گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

دهمین سالگرد سفر استاد اعظم قلمرو دانش و فرهنگ …هوشنگ اعلم

از آن سبب که به خواب شبانه و تاویلش سخت باور دارم. نیز چون متون کهن عربی و فارسی  خوابگزارانه  متعددی را تصحیح کرده ام که فقط یکی از آن همه را نشر نی منتشر کرده است حکایتی را به عنوان متمم می نویسم.

یادداشت زیرین را که نوشتم  چند روز پس از جای گرفتن در فضای رسانه ای مجازی، بامدادانی تابستانی شب آدینه ای در یکی از شبهای اعیاد رسمی و  درست بر سر سی امین سالگرد مرگ پدربزرگ مادری ام سید علی اکبر برقعی  که از فرزنگان و خردمندان زمانه بود همان روز او را در رویایی روشن و زنده دیدم به همان هیاتی که  از او در ضمیرم داشتم.  حس می کردم در آپارتمانش هستم.  جایی که مثل خانه های دهه چهل دیوارهایش کرمی رنگ بود. دو مهمان دیگر هم داشت که منتظرش بودند. مدتی نشستم از حمام بیرون آمد  همچون روزگار زنده بودنش که به جمال تن معتقد بود و مبادی آداب ، خود را آراست. روی تختش که نشست  به قول طلاب مدارس قدیمه با او مصافحه یعنی روبوسی  کردم. شوق داشتم که در حضورش هستم … البته در سایه روشن  شک و یقین بودم یعنی اینکه می دیدم زنده است اما نیرویی بود که می گفت مدتهاست او را ندیده ام.

از خواب که برخاستم  حال خوشی داشتم  و مطمئن بودم برایند انتشار این نوشته به  نفس مجرده اش رسیده است. اکنون   خشنودم که پاکی درونش در این جهان خاکی با شستشوی روحش در گرمابه  ملکوتی همراستا شده است. تعبیر خوابم پیوستن او به بهشت برینی است  که در باورهای آینی خویش بدان پایبندیم. در این آدینه بار دیگر برای او بهینه ترین درجات زندگانی آن جهانی را خواستارم. امیدوارم انفاس و دعای او نیز  بدرقه راهم باشد. این است آن مقاله

 

ششم خرداد 1396 ده سال از مرگ استادم زنده یاد هوشنگ خان اعلم (1307 – 1386) می گذرد.

از  ژرفا و پهنای دانش و پژوهش و زباندانی اش  چیزی نمی گویم که دانندگان می دانند و خواهندگان باید خواهان جستن آن  بوده باشند. منش او بود که مرا شیفته اش کرده بود.

در زمینه کارهای علمی اش  به راستی تجسم  عملی و دقیق واژه تقوایی است که در باورهای آیینی هماره  خوانده ایم و شنیده ایم.

دروغ نمی گفت .

کم فروشی نمی کرد.

همچون مدعیان اهل فضل این دیار ، فضل نمی فروخت.

هرگز حس نکردم  در خلوت و جلوت خواص و عوام خود را بر می کشد.

خرد و دانش ناب برایش  اهل حرم  شمرده می شد که به هیچ بهایی  این ناموس حقیقت را نمی فروخت.

فراتر از آن  در اندیشه اش بود وقت خوانندگانش را با افزونه گویی  وول یک کلمه نرباید.

روزی که یک مدخل دائره المعارفی  مرا ویراسته بود مرا نشانید و گفت تا نگفته ام حرفی نمی زنی.  پرسید چرا نوشته ای و حبیش تفلیسی؟ در اینجا این واو چه تغییری در معنا می دهد؟ گفتم هیچ. از سر صفا اندرزم داد که رضوی یک واو اضافه هم ننویس. هم وقت خودت  و هم خواننده را می گیری و هیچ سودی هم در آن نیست .

آنان که مقالاتش را دیده اند می دانند  مصداق گفته خود اوست. مغز است  نه پوست. پس به بارها خواندن می ارزد.

راست آن است تا زنده ام مدیون اویم که مرشد راهم  بود نه در طریق تصوف مرسوم مذموم زبانی بلکه تفلسف مقسوم یونانی  .

هماره آرزو می کردم کاش می توانستم بتوانم  برایش کاری کنم . او را به دیگران خاصه جوانان بشناسانم که جز برای خواص الخواص همان رشته برای عموم مردم گمنام بود. پیشامرگش بختش و بختم نبود و پسا مرگش هم.  در این یادداشت بخشی از آنها را ذیلا یاد می کنم.

شگفتا بر سر دهمین سال و در ماه خرداد برادرش امیرجلال الدین اعلم نیز همچون او در بیمارستان جان سپرد. تنها سه روز به ده سال کامل مانده بود که این دو به هم برسند.

تلخ‌کامی‌های اعلم همانند دقتهای علمی‌اش کم‌مانند بود. چندانکه در زندگی‌اش  که از کسره و فتحه‌ای در تلفظ یک واژه نمی‌گذشت تقدیر با او چنان کرد که هیچ رنجی نیز نماند که او همچون حافظ شیرازی تجربه نکرده بوده باشد.  به راستی دائره المعارف رنجهای محتمل بشری بود که پس از مرگ نیز دامانش را رها نکرد .

می‌نویسم و امیدوارم از این گستاخی قلمی در بگذرد که صرفاً روایت رنج کسانی است که در این  ویران سرای ایران و ایمان می‌خواهند مصداق واژه فیلاسوفیا باشند یعنی دوستداری حکمت ناب نه یدک‌کشی آرایه‌های این جهانی نام عالمان.  اینکه سرانجام بیشنه شان در دو ملک نظم و نثر و مدارس قدیمه و دانشگاههای جدید سر از آزمندی ثروت و قدرت و شهرت و شهوت و بر سر هم فریب خلق سربرآورده اند:

1.‌ با آنکه پدرش اعلم السلطنه طبیب بود و چند زبان‌دان و هنرمند و نقاش و موسیقی‌شناس اما چون آزاده و بخشنده بود فرزندش هوشنگ اعلم از کمترین امکانات مادی محروم مانده بود. به گواهی خودش هماره حسرت داشتن یک دوچرخه را در کودکی تا آخر عمر با خود داشت. حکایتی که از  زبان و قلم خودش گریه به چشمان می نشاند. مصداق ضرب المثل از اسب افتاده شمرده می شدند نه از اصل.

2.دبیرانش در مدرسه و دبیرستان و نیز استادانش در دانشکده با آنکه هوشمند بود و نکته‌سنج به سبب صراحت و صداقتش بارها او را از حق معنوی و حقوق مادی اش محروم می‌کردند. از او کار گل می کشیدند و دست آخر هم  دست رد به سینه‌اش زدند. وقتی اعتراضش به استادش در دانشگاه به سبب نداشتن امکان هزینه تایپ پایان نامه و اینکه با خط خوش نوشته بود و خودش دفتری را دوخته بود و به استاد داده بود و نمره‌اش را نداده بود و  خواسته بود تا کت پاره اش را نشان دهد خودش هم گریسته بود. صحنه‌هایی  زنده که از روایتهای خود اوست . اما همچون  تمامی زندگی اش ، سخت تلخ  بود از جنس همان دریغایی برای یک دوچرخه.

3. کم‌لطفی متولیان علم این مملکت که حدود سال 1349 به سبب آنکه با او همراهی نکرده‌اند و دوره تحصیلی‌ پیشرفته اش را نیمه‌کاره گذاشت. به گواهی شادروان محمد گلبن روزی که او را دید با لباسهایی مندرس از آمریکا به ایران بازگشته بود زیرا به راستی در این مدت جوینده ناب دانش بود. می گفت در طول اقامت حدود ده ساله در آمریکا فقط دو بار به سینما رفته بود.

4.  با آنکه در ردای علمی به راستی استاد اعظم بود اما هرگز به حزبی سیاسی نپیوست. نه به فرامشوخانه فراماسونها رفت و نه به دفتر حرب توده که البته شاید اگر می رفت از خوان  پر برکت روشنفکری روزگار پهلوی و ضد امپریالیستی یا دیندارنمایی پس از انقلاب چهره ماندگار یا عضو فرهنگستان می شد.  به گواهی خودش  ریاست یک کتابخانه و استادی دانشگاه در دوره پهلوی و پساپهلوی را از  دریغ کردند. بعد از انقلاب نیز به اتهامی حقیر و واهی از فرهنگستان زبان و ادب بیرونش رانند و به قول منوچهری دامغانی پرش ببریدند و به کنجی بفکندند. تنگنای مالی او را مجبور کرد حدود ده سال مترجم میرزابنویس شرکتهای خصوصی باشد.

5. هرگز زندگی زناشویی موفقی نداشت و هر بار او را می‌دیدم در خانه‌اش هم تنها بود . گاه به چشم  می دیدم غذای شب خود را از بنیاد دانشنامه به خانه می‌آورد . اینکه وعده ناهارش با چای و بیسکوییت سپری می‌شود زیرا پخت و پز در خانه وقت او را می‌گرفت.

نمی‌توانم این حکایت گزنده را نگویم. روز پیش از مرگش از زن همسایه یعنی همسر منصور رحیمی خواسته بود برای او سوپی تهیه کند برای آنکه به این خانواده فشار مالی نیاید پافشاری کرده بود با پای مرغ برایش سوپ درست کنند. همسر همسایه  می‌گفت وقتی در بیمارستان سجاد اولین قاشق سوپ را گوشه دهانش ریختم نگاهی به من کرد و پیش از آنکه نخستین جرعه سوپ را بیاشامد جان از تنش به در رفت.

تفو بر این چرخ گردون! تفو بر این دیار ایران و رفتارش با صادق ترین و دانشمندترین فرزندانش  که این قصه یادآور حسرت حکیم فردوسی برای لقمه‌ای نان جوست یا اینکه کاش پولی داشت و بره‌ای برای مهمانش می‌کشت. نادانان و کم‌دانشان همه‌چیز را تاراج کردند و یک زندگی ساده را از چنین استادانی سلب کرده اند.

6. رنج تنهایی که تنها برادرش به گواهی خود اعلم که می گفت برادری داشتم از سال 1358 تا زمان مرگش 1386 هرگز به سراغ برادر بزرگتر نیامد. هرگز ندانستم علت چه بوده است و هرگز نتوانستم به خودم اجازه پرسیدن دهم. اما اعلم می گفت حتی اجازه نمی‌دهد پسر برادرم را نیز ببینم. یکی از رنج‌های اعلم این بود که هرگز لذت پدر شدن را نیز نچشید چه برسد به آنکه پسری داشته باشد و حتی بیست و هشت سال در حسرت دیدن برادرزاده ماند و رفت.

7. وقتی اعلم درگذشت گفتم دست‌کم برادرش برای تشییع و یا ختم آمد و یادداشتی درباره مرگش خواهد نوشت اما در هیچ مراسمی نیز ندیدم و نشنیدم که حاضر شده باشد. آیینه عبرتی است برای خردمندان که از چنین پدری دانشمند اعلم السلطنه نام و دو برادر که هر دو در رشته خود صاحب شهرت و امتیاز دقت علمی بودند این فاصله افتاده باشد. خاصه اینکه شادروان امیرجلال‌الدین اعلم از بهترین مترجمان فلسفه غرب در ایران بود. به حکم ریاضیات حیات نتوانستم خودم را راضی کنم به مراسم تشییع و ختم امیر جلال الدین بروم و نرفتم.

8. وقتی درگذشت می‌پنداشتم دکتر غلامعلی حداد عادل که در وقت مراسم ختم او گفت اگر اعلم صد بود امروز استادی در ایران نداریم که از نظر علمی نمره سی بگیرد،  برایش کاری کند. اما وقتی به او گفتم فرهنگ سی و پنج ساله او بر زمین مانده است اعتنایی نکرد و همچنان پس از ده سال هیچیک از آثار علمی اعلم چاپ نشده است.

9. از عجایب روزگار اینکه طی این مدت هر چه کوشیدم مراسمی برگزار شود که آخرین آن را به دکتر محمدباقری پیشنهاد دادم و ایشان سال گذشته استقبال کرد اما باز هم خبری نشد. با آنکه کوشیدم از خویشاوندانش و دوستانش یادداشتهایی بگیرم تا کتابچه‌ای درباره او تدوین شود حتی نتوانستم نشانی و یا تلفن تماسی از همسر و خویشاوندانش پیدا کنم و درخواست من نسبت به تنها خواهرزاده‌ای که از او یافتم بی‌نتیجه ماند و به یک تلفن یک ساعتی محدود ماند.

10. تنها کاری که امروز می‌کنم در این عصر جمعه یادداشتی می‌نویسم تا  شاید ادای دینی  بدو بوده باشد. یاد او را در فضای مجازی گرامی دارم و به روان او درود بفرستم که به تقریب همه جمعه و شاید همه روزه نام او در فضای اتاق من همچون تصویرش حاضر است. نجیب بود و این نجابتش بیش از اندازه بود که ظرفیت هموطنانش باشد. کسی را در عمرم ندیدم که به معنی اخصّ کلمه شیفته دانش باشد و آن را نفروشد جز هوشنگ اعلم . اکنون نمی‌دانم در دنیای پسامرگ این دو برادر به هم خواهند رسید یا نه. چه راست گفته‌بوده‌اند قدیمی‌ها که کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد چه رسد به برادر و چه بعد از مرگ اگر پیش از مرگ نبوده باشد.

11. در خانه اش بر فراز سرش تابلویی بود که آیات قران نوشته بود که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره… از همسایه اش شنیدم شبی از او تفسیر آیه ای را خواسته بود . اعلم هم تا سحر مفاهیمش را برایش بازشکافته بود.. از همو شنیدم که پس از مرگ اعلم می خواسته از اعلم پرسشی بپرسد. می گفت چند شب به این نیت نماز خواندم. یک شب به خواب شبانه ام آمد و از او مشکلم را پرسیدم. می گفت همچون زمان زنده بودنش متشخص با کراوتی پشت میزی نشسته بود و باد قت و شاید حدود یک ساعت واژه را برایم توضیح داد. سخت باور دارم نفس مجرده اعلم هم اینک حاضر است و با چشمان  معصوم و نجیبش نظاره گر است.

12. پس از یزدان یگانه جهان آفرین در این نیمه شب ساعات آغازین شبنه ششم خردادماه 1396ش می خواهم در سرای آخرین او را بیامرزاد و در بهینه ترین جیاگاه جای دهاد که تفسیر این آیه قرآن بود که انما یخشی ا.. من عباده العلما.  ایدون باد

 

0

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

2 پاسخ

  1. مرسی ازاین که کتابش را چاپ کردید و به یادش بودید روحش شاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *