وقت پريشانى و روزگار قحط مسلمانى زمانه فخر رازى
پيشآمدى بر رساله حكمت مرگ، سوگنامه جانسپارى فرزند
تعابير مذكور بخشى از رساله زيرين است كه ياد خواهد شد. مقدمه اى كه به تقريب پنج سال پيش از مرگ فخررازى و شانزده سال پيش از خيزش ويرانگر ياساپاسان مغول نوشته شده و مىتوان فروپاشى اخلاقى و اجتماعى را از لابلای همين نوشته استنباظ كرد كه از جنس مسلمانان مسلمانى ز سر گيريد سنایی غزنوی است. انگارى درد نابودى ارزشهاى معنوى در آن زمان همچون زمانه ما می بوده كه در هرات نوشته شده بوده است كه البته اكنون اين منطقه در آتش فتنه مىسوزد.
دشمنان خارجى با همه ويرانگرى ظاهرى تاثير كمترى از دشمنان درونى دارد. زيرا وقتى مهاجم بيرونى است درونيان او را مىشناسند و تكليف خويش را مىشناسند كه بجنگند يا نه. اما تخريبگران درونى همچون سرطان یا بیماریهای خودایمنی در بدن كمتر به چشم ديده مىشوند و ريشهبرافكنى آنها دشوارتر است. زیرا بدن بر ضد ياختههاى خويش فعاليت مىكند. به تعبير معروف امروزى خودزنى مىكند.
امام فخر رازى (م606ه ) معروف به امامالمشككين/پيشواى ترديدگران متكلم و طبيبى است که در سبك نگرش خویش پيوسته به پرسشبرافكنى مىپردازد و هماره دوراهه اين يا آنى را پيش روى مىگذارد.به یاد داشته باشیم پدر جلال الدین مولوی و فخر رازی همدیگر را می شناخته و با هم تعارضاتی قلمی نیز داشته اند. مولانا نیز گاه به نقد فخر رازی پرداخته و شاید اشاره به پای چوبین استدلالیان با نیم نگاهی به همو بوده باشد. دور نیست بتوان تفکر فخر رازی را همچون محمد بن زکریای رازی از آخرین صبغه های عصر سده چهارمی دانست که در مقابل تصوف مولانا جای گرفته است. شکوفایی این جهانی اروپاییان و تحقیر ملل شرق طی شش قرن گذشته از پسارنسانس نشان دهنده آن است حق به جانب اندیشه خردگرایان بوده است. زیرا در غرب نیز گالیله و داوینچی و دکارت و بیکن و کانت پیشوایان آن شدند و جهان بینی کلیساییان به کناری افکنده شد. در شرق هرگاه خردگرایان همچون قائم مقام فراهانی و امیر کبیر و سید جمال الدین اسدآبادی ظهور کردند پنجره ای از نور به این غار تاریک تابیده شده است.
امروز شرق در آتش فتنه برافروخته شده از سوی رهروان خردستیزان و پندارگرایان می سوزد. تفکری که به پیروانش القا می کند حق به جانب شماست و دشمن شما شایسته نابودی. به تعبیر فردوسی طوسی خرد چشم جان است چون بنگری. زیرا بی خرد نابینایی است مست که چراغ دارد و بی راه می رود. به باورم شرق در حال پوست اندازی است تا به خورد ذهن داده شده های مسموم را بالا آورد. حال در این میان یا می میرد یا پس از این تلاطم به جاده سلامت باز می گردد.
اروپا پس از تحمل دو جننگ خونین قرن بیستم دانست که خرد کیمیایی نایاب است که ممکن است رنگ خرد باشد اما مغزه آن ضد خرد بوده باشد. علم تجربی و ناسیونالیسم و لیبرالیسم و دموکراسی هم ممکن است چیزی جز از جنس تعصبهای مذهبی قرون وسطایی نبوده باشد. تلاش برای صلح و از جمله پی افکنی سازمان ملل متحد پاسخی بر اینکه قدرت جهان باید از مبدا واحدی صادر شود.
شاید بتوان گفت تاریخ علم هماره میان دو کفه ترازوی خردستیزیان و خردستایان قرار داشته است. شاید بتوان رابطه خرد را همچون محور مختصات در دانش جبر دانست که مرکز آنها با هم در نقطه صفر تلاقی می کند. افراط و تفریط و خاصه مصارعه این دو به فروپاشی می انجامد که در آن زمان گواهش یورش ترکان مغول بود.
اگر خرد را به مرد خانه تشبیه کنیم فروکشیدن او به منزله ریزش بنیان خانواده است. اگر خرد را به پادشاه تشبیه کنیم به تعبیر سید جمال الدین اسدآبادی در رساله نیچریه حکومت ناپادشاهانه سبب ویرانی ملک می شود.
همو حکومت جمهوری از نوع اروپایی آن را سبب فساد ارکان اقوام و ملتها شناسانیده است. رویارویی با مزدک و مانی و در دوره نزدیکتر ما با مارکسیسم تیزهوشی مقابله کنندگان با این تفکر را نشان می دهد که منجر به فروپاشی شوروی و اقمار و اعوان آن در سراسر جهان شد که آثار آن را امروز در ونزوئلا و کوبا و کره شمالی می یینیم.
به تعبیر سید جمال اسد آبادی فطرت بشر با فرمانروایی یگانه همراستا چندانکه بنیان عالم و باور موحدان ادیان نیز چنین است. زیرا تعبیر غیرت در سلطه مرد تحقق می یابد. البته مقصود از مرد مفهوم درست آن است نه فیزیولوژیک.
رسالهاى موسوم به حكمت مرگ از او برجاى مانده است. به ظن قوى پس از مرگ فرزندش محمد كه در پايان متن بدان اشاره كرده اين موضوع را پژوهيده و به زبان فارسى تاليف كرده بوده است. دور نیست وى همان ضياءالدين بوده باشد كه مولف پس از پايان تفسير سوره يونس در ميانه سال 601ه به مرگ نابهنگام او در جوانى اشاره كرده است. درنگپذير اينكه بسیاری بزرگان علم و ادب و هنر در گذر تاریخ يا فرزندى نداشتهاند يا اگر داشتهاند كمشمار و از قضا زود ميرنده بودهاند كه داغ بر دل پدر مىنهادهاند كه در آثارش بدان اشاره كردهاند یا ناخلف و آزارنده پدر بوده اند. در بهترین حالات همچون غزالی چند دختره بوده اند. چنين است فردوسى طوسى، جمالالدين عبدالرزاق اصفهانى، حافظ شيرازى.
نگارنده اين سطور پيش از اين دو ويراسته از حفظالبدن فخر رازى را به پايان برده كه پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى در سال 1390ش و 1393ش در تهران منتشر كرده است. آثار ديگرى از او نيز در دست تحقيق و ترجمه دارم. متن زيرين حاصل همسنجى متن چاپى محمد باقر سبزوارى با مخطوطهاى از كتابخانه مرعشى نجفى قم است
بسم الله الرّحمن الرّحيم
حمد بىنهايت و مدح بىغايت آن خداى را كه حمد جمله حامدان در مقابله اقلّ مراتب جلال و عزّت او عين تقصير است و شكر جمله شاكران در برابر كمترين درجهاى از درجات آلاء و نعماء او حقير است.
شكر گفتن بندگان مر نعمتهاى او را عين نعمت اوست و مشغول بودن متكلّفان به عبوديّت و طاعتِ او، محض هدايت و رحمتِ او فيض فضل او بر محتاجان، موقوف سؤال ايشان نابوده و به هر جزو لايتجزى كه در عالَمِ كاينات و مبدعات رقم هستى دارد بر مقدّسى او براهين نامتناهى نموده
و درود فراوان و صلوات بىپايان بر مرقد مطهّر و مشهد معطّر محمّد مصطفى ـصلوات الله و سلامه عليه ـ باد و بر آل و اصحاب او و سلّم تسليمآ كثيرا.
امّا بعد بدانكه اين رسالهاى است كه امام عالَم فخر بنىآدم فخرالدّين رازى ـ رحمة الله عليه ـ به حضرت باميان نبشته است در جواب تعزيت نامهاى كه سلطان بهاءالدّين فرستاده بود در وفات پسر وى ـ نوّر الله حفرته ـ مشتمل بر مباحث شريف و اشارات لطيف.
بدانكه اين رساله مشتمل است بر ده فصل :
فصل اوّل در تمثيل روح انسانى بر سبيل اجمال،
فصل دوم در فناى اين جثّه مشاهد،
فصل سوم در اثبات حقيقت روح انسانى،
فصل چهارم در حقيقت مرگ و احوال آن،
فصل پنجم در بيان درد فراق،
فصل ششم در بيان نصيحت و تنبيه،
فصل هفتم در مراتب ارواح انسانى،
فصل هشتم در بيان حكمت مرگ و دلايل آن،
فصل نهم در بيان حقيقت زيارت و كيفيّت تجلّى ارواح،
فصل دهم در بيان احوال خويش و حكايت درد عزا و ختم كتاب.
دعاى ايّام همايون و روزگار ميمون سلطان معظّم پادشاه اعظم خسرو اكبر بنىآدم بهاءالدّين و الدّين شمس الاسلام و المسلمين اكمل الملوك و افضل السّلاطين ـ خلّد الله سلطانه و ابدّ قدرته و امكانه ـ بر كافّه مسلمانان و جمله اهل ايمان لازم است و بر اين ضعيف واجبتر زيرا كه قحط مسلمانى است و وقت پريشانى .
و چون حق ـ جلّ جلاله ـ در اين درياى تاريك و در اين بحر مظلم و صاعقه بلا و مادّه آفات شمع روح سلطان اسلام ـ خلّد الله ملكه ـ از عالم انوار الله نور السّموات و الأرض نور تمام داد و آثار آن فيض روحانى به حكم و اشرقت الارض بنور ربّها برسانيد واجب باشد بر همه عاقلان به دعاى آن دولت و ثناى آن حضرت مشغول بودن و نهايت خلوص طويت و غايت طاعت مبذول داشتن ايزد تعالى و تقدّس ساعت به ساعت آن خاطر پاك را تقريب كراهت اين عالم جسمانى در زياده داراد و رغبت و محبّت و الباقيات الصّالحات باقصى الغاية برساناد
بمنّه و جوده فضل و انعام پادشاه در حقّ اين ضعيف ديرينه است و عمرى بگذشت تا اين لطفهاى بيكران و آن كرامتهاى بى پايان به وى مىرسيد و اين ضعيف به اندازه قدرت و مقدار قوّت خويش آن را شكر مىگزارد و هر شكرى كه تقرير كنم بيش از آن خواهم و هر ثنا كه در قلم آرم خود را در آن مقصّر مىبينم
پس بهتر آن است كه به عجز خود اقرار كنم و از سر شرك برخيزم و از راه الشرك شرك دور شوم و آن را به حكمت و رحمت حقّ ـ جلّ و علا ـ حوالت كنم و از حضرت جلال او دوام آن سعادت و كرامت خواهم انّه ولىّ الاجابة.
فصل اوّل
در تمثيل روح انسانى بر سبيل اجمال
بدانكه چون مرد در كشتى نشيند و كشتى نزديك كنار دريا باشد چنان پندارد كه كشتى ساكن است كناره دريا در حركت آن غلط است زيرا كه كشتى در حركت است و كناره دريا ساكن.
چون روح انسانى در كشتى بدن نشاندند و آن كشتى را در درياى ادوار انداختند مرد مىپندارد كه كشتى تن ساكن است و درياى روزگار در حركت و آن غلط است .زيرا كه كشتى حيات جسمانى كه به واسطه جسد حاصل مىشود در حركت است و درياى ادوار روزگار باقى.
پس هر كس كه قوّت بصيرت او به حدّى برسد كه چيزهايى كه باشد همچنان بيند كه باشد از تغيّر احوال روزگار نرنجد و از اينجاست كه مهتر عالم به دعا گفت ارنى الاشياء كما هي يعنى مر مرا بنماى چيزها را چنانكه باشد.
فصل دوم
در فناى اين جثّه مشاهد
اين تن را از براى بقا نيافريدهاند زيرا كه به چشم مىبينم كه اين تن را از حالى به حالى ديگر مىشود .كودك بود جوان شد جوان بود پير شد. پس اگر باقى بودى بر يك حال قرار گرفته بودى.
چون هرگز بر حال خود قرار نگرفت. پس او را از براى بقا نيافريده باشند پس هر كس كه از وى بقا طمع دارد چون نيابد برنجد او را از خود بايد رنجيد كه چرا از ناپاينده پايندگى طمع كرده است.
فصل سوم
در بيان حقيقت روح انسانى
تا مرد حقيقت خود باز نيابد او را از مرگ فراغت حاصل نشود. بايد دانستن كه تو ديگرى و تن تو چيز ديگر است و دلايل اين سخن بسيار است.
دليل اوّل
آن است كه آدمى بعد از بزرگى همان كس است كه به كودكى بود زيرا كه من مىدانم كه من همان كسم كه مرا مادر بزاد كودك بودم جوان شدم و امروز پير گشتم. ليكن آن وقت كه كودك بودم يك من بيش نبودم يا كمتر و امروز پنجاه من شدهام يا بيشتر يا كمتر . پس اجزاء من كم و بيش مىشود و من در همه احوال يك چيزم.
پس معلوم شد كه حقيقت من چيزى ديگرى است غير اين جثّه و جسد.
دليل دوم
كه مرد چون فربه شود چون بيمار شود باز چون تندرست شد فربه شود و اين مرد در همه حال همين كس بود كه بود و چون اجزاى تن مبدّل مىشود و حقيقت او باقى است هر آينه حقيقت او غير اين جسد و جثّه باشد.
دليل سوم
مرد در حال بيدارى اگر خواهد كه مطالعه عالم غيب كند نتواند چون بخفت مطالعه عالم غيب او را ميسّر شود و بيدارى سبب قوّت تن است و خفتن سبب نقصان تن است. پس پيدا شد كه در وقت بيدارى كه سبب قوّت تن است روح ضعيف است و از مطالعه عالم غيب عاجز و در وقت خواب كه سبب ضعف است روح قوّت مىيابد و بر مطالعه عالم غيب قادر مىشود پس پيدا شد كه در وقت قوّت تن روح ضعيف است و در وقت ضعف تن روح قوى مىشود.
پس معلوم شد كه روح كه محلّ علم و معرفت حقّ است چيزى ديگر است جز اين جثّه و جسد.
دليل چهارم
انديشه كردن بسيار در دلايل معرفت سبب كمال روح است زيرا كه از انديشههاى بسيار روح از تاريكى نادانى به نور معرفت حق رسد و سعيد ابد شود و انديشهها سبب نقصان تن است زيرا كه چون مرد به انديشههاى بسيار مشغول شود از خوردن و خفتن و لذّت و شهوت محروم شود و خستگى و ضعف بر تن او پيدا آيد.
و امّا بسيار خوردن و به لذّات و شهوات دنياوى مشغول بودن سبب كمال تن است زيرا كه تن فربه شود و قوّت گيرد و آن سبب نقصان روح است زيرا كه هر كس كه غايت كار او خوردن و شهوت راندن باشد او چون ستوران باشد و عاقلان او را از بهايم شمرند و در وى به نظر نقصان و حقارت نگرند.
پس معلوم شد كه هر چه سبب زيادت تن است آن چيز سبب نقصان روح است و هر چه سبب سعادت روح است آن چيز سبب نقصان و ضعف تن است پس معلوم شد كه آن چيز كه محلّ معرفت حقّ تعالى است چيزى ديگر است غير اين بدن.
دليل پنجم
خاصيت عالم اجساد آن است كه هر لوح كه بر وى چيزى نبشته شود آن لوح نقشى ديگر قبول نكند و اگر دو نقش در يك لوح نوشته شود هر دو نقش با يكديگر مختلط و آميخته شود و هر دو باطل باشد.
پس پيدا شد كه هر چه جسم باشد جز يك نقش نپذيرد. امّا لوح روح صدهزاران نقش درپذيرد و هيچ نقشى با يكديگر آميخته نشود و باطل نگردد. زيرا كه مرد باشد كه از بيست نوع علم او را مجلّدها ياد باشد و با اين همه صورت جمله آسمانها و سير ستارگان و صورت كوهها و درياها و بيابانها در خاطر او باشد و احوال و صفات معادن و نبات و حيوان در خاطر او جمع شده و اين همه نقشها صافى بود و هيچيك از آن نقشها با يكديگر آميخته نشود.
پس پيدا شد كه هر چه جسم بود جز يك نقش قبول نكند. امّا روح انسانى نقشهاى بىنهايت قبول مىكند و هيچ از آن نقشها با يكديگر آميخته نشود. پس معلوم شد كه جوهر روح چيزى ديگر است غير اين تركيب ظلمانى پُر كدورت.
دليل ششم
آن است كه مرتبههاى عمر آدمى چهار است:
مرتبه اوّل زيادت شدن و آن را سن نشو و نما گويند و غايت آن تا به سى سال باشد.
مرتبه دويم ايستادن باشد چنانكه نه زيادت باشد و نه نقصان پذيرد و آن را سن شباب گويند و غايت آن تا چهل سال باشد.
مرتبه سيوم نقصان اندك باشد و مرد در اين مرتبه كهل باشد و غايت آن تا شصت سالگى باشد.
مرتبه چهارم نقصان بسيار باشد و مرد در اين مرتبه پير و ضعيف گردد امّا آخر آن به مرگ انجامد.
و عاقلان گفتهاند مرد در نشو و نما چون بهار است طبع او گرم و تَر و دور جوانى چون تابستان است طبع او گرم و خشك و در كهولت چون طبع خريف باشد سرد و خشك و در پيرى چون زمستان باشد سرد و تَر چون حقيقت اين حال معلوم شد.
گویيم چون مرد به چهل سال رسيد تن او و جسد او به ضعف نقصان افتاد و لكن كمال عقل و در اين وقت پيدا مىشود و از اين است كه مهتر عالم وحى بدو پس از چهل سال آمد.
پس معلوم شد كه آن وقت كه در تن ضعف و نقصان بازديد مىآيد در روح فوت و كمال آغاز مىافتد .پس معلوم شد كه كار عالم روحانى بر خلاف كار عالم جسمانى است و هر چه سبب نقصان آن يكى است سبب سعادت و كمال آن ديگرى است.
دليل هفتم
انسان كه در درياى معرفت خوض كند و دل انسان لذّت و حلاوت و نور معرفت و محبّت حق تعالى دريابد و بر قبايح و مصالح عالم جسمانى ايشان را وقوف افتد در وقت آن لذّت از خوردن و خفتن بازماند و باشد كه روزها بگذرد و اندك چيزى خورد.
پس معلوم شد كه هرگاه كه روح طعام و شراب محبّت و معرفت يافت تن از طعام و شراب بازماند و هرگاه كه تن به لذّت طعام و شراب مشغول گردد روح از طعام و شراب محبّت و معرفت محروم ماند پس معلوم شد كه عالم روحانى ديگر است و عالم جسمانى ديگر.
دليل هشتم
آن است كه عقل همه كس گواهى مىدهد كه عالم جسمانى خسيس است و عالم روحانى شريف زيرا كه هرگاه در شخصى اعتقاد دارند كه او را به خوردن و خفتن و شهوت راندن رغبتى نيست و از طلب اين معانى دور است جمله خلايق او را خدمت كنند و طاعت دارى نمايند و هرگاه كه در شخصى ديگر اين اعتقاد دارند كه همگى رغبت او در خوردن و خضفتن است و همّت او جمله در شهوت راندن است. همه كس به چشم حقارت در وى نگرند و او را از جمله بهايم شمرند.
پس معلوم شد كه همه عقلها گواهى مىدهند كه هر چه تعلّق به سعادت تن دارد همه شقاوت است و همه عين نقصان است و سعادت حقيقى جز سعادت روحانى نيست.
دليل نهم
حقيقت آدمى چيزى است كه دانا بود و گويا بود و متفكّر بود و متذكّر بود و اين همه صفات در تن جمع نايد و جمع نافتد. در تن هيچ عضوى نيست كه اين همه صفتها در وى جمع باشد زيرا كه چشم بينايى دارد امّا شنوايى و گويايى ندارد و گوش شنوايى دارد. امّا بينايى و دانايى و گويايى ندارد و زبان گويايى دارد و ديگر صفتها ندارد و دماغ تفكّر و تذكّر و تخيّل دارد امّا شنوايى و گويايى ندارد و دل دانايى دارد. امّا ديگر صفتها ندارد.
پس پيدا شد كه هيچ عضو نيست در تن كه اين همه صفات در او جمع شده باشد پس لازم آيد كه حقيقت آدمى چيزى ديگر بود وراى اين اعضا و اجزا.
دليل دهم
همه اعضاءْ ملكِ انسان است و خداى تعالى فرمود در صفت كافران كه لهم قلوب لايفقهون بها و لهم اعين لايبصرون بها. يعنى ايشان راست، دلى كه بدان دل فهم نكنند. ايشان را چشمهاست كه بدان هيچ نبينند.
پس معلوم شد به نصّ كتاب خداى تعالى كه آن همه اعضا ملك انسان است و عقلا نيز همچنين گويند زيرا كه مرد عاقل بگويد دل من چنين است و چشم من چنين و گوش من دست و پاى من و عقل من.
پس پيدا شد كه همه اعضا ملك انسان است و هر آينه مالك غير ملوك باشد. پس پيدا شد كه حقيقت انسان چيزى ديگر است غير اين تن تاريك و جثّه گرانسنگ.
دليل يازدهم
آن است كه تن آدمى از خون و صفرا و سودا و بلغم پديد آمده است و آن همه پليد و تار و كثيف است و معرفت حق ـ جلّ جلاله ـ همه نور است و پاك و مطهّر است و از جمله عيبها مبرّى و مقدّس پس ممكن نباشد كه محلّ نورها اجسام كثيف پليد باشد.
سؤال: اگر كسى گويد كه چون مىگويى روح انسانى ونفس ناطقه چيزى ديگر است غير اين تن مگر مىگويى او جزوى است از اجزاى خداى تعالى.
جواب گوييم كلّا و حاشا اين گمان سخت باطل است زيرا كه اين كس مى پندارد كه آفريدههاى خداى تعالى جز اين جسمهاى تاريك كثيف نيست اين سخن خطاست بلكه آفريدههاى حقّ دو قسم است يكى عالم اجسام و ديگر عالم ارواح و عالم اجسام اخسّ مخلوقات است و عالم ارواح افضل و اكمل و اشرف مخلوقات است و در هر دو عالم مراتبى است. امّا در عالم اجسام اشرف مراتب عرش است پس از آن كرسى پس اطباق السّموات پس از آن بدن انسان است آنگه حيوان آنگه نباتات آنگه جمادات.
امّا در عالم ارواح اشرف آن ملائكهاند و يحمل عرش ربّك فوقهم يومئذ ثمانية و آنگه آن ملائكه اندكى به گرد عرش درآمدهاند «و ترى الملئكة حافّين من حول العرش سبّحون بحمد ربّهم». همچنين مراتب فرو مىآيد تا آنكه به عالم ارواح انسانى برسد. پس نسبت ارواح آدميان با ارواح آسمانيان همچنان باشد كه نسبت تنهاى آدميان با اجسام آسمانيان و اجرام ستارگان.
پس معلوم شد كه هم عالم ارواح و هم عالم اجسام همه مخلوق حقّند و او پديد آورنده همه و ذات مقدّس حقّ ـجلّ جلاله ـ از جزء و بعضى و عدد و قسمت مقدّس و منزّه است و با اين مقال اندكى از حقيقت روح انسانى معلوم شد.
فصل چهارم
در بيان حقيقت مرگ و احوال آن
چون حقيقت روح معلوم شد به حقيقت مرگ بازآييم. مىگوييم درست شد به حجّتهاى بزرگ كه جوهر روح انسانى در هستى خوش مستغنى است از وجود اين جسد و اين جسد او را آلتى است كه به واسطه اين آلت اسباب سعادت كسب كند لكن هر فاعل كه باشد و او را در بعض احوال آلتى باشد كه اگر آن آلت شكسته شود فعل از فاعل باطل گردد.
و در حقيقت انسانى بر خلاف اين است زيرا كه چون بدن باطل شود حقيقت انسان باطل نشود بلكه باقى ماند الا آن است اگر بدين آلت دوستى عالم آخرت حاصل كرده باشد و چون جسد مرد از دشمن خلاص يافت و به دوست رسيد لاجرم سعادت بر سعادت حاصل باشد.
و اگر بدين آلت دوستى دنيا و شهوات و لذّات مال و جاه حاصل كرده باشد چون بدن بميرد از دوست جدا ماند و در شهر غريبستان بىكس و بىيار باشد لاجرم درد بر درد زيادت شود و همّ بر همّ و غم بر غم و هر كس در اين فصل تأمّل كند و توفيق همراه او باشد از واقعه حال خود بعد از مرگ در اين زندگانى معلوم كند و حقيقت آن به ذوق دريابد ان شاء الله تعالى.
فصل پنجم
در بيان حقيقت درد فراق
بدانكه حقيقت درد جدا ماندن است از دوست و هر كس كه چيزى را دوست دارد پس از وى جدا ماند آن درد باشد مثال اين است كه هيچ درد سختتر از درد سوختن نيست به آتش و حقيقت آن درد جدايى است.
و شرح اين سخن آن است كه طبيعت هر جزء از اجزا تقاضاى آن كند كه بدان جزء ديگر پيوسته باشد و اين پيوستگى معشوق و مطلوب آن اجزاست و آتش جرم گرم و لطيف است و به سبب گرمى و لطيفى ميان اجزا درآيد و هر يك از آن اجزا را از ديگرى جدا كند و چون اجزاى آتش در آن پيوستگى آيد و آتش سبب جدايى آن اجزا شود لاجرم اين درد حاصل مىشود .
پس معلوم شد كه درد سوختن آتش درد جدايى است.
و بدانكه زخم تيغ جدايى در يك عضو پديد آورد امّا به آتش جدايى در همه اعضا پديد آيد لاجرم آن درد كه از زخم تيغ باشد كمتر بود از درد سوختن آتش .
پس معلوم شد كه حقيقت درد جدا ماندن است از مطلوب و دوست خود.
فصل ششم
در بيان نصيحت و تنبيه
چون معلوم شد كه حقيقت درد جدا ماندن است از دوست عاقل بكوشد تا هر چه خطر آن دارد كه از وى جدا شود آن را دوست ندارد. پس بنابراين اصل كه ياد كرده شد دنيا دوست داشتن خطا است. زيرا كه بنماند. فرزند دوست داشتن همچنين پادشاهى و مال و جاه همچنين. زيرا كه اين همه را خطير جدا ماندن باشد. زيرا كه باشد كه بنماند و چون جدايى پديد آيد درد ظاهر شود.
و بدانكه اندازه قوّت درد بر اندازه قوه محبّت باشد هر چندان كه محبّت قوىتر در وقت جدايي آن درد قوىتر بود امّا آنچه از وى جدايى و فراق ممكن نيست آن معرفت و محبّت حقّ است زيرا كه ذات حقّ ـجلّ جلاله ـ از فنا و عدم منزّه است و جوهر روح بخواهد مردن و به سبب تغيير احوال تن جوهر روح را هيچ تغيير نخواهد بودن .
پس هر كس كه آن دوست دارد هرگز او را دوست خود جدايى نبود لاجرم هرگز او را هيچ غم و اندوه نباشد اين است تفسير اين آيت كه «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون».
فصل دهم
در بيان مراتب ارواح انسانى
بدانكه مراتب ارواح انسانى سه مرتبه است:
اصحاب سعادت
و اصحاب سلامت
و اصحاب شقاوت.
و در قرآن مجيد نام اصحاب سعادت اين است كه «فاما ان كان من المقربين فروح و ريحان و جنّة نعيم» و درجات سعادات ايشان سه چيز نهادهاند:
اوّل روح،
دوم ريحان،
سوم جنة نعيم.
پس ببايد كوشيد تا معلوم شود كه روح ريحان كه هر دو مقدّمند بر نعيم كدامند. اين سخن جز مقرّبان را معلوم نشود و جز خدمتكاران بارگاه سلطان و درگاه قرآن را بر آن وقوف نباشد.
امّا اصحاب سلامت در قرآن صفت ايشان اين است كه «و امّا من كان من أصحاب اليمين سلام لك من أصحاب اليمين».
أمّا أصحاب شقاوت در قرآن صفت ايشان اين است كه «و اما ان كان من المكذبين الضالين فنزل من حميم و تصليد جحيم».
و بدانكه در آيات اسرار بسيار است كه جز جان صديقّان محرم آن نباشد و آن در قلم آوردن ممكن نبود و بر كاغذها نبشتن روا نبود و حكايت اين حالت آن باشد كه «و الرّاسخون في العلم يقولون آمنّا به كلّ من عند ربّنا» لكن ما از براى راه نمودن مثالى بگوييم تا در آن به حقيقت گشوده شود.
بدانكه اجزاى بيابانها و كوهها و بناها همه خاك تيره باشد و در وى هيچ جزوى از اجزاى زر يافته نشود. ليكن بعضى خاكها و كوهها باشد كه اجزاى آميخته زر با وى باشد لكن آن قسم خاك و سنگ كه در وى هيچ زر نبود بيش از آن باشد كه آن قسم كه اجزاى زر در وى يافته شود بلكه غالب اجزاى عالم آن قسم باشد كه در وى ذرّهاى از اجزاى زر يافته نشود و آن قسم كه اجزاى او با اجزاى زر آميخته بود نادر باشد. امّا آن قسم كه اجزاى زر با اجزاى او آميخته باشد هم بر تفاوت باشد:
زيرا كه صد من خاك و سنگ ببايد بيختن و شستن تا در وى يك تسو زر يافته شود.
و باشد كه بيشتر باشد و همچنين زيادت مىشود تا به حدّى رسد كه اجزاى آن زر به دست بر مىتوان گرفت.
پس همچنان زيادت مىشود تا به حدّى برسد كه نيمانيم شود.
پس باشد كه آن كس كه كوه كند از براى طلب زر ناگاه به غارى رسد كه جملگى اندرون آن غار پُر از زر باشد و آن سخت نادر باشد و در ادوار و اعصار بيش از يكبار يافته نشود.
و چون اين مثال معلوم شود مراتب ارواح خلق هم بر اين قياس است. همچنانكه اكثر اجزاى عالم از آميختگى زر خالى است اكثر ارواح اهل عالم از آميختگى محبّت و معرفت حق جلّ جلاله خالى باشند و اگر عالميان كه دعوى معرفت و محبّت كنند از راه تقليد كنند و از براى حفظ و مصلحت وقت بكنند و حقيقت روح ايشان را از اين سخن نه نصيب باشد نه نصاب.
و امّا قسم دوّم آن باشد كه جوهر روح انسانى را با معرفت حق مناسبتى باشد و با محبّت حقّ آشنايى دارد عزيزى گويد.
از ديده قدم نهاده اندر بر جان
تا يك دل ديوانه به دست آوردند
آنها كه دل از الست مست آوردند
جان را ز عدم دوست پرست آوردند
و همچنانكه آن خاك كه اجزاى زر با وى آميخته است آن را مراتب بسيار باشد و محبّت خدمت و عبوديّت حق آميخته است مختلفند در مراتب تا بدان حد رسد كه همگى روح غرق در خدمت و عبوديّت باشد و سخن او از حق بود و ذكر او از فضل حقّ بود و اعتماد او بر عصمت حق بد و فكرت او در دلايل حق بود چون بلا بيند گويد الضّار هو چون آلاء بيند گويد النّافع هو.
چون همه كاينات خود را بر او عرضه دارد هيچ ننگرد و گويد لا هو إلّا هو و بدانكه همچنانكه آن غار پُر از زر خالص باشد كس نشان او نشناسد جايگاه او نداند آن كس نيز كه آن جايگاه بشناسد كس را از آن خبر ندهد و با كس اين حديث در ميان ننهد
همچنانكه آن روح كه غرق محبّت و خدمت و طاعت حق باشد كس او را نشناسد نشان آن معنى كس بر وى نبيند بى نام و نشان باشد و بى سر و سامان ميرد.
ز آن مىخوردم كه روح پيمانه اوست
ز آن مست شدم كه عقل ديوانه اوست
دودى به من آمد آتشى در من زد
ز آن شمع كه آفتاب پروانه اوست
فصل هشتم
در بيان حكمت مرگ و دلايل آن
كه مرگ فعل خداست و فعل حق تعالى باطل نبود كه در مرگ حكمتهاى بسيار است.
حكمت نخستين
آن است كه روح را سرمايه عقل بدادند و به بازرگانى بدين عالم فرستادند. چون بدين عالم آمد و بازرگانى كرد و سود معارف الهى و ادراك حقايق نامتناهى كسب كرد همچنان در غربت بماند روا نبود بلكه مصلحت آن باشد كه به وطن اصلى خود باز شود چنانكه فرمود «ارجعى إلى ربّك راضية مرضية».
حكمت دوّم
آن است كه اگر من هميشه بر اين مائده بمانم ديگران را جاى نماند و لايق حكم نيست يكى را همه دادن و ديگران را محروم كردن به كلّى . پس حكمت آن بود كه چون يكى درآمد و از مايده رحمت نصيب يافت برخيزد تا ديگرى را جاى شود و نصيب بيابد.
زين مائده جهان چه خورد و شكست
برخيز كه ديگران بخواهند نشست
حكمت سوّم
لذّات حيات جسمانى بس مختصر است و مكرّر و حاصل كار بيش از اين نيست كه چاشتگاه خوانى پيش اونهند و نماز پيشين آفتابه آن پيش او نهند و جماعتى را مىبيند او با ايشان و ايشان با او دروغى مىگويند و به نفاق دور به سر مىبرند.
حاصل كار حيات جسمانى اين است كه اگر عمر يك سال است اين است و اگر صد سال هم اين است و عاقل چو نيك سخن دو بار بشنود او را نفرت آيد و گويد سخن مكرّر شنودن ضايع كردن عمر باشد و چون لذّات و سعادات اين عالم مختصر و محقّر است و با مختصرى و محقرى مكرّر است لايق حكمت حكيم نباشد آدمى را در وى دائم به گذاشتن.
و امّا سعادت آخرت فيها ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر پس هر آينه مرگ از واجبات باشد كه ارواح از مضيق اين عالم خسيس خلاص يابد و به اوج عالم سعادت برسد.
حكمت چهارم
آن است كه فرزند آن وقت كه در شكم مادر بود هنوز از خوشى اين عالم خبر نداشت و او را ناخوش مىآمد از آن موضع جدا شدن .پس حكمت الهى تقاضاى آن كرد كه او را به اكراه از آن موضع جدا كرد و بدين عالم درآورد چون بدين عالم رسيد معلوم شد كه اين عالم بهتر و شريفتر از آن موضع تنگ و تاريك است . هم بر اين قياس چون آدمى را خواهد كه از اين عالم بيرون برند ناخوش آيد لكن چون بدان عالم رسد او را معلوم شود كه او را آن عالم بهتر است از اين عالم.
حكمت پنجم
آن است كه روح ناطقه را سعادت در آن بود كه به حضرت كبريا رسد و از تنگناى عالم ظلمانى به بالاى آلاى عالم كبريا برآيد ليكن بردن او را به خود ميسّر نشود او را بر مركب تن سوار كردند و او بر اين مركب تن به اقدام عبادات و خطوات طاعات به در سراپرده قل الله رسيد. اگر در اين وقت همچنان بر پشت ستور بماند از ديدار پادشاه محروم شود. پس اولىتر آن باشد كه از پشت ستور فرود آيد و ترك او بگويد و به حضرت عزّت رسد و در مجلس فى مقعد صدق عند مليك مقتدر بنشيند.
حكمت ششم
كودكى كه به علم خواندن از وطن خود جدا شود و به غربت افتد و در كار علم كامل شد اهل او از كار او خبر يافتند از براى او قضا و تدريس و خطاب نام زد كنند مهمانيها و مهمانخانه زيبا بياراستند و همه منتظر او شدند اگر او همچنان در غربت قرار گيرد خود را از آن همه خيرات محروم كرده باشد. پس مصلحت آن باشد كه از غربت بدان وطن باز شود و با ياران و برادران خود در آن موضع بنشيند.
پس بر اين قياس متعلّم روح از عالم روحانى به غربت آمد و در عالم جسمانى علم و معرفت و محبّت حقّ حاصل كرد. برادران «فاولئك الذين انعم الله عليهم من النبيّن و الصّديقين و الشّهداء و الصّالحين» مهمانخانه اخوانا على سرر متقابلين آراسته كردند اولى آن بود كه از غربت روى به وطن اصلى آرد و به درگاه پادشاه «ثمّ ردّوا إلى الله موليهم الحقّ» روى آرد و خود را از غموم غربت خلاص دهد.
حكمت هفتم
آدمى كامل مادام كه در حيات جسمانى باشد همنشين حيوان و نبات بود و از بعد از مرگ همنشين فرشتگان گردد هر آينه اين بهتر و اولىتر بود.
حكمت هشتم
به برهان گفتم كه جوهر روح آدمى از جنس جوهر فرشتگان است و جثّه و جسد از جنس عالم اجسام و جنس با جنس اولى باشد و مرگ جز اين نيست كه روح از جسم جدا شود و با طايفه روحانيان و مقرّبان همنشين شود.
حكمت نهم
اگر حيات جسمانى باقى بودى دولت از پدر به فرزند نرسيدى پس دريافت دولت آن ناپايندگى دولت بود و هر چه نابود او سبب بود او باشد عاقبت نابود او بربود او غالب باشد لاجرم «كلّ من عليها فان» غالب باشد.
حكمت دهم
بنده در حيات جسمانى از حق در حجاب است و با خلق در حضور و بعد از حيات جسمانى با حق در شهود و حضور و كشف است و از خلق محجوب و هر آينه كشف و تجلّى نور حقّ بهتر باشد از محجوب بودن از حقّ. پس مرگ بهتر باشد و بدانكه وجوه حكمت مرگ سخت بسيار است و در اين قدر كه گفته شد كفايت است.
فصل نهم
در حقيقت زيارت و كيفيّت آن و تجلّى ارواح
اگر سايلى گويد كه مرا بيان كن كه زيارت گورستان را فايده چيست؟
در جواب گوييم بدانكه تعلّق روح با بدن تعلّق عشق است و در حقيقت عشق سخن باريك است و جز مقرّبان حضرت را از آن خبر نيست. لكن وجود عشق سخت ظاهر است زيرا كه جمله حيوانات به طبع از مرگ گريزانند. پس چون روح از تن جدا شود بعد از جدايى آن روح را با آن خاك تعلّق باشد.
و چون شخص ديگر به زيارت آن خاك حاضر شود و روح اين زيارت كننده را بدان خاك تعلّق افتد و آن روح جدا شده از اين تن هم با آن خاك تعلّق دارد. پس روح جدا شده و روح زيارت كننده هر دو را آميختگى و نزديكى به سبب آن خاك پديد آيد و آن دو روح به سبب آن يك خاك چون دو آیينه شوند در برابر يكديگر بداشته و به سبب آن تعلّق هر چه در اين روح پيدا باشد در آن ديگر پديد آيد هر چه در آن ديگر باشد هم در اين پيدا شود همچون دو آينه كه در برابر يكديگر بدارند و شعاع هر يك بر آن ديگر مىافتد و هر دو سبب يكديگر روشن ر مىشوند.
و ببايد دانستن كه روح مرد زيارت كننده را قوّت كسب و زيادتى علم و تجلّى هست امّا روح جدا شده قوّت تجلّى دارد امّا قوّت كسب و زيادتى علم ندارد چون هر دو روح به واسطه اين خاك در برابر يكديگر افتادند از قوّت تجلّى روح جدا شده بر اين مرد زيارت كننده تابد و از وى اثر يابد و آن تجلّى در روح وى قوّت گيرد و از زيادت طاعت و معرفت زيارت كننده اثرى به روح مرد گذشته رسد و سبب زيادتى درجات او شود.
و اين سخن از اسرار غيب است و حكمت زيارت كردن گذشتگان از راه مكاشفه معلوم شود و بالله التّوفيق و العصمة.
بوى ارباب وفا از گل ما مىآيد
كعبه ز آن رو به طواف دل ما مىآيد
نيست سر منزل دل قابل هر نا اهلى
هر كه اهل است به سرمنزل دل مىآيد
فصل دهم
در احوال خويش و حكايت در عزا و خاتمت رساله
فرزند عزيز محمّد افاض الله عليه اصناف الرّحمة و الرّضوان و الطاف الرّفعة و الغفران بگذشت و از اين ضعيف هر چه در حساب بشريّت و جسميّت است در تنور سوزان است و هر چه در حساب صفوت و ملكيّت است نصيبت او روح و ريحان است.
ابوجعفر منصور را پسرى بود فرمان يافت. ابوحنيفه به نزد او رفت و گفت يا اميرالمؤمنين رحمت خدا پسر تو را بهتر از شفقت تو و ثواب خداى تو را بهتر از آن يقين مىدانم كه رحمت او بر آن مرحوم بيش از آن است كه شفقت من حق. زيرا كه هر شفقت كه در دل من باشد آفريده حقّ است. پس اگر از اين بيش رحمت حق نبودى در دل خلق شفقت كى بودى ؟او بندهاى ضعيف و حضرت جلال حضرت كريم از او چه طمع داشتى؟ اميدوارم كه او را آنجا بهر بود كه اينجا.
يا كهيعص يا من هو يا لا إله إلّا هو يا عاليآ على الدّهر و المكان يا غنيآ عن الحدوث و الامكان افض على ذلك الضّعيف سحاب الرّحمة و الرّضوان و الكرامة و الغفران انك انت الملك الديّان.
حاصل، چشمى دارم گريان و دلى بريان و راضى به رضاى خداى جهان و الصّلوة على خير خلقه محمّد و آله اجمعين.
چو شمعم از غمت سوزان و اشك از ديده مىريزم
به روزم مرده از هجران و شبها زنده مىدارم
پيش از اين داشتم دل و صبرى
در فراقت نه صبر ماند و نه دل
ما را ز تو چشم بد ايّام جدا كرد
چشم بد ايام چگويم كه چهها كرد
رنجورى تن، شفاى عقل است در آن
در كاهش جسم توست افزونى جان
چون دانستى كه زندگى در مرگ است
مردانه بمير و خويشتن را برهان
بنگر كه چگونه غصّه بگداخت مرا
كآمد اجل و بديد و نشناخت مرا
آمد ملكالموت و دل سوخته ديد
جان نستد و رحم كرد و بنواخت مرا
دردا كه فراق ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانى انداخت مرا
از ضعف چنان شدم كه بر بالينم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا