محمد طالب آملی مازندرانی از شاعران سدۀ دهم و یازدهم هجری متوفای 1035/1036هـ خطاط و شاعر متخلص به طالب و معروف به طالبا که در آمل ولادت یافت. تحصیل دانش و ادب کرد و از جوانی به شاعری روی آورد. در حدود سال 1010هـ از مازندران بیرون آمد و مدتی در اصفهان اقامت کرد. زان پس به کاشان رفت و ازدواج کرد. بار دیگر به آمل بازگشت و در ادامه به خراسان رفت. سرانجام از مرو شاهجان به هندوستان کوچید. مدتی بعد به قندهار رفت.
نگارندۀ این سطور که طی سالهای گذشته به واکاوی متون پرداخته بخشی از اشعار طالب آملی را نیز در باب پزشکی گردآوری نموده است. زیرا کوچ قرن دهم و یازدهم اطباء به هندوستان اوج گرفته بوده است. احتمالاً میان شاعران و پزشکان ایرانی کوچیده به هندوستان ارتباطات فراوانی برقرار بوده است. اشعار زیرین نشان می دهد دست کم طالب آملی مبانی اولیه طب را آموخته بوده است.
قطعه
در كيفيت بيمارى خود گفته
ز اقتضاى هواهاى مختلف يكچند
مرض كشيد تنم را به ذوق بر بستر
سپاه تب حشر آورد بر سواد تنم
چنانكه شعله كشد بر ديار خس لشكر
حرارتى ز مسامات دل به سينه شتافت
كه گر به بحر زدى خويش را نمودى بر
حرارتى كه اگر ياد آن كند خورشيد
جشود كف عرق و در چكد ز زلف سحر
حرارتى كه به جنب مأثر ناريش
فتيله پنبه فشاند به داغهاى جگر
حرارتى كه اگر پرتو افكند به جحيم
عرق چكان شود اندام شعلههاى سقر
و از آن عرق كه چكد شخص شعله راز مسام
عذابيان هلاكش كنند كامىتر
قضا ز كثرت نيش دماغ ساخت مرا
ز شام تا به سحر ديده باز چون عبهر
زدى ز سوز جگر سينه مشبك من
هزار طعن برودت به سينه مجمر
ز پيچ و تاب شرايين مضطرب بودم
هميشه دست در آغوش فاسد است اكثر
بهر رگم كه زدى نوك نشتر فصاد
به جاى خون همه سيماب تازه كردى سر
سپهر تا مژه در موج شعله غوطه زدى
اگر شدى جگرم بر هوا نفس گستر
سموم گشتى در ساعت از حرارت تب
اگر فكندى بر پيكرم نسيم گذر
پى علاج صداعم طبيب حل كردى
بدست شعله بر اطراف جبههام اخگر
گر آفتاب زدى فال ديدم نبضم
شدى انامل ناريش جمله خاكستر
برون زدى چو عرق از مسام تن گفتى
كه چيدهاند بر اندام تن بساط شرر
گرانى بدنم گر به بحر رو كردى
هزار كشتى سيار را شدى لنگر
گهى كه لرز شبيخون زدى بر اندامم
زمين به زلزله كندى سپهر را محور
ز بانگ العطش جان تشنه طبع غيور
زبان گزيدى و كردى گدايى كوثر
دماغ خشك چو امداد عطسهاى كردى
ز مغز سوخته گشتى سياه دامنتر
كشيدى از تف دل ديدهام رطوبت اشك
صدف ز تشنه لبى جذب كردى آب گهر
هزار شكر كز آن شعلههاى جانسوزم
نمانده غير شرارى به جسم خاكستر
ولى ضعيف چنانم كه گر كشم آهى
شود مجزا غمنامه تنم به كسر
لطيف گشتن اجزاى تن چو بوى بهار
هميشسه بر حذرم دارد از نسيمه سحر
تموجى كه هواست از نهايت ضعف
به شكل موجه دريا در آيدم به نظر
ز بس كه بر جگرم گشته استخوان ظاهر
هما چو بيندم از دور تا زدم بر سر
يكى ببين به ترحم تن نزارم را
كه ضعف ساخته شريان نماى چون مسطر
ز خشكى نفسم در نوازدن گويى
كه نغمههاى ترم را فشردهاى يك سر
همين منم كه ز مشت غبار فرق نبود
گرم فتادى صد كوه بيستون بر سر
كنون اگر فتدم برگ لالهاى بر فرق
كشد همى سرم آسيب آهنين مغفر
سپهرگر مددى مىكنى كنون وقت است
كه طاقتم شده از برگ لاله نازكتر
نمانده قدرت بيمار خفتنم زين پس
ترحمى كه شدم نقش بالش و بستر
***
در طلب معذرت از عدم حضور
خدايگانا دردى در استخوان دارم
كز آن به خود همه همچو مار مىپيچم
زياد آبله شش ماه شد كه خاك تنم
به هم بر آمده ز آن چون غبار مىپيچم
اگر نسيم گل آهسته مىوزد بر من
هزار حلقه چو زلفين يار مىپيچم
به گنبد فلك از درد مىرومن آنگاه
در او چو ناله شب زنده دار مىپيچم
به هيچ وجه ز پيچيدنم خلاصى نيست
اگر پيادهام و گر سوار مىپيچم
به سنگ درد سرم كوفت روزگار از آن
به كنج خانه چو افعى به غار مىپيچيم
جبسان چرخه زالان بى نواى حريص
به خويش نالان ليل و نهار مىپيچم
گلى كه مىدمد از شاخ گلبن بدنم
چو غنچه پرده به رويش ز عار مىپيچم
حجاب جوشش لب مىكنم ز موى بروت
نقاب دومد به روى شرار مىپيچم
ز درد بافته ابريشم تنم تابى
چكه تا بر گجرات از قندهار مىپيچم
چو شمع روزنه در خورد مجلسم ز آنروى
برشته تن خود شعله وار مىپيچم
اگر اجازه بود چند روز به هر علاج
سرى به جيب خود از اضطرار مىپيچم
عنان رغبت اين تلخكام را چندى
ز شرب اشربه خوشگوار مىپيچم
زهر غذا كه مخالف بود به طبع مريض
رخ طبيعت پرهيزكار مىپيچم
به قدر مدت يك هفته گشته خانه نشين
به شغل مدح خداوندگار مىپيچم
چو عمر هفته سر آمد ز كلبه روى نياز
به سوى قبله شهر وديار مىپيچم
سر من و قدم توست حاش لله اگر
ز خاك پاى تو سر بنده وار مىپيچم
گمان مبر كه پس از مرگ هم رخ اخلاص
ز آستان تو اى شهريار مىپيچم
مسيح طبعا هم جنس سوزنى شدهام
عجب تز اينكه به خومد رشته وار مىپيچم
هجوم دردم بى ذوق كرده تا جايى
كه روى دل ز سر زلف يار مىپيچم
گذشت مدت ششماه متصل طالب
كه درد مىكشم و همچو مار مىپيچم
اگر دو روز دگر بر من اينچنين گذرد
يقين كه رخ به نقاب مزار مىپيچم
***
در پيرامون اعتياد خود خطاب به عنايت خان گويد
اى كريمى كه محسنات تو را
نتوانم نمود انشا من
وصف ذات تو بيشتر ز آن است
كه در آرم به زير املا من
اى به شايستگى نثار رهت
همه اجزاى شعر من، با من
وى به بايستگى فداى سرت
هستى عالم و نه تنها من
آن خديوى كه آستان تو را
مىنسنجم به چرخ اعلى من
و آن جوادى كه ابر دست تورا
مىنيارم نظير دريا من
مطلبى غير زندگى توأم
مىنخواهم ز حق تعالى من
كامكارا لطيفهاى است غريب
مستمع باش لحظهاى با من
به زبان قلم كنم تقرير
كه ندارم به نطق يارا من
اى كه در رهگذر چو بيماران
به تو برخوردم اى مسيحا من
نشاه داشتم زياده خشك
كه ندانستمى سر از پا من
قدرى ز آن متاع كاكاپور
خورده بودم به دفع سرما من
ظرف من بس ضعيف ونشاه قوى
شدم القصه نا شكيبا من
وهم پيراهنم گرفت و شدم
همه انديشه و محابا من
شد مشوش حواس من آن سان
كه ندانستمى لماز لا من
بر نظر پرده فروهشتهم
از نسيج سواد سودا من
كه نيارستمى تميز نمود
به نظر صورت از هيولى من
دور از احباب آن چنان گشتم
غافل از آيت سمعنما من
كه همى كرد مى به آلت چشم
بهتر از فهم كوش آوا من
با چنين حال چون شكوه تو را
ديدم از دور جستم از جا من
آمدم پيش و فقره ز دعا
به تكلف نمودم انشاء من
لكى در معرض سؤال و جواب
نه زبان بود و نه بيان با من
هيچ فهم سخن نمىكردم
همچو ديوانگان شيدا من
تو چوم دريا گهر فشان بودى
لال چون ماهيان دريا من
تو سخن همچو آب ميراندى
مهر بر لب چو سنگ خارا من
چه كنم چون نداشتم ـ طالب ـ
تاب كيفيت دو بالا من
ور نه خواهم مر اين خجالت را
برد با خويش ز دنيا من