سهراب سپهری
شاید بساشاعران یا شعرشناسان معاصر نخواهند او را برجسته ترین نمونه شعر نو به شمار آورند اما نمی توانند در کامیابی آماری همگانی و پرگستر میان مردمان منکرش باشند. هر چه باشد و هر نامی که بدان داده شود بخت یا تقدیر یا اتفاق در خانه سهراب سپهری را کوبیده است چندانکه در ارزش مادی تابلوهای او در حراجهای هنری نیز در حال حاضر مقام نخست را دارد. شاید بتوان پیش بینی کرد در آینده در کشور ایران نیز دو نماد بزرگ از صنف نگارگران در پهنه فرزانگی آوازه جهانی بیشتری داشته باشند یکی مانی (215- 276م) قرن سومی و دیگری سپهری قرن بیستمی .
اینکه عربزبانهاى پيشين مىگفتهاند اسماء تنزل من السماء. يعنى نامها از آسمانها فرود مىآيد پر بىراه نگفتهاند و بیراهه نرفته اند زیرا برايند زندگى و شعر فردوسى و سعدى و حافظ براى ايرانيان بهشت و نيكبختى و نگهبانى از دستاوردهاى تمدنى به همراه داشته که بسی ممالک و اقوام و زبانها از آن محروم مانده اند.
شعر سپهرى نيز ندايى افلاكى مىنمايد كه ريشه در پیشینه ايران بزرگ دارد که به باورهایی ساده و ناب بدل شده که ویژگی اش اینکه همه زمانی _ همه مکانی است . برای کودک خردسال تا شخص کهنسال در هر شهر و دیار از این روزگار تا سده های پسینی پرشمار مخاطب خودش را دارد. آسمانی است مثل پیام مسیح و داستان شاهنامه و ابیات پرشور مولانا در شمس تبریزی و غزل حافظ و موسیقی موزارت . نگاه او به هويت اساطیری کهن و شاهنامه فرودسى نیز مىپيوندد. شهرتش نوش دارويى شد پس از مرگ سهراب. رستم باب وطن به دست خودش او را قربانى كرد.
در غوغاى پیشاانقلاب – پساانقلاب و خاصه تلاش چند دهه چپگرايان و به شكل اخص تودهايها كه به اقتداى شيوه استالينيستى وابستگان خود را بر مىكشيدند و پيش چشمان مردمان جهان مىنمايانیدند و ناهمراهانشان را منكوب يا بدنام و تمسخر مىكردند و مىكوشيدند به اردوگاه كار اجبارى در سيبرى تاريخ ببرند سپهری اندکی به محاق یا بدنامی رفت ، گرچه هنوز نیز منتقدان دارد. گذشت زمان و خيانت تاريخى آنها سبب خوشنامى پررونق شمارى شد كه همچون فردوسى به شاهستايى متهم شده بودند يا همچون سهراب سپهرى که به نازپروردگى و شازدهبودگى بوداوارانه. چه بختى بلند داشت سهراب كه تنش از شومستان خاك تهران آقامحمدخان قاجارسترون بنیان در كويرستان میان خاك قم كاشان نزدیگ روستاهای چنار و گلستانه آرميد.
بنده هم يكى از مريدان شعر و شعور سهرابم. از سال دوم دبيرستان در سال تحصيلى 1358ـ1359ش كه نمونه شعرش ر ا در كتاب ادبيات فارسى ديدم ذهنم بدو معطوف شد و دست ارادت قلبی بدو داده ام که طی این سی و شش سال کاسته نشده است خاصه وقتى به ميانجى سيد محمد باقر برقعى مولف سخنوران نامى معاصر که برادر مادرم بود از او شنيدم كه زاده قم بوده و از اين سبب همشهرى من است. نکته ای که زان پس دیدم سپهری نیز در زیست نامه خودنگاشت بدان گواهی داده است.
تفاوت شخصيت او با بسيارى كاشانيان و خاصه آرمانگرايى و بخشندگى دست از جنس کریمانه و بی هراس بودن از پایان یافتگی مال و اساسا بی اعتنایی به اندوختن اندوخته این جهانی از سوی او كه داشته هایش را به رایگان می بخشید و شماره انداز ریالی این جهانی نداشت وی را سخت متمايز از بیشتر کاشی تبارهایی می کرد که در قم و کاشان بسیار دیده بودم و می بینم . پس برایم پرسشهایی ذهنی را پیش آورده بود که پاسخش در زاده شدن خودش در قم ساعت دوازده نیمه مهرماه 1307ش به وقت اذان ظهرگاهی یافتم از جنس همان که سپهری گفته است که باد سر گلدسته سرو گفته باشد که البته بار اول و به وقت زاده شدنش سر گلدسته حضرت معصومه گفته شده بوده است .
نمىدانم چه رازى است كه هماره و به شکلی غریب خود را با بيابانىتباران كوير و حاشيه كويرنشینان مانوستر یافته ام و هنوز هم مىيابم. هم از اين روى به شوق كاشان و خاصه سهراب سالها پیش چند ماه چند روز هفته به كاشان مىرفتم. هنوز هم به وقت دلتنگی روانه مزار شریف او می شوم. به جز گورگاهش در مشهد اردهال كه نقطه تعلق خاطر من و آيند و روندگاه من است به سراغ روستاهاى چنار و گلستانه رفتهام و با اهالى آنجا درباره سهراب صحبت و خاطراتى را ثبت كردهام.
به جز اين يادداشتهاى فراوانى درباره سهراب نوشتهام كه اميدوارم روزى منتشر كنم. این هم را خوب می دانم متخصص شعر و كارشناس ادبيات فارسى نيستم و مىدانم كه ديدگاهم شخصى است و دراین زمینه زاغچه سر یک مزرعه هستم که هیچکس شاید دیدگاههایم را جدی نگیرد اما سالهاست سخت بر اين اصل پاى مىفشارم در همسنجى بسيارى شاعران دريافتهام زلالترين و صادقترين شاعران ايران پس از حافظ شيرازى است. ممكن است كه از نظر فن شاعرى مرسوم و درسی به تراز شمارى بزرگان شعر نرسد چندانكه دكتر محمد رضا شفيعى كدكنى به اين نكته اعتقاد دارند و منتقد ستايش و اقبال افراطی و خاصه اختصاص پاياننامهها و مقالات پرشمار دربارهاش و بىاعتنايى به شاعران بزرگ ديگر هستند. اما آنچه حافظ شیرازی آ« نامیده است در سهراب و شعرش هست و با این حسن خداداده کاری هم نمی شود که مستحق بوده است و به زکاتش داده اند.
سالها پيش در اوايل شهرتش در دهه هفتاد، شبى مريم حيدرزاده در برنامه ای تلويزيونى حضور داشت. مجرى برنامه پرسيد به نظر شما بزرگترين شاعر از ميان قدماء و ميان معاصران كدام است؟ پيش از او گفتم مىگويد حافظ و سهراب. پاسخش نیز همين بود. همسرم گفت از كجا دانستى؟ گفتم به حكم روشندلى و ارتباط ار زاه شنيدن و حس ششم و نيز اينكه از جنس لطيف بانوانه و از نوع شاعرانه آن است پژواك روشنى و زلالى شعر شاعران را بهتر از ديدهداران جسمانى دريافت مىكند.
صداقت كيمياگونه سهراب كه آميخته با ادب و خويشتندارى راستين بود كه به نوعى پيشگويى عارفانه از وقایع انجاميد که کمترین آن تخریب محیط زیست و بی اعتنایی به نگهداشت طبیعت بود که سهراب در دهه سی و چهل هشدار داد بود. رخدادهاى سياسى قرن حاضر نیز خاصه رخدادهای پس از انقلاب ایران نشان داد به راستی جق به جانب او بوده ست. مردمانى كه به روشنفكران از جمله چپ سخت اميد بسته بودند سخت نومید شدند. بسیاری نمىدانستند اینان سرابى بيش نيستند و همراستای بمنافع یگانگان. بىهنرتر و ناكارامدتراز خاك دشتهاى اين سرزمين و مادرانش كه بر سر هم چیزی جز طبلى توخالى نبودند ولى بسیار پرصدا. هنوز طنين صداى ضد تودهاى سهراب سپهرى در گوشها موثر مىافتد كه : ايران دشتهاى دلپذير دارد و مادران خوب و روشنفكران بد.
به هر روى سالهاست دو كتاب است كه خشم حاصل روابط اجتماعى روزانهام را مىزدايد: ديوان حافظ و هشت كتاب. همچون يك مرشد معنوى پيرو طريقت سهراب ماندهام. وقتى در تابستان 1370ش چند هفته با غزليات حافظ سرخوش بودم تا سالها بعد و درست بيست بعد نتوانستم با هيچگاه از شعراى كهن زبان پارسى رابطه ای معنوی و درونى برقرار كنم تا از سال 1390ش که با فردوسى اين انس همه روزه برقرار شده و برايم سخت پر بركت بوده است. اما از میان شاعران نوپرداز هیچکدام تا این زمان برایم جای سپهری را نگرفته است. می دانم بسیاری با این اندیشه ام موافق نیستند. اما به باورم از رزوگار حافظ شیرازی تا به امروز هیچ شاعری به اندازه او به زمین خیره نبوده که به گواه خودش حرفهایش مثل یک تکه چمن روشن است. گاه به دوستانم مىگويم هر كس در زندگىاش با رنجها و كاستيهايى روبروست. چهار داروى مؤثر براى چهار درد يافتهام و بدانها ايمان كامل دارم :
اول. اگر كسى حس مىكند ارادهاش را از دست داده و به پوچى رسيده عادت كند دستكم يكصد بيت شاهنامه را هر روز با صداى بلند بخواند و پس از چند ماه آثارش را ببيند. اينكه مثل هر وظيفه ديگر بايد تا پايان عمر تداوم داشته باشد. برخى مىگويند سخت است. نيم فهميم. مىگويم فقط با صداى بلند بخوانيد و همين! مثل يك كشور يا محيط طبيع در آن قدم بزنيد. نخواهيد تملك معنايى پيدا كنيد.
دوم. اگر حس مىكند نابخرد است و از عقل بهرهاى ندارد از سعدى خاصه گلستان بهرهبرگيرد. در خوانش مكرر آن خود را غرق كند گرچه لزوما تمامى مفاهيم را درنيابيد. گلستان و بوستان خردافزايى دارد.
سوم. اگر اندوه شديد سراسر روحتان را فراگرفته است و به دنبال شرابى حلال مىگرديد كه هزينهاش هم بسيار كم و تاثيرش بسيار بوده باشد غزليات مولانا بخوانيد. دوستم محمد مهدى معلمى كه سالهاست به قصد نقادى تصحيح اين ديوان از سوى شادروان بديعالزمان فروزانفر با اين كتاب انس يافته به من مىگويد وقتى تنها يك غزل را مىخوانم از شدت سردرد فرداى آن روز بيچاره مىشوم. به او مىگويم زيرا خاصيت سكرآورى دراد البته از جنس ناديدنى. شايد به همين سبب شرح آن غير ممكن است زيرا شارح در ميان درياى باده مىفتد و از خود بىخود مىشود. كاظم برگنيسى مىگفت اگر تا پايان عمر موفق شوم سيصد غزل را تفسير كنم هنر كردهام كه مرگ زودهنگامش همين بخت را از او گرفت. هم از او شنيدم كه در هيچگاه از زبانهاى دنيا حتى عربى مشابه مثنوى معنوى مولانا يافته نيم شود. دور نيست هيچ قومى جز پارسىزبانان از اين شراب بهرهمند نيستند. چون در ترجمه اين شراب خراب مىشود پس به ناچار بايد فارسى را خوب بياموزند. شنيدم يكى از عربزبانها يا دانشمندان غربى به يك ستاد ايرانى گفته بود: خوشا به حال شما كه مىتوانيد مولانا را بخوانيد و بفهميد.
چهارمين مشكل هم آتش درون و خشم و و التهاب حاصل زندگى نو و كثرتزدگى است كه به باورم با غزل حافظ فرو مىنشيند. به باورم همچون آب سخت سردى است در تابستانى سخت گرم. تا ژرفاى ذهن و روح رخنه مىكند تا آتش هواپرستى و غرور را فرونشاند. اما از سوى ديگر انفعالپذيرى نيم دهد بلكه آرمانكرا و كمالطلب مب نمايد. نگارنده اين سطور از كودكى با حافظ دلخوش مىبوده و خاصه از تابستان 1370ش به بعد و آثارش را در زندگى روزمره ديده است. راستش هرگز نتوانستهام به جز فردوسی طوسی سهراب سپهرى با هيچ شاعر معاصر ديگرى رابطه درونى پيدا كنم. شايد عيب از بنده باشد. نمىدانم. معتقدم بزودى مكتب شعر قرن ما به دو دسته سپهرىگرايان و ناسپهرىگرايان دستهبندى خواهد شد.
روزى سالها پيش و دقيقآ بیست و هفتم شهریورماه 1386ش در كتابخانه آستانه معصومه قم مشغول بازبينى آرشيوشان بودم. سالنامهاى ديدم كه متعلق به سال تحصيلى 1335ـ1336ش دبيرستان خرد تهران بود. اينكه ياد شده بود در اوايل سلطنت مظفرالدين شاه قاجار مدرسهاى در سال 1319ه / 1280ش تاسيس شده بوده است. محمود رازى موسس دبيرستان زاده مورخ 1274 ياد شده بوده. جالب اينكه در سالنامهاى ديگر به نام سالنامه دبيرستان علميه در سال تحصيلى 1326ـ1327ش نام سهراب سپهرى متولد 1297ش كرمان را ديدم كه اين شخص درست ده سال بزرگتر از سهراب سپهرى متولد 1307ش كاشان بوده است. به هر روى در سالنامه دبيرستان خرد، ص 79 شعرى از سهراب سپهرى با نام نوسان سياه همراه با عكى از روزگار جوانى شاعر چاپ شده بود. در فهرست عناوين هشت كتاب نبود. نكتهاى كه نشان مىدهد ميان سهراب سپهرى و دبيرستانى رابطهاى دوستانه يا خويشاوندى برقرار بوده است. پس از بازبينى دريافتم همان شعر «آن برتر» است كه در صص 154ـ155 چاپ طهورى چاپ شده است كه علاقمندان مىتوانند با همسنجى اين دو به سير تكاملى شعر سپهرى بپردازند. اما افزون بر نام شهر بخشهايى حذف و اضافه و تغيير يافتهاند كه به سياق حروفنگارى اصل متن درج مىشود :
نوسان سياه
به كناره تپه شب رسيد
با طنين روشن پايش رؤيايم شكست
كاروانكش دور دست!
دستم را در تاريكى اندوهى بالا بردم
و كهكشان تهى تنهايى را نشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود.
افسانه طنين كاروانها را نشان دادم
و تابش بىراههها
و بيكران ريگستان سكوت را
و او
پيكرهاش خاموشى بود
لالايى اندوهى بر ما وزيد
نوسان سياه نگاهش با زمزمه سبز علفها آميخت
و ناگاه
جرقه لبخندى از آتش لبهايش پريد
در ته چشمانش، تصوير تپه شب فروريخت.
و من
در شكوه تنهايى
فراموشى صدا بر لبهايم بود.