبولى آورده بودهاند، در اينجا دچار ايستايى مىشوند. از دشوارترين مراحلى است كه اگر شرايط بر وفق مراد باشد و قدرت در كف، چگونه ميان آرزوها و باورها وِفاقى حاصل كنند؟ اينجاست كه راهِ رياحى از راهِ ديگران جدا مىشود و او موفّق مىشود به خوانِ ششم برود.
خوان ششم، درگيرى با دوستان و همراهان است و با تكروانى چون رياحى به مخالفت برمىخيزند و طاقتِ فقر و لب فرو بستن را ندارند تا از رويارويى با ستمگران در روزگارِ قدرت آنانِ و ضعفِ خودْ خوددارى نكنند. اينكه دشمنانى وجود داشته باشند و به قصدِ ما بكوشند، پايدار ماندن دشوار است. چه رسد به آنكه دوستان نيز در صفِ دشمنان آيند و زمين و زمان دست در دست هم دهند و رهرو را در همه اَبعادش: فرهنگى، اقتصادى، اجتماعى و سياسى نه تنها، تنها بگذارند كه به نابودىاش كمر همّت ببندند و با ابزارهاىِ ديدارى و شنيدارى و گفتارى و جز آن، او را در تنگنا قرار دهند، تنگنايى از جنسِ شِعْبِ اَبىطالبى كه محمّد امينِ الهى (=پيامبر اسلام) بدان دچار شد و نزديكانش او را از شهر مادرىاش برون افكندند و همزمان، نزديكترين يارش ـعمويش ـ و همسرش را از دست داد. وانگاه به مدينه رفت و همه چيز را پشت سر گذاشت.
خوان هفتم، انتظار سخت تا رسيدن پيكِ مرگ است و اطمينان از اينكه آزمون به پايان رسيده و خطرِ لغزيدن از ميان رفته است تا با آغوشِ باز و با دلى پاك، امانتِ تن به زمين و امانتِ روان به زمان سپرده شود. اكنون از ديدگاه دينى مىتوان او را محمّد امينِ ثانىوارهاى در روزگار اين جهانى و رستم دستان در روزگارِ نيستان و فردوسىِ زمانه در دورانِ مرگِ رگِ مردانه ناميد.
به راستی اگر رياحى را از نزدیک نمىديدم، با خود مىگفتم فردوسى سرودهها افسانه است. فراموش نمىكنم هنگامى كه نخستين بار پاى به خانهاش نهادم، بغضْ گلويم را فشُرد و اشك در چشمانم غلتيد. اكنون نيز پس از گُذَرِ چند سال، تصوّرِ چون رياحى زيستى، دست كم براى من ناممكن است. اينكه سى سال پايدار بمانى و به هيچ شرط و بهايى، حتى آسايشِ زن و فرزند از باورهايت دست برندارى. رياحى مزدِ اين جهانى و آن جهانىاش را گرفت. نيكنامى در اين جهان و فرجامِ نيك در آن جهان، ارزانىاش شد. جايى كه به گواهىِ سعدى شيراز «جهانديده بسيار گويد دروغ» و به روايت انديشمند قاجار «دروغ، طبيعتِ ثانويه ايرانى شده است»؛ ايرانى مانْد امّا تن به دروغ نداد. اينكه چنان با اقتدار از يك دروغِ همه عمرش سخن گفت كه آن هم براىِ اين مردم و اين سرزمين بوده است ـدر اختيار گذاشتنِ چند كارمند براىِ تدوين فرهنگ معين كه به قول ايشان از جيب ملّت هزينهاش پرداخت شد كه نبايد مىشدـ اين، بزرگترين و تنها دروغ عمرش بوده است.
طی دو سده اخیر در عرصه علم و سیاست بسيار بوده اند كسانى كه سنگ وطن را به سينه زدهاند امّا به راستی راست نگفته بوده اند. انصاف اينكه در اقيانوسِ دروغِ اين سرزمين باشى و بدان آلوده نشوى، معجزه نيست؟ رياحى در ميانه اين بحرِ محيط در كشتىِ شاهنامه نامى نشست كه ناخُدايش ابوالقاسم فردوسى بود تا به ساحلِ نجاتى رسد كه بسيارى كامياب نشدهاند. گويى كشتىِ نوحِ ايرانيان كه بايد بدان سوار مىشدند، همان بود كه حكيم توس براىِ ساختنش سى سال عمر نهاد. بسيارى به انكار و تمسخر پرداختند و در طوفان حوادث زمانه غرقه گشتند. امّا رياحى از كودكى در كنار راهبرش بود تا او را كه نماد خِرَدِ ناب بود پيروى كند.
شايد يكى از بزرگترين درسهايى كه فردوسى آموزانيد و ما خوب ياد نگرفتيم، اينكه نيرومند باشيم كه از سُستى، كژى و كاستى زاده مىشود. يكى از اين بيراههها، ناسپاسى است. در گُذَرِ عمرِ چهل و چند سالهام بارها به اين باور رسيدهام كه شوربختانه بسيارى از ايرانيانى كه با آنان رويارو بودهام يا دورادور نظاره كردهام، دستى را مىبوسند كه بر سرشان مىكوبد و دستى را حرمت نمىنهند كه بر سر آنان دستِ نوازش كشيده است. رياحى، اين بخت را داشت كه پندِ فردوسى را آويزه گوش كند و «ز نيرو بُوَد مرد را راستى» نصبُ العين گردانَد و تا روزهاى پايانى اقتدار خويش را در همه زمينهها به خوبى نگاه دارد. مگر مىتوان نيرو نداشت و در برابرِ وسوسه شيطان كه يكى از آن ناسپاسى به حقداران است، ايستادگى كرد؟ معجزهتر اينكه، براىِ بقاىِ اين وطن و فرهنگش بكوشى و اين چنين بمانى. رياحى و خانوادهاش، سالها با قناعت یک مجموعه رادمرد به سر بردند تا دست طمع را پیش ناکسان دراز نکنند. تا پلی نبندند تا از آّروی خویش بگذرند. اینکه خواهندگانِ نسل جوان، با طعامِ فردوسى گرسنگىشان را فرونشانند.
هزاران نسخه شاهنامه فردوسى پشتِ ويترين كتابفروشيها كفايت نمىكرد كه نمادى از آن چونان رياحى ميان ما باشد كه به چشمش ببينيم كه شاهنامه فردوسى با روانِ يك انسان چه مىكند. شَهِدَ الله! كه همنشينى و ديدنِ بزرگانى چون شادروانان علىاصغر فقيهى و محمّد امين رياحى را هم سعادت عمر مىشمارم و هم ارزشمندتر و كاراتر از هزاران برگى مىدانم كه با چشم خواندهام و هزاران پندى كه به گوش شنيدهام. اكنون فهرستوار ويژگيهايى كه امين رياحى در خود نگاه داشت و آنها را كنار هم داشت، ياد مىشود كه شايد در آينده بتوانم بسطش دهم و نمونههاىِ عملىاش را نشان دهم. . جهانبينىِ دگرديسىناپذير، يعنى گُزيدنِ يك راه براى زندگى كه تا پايان عمر آن را چهارچوب نهادن و در محدوده آن زيستن بىآنكه فروريزد. عشق رياحى به ايران و زبان پارسى، سبب نشد كه به حقوقِ انسانىِ مردمِ ديگر كشورها تجاوز كند يا اجازه آن را صادر كند. به واقع، او به اين شيوه نيز زندگى كرد كه به شهر و وطنش عشق بورزد و به ترويج و اعتلاىِ زبان فارسى بكوشد، بىآنكه بخواهد ديگر فرهنگها را به سُخره بگيرد و تحقير كند. كم كسى در دوره ما چنين انديشهاى استوار داشت كه البتّه حاصلِ ساعتها و سالها همنشينى و خوانش فراوان شاهنامه بوده است.
. هدفمندىِ زندگى، يعنى تعيين نقطه هدف براى هر كار و حركت به سوىِ آن به مانندِ يك شكارچى دقيق كه مىدانست كه چه چيزى را بايد شكار كند و چه ابزارى نياز دارد. بيشتر آنان كه زندگى مىكنند و يا مىكوشند ايراندوست باشند و در راهِ زبان و ادب فارسى گام بردارند، نمىدانند كه نقطه هدفشان كجاست. از سوىِ ديگر، چون عشق و شور ادب فارسى بدانان رخنه مىكند، دچارِ يك نوع آشفتگى و سردرگمى ذهنى مىشوند و اُنسِ با خوانش، مانعِ اقتدارِ عقل و خويشتنداريشان مىشود. نگهداشتِ هدف در گذرِ زندگى و همزمان شوق به راهى كه در پيش است آسان نيست، اگر كسى رهرو بوده باشد. اساسآ با اوّلين شكستها، بسيارى ذوقها در هم مىشكند، چه رسد با محروميّت و ناكامىِ چند ده ساله.
. ايستايى بر قانونِ خردمندى، كه از دير زمان در ايران و جهان با شعر و ادب دوستى و بويژه پيشه اُستادىِ ادبيات سخت ناهمگون و متناقض بوده است. ارتباطِ پيوسته با احساس و دنياىِ پندارهاىِ شاعرانه، خِرَدِ ناب را نابود مىكند. اينكه چه نيرويى به رياحى كمك كرد كه ترازِ ميانِ خِرَد و احساس را نگاه دارد، پرسشْ برانگيز است. چندانكه مىدانيم دشوار است كسى قدرتمند بوده باشد امّا در عينِ حالْ مِهْرِ مادرانه را در سينه داشته باشد و عدالت يك داورِ دادگر در كنارِ آن. اميدوارم در آينده جستجوىِ عنصرِ خردمندىِ دكتر محمّد امين رياحى در زندگى و پژوهشهاىِ علمىاش، پايان نامه يك دانشجوى ادبيات فارسى ايران زمين باشد.
. قناعت، يك ويژگى اخلاقى و بويژه اهلِ تصوّف و عرفان است. باورمان شده است كه آن كس كه به پيشرفتِ ايران مىانديشد و بويژه در فضاىِ روشنفكرىِ دانشگاهى تحصيل كرده و تدريس كرده است، در انديشه بهبودِ وضعِ اقتصادىِ خود و خانوادهاش باشد. پذيرفتهايم كه تناقضى ميانِ استفاده از لذّتهاىِ امروزى با شوق به وطن وجود ندارد. امّا اينكه رياحى، شيفته فردوسى بود و همزمان نمىتوانستى عنصرِ تعصّب و تحجّر و يكسونگرى را در او ببينى، قناعتپيشه هم بود. چون به خانهاش پاى گذاشتم، و پس از آن هر بار كه دوباره رفتم، با خود گفتم و به دوستان و آشنايان نيز يادآور شدم كه گويى از 1357ش تاكنون اين خانه دست نخورده باقى مانده است و چيزى نو بدان وارد نشده است. داستانهاىِ فراوانى از قناعت و عزّتِ نَفْسِ رياحى بر سر زبانهاست. اينكه عليرغمِ تنگناهاىِ مالى، هرگز واكاوى نكرد كه ناشرش چند بار و چند نسخه از كارهاىِ پُرفروشى را مانند مرصاد العباد چاپ كرده است. هم ايشان به من می گفت ناشران هر چه دادند، مىگويم درست است و اعتراضى نمىكنم.
. پاكدامنىِ ايشان در جنبههاىِ گوناگون آن، كه در اين زمينه برون رفت از مرزِ پارسايى دامنگير بسيارى شده كه آزمندى و ناخويشتندارى علّت العلل آن است، در رياحى به كمينهترين اندازه رسيده بود.در كشور ايران كه معروف است درِ دروازه را مىتوان بست ولى دهانِ مردم را نه، در سرزمينى كه از انگشتِ نبُريده نيز خون بيرون آورده مىشود، لكّه بدنامى بر دامان نداشتن، هنرى بسيار بزرگ شمرده مىشود. كسى از دستدرازىِ رياحى به نقدينه در دوزه کاری اش که به تمامی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بوده خبر نداده است. جز عفافِ مردانه از او خبرى به ما نرسيده است. شَرَف و باور و دين خود را به رايگان نفروخت. اقتدارِ او و بلنداىِ آوايش، ميوه درختِ پاكدامنى عمرِ اوست.
. دقّتِ علمى حضرت ریاحی كه نگارنده اين سطور، دست كم در زمينه پژوهشى كه خود بدان اشتغال داشته، بر آن صحه می نهد و به راستی تأييد شدنى است درباره كمالالدين ابوالفضل حبيش تفليسى، دانشمندِ سده ششم هجرى كه آثارى به زبان پارسى دارد، چهارده سال است كه به گردآورى منابع و خوانش آثارش مشغولم. مقاله رياحى به راستى يكى از سه تحقيق ارزشمند درباره اين مرد در يك سده گذشته است، جايى كه دائرةالمعارف ايرانيكا و دائرةالمعارف تركيه و منابع متعدّدى دربارهاش مطالبى نگاشتهاند. به راستى، به آسانى نمىتوان قلمِ نقد برداشت و بر ديدگاهِ رياحى خطِّ بطلان كشيد. ذهنِ روشن و شفّافِ او، حسادت برانگيز است. همان پاكدامنى اخلاقىاش، در زمينه علمى نيز خود را نمودار كرده است. آنچه نمىدانسته، ننگاشته و آنچه به يقين نرسيده، به نام كالاى يقين به بازار دانش عرضه نكرده است. مىپندارم كه مرصاد العبادش در زمينه تصحيح متون كهن و تاريخ خوى در زمينه پژوهش تاريخى و يا فردوسى، در نوع خود كم مانند باشد. شايد موجزتر و در عين حال روشنگرتر از تأليف اخير، نتوان در بابِ فردوسى كتابى به دست داد كه ارزشِ ترجمه به زبانهاى ديگر نيز داشته باشد.
. نوآورى كه در زمينه ادبيّاتِ فارسى شايد به نظر ناپذيرفتنى باشد. امّا مىتوان گفت كه به راستى چنين كرده است. اينكه يك استادِ رشته ادبيّات به زبان ساده كتابى بنويسد كه براىِ متخصّص و توده مردمان خواندنى و پُركشش باشد، در عين حال سودمند و كاربردى نيز شمرده شود، آسان نيست.
تصويرى كه از فردوسى و ادبيات فارسى به دست داده است، نشان دهنده نوعى نگاه است. اينكه نخست با كسى مانندِ فردوسى مأنوس شده باشى و سالها با آن به سر بُرده باشى و آنگاه در دهه هفتادِ عمر كه بر سرِ باورهايت زندان و سختى و فقرِ استخوانسوز را پذيرفته باشى كه بتوانى درباره مردانگى فردوسى چيزى بنويسى كه تا ژرفاىِ روح خواننده كتابت نفوذ كنى. به يك كلام، رياحى ادبيات را از آسمانِ خيال به آزمايشگاهِ كاربردى تغييرِ مكان داد. ادبيّات را در اخلاق و پندار و كردارش وارد ساخت و نشان داد كه شعر و نثر نياكانِ ما تنها ويژه كلاسهاى دبيرستانى و دانشگاهى و مراكز پژوهشى نيست كه پس از پايانِ ساعت ادارى روزانه، بتوان آن را به كنارى نهاد. دست كم مىتوان او را با لويى پاستور مقايسه كرد كه برآيندِ پژوهشهايش به كار خَلق نيز آمد و بهداشت در پَهنه جامعه و براىِ بهبودِ تندرستى به كار گرفته شد. اميدوارم سده بعد، جشنِ يكصدمين سال تولد رياحى به عنوانِ يك نوآور عرصه زبان پارسى جشن گرفته شود.
جنبه ديگر در پژوهشهاىِ رياحى آن بود كه به تقليدِ خام از استادان و دوستان با نام و نشانِ ايران و جهان نپرداخت. در روحش نمىگنجيد كه بخواهد تقليد كننده خود باخته حقيرُ النَّفْسى باشد كه در حسرت ارائه چند ده كتابِ منتشره پيش از مرگ بوده باشد.
. عزّتِ نَفْس، چندانكه در گذارِ اين مقاله ردّ پاى آن ديده شد ولى از باب يادآورى مكرّر مىشود كه كسى كه به خويشتن حرمت نهد، تن به خوارى نمىدهد. اگر وجودِ هر كس را به يك كشورِ سياسى بدل كنيم، غيرتِ ملّى مانع خواهد شد كه اجازه دهد از مرزهاىِ بيرونى يا از طريقِ جاسوس بيگانه در كشورش رخنهاى پديد آيد.
اين خصيصه سبب شده بود كه رياحى دريابد اگر بخواهد به مرزهاىِ نَفْسَش تجاوز نشود، نبايد به مرزهاىِ ديگران دست درازى كند. امّا سخت پاى فشرد تا دشمنى وارد مرزهاىِ تنش نشود و جاسوسان بيگانه را از وجودش بيرون ريخت. با روس و انگليسِ معنوى، همان اندازه بيگانه بود كه با اين دو كشور متجاوز از كودكى آشنا شده بود. به همان اندازه كه با شاهنامه فردوسىِ بيرونى در پهنه ادبيّات آشنا شده بود، با فردوسىهاىِ نهان در روحش ارتباط برقرار كرده بود. اگر رياحى از كودكى گرايشى در خود مىديد كه به سوىِ شاهنامه برَوَد، نشانه آن بود كه در درونش عنصرى مردانهطلب كشف كرده بود كه تصويرِ آينهاى آن را در كلامِ فردوسى مىديد.
. استوارْ ايستايى بر سرِ باورهايش بود كه او را از مردانِ آهنينِ عرصه زندگى كرد. شايد تعبيرى كه در كتاب آسمانى ما درباره مؤمنين ناب به كار رفته است بتوان براىِ آن مترادف گرفت: ان الله يحبّ الذين يقاتلون في سبيله صفّآ كأنّهم بنيانٌ مرصوص. اين چنين بود كه مسيرش را تغيير نداد و توصيه ناصحان مشفق براى كوتاه آمدن در او اثر نكرد. گاهى با خود مىگويم: خوشا آنانكه در سنين پيرى با همان غيرتِ روزگار جوانى زيسته باشند و در برابر حقيقتى كه باورش كردهاند كوتاه نيايند. چنين بود رياحى ديارِ ما.
. تن نسپاردن به چاپلوسىِ صاحبانِ قدرت و مكنت و حتّى علم و شهرت، كه ردِّ پاى آن را در هيچ يك از آثارش نمىبينى. حتّى او يادكردى كه از استادانش دارد، در حدِّ معقول بوده و از اعتدال برخوردار است. به فردوسى دوستداشتنىاش نيز لقبهايى نمىداد كه از پذيرش عقل دور باشد.
. زنده بودن روح و ذهن كه كلامش را نيز تازه و زيستا نگاه داشته است. كتابش را باز كنيد. صفحهاى را بخوانيد. گويى همينك براىِ كسى نگاشته كه مخاطبش بوده است. اين تازگى نوشتهها، جز در زلالىِ روح به دست نمىآيد. آنكه با تيغِ آز و حَسَد و دروغ، روحش را كُشته باشد، نوشتهاش نيز سر بُريده به گوشهاى خواهد افتاد. به تعبيرِ يكى از دوستانم، برخى كسانند كه بايد هنگامِ مرگ، كتابهايشان را نيز با ايشان به گور سپُرد كه تنها در زنده بودن جسمشان است كه با تلاشِ خودشان به فروش مىرسد. چون مُردند، نوشتههايشان نيز خواهد مُرد. امّا رياحى از سرچشمه زندگى نوشيده بود: از آبِ حياتى كه همانا آشاميدن از چشمه حقيقت بوده است.
. نارَشْكبرى بر ديگران، از ويژگيهاىِ كميابِ امروز است كه به آنچه ديگران داشتند، چشمداشتى نداشت. نشانهاى از آن را در زبان و قلمِ او نديدهام كه حسرتِ چيزى را داشته باشد كه حتّى در حوزه فرهنگ باشد. آرزوىِ نوستالژيكِ شاهنامهخوانىِ مردمان را نيز نداشت. دوست داشت كه ايرانيان نيز سرافراز باشند امّا نشانى نيست كه غُصّهاى خورده باشد كه چرا ايرانيان مانند مردمان فلان ديار نيستند.
. شادابى و نشاطِ راستينِ ذهن و روحِ او كه اساسآ منهاىِ خندههاىِ بلند و شاديهاىِ تصنّعى بود، يكى از سرچشمههاىِ دانايى او شمرده مىشد كه سخت با ميانهروىاش همجوشى يافته بود. به مانندِ كسى كه تمكّنِ مالى دارد و نيازى به اظهارِ ثروت ندارد، حجمِ زيادى شادمانى راستين در صندوقچه درونش نهان داشت كه به بروزِ شادمانيهاى اِفراطى و خندههاى دروغين نيازش نمىافتاد.
. عطشِ مال و نام و نان و وبالهاىِ اين جهانى در چهره او خوانده نمىشد. چه اندازه يك شير به روباهْ مزاج بدل خواهد شد، اگر محتاج باشد و در دايره شعرِ: «آنچه شيران را كند روبَهْ مزاج، احتياج است احتياج است احتياج» بگنجد. هنر آن نيست كه هنگامِ داشتن، حسِّ احتياج داشته باشى. هنر آن است كه هرگاه نيز محتاج باشى، حسِّ احتياج را در خود از ميان ببرى. چنين بود رياحى.
. با همه سختيهاىِ چند دهه گذشته، رياحى نپذيرفت كه راهىِ ديارِ غرب شود و سرزمينِ مادرىاش را رها كند. در حال و هواىِ رياحى، سرزمينِ مادرى دوستى ويژه ايران نبود. او به سنّتِ نياكان جامه عمل پوشيد كه نامِ زادگاهش خوى را نيز با تدوين كتاب تاريخ خوى زنده نگاه دارد. او دِيْنِ خود را به اين شهر ادا كرد و يكى از برجستهترين نوشتارهاىِ چند صد ساله گذشته را درباره وطنش نگاشت.
افزون بر آن، به اثبات نظريه دفن شمسِ تبريزى پرداخت كه اكنون يادگارى از اداى دين او به همشهريان خويش است. به يك معنا، با پايدارى بر فردوسى، دِيْنَش را به وطنش ايران ادا كرد و با پايدارى بر نگره شمسِ تبريزىِ خوىْآرميده، وامش را به خوىِ خويش اَدا كرد. به شكلى استثنايى، توانست حُبِّ ايران را با حُبِّ آذربايجان درهمآميزد و به همدياران آذرىاش ثابت كند كه اين دو با هم آميزشپذيرند.
. ارتباط با شعر و ادبيّات، او را سُستْاراده نكرد. سالها ارتباط با ميراث تصوّف و عرفان، دچارِ خمودگىاش نساخت. تن به اعتياد مخدّرات نداد. چون سخن مىگفت، چندان سر را بالا مىگرفت كه به تو ثابت كند كه ارتباط با ادبيّات به معنىِ مرگِ اراده نيست كه شوربختانه بسيارى اوقات مىبينيم كه گناهِ ميرايىِ همّت آهنينِ يك اديب ـ شاعر را به گردنِ اُنس با ادب و هنرِ او مىاندازند.
. از بركتِ همنشينى با شاهنامه، دچار ناتوانيهاى روزگار پيرى نشد. حفظِ حافظه و حضورِ ذهن، بركتى بود كه از راستگويىاش به دستش آمد. مستحقّ بود و براتِ اينها را حافظانه به او داده بودند. آوردهاند كه دروغگو كم حافظه مىشود و او پُرحافظه مانْد، چون راستگو بمانْد. دستمزدِ راستى و درستىاش را تا لحظه مرگ بدو پرداختند و پس از مرگ نيز از آيندگانش خواهد گرفت.
. ويژگىِ فرجامينى كه شمرده مىشود اینكه خِرَد را به دستِ ستمگر ادب سر نَبُريد. پدرِ عقل را حُرمت نهاد تا زيرِ دستِ معشوقه گاه ناعفیف احساس، خوار و بدنام نشود. اگر به ادبيّات و فردوسى عشق ورزيد، چون دريافته بود راهى است كه بتواند خِرَد را حفظ كند. از سرِ احساسزدگىِ خام به سراغِ شاهنامه نرفته بود. ارضاىِ نفسانى نمىشد كه به ديگران ثابت كند كه اديب است. بيت بيتِ شاهكارِ حكيمِ توس، آبى بود كه مىتوانست با آن بوستانِ خِرَدورزىاش را آبيارى كند. دريافته بود در خُشكسالِ زمانهاش، چشمهاى پُر آبتر از شعرِ فردوسى نيست كه بتواند روحش را در برابرِ گرماىِ تُندِ آزِ موج نوگرايىِ غربزدگى خاستگاه معاصرش از تشنگى و سوختگى و تلفشدگى نگاه دارد.
بخش چهارم
کارنامه عمر
برآيندِ عمرِ فردوسى روزگار ما به كوتاه سخن چنين بوده است :
- تربيتِ دانشجويان و دانشآموزانى كه شيوه درست پژوهش به آنها آموزانيده شده و شوق ايراندوستى و ذوق ادبِ فارسى در نهادشان نهاده شده است.
- با بنيان نهادن بنياد شاهنامه فردوسى در پايان دهه چهل، فردوسى ـ شاهنامهپژوهى را انسجام بخشيد كه در همسنجى كارنامه پيش و پس از تأسيس اين نهاد پژوهشپذير است.
- ترويج زبان و ادب فارسى در قلمروهاى گوناگون نظم و نثر كهن به شكل تصحيح و تأليف كه هر يك از آنها تأثيرگذارى فراوانى داشته و الگوى يك شيوه پژوهشى به شمار مىرفته است. از جمله آنهاست مرصاد العباد كه نزديك به پانزده بار اصل و بيست بار گزيده آن در طى سى و چند سال، راهگشاىِ استادان و دانشجويان در ايران و جهان بوده است.
- با خويشتن دارى راستينش، در گذرِ زمان توانست الگويى باشد براى كسانى كه با او رويارو مىشدند، چه آنان كه شاگردش بودهاند و چه آنانكه همكارش شمرده مىشدند و چه آنانكه چگونه زيستنش را از دور مىديدند و يا مىشنيدند كه در روزگار قحط الرجالى عالمان عملگرا، تا اندازهاى عطش تشنگان همسوى دانش ـ منش را تسكين داد.
- بر جا نهادن شيوه پژوهش از آغاز تا پايان كه چگونه بايد يك متن تصحيح و تحقيق شود يا يك موضوع پرورانيده شود. آموزانيد كه منابع فراوانى را ديد تا بتوان به دريافت درستى از متن دست يافت و مقدمهاى كامل و جامع از زمانه مؤلّف و زندگى شخصى و آثار و تأثير آن بر ديگر تأليفات به دست داد.
- مهمترين دستاورد كارنامه عمرش آن بود كه مىتوان افزون بر زبان و قلم، ادبيات فارسى و بويژه شاهنامه را باور كرد. روزآمد كرد و بدان پايبند بود. اگر در عرصه تصوّف و عرفان، شاهد زايش ابوسعيد ابوالخير و بايزيد بسطامىوارهها هستيم كه به گواهى رياحى، فرزانگىِ علىاصغر فقيهى نمودارى امروزى از آن بزرگان است؛ او نيز نشان داد كه جوهر خويش را از پندار و گفتار و نوشتار و كردار نيك چندان سرشار كرده است كه مىتوانيم او را نيز تنديسى از فردوسى بناميم. دريغا كه روزگارى كشور ايران، بزرگمردى چون كوروش مىپرورانيد. فروافتاديم امّا بزرگى چون فردوسى آمد تا نامه شاهان كشورش را پى افكنى كند تا از باد و باران گزند نيابد. فروتر افتاديم تا جايى كه رياحى احساس خطر كرد و كوشيد تا بناىِ كاخ شاهنامه در زلزلههاى زمانه فرونريزد. مبادا روزى برسد كه ديگر ايران نتواند رياحى بپرورد و در حسرتِ نمونه آن زانوىِ غم به بغل بگيريم. آنگاه كسى پيدا شود و زندگى رياحى را بنويسد و او تنديس مردانگى زمانه شود. مبادا چنين شود كه شجره اقتدار ما چنين خوانده شود که میان هر بزرگی قرنها فاصله بیفتد و جهش وار به قول علمای نسابه بگوییم : رياحى بن فردوسى بن كوروش.
سخن فرجامين
سودمندىِ اين نوشتار كه نوشته شده است، چه خواهد بود؟ اميد دارم كه بتوان امين رياحى را به عنوانِ نمادىْ نمونهوار به جوانان شناسانيد كه چگونه مىتوانند به تعبيرِ سهراب سپهرى در عصرِ معراجِ پولاد، ميانِ سيلِ بُنيانْكَنِ انديشههاىِ گوناگون، وفاق برقرار كنند. پيش از آنكه از فرازِ شاهنامهوارههاىِ فردوسىگرايى راستينِ خِرَدْسازِ درونمرزى به فرودِ باهنامهوارههاىِ دوزخىگرايىِ دروغينِ خِرَدسوزِ برونمرزى فروافكنده شويم، زمان را دريابيم. اگر به پذيرشِ سختىِ رنجِ ديارِ مادرى تن ندهيم، ناگزيرانه به پذيرشِ سختىِ رنجِ ديارِ نامادرى تن خواهيم داد. شاهنامه، داروىِ دردِ امروزىِ ايرانِ ماست. در برابرِ بيماريهاىِ غربزدگى ما را ايمن مىگرداند. بايسته است بزرگان ـ استادان، آموزگاران، كارگزاران و پدران ـ امروز بكوشند با بيت بيت شاهنامه خو بگيرد تا بخشى از وجود آنها شود و به نمونهاى بَدَل شوند كه پيرامونيان و زيردستان آن را به چشم ببينند، نه آنكه به گوش بشنوند. رياحى، كوهْپيماى بود كه چند سَده بر بلنداىِ اين قُلّه رفت و فتحش كرد. آزمودههايش را در پسِ واژه هاىِ برگشمارهاىِ نوشتههايش به ميراث گذاشت تا آنانكه در سرشت خود، بُنمايههاىِ خِرَد و راستى و دادگرايى دارند، از آن بهره گيرند وگرنه به گفته حافظ: هر كه اين كار ندانست در انكار بمانْد.
اميدوارم جوانانِ ما پندهاىِ رياضىواره رياحى را به گوش بسپارند و براىِ كاميابى در دو جهان به سوىِ شاهنامه فردوسى روانه شوند و چونان رياحى، سياهىِ تباهى را دور دارند. اميد كه تا پايانِ عمر بخوانند. نيكا كه دريابند و خوشا باور كنند و نيكبختا آنانكه بدان كار كنند. اين است رازِ ماندگارى و نه چهره ماندگارى. چه اندازه سروده سهراب سپهرى پیرافروغ فرخزاد دربارهشان مصداق دارد که بزرگزاده بودند و نام پدر هم میرزا بزرگ :
بزرگ بود
از اهالى امروز بود
و با تمامى افقهاى باز نسبت داشت
و لحن آب و زمين را چه خوب مىفهميد…
به شكل خلوت خود بود
و عاشقانهترين انحناى وقت خودش را
براى آينه تفسير كرد
و او به شيوه باران پُر از طراوت تكرار بود