گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

نقادی نیای محمد علی فروغی از خبر کرامات سیدالشهدا در اصفهان

واکاویهای خردمندانه اصفهانی گونه در تقابل با کرامت شنیده های آیینی

حكايتى از باورهاى پاك و راستين

 پيشينيان سده سیزدهمی

در اعتقاد به ائمه دوازده‌گانه

در گفتار محمدمهدی ارباب اصفهانی

در باب معجزه شفادهی امام حسین (علیه‌السلام)

 

پيشكش به دكتر احمد مهدوى دامغانى
استاد دانشگاه هاروارد آمريكا
شيفته تمام عيار اهل بيت
مفتخر به جاروكشی آستان امام رضا
هماره گرينده به وقت ياد كرد عتبه مقدسه

 

رویدادی در سال سی و پنجم پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار و چهارده سال پیش از قتل وی  و درست بیست و پنج سال پیشامشروطه به سال 1260ش در اصفهان اتفاق می افتد. سند زیرین اثبات می کند مقدمات اندیشه غربی که منتج به خیزش 1285ش شد ریشه در تردیدهای دینی داشته که در حکایت ذیل آمده است چندانکه  این دانشمند اصفهانی از سر درایتی بخرداه همچون یک قاضی عادل در مقام جمع آوری شواهد و مستندات برای داوری بر می آید که یادکرد تاریخی اش رنگ ناباورکردنی نداشته باشد.

مؤلف كتاب نصف جهان در تاريخ اصفهان محمد مهدى ارباب نياى محمد على فروغى و پدر محمد حسين فروغى بوده است. سلسله نسب اين خاندان محمد على بن محمد حسين به محمد مهدى ارباب بن محمد رضا بن كاظم بن كوچك بن ابوتراب بن محسن بن جواد بن ملا مؤمن اصفهانى است كه شخص اخير در دوره شاه صفى صفوى (1038ـ1053ه ) مى‌زيسته كه نشان مى‌دهد پيشينه اين خاندان دست كم چهارصد ساله مسلمان و نيز اصفهانى بوده‌اند. اين يادكرد از آن رويبه دست داده شدكه از چند دهه پيش شفاها مى‌شنيدم كه برخى كسان به شادروان محمد على فروغى نسبت يهودى‌زاده مى‌داده‌اند. شايد به سبب مشخصات متفاوت چهره‌اى و فلسفه‌گرايى بوده است. نيز اتهام عضويت فراموشخانه و فراماسونرى به اين گمان دامن زده بوده است.

به نوشته جلال همايى محمد مهدى ارباب، دانشمندى چنددانشى بود كه به مدتى نيز در هندوستان زيسته بوده است. از جمله خدمات او چاپ شاهنامه و تاريخ وصاف در بمبئى به سال 1269 قمرى بوده است. همو نوشته مهمترين يادگار مولفات اين نويسنده نصف جهان بوده كه در ميانه 1303ـ1308ه / 1264ـ1269ش نوشته بوده است. از ارباب فقط يك پسر و يك دختر بر جاى مانده بوده كه البته از دخترش نسلى باقى نماند. حكايت زيرين از كتاب نصف جهان ياد مى‌شود كه به گواهى همايى از اسنادى است كه افزون بر روشن‌انديشى مولف نشان‌دهنده تعلق خاطر او به باورهاى راستين دينى است كه از جنس خرافه و پنداربافى نبوده باشد.

 

ذكر وقوع معجزه غريبه در اصفهان در سنه  1299

و اكنون تاريخ اصفهان را ختم مى‌نماييم تيمنآ به ذكر معجزه‌اى كه در اين سالها از حضرت خامس آل‌عبا جناب سيدالشهداء روحى روح العالمين له الفداه در اصفهان در شب دوشنبه چهاردهم شهر جمادى الاولى سنه 1299ه  در مدرسه شفيعيه واقع و ظاهر گشته است.

و چون حضرات دهريه و زنادقه كه در اين اوقات به هم رسيده در مقام انكار (برآمده) و به زودى قبول اين گونه امور را نمى‌نمايند اگر بسطى در چگونگى وقوع و فحص خويش در آن باب داده شود باكى نيست و اهل تحقيق از اهالى ايمان معذور خواهند داست.

و آن واقعه غريبه آن است كه در محله دردشت از جمله محلات جزء، آن محله‌اى است كه آن را امن‌آباد مى‌گويند و در آنجا مدرسه خرابه‌اى است كه آن را مدرسه شفيعيه مى‌نامند و گويا در زمان فتنه افغان خراب و باير شده.

حقير خود شصت سال قبل از اين در آن رفته ديده بودم حجرات آن اكثر خراب و بى‌دروازه و احدى در آن ساكن نبود و در چند سال قبل از اين، شخص ملاى فقيرى كه نام او ملا محسن بودى از غايت بينوايى خود و برادر با عيال خويش در آنجا رفته و يك دو حجره آن را مرمتِ اجمالى نموده و ساكن گشته بودند و به شغل معلمى اطفال محله اشتغال و گذران از آن ممرّ مى‌نمودند.

ملا محسن مذكور را زنى و دو دختر بوده كه بزرگتر را مردى كه نبيره جوهرى شاعر مشهور كه راثى حضرت ابى عبدالله الحسين صلوات‌الله و سلامه عليه بوده  او را در آن باب كتابى است كه به طبع رسيده و همه كس ديده بوده است تزويج نموده بود و آن داماد هم مرثيه خوان و از غايت بى‌برگى نزد آنان در آن مدرسه آمده و در حجره‌اى ساكن گشته بود.

اتفاقآ ملا محسن مذكور وفات يافته و برادر او به جاى او معلم اطفال گرديد و دختر كوچك ملامحسن در محل بوده و مبتلا به رمد شديدى گرديده و چشم آن فقيره به درد آمد و طولى كشيده هر چند معالجه نمودند فايده ننموده و روز به روز درد چشم زياده و به علاج نزد چندين طبيب رفته و معالجه نمودند و بهبودى حاصل نگشت و همواره مرض در ازدايد مى‌بود، آخر كار علاج را رجوع نمودند بهحاجى ميرزا ابوالقاسم نام طبيب كه از اهل سميرم. و حقير او را مى‌شناخته و شخص خليق خير حاذق بود و چندى هم به معالجه پرداخت و سودى نبخشيد و هر دو چشم آن بيچاره كور و از حيله نور عاطل گشته و طبيب را يأسى تمام به هم رسيده و دانست كه كار او گذشته و لا علاج له است.

و در نزديك مدرسه شخصى معروف آقا عبدالغفار نام صباغ كه به هم رسيده بود و حاجى ميرزا ابوالقاسم مذكور را به معالجه خواسته بودند و هر روزه بر سبيل علاج به خانه آن شخص مى‌آمد و چون راه آنان نزديك شده به وقت عصر كه طبيب بدانجا مى‌آمد مادر دست دختر را گرفته و او را نزد آن طبيب مى‌آورد.

و به جهت حسن خلقى كه طبيب را مى‌بود يأس خود را از علاج و گذشتن امر به آنها نمى‌گفت كه دل شكسته و از گفته او پريشان خاطر گردند، باشد كه ديگرى اين خبر بد را به آنها بدهد. لكن اين معنى صورتى نگرفته و روزى به دستور طبيب مذكور به خانه كد خداى موصوف آمده و به وقت عصرى بود مادر فقير دست دختر عاجز را گرفته بدانجاى نزد طبيب ببرد و از او سوء حالت آن دختر پريشان خاطر شده به ايشان گفت كه چشم او را ديدم و الحال قريب غروب و وقت تنگ است شما برويد به منزل خود من بعد از فراغ از معالجه اينجا دستورالعمل شما را به آقا عبدالغفار مى‌گويم كه به عيال خويش فهمانده و صباحى، مادر آمده و به او خواهند گفت چون كه آنها از آن مكان برفتند، حاجى طبيب كيفيت كورى و لا علاج بودن چشم دختر را به شخص كدخدا بگفت و از او خواهش نمود كه به مادر حقيقت را باز گفته، بفهماند كه ديگر از پى علاج نشده و خرجى هم ديگر ننمايد.

فردا آن وقت صبح كه مادر دختر بيامد آن گزارش را به او بگفتند و آن بيچاره را يأس تمام دست داده و محروم و اندوهناك برفت. اما به دختر چيزى نگفته به طفره گذرانيد و گفت حواله بوقت ديگر نموده است و چون وقت آمدن طبيب به آن محل برسيد دختر اظهار به مادر نموده كه او را نزد طبيب ببرد هر چند مادر در مسامحه مى‌كرد اصرار زياده مى‌نمود تا كار به ملامت و تغير رسيد مادر او غضبناك گشته گفت تا كى اصرار مى‌كنى؟ طبيب گفته كه چشم تو كور و از حيز انتفاع بيفتاد و ديگر قابل علاج نيست.

اتفاقآ آن وقت مرد نبيره جوهرى كه شوهر خواهر دختر بود آنجا حاضر و او نيز بگفت كه بلى من نيز حاجى طبيب را روز قبل در بازار ديده و از او احوال چشم اين دختر پرسيدم او به من نيز همين جواب را بداد.

دختر كه اين كلام را از دو نفر بشنيد به خروش و ناله و زارى در آمده و جزع آغاز نهاد و پيوسته صداى او بلندتر و فزع بيشتر و به سوز جگر مى‌ناليد، تصوير حالت خويش را از جوانى و بينوايى و آن حالت خراب نموده، دردش زياده و گريه و زاريش بيشتر مى‌گرديد، چنانچه همه حاضران را به گريه در آورد.

شوهر خواهر او كه حاضر بود و گفت حالا كه شما همه در گريه و زارى هستيد بهتر است كه من براى شما روضه بخوانم كه گريه شما همه بر جناب ابى‌عبدالله عليه‌السلام باشد، حاضرين گفتند كه خوب است بخوان.

آن جوان گويد كه كتاب جدم را حاضر داشتم برداشته گشودم. اتفاقآ مجلس شهادت حضرت سيدالشهداء باز شده و همان را شروع به خواندن نمودم و صداها به گريه‌ها بلندتر گرديد و آن مدرسه، ماتم خانه گشت و دختر از همه زيادتر زارى نموده و پيوسته يا سيدالشهداءگويان بود و استغاثه آنكه تو به فرياد من برس و چشم مرا شفا عطا فرما.

و چون تمام شد و ديگران خسته و خاموش شدند دختر همچنان مى‌گريست و فرياد مى‌كرد، پيوسته متوسل به امام عليه السلام مى‌گشت چون زارى و بى قرارى آن فقيره از حدّ بگذشت ديدند كه او بتدريج آرام مى‌شود و بر وى در افتاده صدايش ضعيف مى‌گردد. خيال نمودند كه خسته شده و آرام گرفته است و او به كلّى از صدا بيفتاد و ديگران غنيمت دانسته او را گذارده برفتند كه از صداى كسى بيدار نگردد و آن وقت اوّل شب بود. پس مادر او هم از آنجا برفت.

و دختر همچنان تا مدتى مدهوش افتاده بود تا قدرى از شب بگذشت و كسى دختر را به جهت نماز هم آگاه ننمود ناگهان ديدند برخاسته و مادر را آواز نمود، مادر گفت ديگر چه چيز است بخواب كه امشب همه را هلاك نمودى. گفت برخيز بيا كه چشمهاى من خوب شده.

مادر گفت: ياوه مگو و بخواب.

گفت والله درست مى‌گويم و همه جاى را مى‌بينم. اين درِ حجره است گشاده و مهتاب به فلان مكان رسيده است.

مادر چون نشانى را درست بديد كه چشمان او درست و صحيح است و صورت او كه از كثرت آب چشم و ريم قبيح گشته بود، صاف و نورانى است مضطربانه به سر طاقچه رفته، قرآن يا كتاب دعايى كه در آنجا بود برداشت و به دست دختر داده كه سطرى از اين را بخوان، دختر آن را گشاده و چند سطر بخواند.مادر او مطمئن شدن و صورت واقعه را سؤال نمود.

او تفصيلى كه واقع شده بيان نمود، مادر شكر خداوند را بگفته و سروردى دختر را ببوسيد و به او سفارش نمود كه اين واقعه را به زودى اظهار به كسى ندارى كه مبادا چشم‌زخمى به تو برسد. هيهات چنين امر بزرگى را چگونه پنهان توان نمود.

صباحى كسان او كه در آن مدرسه بوده و ديگران كه بدانجا آمده و از چندى قبل تا روز پيش از آن واقعه او را به آن حالت كورى و خرابى ديده بودند مشاهده تاين حالت نموده و گزارش را مطلع شده به او آويخته و دست و روى او ببوسيدند و هر كسى به او تبركى مى‌جست و او پيوسته مى‌گريست و در حيرت حالت شبانه بود.

و بالجمله اين واقعه تا عصر آن روز شهرت نموده و اهالى ايران نيز خبر شدند و بعد از فحص و تحقيق و علم به صحت آن نقاره‌خانه دولتى را به وقت صبح ديگر به آنجا فرستاده و به نوبت مى‌نواختند و در آن روز اكثر اهل شهر از اين مطلب آگاه شده و در بازار كسى به من خبر داد .

من آن را از قبيل ساير سخنان مردمان پنداشته‌اند اعتبار ننمودم. آن شخص گفت والله اين مطلب صحيح و درست است. آن را ماننده حرفهاى عاميان ندانيد و خود به مقام تحقيق بشويد كه بر شما حقيقت آن معلوم خواهد گشت.

مرا از سخنان او وجد و سرورى به هم رسيده صباحى به آن مدرسه شتافتم. ديدم آنجا هنگامه‌اى است و جماعتى كثير در آنجا از مرد و زن جمع مى‌باشند و حجره‌اى كه آن دختر در آن است مملوّ از زن و بسيارى از زنان و بعض مردان در فضاى مدرسه ايستاده و ذكر اين فقره و غرابت آن را مى‌نمايند.

من از عموى دختر كه در آنجا ايستاده بود حقيقت آن را جويا شدم او فصلى بيان نمود كه اوضح از گفته او بيان نموده خواهد شد و البته زياده از پنجاه نفر از نسوان در آن ميان بودند كه كورى او را تا سه روز قبل از اين واقعه ديده بودند و همه در استعجاب بودند و چون راهى به تفتيش زياده از آن در آنجا نبود، بيرون آمده و ملاقات نمودم يك دو نفر از اهل اعتبار را كه در آن نزديكى خانه داشتند از ايشان جويا شدم. آنها گفتند كه اين فقره صحيح >است< و ما كورى و بد احوالى او را تا دو سه روز پيشتر خبر داريم و الحال چنين شده است.

و از اتفاق غريب به محاذات و برابر آن مدرسه خانه يكى از بزرگان و اعزه اصفهان است كه به صفت علم و دانش و درستى و مكنت و ثروت متّصف و معروفِ اكثرى مى‌باشد و شخصى با فضل و ادب و زودباور در امور نيست و نسبت به بنده يك نوع التفات و خصوصيتى دارد.

و درست آن دانستم كه از آن شخص بزرگ تحقيق و استفسار آن مطلب را نموده كه آن علم به يقين پيوندد. پس به خانه آن شخص معظّم شتافته و از ايشان جوياى آن حال شدم. ايشان بيان مختصرى در صحّت آن واقعه نمودند. قناعت نكردم و گفتم به جهت قرب جوار از اين واقعه زياده از سايرين خبر دارى و من تفصيل آن را از شما استدعا دارم؟

فرمود كه اين قولى است كه جملگى بر آنند. از اين مرد كه اينجا ايستاده است بپرسيد كه او خوب مى‌داند و آن مرد چاكر آن شخص بود و معلوم شد كه عيال او هر روز آن دختر را مى‌ديده و از اين واضح‌تر آنكه آن شخص بزرگ‌منش نمى‌خواست كه اظهار آنچه از احساس نسبت به آن دختر و كسان او مى‌نموده و هر روزه خادمان و كنيزان او به جهت ريزش و احسان آنجا مى‌رفته و دختر را مى‌ديده‌اند، حواله مطلب به سؤال از آن چاكر نمود و او گزارش حال را مفصل در حضور آن شخص بيان نمود، با وجود آن هم تحقيق و تفصيل من پا پِى آن شخص شدم.

فرمود كه اين دختر را همه ديده‌اند و او بيرون وثاق به جهت كورى نمى‌توانست بيايد و اگر بيرون مى‌آمد مادر او يا كس ديگر دست او را گرفته راه مى‌بردند و چون شما دست برنمى‌داريد و مرا رها نمى‌كنيد من نزد شما شهادت مى‌دهم كه آن دختر تا عصر آن روز معيّن كور و نابينا بود و اصلا چيزى نمى‌ديديد و صباح روز ديگر چشمان او درست و روى او صحيح، چنانكه الحال هست بوده و من ديگر نمى‌دانم كه در آن شب چه شده كه اين قسم شده است، آن را خود بفرستيد و از خود دختر سؤال نماييد.

بعد از ادا و تقرير بر فقير، صدق اين حكايت چنان واضح و روشن گشت كه بر آن يقين نموده، قسم بر آن مى‌توانستم خورد و با اين فحص و تحقيق به حاجى ميرزا ابوالقاسم در پيش دوست و آشنا بودم به قيام فرصت او را ملاقات نموده و از او نيز حقيقت واقعه را پرسيدم.

گفت: بلى، من طبيب او بودم و مدّتى مبتلا به اين رمد و درد چشم بود. هر چند علاج نموديم به جايى نرسيد و عاقبت كور >شد< و من از علاجْ يأس تمام پيدا نمودم و در خانه آقا عبدالغفار صباغ من خبر يأس آن را به ايشان بدادم كه به آنها بگويند و دو روز بعد از آنكه به خانه آقا عبدالغفار صباغ براى علاج كسان او رفتم، مادر دختر او را همراه خود آورده به من نمود كه اين آن است كه تحقيق كورى و يأس علاج او را پريروز بگفته‌ايد، چون چشمان او را بديدم و در كمال صحّت و درستى بود و چنان خوش‌نما كه شايد در وقت اوّل قبل از ناخوشى هم به آن خوبى نبوده است.

اين هم گفته طبيب و بيان او است. پس به جاى خود به كمال اطمينان و بصيرت در آن امر رفته و چند روزى تأمل نمودم تا آمد و شد مردمان و ازدحام عوام از سر آن دختر كمتر گرديد.

پس زنى عاقله كه از مخصوصان خود من است و سابقآ به خانه شوهرى بوده كه آن هم در جنب مدرسه شفيعيه بوده و آنها را به خوبى مى‌شناخت بدانجاى نزد دختر فرستادم كه تحقيق واقعه اتفاقيه و گزارش آن قصه غريبه را بنمايد و او بدانجاى برفته تحقيق حال به دقّت تمام نموده، باز آمد و متحيّرانه تفصيلى از اوّل حال آنها بگفت كه آنها تمام همه عام و خالى از آداب و دانش بوده و هستند و سخن گفتن آنها عاميانه و طرز آنها جاهلانه بوده و مى‌باشد.

و همين دختر را من در زمان سابق به تفصيل ديده‌ام مثل سايرين بود، زمان كورى او را كه نديده‌ام. اما حالا صورت خوشنما و چشمان صحيح و خوشايند و وضع او تغيير كلّى پيدا نموده و طور ديگر است با طلاقت لسان و عذوبت بيان و در كمال خوش رفتارى است. دختر همان است لكن آن نيست چيز ديگر است و جميع كسان او به حالت سابقند.

اولا او كه بالفعل دختر مقبول اديبى مى‌باشد، چون مرا بديد تعارف بسيار نمود و تلطّف كرده و گفت البته به سؤال و فحص حالت من زحمت كشيده آمده‌ايد. و حال آنكه تا حال به كسى نگفته‌ام چون كه مردمان اين واقعه و حالت و عالم را نمى‌فهمند. من به هر كه هر چه گفته‌ام بيان مجملى مثل خواب دين و امثال آن گفته كه از من بگذرند. اما چون مى‌دانم كه شما اين حقيقت را مى‌فهميد به شما مفصّل مى‌گويم و آن اين است كه چون در آب شب مادر و شوهر خواهرم خبر كورى و يأس علاج را به من بگفتند و دانستم كه اين سخن راست چاره‌اى ديگر در علاج چشم براى من نيست، تصور جوانى و حالت بينوايى و نوميدى از همه چيز دنيا را نموده، دل من به درد آمد و جگر بسوخت به سوزش سخت و بى‌اختيار به گريه و زارى و فرياد و بى‌قرارى در آمدم و از خواندن شوهر خواهرم آن روضه را سوز من زيادتر و گريه و زارى گرديد و پيوسته به جانب ابى‌عبدالله الحسين ـ عليه‌السلام ـ متوسل شده، مى‌گريستم و از آن حضرت شفاى خويش مى‌خواستم و چون روضه تمام شد و ديگران آرام شدند و من همچنان مى‌گريستم و آرام نمى‌گرفتم ناگهان ديدم اعضاى من سست شده و حواس از كار رفته و زبانم كند و ديگر قدرت به حركت و داد و فريادى ندارم و بى‌خود شده بيفتادم.

و در آن حالت بى‌شعورى (=ناآگاهى)، چنان فهميدم كه من از جاى خود بلند شده و به مكان عالى‌تر فرود آمده و به هيئت نشستن به دو زانو قرار گرفتم، جايى را نمى‌بينم، اما مكالمه جمعى را مى‌شنوم كه با يكديگر حرف مى‌زنند. در آن اثناء چنان استنباط نمودم كه شخصى در پهلوى من بنشست و دست بر من گذارده پرسيد كه حالت چون است؟ آن وقت زبان من گشاده و به عجز و زارى گفتم اين حالتى است كه مى‌بينيد. در حالت جوانى و بى‌چيزى چشمم كور و از همه چيز افتادم. جواب گفت: غم مخور كه چشمت خوب مى‌شود. پس سر انگشت خويش پيش آورده بر يك چشم من آهسته بماليد فورآ روشنى در آن پيدا شد و روشنايى چراغها كه در آنجا مى‌نمود بديدم.

من به گريه سخت درآمده و زارى‌كنان به او گفتم كه در چشم من روشنى پيدا شد و نور چراغها را مى‌بينم و حال آنكه از چند ماه من تميز روشنى نمى‌كردم. آيا تو كدام امام‌زاده هستى كه از اثر دست تو اين حالت براى من بههم رسيد. فرمود كه من امام سيم (=سوم) هستم.

من چون اين كلام از آن عالى‌مقام بشنيدم به عجز تمام به او متوسل شده و عرض نمودم از براى خدا به فرياد من برس و چشم مرا شفا عطا كن.

فرمود كه غمگين مباش الحال چشمان تو خوب مى‌شود. پس باز سر انگشت مبارك خود را پيش آورده و به هر دو چشم من درست بماليد. بر فور هر دو چشم من صحيح و روشن چنانكه مى‌بينى گرديد. و همه جاى را بديدم و ملاحظه كردم و صورت ضريحى در آنجا بود و چراغها روشن و جمعى از سادات بزرگوار در آن طرف ضريح نشسته و با هم سخن مى‌گفتند و شخص عمامه سفيدى هم به ادب در مقابل ايستاده بود.

پس حضرت امام ـ عليه‌السلام ـ فرمود كه حال چشمت درست شده و خوبى مى‌بينى؟ عرض نمودم بلى قربان بگردم. فرمود كه اين شخصى كه ايستاده است مى‌شناسى؟ عرض كردم كه من چشم نداشتم كه را ديده باشم و بشناسم، امّا از صداى او كه گاهى مى‌گويد گمان آن است كه طبيب من حاجى ميرزا ابوالقاسم باشد. فرمود: بلى همان است. پس به من فرمود كه ساعت را مى‌شناسى؟ عرض كردم خير، وقوفى ندارم. فرمود كه عقربك آن را كه مى‌دانى؟ عرض نمودم بلى. فرمود كه حاجى ساعت خود را بياور. او ساعتى بيرون آورد. امام فرمود كه ببين عقربكهاى آن را خوب مى‌بينى. من ملاحظه نموده عرض كردم بلى فدايت شوم آن را خوب بديدم. فرمود كه اكنون خوب شدى و ديگر هيچ باكى ندارى.

عرض كردم كه بازوى من كه طبيب داغ نهاده است درد مى‌كند آن را نيز درست فرماييد. فرمود: آن را حاجى ميرزا ابوالقاسم درست مى‌كند. معنى اين سخن آن است كه آن كار هر جراح و طبيب است و حاجت به اصلاح اعجاز ندارد. پس آن وقت باز حالت من تغيير و اعضاى من سست شدن گرفته بيهوش گشتم و از خود برفتم و ناگاه به هوش آمده خود را در حجره مدرسه ديدم و وقايع اين است كه شنيديد. اين بود تمام حالت آن دختر در اين باب.

محرّر اوراق گويد: بلى چون شخص كامل صاحب مقام قاب قوسين شده و در آن درجه باشد و پيوسته با خدا بود و از او دمى جدا نباشد نور از خدا گيرد و به اذن خدا كار خدايى بنمايد و نعم ما قال المولوى فى هذا المعنى فى تمثيل الحديد و النّار :

چون به سرخى گشت همچون زرّ كان         پس أنا النار است لافش بى‌زبان

شد ز طبع و زن آتش محتشم         گويد او من آتشم من آتشم

آتشم من اگر تو را شك است و ظن         آزمون كن دست خود بر من بزن

آتشم من بر تو گر شد مشتبه         روى خود بر روى من يك دم بنه

آهن چه آتش چه لب به بند         ريش تشبيه و مشبه را بخند

آدمى چون نور گيرد از خدا         هست مسجود ملايك ز اجتبا

 

پس من چون اين كلام تمام آن دختر را از فرستاده خود بشنيدم و حقيقت را درست معلوم نمودم و دانستم كه منشاء اين امور همه از گفته و پيغام حاى طبى به در خانه آقا عبدالغفار صباغ شده و وجود گرفته خواستم كه او را نيز ديده از شخص او نيز اين مطلب را تحقيق و چگونگى را شنيده باشم.

كس به سراغ او براى ملاقات فرستادم خبر آوردند كه همان اوقات از ذوق و شوق اين واقعه به عتبات عاليات رفته و الحال آنجا مشرّف مى‌باشد. پس چندى تأمل نمود تا مراجعت كرده، بيامد و روزى او را ملاقات كرده و به تقريب از او جويا شدم كه شنيدم چنين چيزى در خانه شما اتفاق افتاده و بعد از آن آن دختر شفا يافته، آيا اين مطلب راست است و اگر حقيقى دارد گزارش آن چون است؟

گفت: بلى حقيقت دارد و تمام مراتبى كه بابت وقوع در خانه او بوده و ذكر گرديد بى‌كم يا زياد بگفت تا آنكه رسيد به آنجا كه فقره حاجى طبيب را به وقت صبح به مادر دختر بگفتم و او با يأس تمام برفت، پس روز ديگر آن صدا بلند شد دختر از مسّ سر انگشت جناب سيدالشهداء عليه‌السلام شفا يافته و چشمانش خوب و درست شده است. پس به جهت تحقيق آن كس فرستادم راست و صحيح بوده ولى به وقت عصر همان روز كه حاجى طبيب به جهت معالجه به خانه ما آمده مادر و دختر بدون دستگيرى و اعانت به خانه ما نزد حاجى طبيب آمده و مادر به حاجى گفت اين دختر آن است كه دو روز قبل شما گفتيد كه كور و ديده او بى نور شد و ديگر علاجى ندارد و حاجى خود اين خبر را شنيده بود او را پيش خود طلبيده و نظر به چشمان او نمود و چون او را صحيح و چشم‌درست بديد، آب در ديدگان او بگشت و اشك چشم فروريخت و گفت حقا كه اين چون كار عيسى بن مريم است.

مؤلف گويد: اين هم گفته و بيان آقا عبدالغفار بود و بعد از اين واقعات حاجى ميرزا ابوالقاسم طبيب با آنكه دو زن ديگر داشت، كس به خواستگارى آن دختر فرستاد و به التماس و امتنان تمام او را به حباله خويش درآورده و اعزاز و احترام فوق‌العاده از او داشته و نيز هر دو زنان سابقه خدمت او را به جان و روان مى‌نمايند و مطلق از آن كراهتى ندارند و حاجى طبيب را از آن زنان قبل اولادى به هم نرسيده امّا اكنون از اين دختر فرزند آورده است و همين گرفتن حاجى طبيب اين دختر را خود شاهدى عدل و تمام است كه او طبيب او و ابصر به حال او بوده و او را نگرفته است مگر به جهت تبرك كه انگشت مبارك امام ـ عليه‌السلام ـ به چشم او رسيده و الّا دختر قحط نشده بود كه اين دختر فقير بى‌برگ و نواى كنج مدرسه را به اين اصرار بگيرد.

و اين بود تمام بيان در ظهور اين معجزه بزرگ با وجود اين تفصيل باز اگر چه كسى را خيالى در آن پيدا شود اسباب فحص و تحقيق همه موجود و حاضر است چه همه آن اشخاص كه حاضر اين مطلب بود به غير از مرحوم آقا عبدالغفار كه در اين نزديكى فوت شده، باقى همه ديگر حى و حاضرند و آن شخص معظّم هم كه ذكر ايشان گذشت موجود و حاضرند و گويا هه كس از اشاره من داند و بفهمد كه آن شخص بزرگ كيست و حالتش چگونه است و به آسانى از ايشان و يدگران تفحص آن حال و چگونگى احوال را توان نمود و السلام على منا تبع الهدى. چون اين فقره غريبه در اصفهان وقوع يافته لازم بود در كتاب تاريخ اصفهان ذكر شود.

 

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *