لندننشينان عصر ويكتوريا(1819ـ1901م)
وصف رفتارشناسى نسوان و رجال انگليسى
در سفرنامه دور دنياى ابراهیم صحافباشى در قرن نوزدهم 1314ـ 1315ه
اندكى پس از قتل ناصرالدينشاه قاجار و ده سال پيش از خيزش جنبش مشروطه، شخصى به نام ابراهيم صحافباشى در سال 1314ه مطابق 1275ش/ 1896م يعنى يكصد و بيست سال پيش از اين و هجده سال قبل از جنگ جهانى از مسير درياى خزر ـ باكو ـ مسكو ـ آلمان راهى اروپا شده بوده است. صحافباشى به تقريب يكصد سال پس از ميرزا ابوطالب اصفهانى صاحب كتاب مسير طالبى به بريتانيا پاى نهاده بوده است. زمان سفر او دورهاى است كه قدرت انگلستان در سطح جهان و از جمله ايران در اوج قرار داشته است. پس سفرنامهاى مىنويسد سخت متفاوت. به باورم اگر نثر کتاب مسافرت صحاف باشی شيرينترين نمونه فارسى نبوده باشد از شمار يكى از انگشتشمار گزارش جهانگردیهای ایرانیان دو سده اخیر است. صداقت بيشينهاى به کار بسته كه وقايع را صريح و پوستكنده و البته با ذكر جزئيات اجتماعى به دست دهد. ممكن است از نگاه برخى كسان، ظاهرا عوامانه و شايد گستاخانه و بىادبانه به نظر برسد اما به راستى اين دادهها در كمتر سفرنامه يا تاريخنامه فارسى آن زمان تا اين زمان دستيافتنى است. نظرگاهش انصافا سخت خردمندانه و عملگرايانه است.
گاه نگاه مصنف رساله نوستالژيك مى شود كه به باورم حاصل همسنجى زندگى مردمان غرب با ايران است كه البته جاى جاى راهكارهاى ارزشمندى هم به دست مىدهد. طى سى و چند سال گذشته، يكى از تفريحاتم خوانش چندى يكبار اين متن است كه ظاهرا از نسخهاى خطى منحصر به فرد تصحيح شده است.
اگر زندگينامهاى كه در كتاب اثر آفرينان ياد شده از او نبوده باشد يعنى ماهيت او با كس ديگر مشتبه شده باشد، از زندگى صاحب اثر آگاهيهاى زيادى به دست نيامده است. شادروان محمد مشيرى آن را ويراست و به سال 1357ش منتشر كرد. ايشان هم اطلاعات زيادى درباره مصنف به دست نداده است. بر سر هم اینکه چاپ كتاب در بحبوحه وقايع انقلاب بوده سبب شده شاید جز براى اهل تحقيق و دانش تاريخ از ديده همگانى مغفول بماند.
به هر روى سالها پيش به سبب شوق فراوانم بدان آن را به دست حروفنگار سپردم. براى خود حروفنگارىاش كردم. اكنون بخش لندن را براى علاقمندان به دست مىدهم. اميد اينكه خوانندگانى كه آگاهيهاى بيشترى از صحافباشى و آثارش يا نسخههاى خطى يا ترجمه به زبان اروپايى دارند آگاهم بدارند. اگر لغزشی در ضبط نامهاست تذکر این گونه موارد از سوی مخاطبان اسباب امتنان است.
امیدوارم در آینده برنامه مستند جذابی از سوی رسانه های ماهواره ای خاصه مقیم انگلیس که آرشیوهایی از آن سالهای پایانی قرن نوزدهم در بریتانیا دارند ساخته شود و به روشنی بخش بخشی از زندگی میررا ابراهیم صحاف باشی پرداخته شود. میزرا ابوطالب اصفهانی که یکصد سال حق تقدم زمانی بر او داشته به تفصیلی بیشتر و ادیبانه تر سفرنامه مسیر طالبی خویش را نوشته بوده است. به باورم شیرینی گفتار سفرنامه نویس مورد نظر امروز می تواند دستمایه ای برای کارگردانان تئاتر و سینما و تلویزیون درون کشوری و برون کشوری بوده باشد . صحنه هایی که این نویسنده به دست می دهد سخت زنده و جاندار است که به باورم نشان می دهد از صنعت عکاسی و نور و رنگ اروپا و آمریکا نیز سخت بهره برده بوده است.
راست آن است که در زمان نبود رسانه های الکترونیکی – کامپیوتری فراگستر وظبفه مصنفین سخت بیشتر می بوده تا بتوانند مخاطبان را همچنان و فراتر از شبکه های ماهواره ای امروزی مثل بی. بی سی لندن بر سطح صفحه کاغذ سفید و مرکب سیاه میخکوب نگاه دارند. هنری که به باورم اندک اندک به سبب عدم اقبال عمومی از نوشته های کاغذی سیاه و سفید و طبق معمول بی اعتنایی به میراث قدیمی باز هم میان ایرانیان از میان خواهد رفت. چندانکه از زمان رونق صنعت تلویزیون به بعد است که نسل طنزنویسانی همچون ایرج پزشکراد پرورده نمی شوند که دایی جان ناپلئون بنویسند. ای کاش زنده یاد علی حاتمی زنده می بود. فیلمی کوتاه یا سریالی بلند از این کتاب می ساخت و از خود به یادگار می گذاشت. امیدوارم این یادداشت که بخش سفر حدود شش هفته ای مصنف در لندن است و در فضای مجازی منتشر می شود به تحقیقات بیشتر درباره زندگی این شخص بینجامد.
سه شنبه بيست و دويم، ورود به كنار دريا
امروز صبح زود رسيديم به استرداد كه اوّل درياست. چهار ساعت راه است تا جزيره انگلند. به كشتى داخل شده، قدرى دريا متلاطم است. قريب ظهر رسيديم كنار جزيره، به راه آهن نشستيم كه به لندن برويم. قطار آهن از دامنه كوه مىرود. تقريبآ از ده سوراخ كوه عبور نموديم. امروز در اينجا آفتاب نيمرنگى ديده شد. در دو ساعت راه آهن طى شد تا رسيديم به استاسيون موسوم به چرينكراس كه يكى از استاسيونهاى بزرگ لندن است.
كالسكه گرفته، به شهر لندن داخل شديم. در يك ميهمانخانه منزل نمودم و به سراغ آشنايان رفتم. از بس شهر بزرگى و پر جمعيّتى است، ابدآ ممكن نيست بدون بلد، شخص قدمى بردارد و حركت نمايد. اين مهمانخانه خيلى ارزان است روزى سيزده قران كرايه يك اطاق مىگيرند بدون خوراكى. صاحب ميهمانخانه بچه هشت سالهاى كه لباس قشنگى داشت همراه من نمود و من غافل از اينكه اينجاها آب هم مفت نمىدهند. وقت غذا پسره را هم غذا مىدادم. آنچه مىخوردم به او هم مىدادم. بعد كه معلوم شد روزى چهار شلينگ كه يازده قران ايران است حق آن بچّه است كه همراه شخص بلد راه مىشود. و اين يك اداره بزرگى است و كمپانى مخصوص است. بچّهها همگى نمره دارند. كه اگر خطايى بشود كمپانى مسئول است و هشت ساعت اين پسره همراه است، بيشتر از اين حق ندارد. چنانچه كسى بيش از اين قرار معيّن بخواهد، بايد اجرت عليحدهاى بدهند. در لندن به فقر، به روزى پنج تومان مىشود زندگى نمود.
چهارشنبه بيست و سيم، در لندن
ديشب را رفتم اكسپوزسيون، صنايع سيصد سال قبل را ديدم با صناع حاليه گذاشته بودند. مثلا ديگِ عرقكِشى قبل مثل ديگ عرقكِشى ملايعقوب يهود ايرانى است و ديگ حاليه كه سه هزار بطرى آبگير آن است با اسبابى كه متعلّق به آن بود گذاشته بودند. مدخول قبل انگليس دويست و پنجاه مليون ليره بود كه به كيسه ريخته بودند و مدخول حاليه انگلستان سالى ششصد و نود مليون است. شكل كيسه را كشيدهاند كه مملو از ليره است زياد آمده، قدرى هم روى زمين ريختهاند. و قس عليهذا اشياء قبل و حاليه جنب يكديگر است كه زمين تا آسمان فرق دارد.
چرخى ساختهاند كه سال قبل به اتمام رسيده است مىگويند بزرگترين چرخ دنياست شبيه است به چرخ چاه كه گهوارهها در پره آن آويزان است كه براى نشستن مردم است كه هر يك از اين گهوارهها عبارت از اطاقى است ده زرع در چهار زرع. و هشتاد چهار از اين گهوارههاست. در وقت تماشا، چنان در اين اطاقها نشسته، اين چرخ بزرگ با بخار حركت مىكند. هر گهوارهاى مسكون كه به بالاى چرخ مىرسد، به حدّى مرتفع است كه تمام انگلند در زير پايش واقع است. و قطر اين چرخ، يكصد زرع است كه در روى محور خودش حركت مىكند و در دو طرف چرخ، هشت پايه است كه پنجاه زرع ارتفاع دارند. وقتى كه شخص به آن بالا مىرسد مثل آن است كه به آسمان رفته است. و آن قدر آهن به يكديگر نصب نمودهاند كه مانند تار عنكبوت واقع شده است.
پنجشنبه بيست و چهارم، لندن
ديشب را رفتم به تماشاى الحمراء كه يكى از تماشاخانههاست. قيمت يك صندلى كه بتوان نشست و ديد بيش از يك تومان الى پانزده قران نيست كه اين نمره، نه عالى و نه پَست است. خير الأمور أوسطها. قريب يكصد دختر مىرقصند. گاه فوج سر باز مىشدند، گاه شكل ديگر. عجب آن است كه اين همه دختر به فاصله پنج دقيقه لباس مىپوشند و مىكَنَند به اين مفصّلى. و حاضر مىشدند. اينها هيچ نيست مگر داشتن سواد كه هر كس بتواند بخواند نمره خود را فورآ بالاى لباسش حاضر شود. اوضاع تماشاخانه ديدنى است نه نوشتنى، بايد ديد و رشك بُرد.
جمعه بيست و پنجم، لندن
ديروز وقت مغرب در پارك عمومى گردش مىنمودم. پيرزنى شصت ساله دچارم شد كه همراه يكديگر قدم مىزديم و صحبت مىداشتيم. بعضى دخترهاى جوان كه مرا همراه مىديدند ملتفت مىشدند كه من غريب هستم و لبخند مىزدند. و هر قدر كج و معوج راه مىرفتم همراه من بود و حرف مىزد و متّصل مىگفت كه من از چشم كبود خوشم نمىآيد، چشم سياه دوست دارم. بالاخره ساعتم را از جيب بيرون آورده، گفتم: جايى موعود هستم. وقت مىگذرد. خداحافظ. و از باغ بيرون شدم، رفتم تماشاخانه پالس. بعد از خواندن و رقصيدن خانمها، سه چهار نفر آمدند به نوعى روى چوب و طناب جست و خيز مىكردند كه از ميمون خيلى چالاكتر. چنانچه چوب را به هوا مىاندازيم و مىگيريم، اينها يكديگر را به طرف همديگر مىانداختند. قوه مقناطيسهاى دارند كه هر نقطه اياز بدن يكديگر به هم مىرسد، فورآ جذب مىنمايند و به زمين نمىافتادند.
فقره ديگر قريب دوازده سگ كه بزرگترين به قدر الاغ و كوچكترين به قد و اندازه بچه گربه، نوعى حركت مىكردند و فرمان مىبردند كه خيلى از انسان بهتر.
فقره ديگر به قوه برقيه، آلاتى اختراع كرده كه هر چيز را به همان حالت حركت اصلى مىنمايد. مثلا آبشار آمريكا را به عينه نشان مىدهند. فوج سرباز را با حالت حركت و مشق قطار آهن را در حالت حركت به همان سرعت تمام مىنمايد و اين فقره از اختراعات امريكايى است. بارى يك ساعت به نصف شب مانده تمام تماشاخانهها تمام مىشود. مردم در خيابانهاى روشن، گردش مىكنند زنها هم راه مىروند و لبخند مىزنند و يار پيدا مىكنند. هر كس دست دخترى را گرفته، راه مىروند، صحبت مىكنند و به خانه مىروند.
من هم يكى را پيدا كرده گفتم: ميل داريد مشروبى بخوريم؟ گفت: بلى! داخل قهوهخانهاى شديم. چيزى خورديم، صبحتى كرديم، بخورى داديم، بيرون آمديم. گفت: برويم منزل بخوابيم. گفتم: برويم. صحبت كنان مىرفتيم نزديك خانهاش كه رسيديم، من گفتم: كيف پولم را در ميهمانخانه جا گذاردهام. خداحافظ. اينجا زنها خيلى خوشلباسند و اكثر آنها خانه دارند كه مرد را به خانه خودشان مىبرند و كمتر از پنج تومان قبول نمىكنند.
شنبه بيست و ششم، لندن
امروز به خيال افتادم كه منزلى كه مناسبتر از مهمانخانه باشد پيدا كنم. بعد از گردش و تفحّص، يك اطاق خواب گرفتم هفتهاى يك ليره. چون نمىدانم چه وقت كارم تمام مىشود. لابد هفتهاى مىگيرم. اين اطاق، تختخواب، صندليها و گنجها براى لباس و روشويى دارد. صاحبخانه هم اطاق را پاك كرده، رختخواب را درست مىكند. در حقيقت به اين قيمت مىارزد. اطاق ديگرى كه نصبِ اين اطاق است براى نشستن است. نيمكت و صندليهاى خوب دارد. در حقيقت با چاى صبح و واكس كفش و بعضى مخارج ديگر، هفته قريب ده تومان مىشود.
ديشب رفتم به خيال تماشاخانه. رسيدم به محلى كه نوشته بودند تماشاخانه وليعهد انگليس. گمان نمودم بهترين تماشاخانه است. شش شلينگ داده، رفتم روى صندلى معيّنى نشستم. تماشاخانه كوچكى است كه اكثر خانمهاى محترمه جمع مىشوند با لباسهاى مخصوص كه شاخ حجامتشان و نصف پستانشان و بازوهايشان پيداست و سر برهنه، كه معلوم شد اينجا محلّ نطق است اگر چه قدرى رقص و آواز هم بود، لكن بيشتر حكايت عشقبازى و تدبير وصل است كه فلان دختر كه عاشق فلان پسر بود به چه تمهيد به وصلش رسيد. در حقيقت مىآموزند خانمها كه اگر ميل پيدا به فلان جوان نمايند، متحيّر نباشند و از اين قبيل راههاست كه بتوان به وصل رسيد. كارها را آسان كردند.
يكشنبه بيست و هفتم، لندن
روزها دنبال كار مىروم و شبها به نقاط مخصوص كه تماشا هست مىروم. مِن جمله ديشب رفتم به اكواريوم. محلّ بزرگ است بالا و پايين اقسام اسباب تماشا هست.
دخترها سوار كالسكههاى دوچرخهاى به سرعت مىدوانند. جاهايى از تخته ساختهاند كه شخص با پاى خود نمىتواند راه برود. دخترها مشق كردهاند از آن روى به سرعت با كالسكهها عبور مىكنند. بالجمله حقهبازى آمد. نيمورق كاغذ را شكل قيفْ لوله كرده، بعد سرازير نموده، تكان داد قريب يك طَبَق گُل از اين قيف كاغذى ريخت. پس صندوقى را آورد، جمعى را صدا كرد همه ديدند صندوقى است محكم. يك نفر مرد قرمزپوشى بَدشكل را در كيسهاى نهاد و سر كيسه را به هم آورده، به گردن اين شخص گره كرد. جمعى آمده، نشان كردند بعد مرد را به صندوق نهاد و درش را بست. به علاوه طنابى هم دور صندوق بست و صندوق را در اطاق چوبى نهاد و طپانچهاى خالى نمود. بعد صندوق را بيرون آورده، در حضور مردم باز نمود. مردكه توى اطاق چوبى ايستاده بود و به جاى او دختره در ميان كيسه به همان نشانى كه مردم كرده بودند، ديده شد. تمام اين كارها دو دقيقه نشد. بندبازى دخترها حكايت غريبى دارد. حالت پرنده دارند. مِن جمله دخترى از پنجاه ذرعى، ملايكه طورى خودش را به حوض انداخت. كارهاى غريب مىكنند كه لايق ديدن است.
دوشنبهبيست و هشتم، لندن
ديروز چون يكشنبه بود همه جا بسته بود به جز باغ عامه كه محل تفرّج است. ديگر جايى براى مشغوليات مردم نيست. مىگويند جمعيت لندن نُه كرور است و در اين جشن دو مقابل مىشود. اينك مشغول جمعآورى آذوقه هستند. هنوز من درست بلديّت ندارم در هر قدمى بايد بپرسم. كوچهها شبيه يكديگر است. شهر وسيع، جمعيّت زياد، ابدآ ممكن نيست كسى پياده براى كارى برود. هر خيابانى سه چهار فرسنگ است. نهايت، شخص نيمفرسنگ بتواند پياده برود، باغ عمومى لندن را. اگر كسى بخواهد درست سر و ته آن را ببيند، پياده ابدآ ممكن نيست، بلكه سواره هم قدرى مشكل است. زيرا كه خستگى مىآورد. هر كس نرفته باشد به لندن نمىتواند به تصوّر آورد، چون كه هر كس مقابل شهر خودش فرض مىكند يا ده مقابل در اين پنج روزه كه شب و روز بيرون بودم هنوز جايى را بلد نشدم.
سه شنبه بيست و نهم، لندن
ديشب رفتم به تماشاخانه آمپير. حقهبازها يكديگر را به طرف هم مىانداختند. هر نقطهاى از بدنشان به هم مىرسيد فورآ جذب مىنمايند مثلا يكى خوابيده پاهاش به هوا بود، ديگرى يك نفر را معلّقزنان مىپراند كف پايش، به كف پاى آن شخص كه خوابيده بود مىآمد و مىايستاد. از اين قبيل بسيار است. هر كارى را به انتها رساندهاند. مردم تا نزديك سحر در خيابانها مىگردند. هر كس به خيال خود است.
چهارشنبه غره محرم، لندن
ديشب براى ملاقات جناب ناصر الملك به ميهمانخانهاى كه منزلشان بود رفتم. وقتى كه بيرون آمدم. يك نفر جوان انگليسى مىخواست برود، در كالسكه مرا كه ديد بدون هيچ سابقهاى ايستاد و تكليف نمود كه برويم مشروبى بخوريم و داخل كالسكه شد. به دكان مشروبفروشى رسيديم. داخل شد. در تمام دكانهاى مشروبفروشى اينجا دختركانى به داد و ستد مشغولند، منتخب شده و خوشگل كه مشتريها را بفريبند براى خوردن مشروب. و جمعيت اغلب ميهمانخانهها به واسطه وجاهت دختران مِى فروش است.
بارى دختر مِى فروش دو گيلاس مشروب ريخته، من خوردم. خواستم پول بدهم، حريف نگذارد. گفت: پولت را در جيب خود نگاهدار و هر وقت مىخواست پول بدهد دست مىكرد از جيب شلوار، مبلغى پول بيرون آورده كه مخلوط بود از طلا و نقره و مس. پول مشروب را داده، بعد مىريخت به جيب. از اين دكان بيرون آمده به كالسكه نشسته تا باز به دكان شرابفروشى رسيديم. همچنين دو سه جا رفتيم قريب سه ساعت با هم بوديم. حريف، مست و بَد پيله شد و به من گفت: تو چرا پول نمىدهى؟ وقتى كه مىخواستم پول بدهم، مىگفت: پولت را نگاهدار. تا اواخر شب كه يك نفر از رفيقانش رسيده، با او صحبت مىكرد. من گفتم: اين شخص مست است و من خوابم مىآيد. سرش را گرم كُن تا من بروم. و پا را به دو گذاردم، فرار كردم. كالسكه طلبيده، به منزل رفته خوابيدم.
امروز اسبدوانى بزرگى است. مىگويند لايق تماشاست. قبل از ظهر با راهآهن رفتيم. محل، چمنزارى است. جمعيت فراوان بودند. چون من بلد نبودم يك نفر انگليسى را گرفتم، رفتم. يك ليرا پول بليت براى دخول دادم و تقريبآ يك ليرا با آن انگليس نهار خورديم. قريب ساعتِ پانزده تومان خرج كردم و ابدآ تماشايى نداشت. سه چهار اسب را روى چمن مىدوانيدند به قدر دو ميل مسافت است. فقط تماشايى كه داشت اين بود كه متجاوز از دو سه هزار نفر ايستاده فرياد مىزدند كه فلان مبلغ به فلان مبلغ مال فلان براى فلان نمره است. در حقيقت، يك مجلس قمارى بود كه كرورها آن روز بُرد و باخت شد. مُشت مُشت ليرا بُرد و باخت مىشد. قدرى در آفتاب ايستاده، چيزى نفهميده، خسته شدم. مراجعت به لندن نمودم. بعد كه فهميدم ممكن بود من هم در ميان همان مردمى كه ايستادهاند مجانى بايستم و يك ليره هم ندهم، چون آن شخص انگليس يك ليره داد و داخل شد، من به گمان اينكه اين نقطه بهترين نقاط است و حال اين كه همگى يكى بود و آن شخص آن پول را به جهت قمار داده است.
پنج شنبه دوم محرم، لندن
امروز عصرى رفتم به عمارت بلور از استاديوم ويكتوريا. با راهآهن مىروند. در بيرون شهر لندن است. درجه دوم، دو شيلينگ مىگيرند براى رفتن و برگشتن. اين بنا محلّ بزرگى است كه سقفش پنجره و شيشه انداختهاند. خيلى جاى باصفايى است. بالا و پايين، محلّ گردش است. اسبابهاى عالى دارد. به هر كجا كه محل تفرّج است، دخترها اسباب مىفروشند. و ممكن نيست كسى از دست اينها به در رَوَد، لابد چيزى مىفروشند. اقسام اسباب تماشا موجود است. به هر نقطهاى بايد پول داد و داخل شد و ديد. شب را آتشبازى مفصّلى نمودند. هفتهاى يك شب آتشبازى مىكنند كه مردم جمع مىشوند و مُزيك مىزنند. الى چهار ساعت از شب گذشته مشغول مىباشند. بعد مراجعت به لندن مىنمايند.
جمعه سيم، لندن
امروز خبر تازهاى نبود جز اينكه شب شد با چند نفر دخترها به قهوهخانه رفتيم هر يك چيزى خوردند. وقت خواب، عذر خواسته، رفتم در خيابان. دچار دخترهاى مست شدم. بازوى مرا گرفت و اصرار داشت كه مرا به كار بگير. آنچه من منكر شدم او اصرارش زياد شد. بعد از همه نوع طَفره، رسيديم به درب خانهاى كه تاريك بود. به محض ايستادن، پليس حاضر شد گفت: اينجا چه كار مىكنيد؟ گفتم: هيچ! مريضى را همراهى نمودم. گفت: اين چه عملى است كرديد؟ من چون هيچ كارى نكرده بودم گفتم: فهميده حرف بزن. من كارى نكردهام. كبريت روشن كرده، گفت: اين است. معلوم شد دختره در ضمن صحبت با من ايستاده، شاشيده است. گفتم: آب از بالا ريختهاند. گفت: خير شاش است. در اين بين دختره پا به دو گذارده، فرار نمود. من گفتم: من كه اين عمل را نكردهام بگذاريد ريده باشد. چه كنم؟ پليس از اين حرف خنديده، خصوصيّت در ميان آمد. جلوى خانه را هر روز خدمتكاران با پارچه ابر و آب گرم و صابون مىشويند. مثل شير سفيد است در چنين جايى چگونه مىشود شاشيد؟
جمعه دهم، لندن
امروز عصرى رفتم به قهوهخانه غذا بخورم. اسمش مانيكو واقع در پيكادلى است. مدّتى در آنجا نشستم، معلوم شد اكثر مسافرين كه در اينجا مىآيند غذا مىخورند و مىنشينند. زنهاى فاحشه هم يك ساعت از شب گذشته در اين محوطه آمده، گردش مىكنند. اگرچه در همه خيابانها فراوان است، ليكن اين نقطه معيّنى است. هر كجا صداى مُزيك بلند شود، زنها به آهنگ موزيك مىرقصند.
نزديك صبح بود گوشهاى ايستاده، تماشا مىكردم. يك نفر انگليس كه مست بود دست زد به شانه من قدرى انگليسى بلغور كرد. من محل نگذاشته، دور شدم. اين مردم اگر مست هم بشوند اسباب آزار نيستند، زيرا كه مىدانند قدم به قدم پليس ايستاده و سيلى قانون دو طرف صورتش حاضر است.
شب گذشته رفتم به طرف منزل، كه در يكى از ميهمانخانهها بود. چون در شب بلد نداشتم، لابد پرسان پرسان مىرفتم. يك نفر انگليس متشخص رسيده از او سؤال نمودم گفت: بياييد نشان مىدهم. در ضمن راه رفتن مكرّر دست مىگذاشت به شلوار من روى قوطى سيگار كه در جيب من بود. من گمان نمودم از جيببُرهاى لندن است. بعد تكليف كرد اگر ميل داريد قدرى راه برويم، بعد برويد منزل. چون مىخواستم اطّلاع به هم رسانم گفتم: بلى! خوابم نمىآيد. قدرى كه رفت گفت: ميل داريد مشروبى بخوريم؟ گفتم: بلى. گفت: مىرويم منزل ما. تا رسيديم به درب عالى. دست كرد از جيب، كليد بيرون آورد. چون من دو ليرا بيشتر همراه نداشتم ترسى هم نداشتم و اين شخص هم محترم به نظر مىآمد.
بارى داخل خانه شديم. تمام اطاقها چراغ برقى بود و اطاقهاى خيلى منظّم داشت. داخل اطاقى شديم. رفت بيرون كه مشروبى حاضر نمايد. من دو لير را از كيف بيرون آورده، به جورابم انداختم. اگرچه اين بساط عالى، مستغنى از اين حركات بود. وقتى كه داخل اطاق شد كيف به دستم بود، لابد كارت اسم خود را بيرون آورده به او دادم. خيلى ممنونيّت حاصل نموده، او هم كارت اسم خودش را به من داد. قدرى مشروب خورديم. عكسها به من نشان مىداد، معرّفى دوستانش مىكرد كه اين دوست من حاكم فلان جاست و متّصل دست به شانه من مىگذارد به نوعى كه انگشتهايش به صورت من مىخورد. گاهى پهلوى من مىنشست زانوهايش را به زانوى من مىفشرد. ديدم حكايت بخور است. گفتم: شما امشب با من سر التفات داريد و شوخى مىكنيد. او هم بعضى از اصطلاحات مىگفت كه من هيچ نفهميدم. گاهى دست در جيب خود برده، پولهايش را بر هم مىزد و دست خالى بيرون مىآورد و يك دفعه مرا ماچ كرد. خيال كردم كه سر پيرى خاطرخواه پيدا كردهايم. چنانچه بخواهد بىادبى كند، از قُوّهاش بر مىآيم. مكرّر مىخواست چيزى بگويد، خجالت مىكشيد و به كنايه چيزى مىگفت كه من نفهميدم. عاقبت دست برده به تكمه شلوارم به طرف احليل كه بازى كند و من حالم از اوقات تلخى مغشوش است. بعد گفت : كجاست كه نمىتوانم پيدا كنم؟ گفتم: در آن زيرها مشغول چُرت است. پس از آنى كه پيدا كرد ديد چيز كوچكى و پلاسيده است. مأيوس شده، آن وقت آرام نشست. آن وقت فهميدم كه اين آقا معيوب و مأبون است. و در حالت مستى دستش به قوطى سيگارم خورده است و به خيالش احليل است كه بدين سختى است ميل كرده. خودش و مرا به زحمت انداخته، حال كه معلوم شد به اندازه كافى نيست، تيرش به سنگ خورده، ساعتش را بيرون آورده، گفت : وقت گذشته است. گفتم: من هم مىخواهم مرخص شوم و برخواستم. مرا تا الى درب ميهمانخانه همراهى نمود.
وقتى كه زنگ در را كشيدم كه داخل شوم خداحافظى نموده، مراجعت كرد. معلوم بود كه آبرومند است و نمىخواست كه كسى او را ببيند و بشناسد. بارى بعدها كارد اسمش را به سفارت دادم تحقيق نمايند كه كيست؟ معلوم شد كه شريك يكى از كمپانيهاى متموّل است. هرگاه در اين فقره خوشوقت بودم، مبلغى هم پول مىداد چون كه هيكل مرا قوى و گردن كلفت و غريب مملكت ديد، بدين خيال افتاده بود. اما غافل از اين بود كه آواز دهل است به قول تركها ساق سمباتىوار اما زير دمى سست در.
شنبه يازدهم محرم سنه 1315، لندن
خبر تازهاى نيست. شب را تماشاخانه بودم. حكايت قشون انگليس بود كه يكى از صاحب منصبان انگليس كه كار خلافى كرده بود به ثبوت رسانده، به نوعى در ميدان مشق كه همگى فوج حاضر بود و آلات نظامى را از او گرفته، او را خلع نمودند به نوعى واقع بود كه تماشاچيان از اين مشاهده خجالت مىكشيدند. فى الواقع اگر كسى موى غيرت در بدنش باشد، مرتكب امر خلافى نبايد بشود. اين قبيل محافل خيلى اسباب تربيت نظّارهكُنان است. پيرزن متظلّم، نوعى اظهار تظلّم مىكرد با كمال قدرت هر كس مىشنيد جرأت پيدا مىكرد. زيرا حرف حق، ترسى ندارد. و نوعى فلان سر كرده و رئيس به داد اين مظلوم رسيدگى مىنمودند كه شخص عدالتپرست مىشد از ديدن و شنيدنش.
و اين فقره معيّن است تا شخص نبيند و نشنود و نخواند كجا انسان مىشود؟ مثل گاوى است پلوخور. به هر كس كارى رجوع كردهاند كه همان كار را بايد بكنند ابدآ به حاكم ديگر كارى ندارد. مثلا سرباز بايد تا فلان ساعت كشيك بكشد. كارى ندارد به گفتگو و نزاع ديگرى. چون كه اين عمل نيز راجع به پليس است. نهايت او مىبيند. مثلا فلان مردى كه پهلوى فلان دختره در زير فلان درخت نشسته، هر چه مىخواهد مىكند. مردم تردّد مىنمايند، احدى نمىگويد چه كار مىكنيد؟ يا نگاهِ مخصوص نمىكند. هر كس به خيال كار خودش مىباشد. فضول آقا ـ یعنى مردمان نادان بىتربيت كه هر چيزى را اسمش مىگذارندـ امر به معروف و نهى از منكر شريعت …
آنچه فرمودند عاقبتش راجع است بر اينكه اسباب آزار و اذيت يكديگر نباشند كه به عبارت اُخرى يعنى نپسندند در حقّ ديگرى آن چرا كه در حق خود نپسندند. ليكن محض رياستطلبى آن قدر پيرايه بر احكامِ پسنديده بستهاند كه حكم اصلى از ميان رفته است. همين قانون فرنگيها از روى شريعت ما هست عربى: «الناس مسلطون على أنفسهم و أموالهم». با اين آيه شريفه ديگر اين امر به معروف و نهى از منكر كدام است؟ احكام حاليه ما بدبختان، كوسج و ريش پهن است. به حالت شتر مرغ كه نه مرغيم كه پرواز كنيم و نه اُشتر كه بار ببريم.
يكشنبه دوازدهم و دوشنبه سيزدهم، لندن
امروز خانه تكانى خانهدارهاست كه در هر هفته يك روز از سقف خانه گرفته پاك مىكنند و مىشويند الى كف خانه. ماها سالى يك مرتبه خانه تكانى داريم و اينها هفتهاى يك مرتبه. تناسب ماها با اينها در تمام امور، همين بُعد را دارد. مثلا در ايران كسى بخواهد علمى را تحصيل نمايد به زبان خارجه تحصيل مىكند و سبب هيچ ياد نگرفتن هم همين است كه هم بايد علم تحصيل كند و هم لغات خارجه را. و حال آنكه اگر علمى را به زبان فارسى كه رواج است ترجمه مىكنند و مردم بخوانند، هم مىفهمند و هم ترقى مىكنند. عيب همان است كه مىخوانند و نمىفهمند.
سه شنبه چهاردهم، در لندن
لندن، محلّ جندهخانه ندارد ليكن دو ثلثِ بيشتر آنها جنده هستند و اينها به چندين قسم است :
اولا طرف صبح، دخترانى هستند يا مكتب يا به دكانها براى مزدورى مىروند. در جلو هر شيشه دكانى ايستاده، تماشا مىكنند. اينها يك فرقه هستند كه شخص لبخند زده، آشنا شده، صحبت مىكنند و قرار گذاشته كه شب در فلان نقطه ملاقات شود.
فقره ديگر، دخترهايى هستند كه تقريبآ رسيده و خوشگل كه بعد از ظهر به باغ عمومى آمده، در روى نيمكتها مىنشينند و مشغول خواندن كتاب يا روزنامه مىشوند. اينها نيز عقب شوهر مىگردند. هر كس با اينها صحبت نمايد، گمان مىكنند كه اين جوان نامزدباز است و نامزدبازى مىخواهد بكند. چون كه دختر به سن دوازده يا چهارده رسيد، خودش بايد كار كند و امورش را بگذراند و هم شوهر پيدا كند. بدين سبب صبح تا شب هركجا بخواهد برود مختار است. ليكن نصف شب بايد به خانهاش رجعت نمايد.
نوع ديگر دخترانى هستند كه به دكانها مشغول خدمتند. به هر كس لبخند بزنند و آن شخص هم بخندند، همين اوضاع پخت و پز است. براى شب كه از كار مرخص مىشوند به هر كجا كه وعده مىگذارند حاضر مىشوند.
نوع ديگر، نزديك غروب است كه تقريبآ پنج هزار نفر دختر جمع مىشوند در باغ عمومى اغلب براى پيدا كردن رفيقى كه دوست بشوند و با يكديگر رفته، شام بخورند و تا نصف شب مشغول باشند. اكثر دخترها كه فقط شغلشان منحصر به اين عمل است از خود خانه دارند كه مرد را به خانه خود برند.
نوع ديگر دو از شب گذشته، در باغ عمومى دخترها در روى صندلى نشسته در تاريكى مرد را صدا مىزنند پولى مىگيرند، سراپا يا روى صندلى جماعى داده، مىروند. و همچنين در اين وقت توى خيابانها هم از اين قبيل زن موجود است كه راه مىروند. چهار ساعت از شب گذشته در پيكادلى از چپ و راست حركت مىكنند و اصرار دارند كه رفيقى پيدا كنند و به دست آورده، پولى اخذ نمايند. اين دختران باغى، به جزييات قناعت دارند كه مىتوان فقط به خوراك و جزيى وجهى رضايت جويند. ليكن بعضى از اينها كه در پيكادلى هستند گوشبُرند و طى مىكنند كه چند و چون.
چهارشنبه پانزدهم، لندن
اينجا روز معلوماتى ندارد. متصل مردم در اياب و ذهاب هستند. عمده، تماشا و سير مردم در شب است كه مست مىشوند و مىرقصند و حركت مىكنند. در پاريس كمتر ديدم زن، مرد را صدا كند. در اينجا اكثر زنها، مرد را صدا مىزنند. ممكن نيست كسى راه برود و زنها همراهش راه نروند و اصرار نكنند. هر شب با اين طايفه من همراه هستم. به قهوهخانهها رفته، مشروب مىخوريم. دست آخر كه مىگويند براى خوابيدن برويم، مىگويم: ببخشيد من زن دارم. در جواب مىگويند: شما سيفىماچ هستيد. يعنى كبريتى را گويند كه به جز قوطى خودش به جاى ديگر روشن نمىشود. بعد كه مأيوس شدند، مىگويند: پول كالسكه به ما بده.
بارى هر شب اگر كسى دوازده قران خرج كند با اينها خوش مىگذراند. دختران لندن خيلى خوشلباسند و خوشگل. كمتر جايى بدين خوشگلى ديدهام. حالا تازه وضع لندن را فهميدم كه بايد چه نوع لباس پوشيد و چه نوع حركت نمود. همه روزها بايد ريش تراشيده شود و پيراهن عوض شود تا شخص جزء مُسيوها محسوب شود. عمومآ اهالى لندن با سليقه و خوشلباسند.
پنجشنبه شانزدهم و جمعه هيفدهم، لندن
كمكم جاهاى ارزان لندن را پيدا كردهام. بعضى دكانها هستند كه نوشتهاند تابلدوت كه به هشت ـنُه قران پول ايران مىشود شام خورد. يعنى چند رنگ غذاى معيّن است كه مىآورند به دو شيلينگ و نيم، و نيم شلينگ هم مال مشروب و نيم شلينگ هم اَنعام پيشخدمت، به سه ـچهار شلينگ.
شنبه هجدهم، لندن
از امروز كه سه روز مانده است به جشن ملكه، تمام خيابانها به نوعى جمعيت است كه عبور ممكن نيست. اغلب چيزها هم گران شده است. مثلا هميشه چهار عباسى مىدادم سوار فلان كالسكه عمومى مىشدم امروز دو قران و نيم گرفتند. تمام شهر را زينت كردهاند. مردمانى كه خانه دارند در خيابانهايى كه ملكه عبور مىكند، نشيمنها ساختهاند. اكثر خانهها را اجاره كرده و خراب نمودهاند و محل نشستن ساختهاند براى اينكه در آن روز كرايه بدهند. شنيدم بعضى صندليها هست كه يكى صد تومان اجاره مىدهند، فقط براى آن دو ساعت كه ملكه و همراهانش عبور مىكند. اين مردم دل بزرگى دارند. ابدآ از معامله و كار نمىترسند. گاه مىشود ضرر كلّى مىبينند.
يكشنبه نوزدهم، لندن
امروز تمام خانمها لباسى كه براى جشن ملكه دوختهاند پوشيده، و به باغ عمومى آمدهاند. نصف شب در خيابان، جلو همين باغ ايستاده، مردم را تماشا مىكردم. جوانكى سرباز آمده، پهلوى من ايستاده، حرف مىزد. گفت : بياييد برويم در باغ. گفتم: حالا نصف شب است برويم چه كنيم؟ گفت: برويم كار خوب بكنيم. گفتم: كار خوب نمىدانم كدام است. شنيده بودم سرباز انگليس …ون مىدهد. گفت: كار روسى. گفتم: نمىفهمم. من انگليسى چندان نمىدانم. واضح حرف بزنيد. عاقبت گفت: در باغ، دخترهاى خوب هستند. گفتم: دخترها، پول لازم دارند و من ندارم. همين كه شنيد پول ندارم، بعد از دقيقه گورش را گُم كرد.
تعجب در اين است مملكتى كه حكم مؤكّد است اگر كسى لواط كند و ثابت نمايند، دوازده سال بايد حبس بشود با اين حال چگونه مىشود مرتكب شد؟ بيچاره ايرانيها اسمشان بدنام است. اينجا عارشان مىآيد بگويند پول نداريم و خلاف مُوسيوگرى مىدانند. ليكن من از هر كس اصرار مىديدم، مىگفتم: پول ندارم. آن وقت دست از سرم برمىداشتند. هيچگونه عذرى را نمىپذيرند و اصرار دارند. گمان مىكنم جندههاى اين شهر، بىچيز و مستحقند؛ زيرا كه هر كس مخارج دارد در روز. اقلا دو سه تومان مخارج منزل و خوراك خواهد داشت. پليس در باغ عمومى خيلى چيزها مىبيند و اغماض مىكند. يعنى نديدهام حتى الامكان تا صداى كسى بلند نشود، پليس كارى ندارد.
دوشنبه بيستم محرم و سه شنبه بيست و يكم، لندن
امروز جشن ملكه است، مردمانى كه از دهات آمده بودند اغلب در خيابانها و باغها شب را به سر بردهاند. از هر مملكت در ربع مسكون يك دسته سرباز و يك نفر سَركَرده، براى مُباركباد آمده بودند. تمام افواج انگليس از سواره و پياده و توپخانه و غيره و سركَردگان عبور نمودند. هر فوجى يك اندازه و يك رنگ است و يك لباس. چه قدر منظّم عبور نمودند! تمام سُفرا گذشتند. قريب سه ساعت طرح به طرح عبور مىنمودند. بعضى از سفرا در كالسكه و بعضى سوار اسب شده بودند. اكثر سفرا همراه خانمهاشان بودند. در كالسكه بودند شاهزاده اميرخان سردار كه از طهران رفته بودند. سوار اسب صد قدم جلوى ملكه مىراندند و با سفير عثمانى همصحبت بودند. هر يك از سفرا كه عبور مىكردند مردم اظهار بشاشت مىنمودند. بعد وليعهد انگليس آمد و آخر همه، ملكه معظّمه با عروسش كه در جلوش نشسته بودند تشريف آوردند.
مردم خيلى خوشحالى كردند. تعزيه بر هم خورد. اين مردم قلبآ پادشاهدوست هستند. اگرچه حق دارند! چرا نباشند؟ مرگ مىخواهند بروند گيلان! پادشاهى كه يك نفر را بر ديگرى ترجيح نداده باشد و آسايش و آزادى داده باشد، البته دوست داشتنى است. مثل بعضى مملكتها كه نيست كه هر كس سرتيپ شد بتواند كربلايى تقى علّاف را گاو سر بزند يا هر كس امير شد بتواند مشهدى حسين بزاز را توى سرى بزند كه چرا بلند حرف زدى؟ يا چرا مطالبه طلب خود نمودى؟ هر خانى و هر اَميرى، محبس چوب و فلك داشته باشد. اينجا در ادّعا و گفتگو، وليعهد با فلان رعيّت يكسان است. حرف حق پسنديده است نه كليچه ترمه لاكى آسترخز.
چارشنبه بيست و دويم، لندن
در اين سه روزِ جشن، در معابر شيرهاى آب را باز كرده و دو فنجان بر او آويزان نموده، نوشتهاند: «بنوشيد آب را مجانآ». معلوم مىشود ساير ايّام آب مجانى به اين فراوانى نيست. هر كس تشنه شود بايد پولى بدهد، مشروبى بياشامد. معلوم است مملكتى كه آب مُفت هم نباشد، مردم بايد دنبال كار بروند و تحصيل وجه نموده، گذران كنند. مُفت خوردن چه هنرى دارد؟
پنجشنبه بيست و سيم، لندن
در روزنامه نوشته بودند امروز عصرى رعد و برق و باران شديد خواهد بود.
هر كس با لباس مخصوص عصر حركت نموده، به همان ساعتى كه گفته بودند چنان شد. عجب آن است كه روز جشن ملكه، اَبر شد بدون باران. هواى بسيار لطيفى بود. مردم مىگفتند: اين هوا اسمش هواى ملكه است. هر وقت ملكه به لندن مىآيد، همين هوا مىشود. روز بعد كه جشن برگزار شد باران خيلى شديدى آمد. پس معلوم مىشود كه خداوند با مردمان مؤدب بيشتر همراه است تا با مردمان گاو طبيعتِ آدمخوارِ مردمآزار.
جمعه بيست و چهارم
از قرارى كه معلوم مىشود پرستارى پدر و مادر در فرنگ فقط تا سنّ دوازده سالگى است. بعد بايد خودشان محنت كشيده، تحصيل معاش نمايند. اگرچه كار صحيح اين است به سن پنج سالگى به مكتب مىگذارند تا سن دوازده چيزدان مىشوند. بعد ترقّى و تنزّل با خود اولاد است. بيچاره بچّههاى ما بيست ساله هم كه مىشوند هنوز آقا كوچولو يا آقا موچول صدا مىكنند.
ده هزار جمعيت زن و مرد در محوطه حركت مىكنند، ابدآ صدايى نيست. نعوذآ بالله! اگر آقا كوچولو و خانم موچولو در محوطه حركت نمايند. پس تربيت، لذيذترين تمام نَعَمات الهى است براى اولاد، نه مِلك و مال و عيال.
شنبه 25 و يكشنبه 26 و دوشنبه بيست و هفتم
امروز روزى است كه ملكه به لندن مىآيند براى خداحافظىِ سفرا و مرخّص نمودن ايشان. چون ملكه ديرگاهى به لندن مىآيند، لهذا مردم خيلى مايلِ زيارت ايشان هستند. در معابرى كه ملكه عبور مىنمايد، مردم جمع شده كه ملاقات نمايند.
سهشنبه بيست و هشتم محرم، لندن
امروز عزم حركت به طرف نيويارك دارم. لهذا به اداره كمپانى، ورود نموده، تمام تكليف مسافر در ورقه بليت معيّن است. هر كس نتواند بخواند، ابدآ محتاج به سؤال نيست. به هر شهر و هر ديار بخواهد برود نوعى تمام چيزها نوشتهاند مثل آنكه شخص در مملكت و شهر خود حركت مىنمايد. از هر جهت از بابت ميهمانخانههاى عرض راه و نرخ و تماشاخانهها و بعضى جاهاى ديدنى و غيره و غيره مرقوم و معيّن است.
چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه لندن
امروز صبح بنا بود به طرف امريكا عازم شوم. براى جواهرهاى امانتى مردم، تعويق افتاد. قرار شد هفته ديگر بروم. لهذا در محلى رفتم كه بليت گرفته بودم. اطّلاع دادم كه اين هفته نمىتوانم بروم. گفت: يك شيلينگ بايد بدهيد. دادم. گويا اين يك شيلينگ، اجرت تلگرافى است كه به لب دريا مىكنند كه فلان نمره مسافر اين هفته نمىآيد.
يكشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه ششم صفر المظفر
خبر تازهاى نيست. لندن روزها و شبها تا نزديك صبح كارم گردش كردن است و سياحت نمودن. آنچه فهميدم زنهاى مشرق زمين، صبر و طاقت بيشتر دارند از اين زنها كه در مغرب هستند. به اصطلاح آنكه شهوتشان كمتر است. با وجود هيچ ندانى، دخترهاى ايران خيلى كم ممكن است فريب خورند و بكارت خودشان را به باد دهند. مثلا در اينجا زنْ ندارى ميل دارد زن بگيرد. لهذا هر شب در بغل دختركى مىخوابد به اميد آنكه او را خواهد گرفت. ليكن همينقدر مواظبت دارند كه آبستن نشوند. دختر باكره در فرنگستان اكسير است. و دختربازى در فرنگ مثل اين است كه شخص در ايران نان و ماست بخورد. ابدآ قباحتى ندارد. تعداد اُناث از ذكور بيشتر است. در اين ممالك هر ايرانى كه بخواهد زن فرنگى بگيرد كارش ساخته است.