بىستونىِ سپاهان، پساگورسپارىِ سروشيار
در ستایش شادروان دکتر جمشید سروشیار مظاهری
سيد حسين رضوى برقعى
- از روزگار كودكى و نوجوانىام شيفته همنشینى با سالخوردگان بودم. بتدريج كوشيدم خردمندترين و داناترينشان بیابم. به سبب ناشناختهاى بركشيدن و بزرگداشت گفتارى ـ نوشتارى آنان كه به باورم برجستهتر و در اجتماع ایران در دهههاى اخير و گمنام شده و بهینهترینشان يافته بودم به عادت ثانويهام شد كه البته بركتهایى نیز برایم به همراه داشت. سالها بعد جایی خواندم بودا گفته بود ستايشى كه از فرزانهاى مىشود از تقدیم شصت قربانى ارزشمندتر است. صدق اين سخن را بارها آزموده ام. از جمله واکاوی برایند كوشش محمد بن منوّر در سده ششم كه احوال ابوسعيد ابوالخير اسرارالتوحيد را آفرید گفتار زرين بودا را تایید میکند. زيرا اگر فىالمثل همو شصت قربانى كرده بود چند روزه خورده و تمام شده و خورندگان نيز ديرازود رهسپار ديار خاموشان مىشدند. اما صدها سال و در اين قرن دهها سال است بساکسان در قلمروى ادبيات فارسى و تصوف از آن بهره گرفته ولی همچنان این خوانپر برکت مکتوب باز است. اين سخن بودا زمانی اهميت پيدا مىكند كه دانسته باشیم در اسلام نيز از جمله اصلىترين نيكوكاريها و كفارهدهيها قربانى است. از اجزاى لاينفك مراسم حجّ در ماه ذيحجّه نیز در منى و عرفات است كه بدون انجام آن حج یک مسلمان باطل است.
- اكنون ياد استادى گرامى داشته مىشود كه از برآيند نوشتههاى قدماء بهره برد. كوشيد علمى را که طى سالهای متمادی فراگرفته بود در روند سالهاى عمرش ميان دانشاندوزان تقسيم كند. چه نکیو خواهد بود اين چرخه با نوشتن شرح فراز و فرود زندگى اش به ميانجى همكاران، دوستان و دانشجويانش ادامه یابد .شوربختانه در طول تاريخ ايران به اين پديده کمابیش هماره بىاعتنايى شده است. از جمله به تعبير دكتر محمّدرضا شفيعى كدكنى كه حضورا از ايشان شنيدم شوربختانه يك برگ مستقل از زندگى سعدى نیز به دست نيامده که از سوی معاصران و نزدیکانش نوشته شده باشد. يك نوبت كه در منزلشان سخن از ذيل وشاح دميةالقصر ابنفندق سده ششمى شد، با حسرتی ژرف از سر دردی عظیم بود که خطاب به من گفت اگر روزى يافته شود بیتردید در آن کتاب به زندگى شماری بزرگان علمی و ادبی ایران و پارسی گوی اشاره شده است. افزود: رضوى! شك نكن اگر روزى نسخهاش يافته شود يك ميليون دلار هم كه باشد خواهم خريد ولو لازم شود خانهام را بفروشم. راست آن است اگر معاصران و نزديكان سعدى اندرز بودا را به كار بسته بودند امروز به اين سردرگمى سعدیشناختی گرفتار نبوديم تا دانشجويان و پژوهشگران همچون سالخوردگان عصازنان و عرقریزان با ظنّ و گمان نكتهاى از دل مجموعه آثار او یا منابع بعد از او در بارهاش به دست آورند. شگفت است سعدى خودش به بركشيدن برخى همزمانانش كوشيد. به همين سبب هم نام آنها و هم نام خودش بر تارك تاريخ ادبيات جهان نشست اما دیگران چنین لطفی در حقش روا نداشتند. پس غفلت نكنيم و با زنجيرههاى محكم نوشتارىِ استوار در قالب ثبت مجموعهاى سوانح عمر و اقوال و احوال مظاهرى نگذاريم نامش در غبار زمان و دست کم خاستگاهش اصفهان فراموش شود. زايندهرود جغرافيايى كه خشكيد، دستكم نگذاريم اين زايندهرود فرهنگ و ادب و تاريخپژوهى اصفهان بخشكد.
- آموزهاى ارزشمند و البته سخت کارآمد طى ساليان گذشته به وقت آغاز تا پايان پژوهش يك موضوع، پديده، نوشته يا شخصيتهاى كسان به دستم آمده كه دريغ دارم از خوانندگان اين نوشته به ويژه دانشجويان ادبيات فارسى پنهان كنم. اميدوارم پس از آزمودن اين شيوه با من همرأى شوند كه به راستى این اصل جز مقرون به حقیقت نيست. اينكه وحدت وجودى كه عرفاء و متصوّفه گفتهاند به راستى در هر كارى يا پديدهاى تجلى مىكند. شايد نخستين بار سال 1382ش بود كه در آغاز مقاله نقد ذخيره خوارزمشاهى اسماعيل جرجانى سده ششمى يادآور شده بودم:
«گويا از آغاز نگارش بر پيشانىاش اين تقدير نوشته شده بود كه روندى كند داشته باشدف از آغاز به نگارش تا سدههاى بعد براى ويرايش و تصحيح و انتشار آن. نگارشش چندان به طول انجاميد كه سبب شد دوستداران اين كتاب از در گلايه درآيند و لب به شكوا بگشايند تا بدان حدّ كه جرجانى در مقام اعتذار برآيد… كتابت آن هم به سبب حجم بسيارش زمانبر بوده و بسيارى در به پايان بردن آن موفق نمىشدهاند… تصحيح آن نيز چهل و چند سال گذشته پيوسته با كندى پيش رفته است».
اين داستان زنجيرهوار درباره ذخيره خوارزمشاهى تا به امروز نيز كماكان ادامه يافته كه هنوز در ايران يا بيرون ايران، نمونهاى از تصحيح انتقادى بنیادین كتاب و دیگر آثار اسماعیل جرجانی و حتی فاکسیمیلیه اصیلی از مخطوطه آثارش به دست داده نشده است. وارونهوار دريافتم به شكل ناشناختهاى نوشته های ابنسينا از جمله برای من خوششگون بوده است. هرگاه يكى از آثارش را به دست مىگرفتم يا مقالهاى تدوين مىكردم زود سامان مىيافت. بانى نشر از شمار ناشر و نشريه پيدا مىكرد. در آخرین تماسهایی که با دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی داشتم وقتی ماوقع را گفتم گفتند شک نکن ابنسینا از اولیاست! وارونهوار براى شمارى بزرگان تاريخ پزشكى که نام نمی برم زیرا یادکرد نامشان خلاف اندرز سعدی است که گفته نام نیک رفتگان ضایع مکن ، گاه وقت و هزينه فراوانى صرف مىكردم و رنج فراوان می کشیدم اما البتّه هرگز به سامان نمی رسيد یا اگر هم سامان می یافت با رنج و رنجیدگی همجوشی می یافت. براى معاصرين نيز چنين اتفاقى مىافتاد. تلاشهايى مساوى انجام مىدادم امّا سبكبارى يا گرانجانى كسى كه دربارهاش مىنوشتم به دستهايم، نگاهم و تقدير هر دويمان سرايت مىكرد. روند نيك و بد يا دير و زود نوشتن و انتشار آن نيز چنين بود. گاه هر چه تلاش مىكردم اجزاى مقاله نظم و نسق داشته باشد چنين نمىشد. امّا براى برخى همه چيز به دست به دست هم داده مىشد تا همچون گياه و درخت رشد و نيز سايه و ميوه داشته باشد. این نکته را هم بیفزایم گاه در روند تصحیح و تحقیق یک متن سالها فاصله می افتاد که حس می کردم نیرویی ناشناخته و به باورم نفس مجرده صاحب اثر بود که از پس سدهها گاه چرخه کار انتشار را متوقف میکرد تا به کمال مطلوب برسد. چندانکه اگر میخواستم کاری سرهمبندی شده به دست دهم شومیاش دامانم را میگرفت. گاهی نیز نقطهای سیاه بر قلبم میافتاد که البته هرگز زدوده نشد. کم ندیدم کسانی در روند انتشار ترجمه و تصحیح نوشته دیگران آزمندی و شلختگی به خرج داده و با مرگ اندوه برانگیز و دست کم بیماریهای صعبالعلاج رویارو نشده باشند. کمترینش فراموشی نامشان در غبار زمان شد.
چکیده آنکه دریافتم فرزانگان و خردمندان به ستایش ناخردمندان و نافرزانگان نخواهند پرداخت. اگر هم چنین کنند زشتکاریها و کارنامه عمر شخصیت کسی که دربارة او چیزی نوشته شده در مقاله یا کتاب حلول و آن را آلوده و البته فناپذیر میکند. به تعبیر دیگر دریافتم میان ذهن و زبان پدیدآورنده و پدیده یا شخصی که بدان پرداخته شده نوعی واکنش همانند روندهای شیمیایی یا همامیزی یاخته جنسی نر و ماده پدید می آید که ردپای والدین در فرایند نهایی فرآوری محصول به وضوح به چشم خواهد آمد. اینکه فی المثل در کارنامه نوشتاری منتشرهام دریافتهام گاه پنج صفحه غیرتحقیقی ناطاقت فرسا از هشتصد صفحه پژوهش استخوانسوز کارآمدتر و بابرکتتر و مشهورتر شده است. احتمالا بسیاری اهل قلم روشن بین نیز کمابیش این تجربه را داشتهاند. از اینرو میتوان یکی از معیارهای خردمندی ناب هر کس را چنین برشمرد . اینکه اگر اهل نوشتن است طبق قانون وحدت وجود که ریاضیات حیات هم نام دارد به چه کسانی و چه موضوعاتی خواهد پرداخت. گاه با دریغ و البته در خلوت با خود میگویم کاش و اگر این آموزه را زودهنگامتر دریافته بودم هرگز برای تصحیح یا ترجمه برخی از آٍثار قدماء یا خوانش آنها که گرانجانی و شومی با آن همجوشی یافته و ثمرش هم برایم چونان فرزندی عقبمانده یا ناخلف شده که از انتشارشان شرمنده باشم و هنوز هم هستم هزینه و عمر صرف و تنش تحمل نمیکردم که برآیندش بر باد رفته شود. اما امید آنکه شاید مگر عبرتی گرفته باشم و بار دیگر تکرار نشود.
اما پرسش این است چگونه به چنین بینشی برسیم؟ پاسخ یا راهنمای سادهای نیز برای آن یافتهام. اینکه اگر به وقت آغاز کار، مسیر نوشتن و نحقیق آسان و راه باز و دل و ذهن آدمی آرام باشد و همهچیز به شادمانی فراهم شود از جنس مثبت است. اگر پیوسته با درِ بسته و رنج و گرفتاری همراه بوده باشد که معمولاً همان ساعات و روزهای اول خود را نشان میدهد میتوان به این تشخیص رسید که شومفرجام است. اما ذیلی هم بیفزایم که نافرزانگان و ناراستان هم کارنامه نوشتاری عمرشان معطوف به موضوعها و کسانی میشود که همچون خودشان هستند. یعنی رابطهای متقابل و در درازمدت تصاعدی برقرار است که دست آخر منجر به برآمدن امثال فردوسی و سعدی و مولانا و حافظ شیرازی میشود. زیرا به حکم رستاخیزی که وصفش را شنیدهایم ذره ذره از نیک و بد کنار هم جمع آمده و سرانجام آیینه وار عدالت محض یا کمابیش همان قانون نیوتن در فیزیک تحقق می یابد که هر عملی را عکس العملی است مساوی و در خلاف جهت. یعنی همهچیزهای متقارن جذب یکدیگر میشود . یعنی تحقیقاتی در حد کمال مطلوب ویژه روحهای اکمل خواهد شد. اینکه صدها سال بعد در آن سوی مرزها یول مول آلمانیتبار چهل سال عمر برای تصحیح و ترجمة شاهنامه و رینولد نیکلسون انگلیسی حدود سی سال برای ویراستن مثنوی مولانا وقت صرف میکنند موید این نگره است. گوته آلمانی مرید حافظ و علامه قزوینی هم که از نمادهای دقت در تحقیقات علمی در ادبیات و تاریخ است مصحح دیوان حافظ میشود. اینکه در روزگار ما هوشنگ ابتهاج همه عمر تا مرز نود سالگی برای موشکافی واژه واژه غزلیات او وقت میگذارد به چه معناست؟ به راستی چند کاتب و چند مصحح و چند مترجم و چند ناشر بدین گونه بزرگان روی آوردهاند؟ دقیقا نمی دانیم. چه شمارگان متن و ترجمه و گزیده و شرح و پژوهش درباره دیوان حافظ و آثار سعدی و شاهنامه و رباعیات خیام نیشابوری و مثنوی ـ غزلیات مولانا تکثیرپذیر شده است؟ باز هم دقیق نمی دانیم اما بسیارشمار است.
به باورم یکی از سببهای شکوفایی هر تمدنی از جمله اروپای رنسانس همین پدیدة غربال کردن زبالهوارهها در قلمرو اندیشه و نوشتههاست تا از دسترس همگانی به ویژه کودکان و جوانان دور بماند و جامعهشان آسیب نبیند. به باورم طی ششصد سال گذشته همان روند مسابقات ورزشی امروزی که سرانجام یک نفر یا یک تیم قهرمان و بقیه در ردههای بعد جای خواهند گرفت در علوم انسانی همچون ادبیات نیز در ممالک مغرب چنین شیوهای به کار بسته شده است. اما در شرق و به تعبیر همایون کاتوزیان جامعه کلنگی یا به تعبیر علی رضاقلی جامعة نخبهکش خودکامهپرور ایران به تعبیر حافظ شیرازی بردن خوان به شیوه یغماگری ترکان تاریخ است. اینکه اغلب اوقات هنوز دوغ و دوشاب یکی است. شوربختانه هنوز در این دیار برتری بر کمیتهای پرشکوه دیداری ولی تهی از کیفیت پژوهشی همچون دریاهای روشنایی است که چشمها را خیره و پرمشتری کرده است و بر کیفیتهای کمحجم ژرف برتری داده میشود. هم بدین سبب نام علم و فلسفه در ایران به سبب این برهمریختگی اجتماعی بدنام شده و به تبع آن ارزش واژة عالم و علماء و تحقیق و محقق همچون ریال دربرابر زر و سیم سخت سقوط است.
- از شمار کسانی که پرشگونشان یافتم یکی هم شادروان علىاصغر فقيهى (1292ـ1382ش) بودند كه خصلت منش و دانش و پژوهش ناب را با هم داشتند. بخت همنشينى شش سال پايانى عمرشان را داشتم. اینکه هر نيّتى براى ايشان مىشد يا تلاشى آغاز مىگرديد زود و خوب و خوش و خرم به سرانجام مىرسيد كه پیشتر در يادداشتى مستقل به تفصيل نوشتهام. در بيان مقامات معنوى ايشان بگويم زندهياد دكتر محمّد امين رياحى سخت ارادتمندشان بود. دو نوبت به گوش خويش در منزلشان از زبانشان شنيدم علی اصغر فقيهى را از نسل ابوسعيد ابوالخير و بايزيد بسطامى مىناميد. چندانكه وقتى بر سر مزار بايزيد بسطامى رفتم صدق گفته رياحى آشكار شد. زيرا سبزگونگی و حسّ خنكاى ابديّت بر سر هر دو گورگاه احساس مىشد. چند سال بعد از مرگ فقيهى واقعه ای دیگر اتفاق افتاد. شب درگذشت رياحى، استاد فقيهى را ديدم كه بر ساختمانى بلند ايستاده كه دورادور آن را درختان انبوه و سر به فلك كشيدهاى احاطه كرده است. احساس مىكردم منتظر رياحى است. فردا نزديك ظهر بود دكتر على محسنى از ارادتمندان رياحى گفت ايشان ساعت ده صبح در بيمارستان ايرانمهر درگذشتهاند. گفتم خبر دارم! گفت از كجا؟ گفتم ديشب در رؤياى شبانهام.
- اين همه گفته شد بگويم يكى از بهترين روزهاى زندگىام حسّ و حال خوش و سبكبارى بود كه از زمان شنیدن مرگ سروشيار داشتم. نه اینکه از مرگشان شادمان باشم بلکه حس می کردم زنده هستند و روحشان را حاضر و ناظر است. اینکه می دیدم شوق شاگردان براى بركشيدن استاد از يك سو و نوعى حسّ ارتباط معنوى از سوى ديگر پيشدرآمدى بود همان زمان قلم به دست گرفتم و شروع به نوشتن كردم. اين يادداشت نيز كه دومين بخش نوشتهام پس از مرگ ايشان است که به آرامى و روانى سرانجام يافت. اميدوارم روند انتشار آن نيز خوش دست و سبك دست بوده باشد. در اين نوشته كوشيدم كمى بيش از اندازه دادِ سخن بدهم تا ذكر جميلى هم باشد از دیگر كسانى كه ولىنعمتان اين آب و خاكند. سببسازى براى نگهداشت و پاسداشت نامشان و آمرزشخواهى بهينه و بيشينه از پروردگار براى آنان بوده باشد. اينكه برآيند مقاله نيز نهالى باشد كه درختى پُر بر و سايهگستر باشد كه امروزیان و پساامروزيان نيز از آن بهرهمند بوده باشند. زيرا چنانكه پيشتر ياد شد آرزويم اين است به دست شاگردى يا دوستى صاحبدل و البته از زمره اهل صدق و صفا روزگار سپرى شده جمشيد سروشيار براى آيندگان ثبت شود و براى نسلهاى بعد باقى بماند. زيرا ديرازود غبار زمان و فراموشكارى بر آن خواهد نشست و محصول نهایی از عنصر دقّت و صحّت، تهى و به قياس و گمان و وهم سعدىگفته آميخته مىشود. یادش به خیر باد کاظم برگنیسی که اندرزم می داد اگر میخواهم ثبتی نوشتاری از سوانح ایام داشته باشم یک هفته فرصت است این کار انجام شود . پس از این زمان لغزش و خطا بدان رخنه خواهد یافت. ضربالاجل یک هفته دریچه نیز رأی صائبی بود که به کار بسته شد تا یادنامه سروشیار تدوین شود. بر سرهم ديرازود به تعبير فردوسى طوسى، بناها آباد و از جمله شاهكارهاى معمارى اصفهان ز باد و ز باران و از تابش آفتاب خراب مىگردد. امّا سخنِ پاك ماندنى است. فىالمثل به جز كتاب حمزه اصفهانى كه از دستبرد حوادث به دور نماند، از محاسن تمدّنى اصفهان قرن پنجم جز كتابى به همين نام چه اندازه مانده است؟ اميدوارم نوشتهاى ماندگار بوده باشد براى ثبت سروشيار بر صفحه تاريخ روزگار تا به اقتدای شفیعی کدکنی در باره زنده یاد زریاب خویی بگویم دریغا سروشیار! دریغا فرهنگ سپاهان!
- مىدانم سخنم شايد براى برخى به ويژه نااصفهانيان به ويژه پايتختنشينان فرهنگستانى ـ دانشگاهى و شايد ايرانيان برونكشورى در قلمرو ادبيات فارسى و تاريخ، گزافهگويى بوده و از سر احساساتِ خام و زودگذر متعارف پسامرگ استادان برجسته تلقی شود. اميدوارم به تعبير اكبر ايرانى قمى در نقد بنده بر خواجه نصيرالدين طوسى سخنى غير كارشناسانه نگفته باشم. امّا به سبب نيروى ناشناختهاى درونى كه برآيند آزمودههاى سه دهه گذشته در همسنجى درگذشتگان قلمرو علم و ادب و فرهنگ به دستم آمده است. نیز به حكم شور و مهرى كه مظاهرى در دل دانشجويانش نهاده كه مقايسهپذير با بسيارى استادانى نيست كه با آنها محشور بودهام بخت او را همانند همان تقدير شادروان علىاصغر فقيهىاش يافتهام . به باورم به لطف و تفضل الهی نامش در شمار نيكان روزگار باقی خواهد ماند. اميدا گورگاهش مجمع اهل دل باشد. شايد حق نیز همين بود در تخت پولاد نيارامد. او در زنده بودنش هم با تخت و پولاد کاری نداشت. میان باغ رضوان ادبیات از شمار آفرینشهای فردوسی و حافظ بود . پس همچون سهراب سپهری تنش رو به سمت كوير يزد و نايين و كرمان خفت كه بوى ابديّت مىدهد.
- سالهاست باور دارم به سببهای متعددی تهران شهر نفرین شدهای است. می توان شواهد فراوان عقلی و نقلی به دست داد. پس از افتخارات نادرشاه افشار هندگشا و عدالتگستریهای کریمخان برای ایرانیان قاجاریان جز با شومی و تلخکامی نداشته است. شهری را که مردی خونریز و سترون که با قتل عام و کوری کرمانیان و نیز کشتن لطفعلیخان زند به قدرت رسید و تختگاه کرد قتلگاه نخبگان بسیاری کسان طی بیش از دو قرن شد. گویی لطف و کرم و زندگی از ایران رخت بر بست. فرمانهای قتل و تبعید و زندان بیشمار از ـ در آن صادر و البته اجرا شد. به جز ناقاجاریان حتی پادشاهان قاجار هم از این نحوست بیبهره نماندند. آنانی نیزکه جان از مرگی زودهنگام به در بردند یا به غربت غرب و شرق کوچیدند یا تا دم مرگ به کنج گمنامی خزیدند. به تقریب همه فرزانگان از این شهر گزند و بیمهری دیدند. به باور جز با تغییر پایتخت به شهری پرشگون مثل اصفهان یا شیراز مردمان ایران روی خوش نخواهند دید. وجب به وجب خاک و خشت خشت در و دیوار تهران جز از توطئه و فتنه و نفرت حکایت نمیکند. اقامت در این شهر معیاری است برای آن که بخت مساعد و روی خوش از کسی روی برتافته است. این را محمود غزنوی خوب دریافته بود که آوردهاند به وقت عبور از این منطقه روی به سمت دیگر میگردانیده تا شومی دامانش را نگیرد.
به باورم یکی از مزیتهای سروشیار و هم هنگام تیزهوشیهای ایشان این بود که زادگاهش را ترک نکرد. سرنوشت تلخ و شوم آنانکه دیارشان را ترک کردند تا در تهران بمانند به راستی مثنوی هفتاد من کاغذ است. به باورم دست کم آنانکه پس از مرگ پیکرشان از خاک آن بیرون رفت بخت بلندی نسبت به تهران خفتگان داشتهاند. یکی از ویژگیهای منفی این شهر ناسپاسی و به زبان دیگر احترامی صوری و ظاهری است که به شکل دور و تسلسل باطل هماره ادامه دارد. خوشا امیرکبیر که پس از قتل در فین پیکرش هم سهم تهرانیان نشد . از ایران دور ماند تا گواهی باشد که ایرانیان حتی از افغانیان ناسپاستر باشند که جسد سید جمال اسد آبادی را از استانبول به کابل بردند.
هم از این رو باید پذیرفت رابطهاى معنوى كه ميان سروشیار و نیز مريدان و دانشجويانش بود دستكم ميان استادان تهراننشين نيز فراوان نبوده و نيست . حداقل نگارنده این سطور نمونههایش را كم ديده است. مخاطبان اين نوشته را به سرگذشت تلخ دكتر محمّد معين پس از مرگش به كتاب كارنامه محمّد معين تاليف عبدالله نصرى ارجاع مىدهم. نوشته بود پس از مرگ معین ده تن از همكارانش نیز زیر تابوتش نبودند. در باب نماد تاريخنگارى ايران معاصر شادروان فريدون آدميّت نيز از دكتر نصرالله صالحى شنيدم كم از پانزده تن و از جمله على دهباشى و محمّد گلبن در تدفين او شركت كرده بودهاند. بنده نيز در مراسم دفن روانشاد عبدالحسين حائرى حاضر بوده كه به چشم خویش دیده است يك تن از خيل ادباء و فرهنگيان و دانشگاهيان ناجامه شهرتپوش بر سر خاكش حاضر نبودند. نسبت به مردى كه دستكم پنجاه و پنج سال در كتابخانه مجلس به حفظ ميراث كهن اين ديار كوشيد و هفت سال پايانى عمر نيز پس از ايلغارگونه پديد آمده در كتابخانه مجلس شورا دلشكسته به گوشهاى نشست این چنین سخت ناسپاسى و كملطفى شد. فاعتبروا یا اولی الابصار.
- اين مقاله كه به شوق ارجگزارى آن روانشاد به دست گرفتهام از سر حسرت دیدن استادنامان نبوده است. زیرا پساسى سال همنشينى و ارتباط حضورى ـ و اگر دسترسى نبود تلفن و نامه ـ با بزرگان رشتههاى مختلف به ويژه ادبيات و تاريخ است كه از سال 1365ش در دوره دانشجويى تا به امروز همچنان ادامه داشته قلم به دست گرفتهام. دستكم هفتهاى يكبار راهى خانه يكى از كسانى مىشدم كه حس مىكردم ارزش ديدار و صرف وقت دارد خاصه كه ممكن است ديرازود اجل محتوم و البته زماناً نامعلوم از راه برسد و دیدار این جهانی و شاید آن جهانی هم دست ندهد. يكى از تأسّفهاى زندگىام اينكه همنشينى حضورىِ چند تن برايم ممكن نشد كه البتّه برآيندى از غفلت و بخت بستهام بود. يكى دكتر عباس زرياب خويى و ديگر فريدون آدميت و جواد حدیدی بود.
بر سر هم از آغاز جوانى به سبب نادانستهاى دريافته بودم علم شامل دو بخش خوانش مكتوبات و نه هماره از جنس ميراث مكتوب اسلام و ایران و نیز ديگرى رسيدن به حضور صاحبان مكتوبات است. اینکه اگر در دل خاك خفتهاند در برابر آثارشان زانو بزنم و شاید بر سر مزارشان حاضر شوم و اگر زندهاند در سكونتگاهشان به ديدارشان بشتابم. زيرا بسيار اتفاق مىافتاد يك ديدار كوتاه يا شنيدن يك نكته رخ به رخ بيش از صدها صفحه كتاب ارزشمند و برايم با بركت مىشد. پس به یاری تقدیری که موافق افتاد كوشيدم با سرآمدان هررشتهاى ارتباط داشته باشم. از جمله خاطره ديدار اول با زنده دكتر عبدالحسين زرينكوب را در بیست و سه سالگی در آبان 1366ش فراموش نمىكنم كه عصرگاهى به ميانجى مرحوم دكتر ابوالفتح حكيميان ـ دانشيار دانشكده ادبيات و مدير انتشارات دانشگاه ملّى ايران در روزگار پهلوى دوم ـ به حضور ايشان رسيدم. دانشجويان فوقليسانس حضور داشتند. وقتى رسيديم با كمال تعجب ديدم كه ايشان خطاب به آنان گفتند مهمان عزيزى دارم. اگر ممكن است درس تعطيل شود. فروتنى و همهنگام نوستالژى عميقى از چشمان ايشان مىخواندم. به صندلى تكيه ندادند. همچنان نيمخيز نشسته بودند و به پرسشهايم پاسخ مىدادند. ديدم از غرور يا كمدانشىِ استادان دانشكده پزشكى و دندانپزشكى كه همهروزه با آنها ارتباط داشتم خبرى نيست. چندانكه در همسنجى با زرينكوب، فرزانهترين و دانشمندترينشان در نظرم کم رنگ و حقير جلوه مىكردند. غروبگاه كه از سرای استاد بيرون آمدم عهد كردم روی به آسمان ایستادم و عهدی کردم که بقيه عمرم معطوف به زمينهاى باشد كه قلمرو كار اين زرین بوده است. حسّ شوقى كه آن روز در جانم ريشه دوانيد چندان ژرف بود كه تا امروز با نیروی یادسپاری من همجوشی یافته است. در تداوم همين آیند و روند با بزرگانى همچون شادروانان حسين كريمان، محمّدتقى دانشپژوه، بهرام فرهوشى، ایرج افشار، هوشنگ اعلم، کاظم برگنیسی و عبدالحسين حائرى دستكم شش سال هفتگى و از ميان باشندگان محمّدعلى موحد، احمد مهدوى دامغانى، حسن كامشاد، جلال متينى، غلامحسين ابراهيمى دينانى، محمدرضا شفيعى كدكنى، جلال خالقى مطلق و مهدى محقق از آن جملهاند كه كماكان تماسهاى دائمى برقرار است. اين همه گفته شد تا پنداشته نشود به قول قديميها استاد نديدهام. دچار هيجان و احساسات خام شدهام و به ستايش پوشالين مظاهرى پرداختهام.
- روزى به خانه مرحوم هوشنگ اعلم رفته بودم. به ايشان گفتم به باورم بدون اخلاق، علم و تحقيق هيچ ارزشى ندارد. با صراحت ويژهاش گفت: نگو اخلاق بگو تقوا! مقصودشان تقواى مصطلح شرعى نبود بلكه خويشتندارى رفتارى و از جمله انجام پژوهشهاى دقيق و سرهمبندى نشده بود. زيرا شخصيّت درونى هر كس در نوشتهها او تجلّى مىكند. كسى كه غرايزش را رها مىكند در روند تحقيق و نگارش نيز چنين پاكدامنى به كار نمىبندد. هم از اينرو سالهاست دست ارادت به كسى نمىدهم كه صرفاً به القاب پرشكوه مرسوم اين زمانه مزيّن شده باشد. اگر چند ديدار داشته باشم و دریابم کسی تهى از منش انسانى است ارادتی بدو نخواهم داشت و برای همیشه کنارش خواهم گذاشت . برخی بر این باور هستند که مقوله علم از اخلاق جداست. اما فروپاشی اخلاق و گسترش تباهی طی چند دهه اخیر میان کسانی که مشتهر به علم و عالم هستند اثبات لزوم همجوشی منش نیک با دانش و پژوهش نیک است. سخت باور دارم براى ماندگارشدگى راستین و نه چهره ماندگار شدن مرسوم این زمانه بدون كارنامهاى پاك كه ثمره روان پاك بوده باشد نمىتوان زير گنبد دوار و اين طاق زبرجد چندان با نام نيك زنده ماند كه به قول حافظ شيراى جز نكويى اهل كرم نخواهد ماند. يعنى ظروف و مظروف هر دو در عنصر خوبى به تعبير اهل منطق از قوه به فعل رسيده باشد.
- روزى در سال 1382ش پس از آنكه مقالهاى به نام كارنامه فرزانهاى از زمانه در كتاب ماه تاريخ نوشته بودم در حياط كتابخانه مجلس در ميدان بهارستان جوانى فارغالتحصيل كارشناسى ارشد تاريخ كه چند بار او را در مراسمهاى ميراث مكتوب ديده بودم مرا ديد. گفت بيهوده مىكوشيد على اصغر فقيهى را بركشيد. يك آلبويه داشته و به تعبير همو هى كم و زيادش كرده است! به او گفتم خواهش مىكنم يك بار ديگر مقاله را بخوان اگر از ابتداء تا انتهاء در مقام بىنظير بودن علمى او سخنى گفته باشم حق به جانب توست. گفتم نه او را نسبت به احمد كسروى و يا زرينكوب برترى ندادهام. افزودم اينكه ممكن است هر تأليفى در گذر زمان كهنه و كماعتبار يا نوشتهاى ارزشمندتر از آن منتشر شود. امّا آنچه مهم است نخواستن اندرز بودا يعنى دلكندن از بسيارىِ خواستههاى اين جهانى يا پندار نيك و گفتار نيك و كردار نيك زرتشتگفته مهم است. افزودم عنوان نوشتهام نشان مىدهد كه نگاهم معطوف به منشِ او بوده است. نوبت بعد كه در همان مكان مرا ديد گفت بابت آن روز پوزش مىخواهد. مظاهرى هم به باورم به مانند علىاصغر فقيهى متّصف به طهارت درونى بود كه شايد اندر ظلمت شبى، جرعهاى از آب حياتش داده بودهاند كه البتّه هرگز بر زبان نياورد ولى مىشد از سلوكش آن را خواند. اميدوارم روزى كه دههها بعد شاهد حضور حلقه دانشجويان حقشناس و دوستداران راستين او بر سر مزار شريفش باشيم و از زيارتگاههاى اهل ادب در اصفهان شود اين نگره به اثبات برسد. اميدوارم اصفهانيان چندانكه به هنرمندى شهره آفاق هستند و به معمارى و آرايههاى درون خانههاشان سخت اهميّت مىدهند حقّالسّهم جمشيد سروشيارى مظاهرى را نيز از او دريغ نكنند.
- راست اين است هنر اروپاييان طى قرون پيشين همين بوده كه به داشتههايشان از جمله بزرگانشان بهاء دادهاند تا ديگران هم به گاليله، دكارت، شكسپير، گوته و امثال آنها احترام بگذارند. مشهور است روزى يك مسيحى به يكى از سپاه كشندگانِ حسين در روز عاشورا گفته بود ما جاى پای سم الاغ مسيح(ع) را متبرك مىشماريم و شما فرزندزاده پيامبرتان را مىكُشيد. تاريخ ايران را كه ورق بزنيم تکرار این رویه را به سادگی می توان دید. نامهايى همچون عينالقضات، سهروردى، خواجه نظامالملك، قائم مقام فراهانى و اميركبير و آقاخان كرمانى و ديگران از پيش چشمانمان در آيند و روند هستند كه هموطنانشان با آنان نيز چنين رفتاری از جنس بر دار کردن حسنک وزیر كردهاند. اين جز كسانى است كه همچون محمّد بن زكرياى رازى به تير تهمت گرفتار آمده بودهاند. وقتى امروزه كُشتار بىرحمانه داعش و القاعده و طالبان و همردگانشان را در افغانستان و سوريه و عراق و يمن مىبينيم به باورم مايه شرمندگى نام آيين مسلمانى است که صدق گفتار اين مسيحى آشكار مىشود كه به دست خودمان تيشه به ريشههايمان مىزنيم. اینکه راست گفتهاند پیشنیان که گاه علم، حجاب اکبر است که اذا فسد العالم فسد العالم. ترديد ندارم اگر پيامبر اسلام(ص) زنده مىبودند كمترين كارى كه مىكردند اينكه روى از اينگونه كسان برمىتافتند البته اگر همچون كفّار در جنگ بدر به نبرد به آنها برنمىخاستند. اميدوارم مردمان اصفهان با نام و ياد سروشيار چنين نكنند كارى كه تهرانيان با بديعالزمان فروزانفر كردند كه نماد و استوانه ادبيات فارسى معاصر بود. سهمش يك گور ساده هم نبود و به گورش چوب حراج زدند تا به انگیزه سودجویی كس ديگرى در آن دفن شود. آن چنان که فرياد شفيعى كدكنى به آسمان رفت كه به تعبير مهدى اخوان ثالث در كدامين عهد بودست اين چنين؟
- از سوى ديگر به شهر اصفهان و اصفهانيان به سببِ ذهنِ صاف و هوشمندى غريزىشان سخت علاقهمندم. خاك اصفهان به قول فلاسفه هم جوهراً و هم عرضاً تيزهوشكننده اذهان است و شور زندگی در آن موج میزند. سالها پيش به دوستانم مىگفتم به باورم رعيّت اصفهانى كه خواندن و نوشتن نمىداند از بسى فارغالتّحصيلان دانشگاهى مردمان شهرهای دیگر تيزنگرتر و خردمندتر و موىشكافتر است. امّا تاسف اين است كاش استعداد اين مردم به جاى یافتن و انباشتن داشتههاى اين جهانى يا صرف زر عمر براى خلق آثار فناپذير دستى معطوف به منش و دانش و پژوهش مىشد كه آنگاه به باورم اصفهان قطب تصوف و علمى جهان مىشد. شهری که همزمان صفیعلیشاه و حاج امین الضرب اصفهانی از بستر آن بیرون میآید. از آنجا كه علم در اغلب اوقات با فقر مالى همراه است نادرند كسانى که در اصفهان مانند مظاهرى به اين چشمنوازان ظاهرى پشت پا بزنند. در احوال صاحب بن عبّاد وزير اصفهانىتبار و لايق آلبويه آمده كه گفته بوده اگر كسى درخواستى دارد پيش از آنكه پايم به خاك اصفهان برسد طلب كند كه پس از آن ممكن نخواهد شد. امّا تاريخ نشان داده است كه اگر در هر زمينهاى مردمان اين ديار پا به ميدان گذارند رتبه اوّل را كسب خواهند كرد. فراتر از آن كسانى كه اصفهانى نباشند چون مقيم اين شهر شوند از خاك اين اقليم اثر مىپذيرند. ابنسينا از شمار آنهاست كه حدود بيست سال پايانى عمر در اين شهر ماند و مهمترين آثارش كه شهرت جهانى يافتهاند در اين شهر نوشته است. جلال همايى نيز كه شيرازىتبار بود از اين خاك اثر پذيرفت. سرانجام هم در این خاک خفت. خاکی که آرتور پوپ از میان همه سرزمین آمریکا شوق دفن در هشت بهشت داشت که به مرادش رسید. اما ریچارد فرای این آرزویش از قوه به فعل نرسید. نگارنده این سطور نیز هماره به شوق مسیر میان نقش جهان تا هشت بهشت است که به اصفهان روانه میشود. جایی که جسم و روان و خرد در آن به نیرواناواره میرسد. شاید بستری این چنینی بوده که مظهری مظاهرینام از آن برخاسته است.
- بر سر هم به سبب آنكه رشته تحصيلىام ادبيات فارسى نبود. از سوى ديگر مظاهرى با همه پرخوانشى ـ پردانشى از جنبه كارنامه نوشتارى کتاب و مقاله در روند نشر و نشريه كمكار و البته هم از اين رويكرد به دوست دانشمند از دسترفتهام شادروان كاظم برگنيسى همانند بود، نتيجتاً ديرهنگام با آثارشان و ديرهنگامتر با شخص خودشان آشنا شدم. از آغاز شنيده بودم و از رشحه قلمشان خواندم و سرانجام به چشم ديدم مشهور و متّصف به خصيصه دقت و صحّت علمى هستند. سالها گذشت. با تأمّل و همسنجى در نوشتههاى ديگران بود كه به همان نتيجهاى رسيدم که دیگر کارشناسان رسیده بودند. چندانكه چند بار شخصاً به ايشان يادآور شدم اگر در قلمرو ادبيات فارسى، ايران كنونى به دو بخش شمالى و جنوبى تقسيم شود نيمه جنوبى كشور ملكِ طلق جمشيد سروشيار مظاهرى است. به راستى در اين زمينه جز به كس ديگرى به اين اندازه ارادت نداشتم و از ميان خيل اصفهانيان ادبپيشه جز به شوق ديدارشان به اصفهان نمىآمدم كه به ميانجى گلپر نصرى بود. کاش باز هم این دیدارها بار دیگر مثل برنامههای صدا و سیما بارها تکرار میشد.
- شهريور 1382ش مقاله نگارنده اين سطور درباره ذخيره خوارزمشاهى در نشر دانش به چاپ رسيد. آذرماه همان سال بود كه از مسير اصفهان به شهركرد رفتم. مهمان دكتر صادقى بودم كه به تازگى تحصيلاتش را در ادبيات به پايان رسانيده و هيئت علمى دانشكده ادبيات فارسى دانشگاه شهركرد شده بود. مىگفت روزگارى شاگرد مظاهرى بوده است. يادآورم شد مقالهام را ديده بوده و گفته بدم نمىآيد ايشان را ببينم. امّا اين ديدار زودهنگام اتفاق نيفتاد. با خود گفتم چگونه است به مقوله طب علاقمند هستند؟ زان پس دانستم به هر چه در قلمروی ایران کهن و زبان فارسی و میراث مکتوب عربی در این زمینه هم سخت تعلق خاطر دارند خاصه که خالق آن از اکابر ایرانیتبار باشد.
- بيست و ششم تيرماه 1389ش بود كه برگنيسى در سانحهاى دلخراش و البتّه همچنان رازآلود و سر به مهر به اغماء رفت. به سبب رسيدگى نكردن در بيمارستان امام خمينى تهران كه از نزديك شاهد بودم چهار روز بعد درگذشت. در فضاى رسانهاى همين نكتهها نيز از قول من نقل شده بود. دوستى فرابرادرانهاى داشتيم. همه هفته به ديدارش مىرفتم. كمابيش سالهاى آخر همهروزه تماس تلفنى داشتيم. به حكم آنكه معمولاً همه روزه پس از ناهار، ساعت دوى بعدازظهر به من تلفن مىزد همسرم به ايشان لقب آنتىبيوتيك داده بود كه مشهور است با اندرون خالی از طعام نتوان خورد. امّا ايشان انصافا ضدّ حيات نبود. صبحگاهان سىتير كه همسر مرحوم خبر مرگشان را داد، سبب شد پيامد اين خبر تكاندهنده چند هفتهاى گرفتار گرفتگى عضلات بوده باشم و قوه حركت طبيعى از من سلب شود. چند روز بعد محمّدعلى مقدمفر ناشر آثار ايشان به من تلفن زد كه خانمى مىخواهد مقالهاى درباره برگنيسى بنويسم. اجازه خواستند شماره را بدهند كه گفتم مانعى ندارد. دكتر گلپر نصرى بود كه دوره تحصيلات تكميلى را در مقطع دكترا مىگذرانيد و از اصحاب مجله دريچه نيز بود. با همان حال زار و نزار بود كه شكسته بسته چيزى نوشتم كه البته چندان مطبوع طبع خودم نبود. دست بر قضا در روند آمادهسازى چاپ مقاله نيز همان مسير اصفهان ـ شهركرد را مىپيمودم كه تلفنى رفع اشكال مىشد. زيرا به همسرم گفته بودم اين عارضه كه سببش ناجسمانى است جز با سفر درمان نمىشود. به ياد دارم با درد شديد دست به ديوارهاى ميدان نقش جهان مىگذاشتم و آهسته آهسته راه مىرفتم. روز پايان سفر كه عازم خروج از اصفهان بودم به دكتر مظاهرى تلفن زدم كه زيارتشان كنم كه گويا كارى يا كسالتى داشتند و گفتند به اصطلاح مرسوم قاجاريها موكول به نوبه بعد باشد. شش سال بعد بار دیگر به میانجی مجدالدین کیوانی در نشر دریچه دریچهای رو به سمت برگنیسی و البته به حکم درج پیشاپیشاین نوشته از جنبه انتشاریافتگی نادوشیزه گشوده شد.
- اين چنين شد كه به پایندانی دكتر نصرى از شاگردان مخلص و مريد استاد باب تماسهاى تلفنى و حضورى گشوده شد. خاطرات فراوانى دارم كه بخشى از آن را نيز ثبت كردهام. دست بر قضا در همان اوان ارتباط بود كه دريافتم ايشان علاقمند به تقى طبيب كاشى (1256ـ1303هـ) است كه خردادماه 1389ش تصحيح كتاب مسافرت تفليس او را كه به سال 1288هـ قمرى به گرجستان رفته بود انجام داده بودم. خواستند نسخهاى برايشان ارسال دارم كه چنين كردم. يادآورم شدند اوّل بار هم ايشان به ساله 1358ش مقالهاى نوشته و به معرفى اين پزشك كاشانىتبار قاجارى پرداخته بودهاند. افزودند مزار او را نيز در تخته فولاد كشف كردهاند كه فراموش شده بوده است. بخشی از گفت و شنودمان معطوف به این مرد بود که هر دو بدو تعلق خاطر داشتیم. یک بار هم تصویری نادیده از او را برایم فرستادند.
- اين چنين شد كه عيدگاهان و گاه به گاه آدينهگاهان با ايشان تماس تلفنى داشتم كه اغلب اوقات خانوادهشان كه بيشتر دختر خانمشان بودند اعلام مىداشتند كه بيرون اصفهان هستند. امّا دلخوش بودم اينگونه اداى دين مىكردم ولو نمیتوانستم صدایشان را بشنوم. در اين ميانه، گاه مراتب تلفنهاى بىسرانجام را پیامگونه به واسطه گلپر نصرى و ارادت و همزمان فاصلهافكندگيهای شنیداری را به قول مصطلح طلبهها به خدمت شریف ايشان عرضه بدارند كه البته گاه پيشقدم مىشدند و تلفن مىزدند.
- آنچه بيش از هر چيز برايم احترام برانگيز بود ناخودبزرگبينى به ويژه آرامش درونىشان بود كه حس سلوك معنوى از آن استنباط مىشد. نمىدانم تعبير دكتر سعيد شفيعيون درست بود كه شفاها و در جمعی دو نفره يكبار ايشان را با وصف قلندر به من شناسانيد. شوربختانه بسيارى از استادانى كه در تهران مىشناختم برخى و به روايتى اغلبشان به شاخههايى از درخت ممنوعه ناخويشتنداريهاى پندارى ـ گفتارى ـ كردارى زرتشتگفته متّهم مىبودند كه ايشان از اين جنبه برىالذّمه بودند. دستكم نه ديدم و نه شنيدم پاى از دايره فرزانگى و سلامت اخلاقى بيرون گذاشته باشند. اگر وقت را زر یا ناموس هر کس بدانیم هيچگاه احساس نكردم بخواهند از وقت و حاصل زحمات زيردستان و دانشجويان كه به او ارادات مىورزيدند از اين نيّت خالص آنها بهرهكشى يا سوءاستفاده كند كه امروزه به امرى عادّى بدل شده كه بسا استادنامان كتابى كه نامشان بر جلد نقش بسته يك بار نيز مرورگرانه نخواندهاند. حتّى چند نوبت به ایشان پيشنهاد دادم كارهاى مشتركى داشته باشيم محترمانه از كنار آن مىگذشتند. مهمتر از آن اينكه اصلاً مىديدم اساسا برايشان كارنامه شمارگان مقاله و كتاب اهميتى ندارد. به خوبى به اصل قرآنى «الهيكم التكاثر» پى برده بودند كه به «زرتم المقابر» مىانجامد. به باورم به راستی به کشف و شهودی راستین رسیده بود که نخواست تا دم مرگ کسی از این راز سر به مهر خبردار شود. مرگش اما عطرش را در پهنه مکان و زمان پراکند و به یاری پروردگار دیرازود نتایج سحرش آشکار خواهد شد.
- حيرت مىكردم از ميان خيل اصفهانيان فراوانى كه در رشتههاى مختلف با آنها ارتباط داشتم بوداوار بيشينهخواهى داشتههاى اين جهانى را نداشتند كه البتّه اگر هم بود محدود به شوق بىاندازه به كتاب و مجلّه بود. به باورم سروشیار رنجهایش در تورق به پایان می رسید و از آشفتگیهای روزمرگی خود را دور میساخت. وقتى دريافتم به فراوانى از منابع عربى بهره مىگرفته و شوق این زمینه را داشتهاند زان پس بود كه دانستم راز اين طمأنينهاى ژرفی كه از جنس تطمئن القلوب و سخت مشابه مرحوم برگنيسى بود از انس با زبان و ادبيات عرب سرچشمه گرفته است. خوشبختانه هر چه زمان مىگذشت رشته مهر و الفت استوارتر مىشد. فراموش نمىكنم كه چون پاياننامه دكترى دكتر نصرى در زمينه ذخيره خوارزمشاهى كه ايشان هم استاد راهنمایشان بودند از بنده خواستند از كمكرسانى دريغ نكنم. شاید چون مىدانستند از دور دستى بر آتش متون طب كهن دارم. از لحنشان دريافتم مقصودشان آن است كه به قول ادباء ضنّت علمى نداشته باشم كه همه آنچه مىدانم واگويه نكنم. حس دلسوزی برای افزایش کیفیت علمی دانشجویان را از گفتارش حس کردم. اين چنين شد كه مثلث دوستى سهجانبهاى پيش آمد كه دو ضلع آن اصفهانيها بودند و يك ضلعش قمى. البتّه ايشان رأس و قاعده بودند و ما دو تن اضلاع مجاورش مىبوديم.
- چنانكه در يادداشتهايم نوشتهام چند نوبت به ايشان گوشزد كردم شمارى از بزرگان تاريخ علم كه به جرجانى مشهورند از جمله صاحب ذخیره خوارزمشاهی به قرائن متعددی که یافتهام اصفهانىتبار هستند كه شهرتشان از سوى كاتبان تصحيف شده است. از جمله اينكه ممكن است جرجان عربىگردانیده و مختصر شده خوراسگان بوده باشد. ايشان يادآور شدند در اصفهان ناحيهاى به نام خرجان بوده كه در مراصدالاطّلاع از آن ياد شده است که شاید جرجانی از آن منطقه باشد. بر سر هم حس مىكردم شوق بركشيدن اصفهان و اصفهانيان تاريخ را دارند كه از لحن و صدايشان نيز هويدا بود. بعدها شنيدم كه ايشان به جز تلاش در تدوين تواريخ محلّى اصفهان به خوبى پيشينه بيشتر سنگگورهاى تخت فولاد را مىشناختهاند.
- بارها احساس كرده بودم به مقامى والا از عرفان رسيده بودند كه هيچ چيز براى خود نمىخواهند خاصّه شهرت. وقتى صحبت از انتشار كتابى يا مقالهاى مىشد كسى را معرفى مىكردند كه مىتواند همراه مناسبى در اين زمينه باشد. فىالمثل وقتى صحبت از متنبى شد كه خود ايشان هم با اين شاعر انس داشتند پيشنهاد كردند با دكتر محمدرضا ابنالرسول آشنا شوم و مشتركاً آن را انجام دهيم درست يادم نيست تلفن ايشان را به من دادند يا از سوى دكتر ابنالرسول تماس برقرار شد. اگر قول سعدی شیرازی را بپذیریم که بنی آدم اعضای یک پیکرند/یکدیگرند پس می توان گفت ایشان به راستی متخصص و جراح پیوند اعضا به ویژه قلب بودند.
- نخستين ديدار به لطف دكتر نصرى دست داد خردادماهى بود كه به اصفهان رفته بودم. نصرى وقتى ماوقع را شنيد شبانه از شهر بادگیرها حركت كرد تا خود را به نصف جهان برساند. به اصطلاح اصفهانيها براى ناهار فردا وعده گرفت. به مظاهرى هم تلفن زدند. عصرگاه با ادب به سراغ استاد رفتند و ایشان را به خانه پدریشان آوردند. به وقت ديدارِ نخست همآميزى استخوانبندى درشت، موهاى مجعّد و پرپشت، شخصيت مردانه ـ پهلوانانه و البتّه نجيب و اصيلشان كه به فروتنى ناب آميخته شده بود او را هر چه بيشتر از آنچه خوانده و شنيده و ديده بودم نزدم عزيزتر كرد. مهربانانه برايم بستههايى از سوغاتىهاى اصفهان نيز آورده بودند. ساعات ملكوتىگونه و آرامى بود كه امروز بايد حسرت آن را داشته باشم به تعبیر محمود دولت آبادی روزگار مردمان سالخورده سپری میشد. همچنان مىگفتيم و مىشنيديم و گذر زمان احساس نمىشد.
- چون سخن به دوستی و همنشینی با سروشیار رسید در اين زمينه تجربهاى که اگر حمل بر خودستایی نباشد حاصل دهها سال استادبينى و واكاوىِ كتاب طی چهل و چند سال گذشته نيز دارم كه شايد به كار جوانان امروز به ويژه گروه ادبيات فارسى بيايد. اينكه اگر نامهاى شخصيّتهاى ظاهراً باشكوه يا كتابهای باشكوه را شنيدند آزمونی به کار بندند. اینکه اگر به وقت نخستین ارتباط حضوری یا شهودی، در گذر زمان ارزش آن شخص یا نوشته در ذهن و روان كاسته نشود يا بيشتر شود آن پديده لايق نگاهداشتن و تعلق خاطر و ادای احترام است. امّا اگر در اوّلين ديدار يا در ادامه دريافتيم او كوچكتر از آن بوده كه مىپنداشتيم، پس سرابى و فريبى بيش نبوده است. تمثيل آن آفتاب و ماه است كه حقيقتشان بزرگتر از چيزى است كه در دل آسمان مىبينم. به حكم دورى است كه مىتوان تصويرى از آنها را در ذهن ترسيم كرد. مظاهرى از همينگونه كسان بود كه كه از نخستين بار كه نامش را شنيده و مقالهاش را ديده بودم با گذشت زمان پیش چشم و دل ارزشمندتر مىشد. بسااستادان و مؤلّفان و مترجمان كه با چند بار همنشينى دريافتم از شمار شيران عَلَمى هستند كه مولانا گفتهاند كه تندباد ايّام است آنها را به حركت و هيبت در چشم وا مىدارد. دوستى ويراستار و ادبيات خوانده داشتم . مىگفت بسيارند كسانى كه به وقت مرگ باید آثارمتعدّدشان همراه خودشان به خاك سپرده شود. زيرا به وقت زنده بودن با استفاده از روابط به شهرت و بركشيدن خودشان و آثارشان مىكوشيدهاند. پسِ مردنشان كسى نيست كه در ترويجشان بكوشد و بنابراين از درجه اعتبار ساقط مىشود. راست مىگفت كه اينان در زنده بودنشان بیش از حقشان سهم ستاندهاند. دیگر طلبی ندارند که پس از مرگ وصول کنند. حق آن است يادآور قطعه كدوبن و چناری هستند كه منسوب به انورى و ناصرخسرو و ظهير فاريابى است . چون باد مهرگان مرگ و روزگار پسامرگ بر آنها مىوزد معلوم مىشود مرد و نامرد كيست.
- غم غربتى نادانسته در چشم و ذهن ايشان مىيافتم. اين پيشينه و نشانی نوستالژى درونى را در شماری کسان همچون شادروانان زرينكوب، فرهوشى و برگنيسى نیز ديده بودم كه در پس چهره مظاهرى پنهان شده بود . هيچگاه نتوانستم اين پرسش را از حضورشان بپرسم كه سبب آن چيست؟ تا به امروز نيز كسى در اين باره پاسخ درستى نداده است. به باورم به مرحلهاى رسيده كه به حکم فروتنی به خوبى دريافته بودند شاید بسی مقالات یا کتابهای امروزی ميان انبوه كارنامه نوشتارى بزرگان كهن و امروز جهان نمىتواند جايى داشته باشد . همچون كامران فانى و كاظم برگنيسى ترجيح مىدادند در اين عمر به قول بقراط سختكوتاه و دانش دراز دامن، به خوانش فراوان آثار برجسته بسنده كنند. به باورم كارشان بیشتر معطوف به كاشتن بذر اميد و دلگرمى و شوق به كار علمى دقيق در دل دوستان و شاگردانشان بود. همچون مادرى مهربان شده بودند كه خود نمىخورد تا فرزندانش را سير كند. دور نیست بسيار كتاب خريدن و خواندنش بدان سبب بود كه دانشجويانش همچون او انگیزه شوق وافر را از او همچون اخگر اقتباس کنند. ایشان هم مهربانانه لقمههاى علمى به دهانشان میگذاشت و دستشان را میگرفت تا به راه افتند. بر سر هم شخصيت درونىشان و دلسوزىشان براى اصفهان و اصفهانيان و دانشاندوزان دانشگاه اصفهان يادآور شعر مادر ايرج ميرزاست. اشكها و حسرت و دريغاگوييهاى اين چند روزه در فضاى مجازى رسانهاى دليل همين مدّعاست كه اندك اندك شاگردان و همكاران و به ويژه همشهريان دریافتهاند چه اندازه سخت مهربان بوده است. شاید برخی متولیان مصدر امور را نیز به اين فكر انداخته كه حقّش را به درستی ادا نكرده و شايد هم طيفى از كملطفى تا جفا در حقّش روا داشته بودهاند.
- درباره تبارشناسى كه متمايز از بسيارى همشهريانش شده باشد نكتهاى تأمّلپذير وجود دارد. يكى از هستههاى اصلى شهر اصفهان اينكه از خاستگاههاى يهوديان و احتمالاً از زمان كورش كبير بوده چندان دستكم از نامهاى يكى از بخشهاى اصفهان يهوديه بوده است. از سوى ديگر به سبب نزديكى به اقاليم لرنشين كه اصفهان را احاطه كرده كه تا به امروز هم كماكان اين كوچ ادامه دارد نشان مىدهد يكى از اقوام پرشمار ساکن اين ديار لرها هستند. به جز دولتهاى ترك پيشاصفويه، استقرار شاهعبّاس از اوايل قرن يازدهم سبب شد كه رخنهپذيرى فراوانى از تيرههاى مختلف ترك نیز در اصفهان وجود داشته باشد. حضور پربسامد گرجيها و ارامنه در اصفهان به اين تنوع قومی افزوده است. البته هر كدام از اين اقوام ويژگيهاى مشترك رفتارى نيز داشتهاند كه ميان ايرانيان بر سر زبانهااست. امّا شمارى نيز از دل كوير نايين و كرمان و يزد و كاشان به اصفهان مىآمدهاند. به باورم و به سبب معاشرتى كه با شمارى زرتشتيان داشتهام اين نگره در ذهنم ريشه دوانيده و به شمارى دوستان گفتهام که عطف به چهره و منش جمشيد سروشيار مظاهرى مىتوان گفت به سبب آميزهاش شخصیتشان با نجابت اصيل و بسشرمسارىاش بىترديد مىتوان خاستگاه او را از پهنه كوير و مهمتر از آن نژاد ساسانيان و به ظنّ قوى بزرگان آن سلسله دانست كه این گنج در این سده سر بر آورده است. شاید ردپايى از شكوه ايران قديم را به دست دهد. گلپر نصرى نيز پس از ديدن تصوير مادر دكتر مظاهرى پس از مرگشان در صفحه تلگرام به بنده گفتند به ياد سخنم افتادهاند كه مدّتها پيش از مرگ استاد درباره تبار اصیل ایرانی سروشیار به ايشان گفته بودم. ایشان گفتند مادرشان چه شباهت غريبى با چهره زنان زرتشتى دارد. البتّه اين تجربه به سبب سكونت سالهاى اخير نصرى در يزد اهميت پیدا میکند كه همه روزه با كويريان زرتشتىتبار رویارو هستند. يكى ديگر از شواهد اين نظر نيز شوق استاد به ناميدن خويش به اين دو نام شاهنامهاى اساطيرى است كه سندى نيز هست كه دكتر مظاهرى به خوبى تشخيص بوده كه او را از نيستان بريده بودهاند. داستان طوطى و بازرگان را به ياد مىآورد كه طوطيان هندوستان چه پيامى به او دادند.
دستآخر اینکه نعمت کوچکی نصیبش نشده بود که دوست داشته شدنش از سوی دوستدارانش تصنعی نبود. این روزها کم نبودند کسانی که وقتی در صفحه تلگرامی ماتم روزگار چیزی نوشتند این مهرِ نهان خود را از پس چینش واژهها نشان میداد. بنده نیز بیهیچ گزافهای به وقت نوشتن این نوشته، آرامش سرخوشانهای داشتم. حسی سبز و چشمانی آمیخته با اشک، تا ژرفای ارادتم را به مردی ابراز کنم که اکنون رهسپار سفری دور از چشم دوستدارانش شده است. شاید پيش از مرگ در روياهاى شبانه و پس از مرگ ناگزیرپذیرمان ديدار دوبارة ايشان دست دهد. خدایشان بیامرزاد و در بهینهترین جایگاه جای دهاد و همچون دعای سال نو حالش را بهترین احوال گرداناد. ايدون باد.