اشارت پزشکی دیندارانه در تاریخ ادبیات فارسی
در کشورهای شرقی که منتقد و نقاد و بر ملا کردن حقایق یا به تعبیر حافظ هویدا کردن اسرار جرم است ولو اجتماعی و اخلاقی باشد و سر بر بالای درا می رود یعنی افشاکننده رازها بهای گزافی می پردازد که انگ خیانت و دست کم جنون و الحاد است توسل به طنز و مطایبه از راهکارهاست. در سالیان اخیر نیز پزشکان ایران نقادی را بر نتافته و به جای قداست طب همچنان بر قداست طبیبان پای می فشارند. به تعبیر اهل منطق و فلسفه کهن میان انگیزه و انگیخته تفاوتی ننهاده اند. به سفسطه روی آورده اند. سند زیرین نشان می دهد در طول نه سده پس از اسلام هماره پزشکان از سوی شاعران و نویسندگان و گروههای مختلف به چالش کشیده شده اند .
نگارنده این سطور در خوانشهایش دریافته ملاصدرای شیرازی نیز در مقام یک فیلسوف سده یازدهمی در رساله سه اصل اطبای آن زمان را پیروان جالینوس و غیرمعتقد به خداوند یگانه و رستاخیز خوانده و بر آنها سخت تاخته است که البته سخت تامل پذیر است. گزارش آن را در مقدمه مجموعه پنج جلدی دانشنامه ای مقدماتی در اصطلاحات پزشکی کهن به دست داده ام.
چند هفته پیش با دکتر جمشید سروشیار مظاهری استاد برجسته و دانشمند دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان صحبت از شادروان دکتر عبدالباقی نواب بود که پزشک و از بنیانگزاران دانشگاه اصفهان بوه که مدتی هم ریاست دانشکده ادبیات را به عهده داشته اند. پیش از زبان دکتر علی محسنی شاگرد ایشان نیز ادب و هنر و منش انسانی نواب را شنیده بودم. دکتر مظاهری می گفت دکتر نواب نیز به شیرینی گفته بودند گفته بودند نود درصد بیماران را ما می کشیم و ده درصد را عزراییل. بر زبر سر سخن خویش بازآییم.
سالها پیش متون فارسی را برای کاوش مطالب مشتمل بر طب و تاریخ اطباء میخواندم. یکی از آنها لطائفالطوائف تألیف مولانا فخرالدین علی صفی (م939هـ) بود که محتملا بیشتر عمرش در جغرافیای افغانستان امروزی سپری شد و در آخر عمر به وقتی که به تعبیر خودش بهشت غرجستان به جهنم سوزان بدل شد فخرالدین علی از معرکه گریخت. دیگرباره به سوی هرات رهسپار گردید ولی صدماتی که در این چند ساله دیده بود و نیز خستگی و کوفتگی راه صعبالعبور غرجستان دست به دست هم داده او را از پای درآوردند تا دست آخر احلش در حوالی هرات به سر آمد. آنگاه پیکرش را به شهر برده و دفن کردند. وی به هنگام مرگ جدود شصت و سه سال داشت. به ظن قوی و عطف به جغرافیای افغانستان و هندوستان و شرق ایران حنفی مذهب بوده اما گرایشهای شیعی در او اندک نیست چندانکه برخی همچون صاحب ریاض العلماء و روضات الجنات او را از شیعیان برشمردهاند. محتویات کتاب لطائف الطوائف از شواهدی است که اثبات می کند دستکم از اهلسنت متعصب خاصه حنفیان تندرو نبوده است.
بخش زیرین پارههای پزشکیوارانه کتاب است که علیرغم اعتقادات اهل سنت مولف به سبب ارتباط با پیشوایان دینی از شدت طنز سخت کاسته شده است . باورهایی که در بستری از تاریخ و تمدن اسلامی از گذشته تا به روزگار کاشفی پیش آمده و به دست او رسیده بوده است. به باورم از تذکره حمدونیه یا منابع آن بهره مند بوده است. این کتاب یادگاری از سده دهم هجری استمشتمل بر لطائف که تا سده دهم نمونه مشابه زیادی نداشته است. برای این مؤلف که دستکم با این کتاب شیرینگفتارش لحظههای تلخ مردمان زمانه و ادوار بعد را نیز سخت کاسته از خدای بزرگ آمرزش میطلبیم. متن یاد شده به سعی شادروان احمد گلچین معانی ویراسته و به سال 1336ش منتشر شده است .
در كتاب رياض القدس كه مشتمل است بر هزار حكايت آورده كه روزى امام (=موسى كاظم) بيمار شد. جهودى طبيب را آوردند تا معالجه كند. حضرتِ امام فرمود: يك لحظه باش كه مرا دوستى است تا با وى مشورت كنم. پس روى از وى بگردانيد و بر دستِ راست، روى به قبله آورد و اين دو بيت بخواند :
أنت امرضتنى و أنت طبيبي فتفضّل بنظرة يا حبيبي
و اسقى من شراب ودّك كأسآ ثمّ زدني حلاوة التقريب
معنىِ بيتِ اوّل اين است كه تو اى بار خداى! بيمار ساختهاى مرا و تويى طبيبِ من. پس فضل كن به يك نَظَر، اى دوستِ من! و معنى بيت دوم اين است كه بپيماى از شرابِ دوستى خود بر من كاسهاى، بعد از آن زياده كن شيرينىِ نزديك گردانيدن مرا به حضرتِ خود.
هنوز امام اين ابيات را تمام نكرده بود كه اثرِ صحّت در بشره مباركش ظاهر شد و فىالفور مرض به كُلّى زايل گشت و طبيبِ جهود حيران مىنگريست و بعد از مشاهده آن حال، گفت: اى امام! اوّل گمان من آن بود كه تو بيمارى و من طبيب، اكنون متحقّق شد كه من بيمارم و تو طبيب. علاجِ من كن. امام، اسلام بر او عرضه كرد و مسلمان شد.
روزى امام كاظم ـعليهالسلام ـ شنيد كه كسى از خدا مرگ مىخواست، گفت: اى مرد! ميانِ تو و خدا قرابت و محبّت تمام است كه از اشتياقِ او مرگ مىطلبى؟ گفت: نَىْ. فرمود: فأنت إذا تمنّى هلاك الأبد. يعنى پس تو در اين مقام آرزو مىكنى هلاك جاودانى را.
روزى هارونُ الرّشيد به امام گفت: فَدَك را محدود كن تا به تو بازگذارم كه مىدانم در بابِ آن بر اهل بيت ظلم رفته است و مرا يقين شده كه آن قريه حقّ بنىفاطمه است.
امام گفت كه اگر محدود كنم، چنانكه حقّ اوست. دانم كه تو را دل يارى ندهد تا آن را به من باز گذارى. هارون سوگند ياد كرد كه بازگذارم. امام فرمود كه اوّلِ آن عدن است. رنگ هارون از اين سخن بگشت. گفت: ديگر. امام فرمود كه حدّ ثانى سمرقند است. رنگ هارون زرد شد. گفت: ديگر. امام فرمود: حدِّ ثالث افريقيه مغرب است. رنگِ هارون از زردى به سرخى گشت از غايتِ غضب. گفت: ديگر. امام فرمود كه حدّ رابع درياى ارمنيّه است. رنگ هارون از سرخى به سياهى گشت از بس كه تيره و غليظ شد. مدّتى مَديد سر در پيش افكند، بعد از آن سر برآورد و گفت: اى كاظم! تو حدودِ ممالك مرا نام بُردى يعنى آنچه از ممالك در حيطه تصرّفِ توست، حقِّ بنىفاطمه است، و بنىعباس به ظُلم غَصْب كردهاند. امام فرمود: اى هارون! من اوّل تو را گفتم كه بدين تحديد راضى نخواهى شد و تو از من نشنيدى.
بعد از اين قضيه هارون با امام، دل بد كرد و به قصدِ قتلِ او ميان برست و يحيى بن خالد برمكى از هارون اين داعيه دريافت و به منع او و حمايت امام برخاست. بعد از چند گاه امام را دانهاى از كف دست مبارك برآمد و فرمود كه اين نشانه وفاتِ ائمه اهل بيت است و در آن نزديكى وفات يافت. و گويند به زَهرِ هارون شهيد گرديد. و هارون، يحيى را از جهتِ حمايت امام به قتل رسانيد.[1]
در بعضى تواريخ آوردهاند كه روزى امام (=على نقى) به مجلسِ متوكّل درآمد و پهلوىِ وى بنشست. متوكّل در دستارِ امام نگريست، ديد كه به غايتْ قُماشِ آن نَفيس است.
از روىِ تعرّض گفت: اى هادى! اين دستار كه بر سر دارى به چند خريدهاى؟
فرمود: آن كس كه براى من آورده به پانصد دِرَمِ نقره خريده است.
متوكّل گفت: اسراف كردهاى كه دستارى به پانصد درم نقره بر سر نهادهاى.
امام گفت: من شنيدهام كه تو در اين ايّام، كنيزكِ جَميلهاى به هزار دينار زرِ سرخ خريدهاى.
متوكّل گفت: همچنان است كه شنيدهاى.
امام فرمود: من به پانصد درم نقره دستارى گرفتهام به جهت شريفترينِ اعضاى خود و تو به هزار دينار زرِ سرخ، كنيزكى خريدهاى از براىِ خسيسترين اعضاىِ خود. انصاف ده كه اسراف در كدام است؟
متوكّل به غايت خجل و منفعل گشت و گفت: انصاف آن است كه ما را در تعرّضِ بنىهاشم صرفه نيست و بفرمود تا صد هزار درم صله اين جواب آوردند و به خدّامِ امام تسليم كردند.
روزى متوكّل دُمَلى بزرگ برآورده بود بر عضوى كه خطر عظيم داشت و سر نمىكرد و از غايتِ دردمندى در تبِ مُحْرَق افتاده بود و اطبّاء از معالجه فرومانده بودند. مادرِ متوكّل به حضرتِ امام ارادتِ تمام داشت. كسى نزد او فرستاد و از روى نيازمندى، استعلاج كرد.
امام فرمود كه روغنِ گوسفند با گُلاب بياميزند و بر آن دُمَل نهند تا درد ساكن شود و سر بُگشايد. اين سخن به متوكّل عرض كردند وقتى كه اطبّاء حاضر بودند. بر آن معالجه بخنديدند و آن دواء را نپسنديدند. اين خبر به مادرِ متوكّل رسيد. اطبّاء را ناسزاىِ فاحش گفت و خود بيامد و ايشان را از پيش متوكّل به زجر و عنف تمام اخراج كرد و به دستِ خود آن بساخت و بر دُمَلِ متوكّل نهاد. فىالفور درد فرونشست و اثرِ صحّت در زمان ظاهر شد و فىالحال سرِ دُمَل بگشاد و موادِّ فاسده دفع شد. متوكّل هم در آن روز، ده هزار مثقال زرِ سرخ مسكوك درهميان كرد و مُهر خاصّه خود بر آن نهاد و به طريقِ نياز براى براى امام فرستاد.
بعد از چند روز، حاسدان به عرضِ متوكّل رسانيدند كه امام داعيه خلافت دارد و هر زرى كه شما به طريق نذر به وى مىدهيد، همه را به اسلحه مىدهد
و تمامِ شيعيانِ وى و شيعيانِ پدرِ وى بر دستِ او بيعت كردهاند و در دَم، خروج خواهد كرد و فتنهاى عظيم قائم خواهد ساخت.
متوكّل ظنّ بد بُرد و شبى سعيدِ حاجب را گفت: نردبانى بِبَر و از راه بام، نيمهشب بر هادى در آى و ببين كه در چه كار است و در خانههاى او و خلوتخانه خاصّ او از اسلحه و اسباب و ادوات سلطنت آنچه يابى، بردار و نزد من آر.
سعيد با چند خادم نردبانى گرفته، بيامد و بر ديوار خانه امام نهاده. از راه بام با چند كس به ميانِ سراىِ امام فرود آمد. اتفاقآ آن شب به غايت تاريك بود و سعيد نمىدانست كه به كدام خانه درآيد و چگونه تفحّصِ حال نمايد. ناگاه امام از درونِ خلوتخانه خود آواز داد كه اِى سعيد! همانجا باش تا براىِ تو چراغى فرستم. سعيد، متحيّر شد كه امام از كجا دانست كه من آمدهام. بعد از ساعتى خادم آمد و چراغى افروخته و يك دسته كليد آورد و گفت: امام فرمود كه تمامِ خانههاى ما را تفحّص كن و هر چه يابى كه از جنسِ اسلحه باشد و آلتِ حرب، برگير و بعد از آن نزدِ ما آى.
پس خادم يكيكِ خانهها را در گشاد و سعيد در آمد و هيچ چيز از آنچه مىجُست، نيافت. پس نزدِ امام آمد و چون به خلوتخانه او قدم نهاد ديد حَصيرى افكنده و مصلّايى بر آن گسترده و امام روى به قبله نشسته و بر كنارِ مصلّى شمشيرِ بست در غلاف نهاده و هميان ده هزار دينار زر متوكّل هم به مُهر او در گوشه خلوتخانه افتاده.
امام فرمود كه از اسبابِ سلطنت در اين خلوتخانه، اين شمشير و اين زر است كه در اين روزها متوكّل فرستاده. اين هر دو را بردار و پيشِ او بِبَر تا حقيقتِ حالِ ساعيان و حسودان بر او مكشوف گردد.
سعيد آن شمشير و هميان را گرفته، پيش متوكّل آورد و قصّه را مشروح بازگفت. چون متوكّل هميان را به مُهرِ خود ديد، به غايتْ خجل و منفعل شد و از كرده پشيمان گرديد و چندى را از آن ساعيان به سياست رسانيد و ده هزار مثقال زر در هميان ديگر كرد و هر دو هميان را به خدمتِ امام فرستاد و عذرِ بسيار خواست.[2]
سليمان بن عبدالملك از طاعون گريخت. به وى نوشتند: قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت أو القتل و إذا لاتمتعون إلّا قليلا يعنى بگو اى محمّد(ص) منافقان را كه سود نمىدارد شما را از گريختن، اگر بگريزيد از مرگ يا از كُشتن. و آن هنگام كه بگريزيد متمتّع و برخوردار نخواهيد شد، مگر زمانى قليل. سليمان در جواب نوشت: ذاك قليل نريد ما آن زمانِ قليل را مىخواهيم. يعنى زمانِ حيات، مغتنم است، هر چند قليل باشد.[3]
مأمون الرشيد را روزى چند گِل خوردن عادت شده بود و از آن جهت، مرضهاىِ مُهلك عارض شده بود و هر چند اطبّاء سعى نمودند و معالجت فرمودند از آن عادت نگشت و از سرِ آن خصلت درنگذشت تا كارِ او به سر حدِّ نااميدى رسيد. آخر اَقرباىِ او به حضرتِ امام رضا(ع) رجوع كردند و استغاثه نمودند و گفتند: يابن رسولالله! اطبّاء عاجز شدهاند. وقتِ عنايت است. اگر تو معالجه آن نكنى، هلاك مىشود. امام نزدِ او آمد وقتى كه بر بستر، زار و نزار افتاده بود. گفت: اى مأمون! تو مردى عاقلى و دانا و مدبّر و صاحبِ رأى. و ملوك را عَزْمهاىِ درست و همّتهاىِ بلند مىباشد كه در هر چه عزم كنند، از آن برنگردند و بر هر چه همّت گمارند آن را پيش بَرَند. فأين عزمة من عزمات الملوك؟ پس كجاست آن عزم درست كه پادشاهان را مىباشد كه هيچكس آن را تغيير نمىتواند داد؟ پس اگر اين راست است تو كه از ملوكِ بزرگى، عزم بر ناخوردنِ گِل جزم كُن و همّت بر آن گمار كه ديگر پيرامونِ اين كار نگردى. مأمون از سخن امام متأثّر شد و بر تركِ آن خصلت، عزم جزم كرد و هر چند در آن دو سه روز طبع وى گل طلبيد و خاطرش به آن كشيد به قوّتِ عزمِ درست، آن كششِ طبع را منع كرد و آن وسوسه را نفى نمود و به بركتِ انفاس امام از آن بليه خلاص شد و صحّت يافت.[4]
حكيمى فاضل و طبيبى حاذق به مجلس خليفه بغداد آمد و گفت: براى تو سه تُحفه آوردهام كه جز مَلِك را نشايد.
فرمود: آن كدام است؟
گفت: اوّل خضابى كه موىِ سپيد را سياه سازد بر وجهى كه ديگر سپيد نشود. دوم، معجونى كه هر چند كسى طعام غليظ خورَد، معده گران نشود و آن طعامْ هضمِ صحيح يابد. سوم، تركيبى كه تناولِ آن پشت و كمر را قوى سازد و تقويتِ باه كند به مثابهاى كه هر چند شهوت برانَد ضَعْفْ طارى نشود.
خليفه زمانى تأمّل كرد. پس گفت: اى حكيم! پيش از اين سخنان، قدرِ تو بر من بيش از اين نبود و من تو را دانا گمان مىداشتم و عاقل مىپنداشتم، امّا خضابى كه گفتى سرمايه فريب و غرور است، چه سياهىِ مو، ظلمت و سپيدىِ آن نور است. زهى مغرور كسى كه در آن كوشد كه نور را به ظلمت بپوشد و امّا معجونى كه ذِكر كردى، من از آن قبيل نيستم كه طعام بسيار خورَم و به آن گيرم، چه از آن ناخوشتر كه هر لحظه به جايى بايد رفت كه در او ناديدنى بايد ديد و ناشنيدنى بايد شنيد و نابوييدنى بايد بوييد. امّا تركيبى كه نام بردى، مباشرت با زنان و افراط در آن و مبالغه شهوت، شعبهاى است از جنون و شيوهاى است از دايره خِرَد بيرون و به غايت، نامناسب است كه خليفه روىِ زمين پيشِ زنى به دو زانو درآيد و تملّق و چاپلوسى نمايد؟[5]
حكيم جالينوس در راهى مىرفت. جوانى صاحبْ جمال پيش آمد. حكيم از او سؤالى كرد. جوابى درشت بازداد و ترشرويى كرد، حكيم گفت: إناء ذهب فيه خلّ. ظرفى است زرّين كه سركه در اوست.
بقراط حكيم، سخن در حكمت مىگفت. جاهلى با وى معارض شد و گفت : مردم اين سخن از تو قبول نمىكنند و مُسَلَّم نمىدارند. حكيم گفت: سخن مىبايد كه در نَفْسُ الاَمر صحيح و صواب باشد. بر من لازم نيست كه مردم را تكليف كنم كه از من قبول كنند.[6]
جهودى از حكيمى پرسيد كه خداى تعالى در كلامى كه به ابوالقاسم محمّد مصطفى(ص) فرستاده گفته است: و لا رطب و لا يابس إلّا في كتاب مبين. از تَر و خشك هيچ چيز نيست، مگر آنكه در كتاب روشن، يعنى كلامالله واقع است. اكنون بگو كه علم طبّ در كجا واقع است؟
گفت: آنجا كه فرموده است: كلوا و اشربوا و لاتسرفوا. بخوريد و بياشاميد و اسراف مكنيد. يعنى بسيار مخوريد، چه سرِ همه بيماريها بسيار خوردن است.
از حكيمى سؤال كردند كه كدام طعام اَطيَب و اَلَذّ است؟ گفت: جوع يعنى گرسنگى كه چون غالب شود، هر طعام كه خورَد اَطيب نمايد و در ذائقهاش لذيذ آيد.
از حكيمى پرسيدند: وقتِ طعام خوردن كى است؟
گفت: غنى را وقتى كه گرسنه شود و فقير را وقتى بيابد.
در نوادر ثعلبى آورده كه حكيم شراب نمىخورد. گفتند: سبب چيست؟گفت : لااشرب ما يشرب عقلى. نياشامم چيزى را كه مىآشامد عقلِ مرا.
عبّاس بن مرداس از بزرگانِ عرب است. از او پرسيدند كه چرا هرگز شراب نمىخورى؟ گفت: اكره ان اصبح سيّد القوم و امسى سفيههم. مكروه مىدارم آن را كه صباح كنم در حالى كه سيّدِ قوم باشم و شام كنم در حالتى كه سفيهِ ايشان باشم. چه آخر شراب، سر به سفاهت و عربده و بىاعتدالى و بىعقلى باز نهد.
پادشاهى، حكيمى را به اختيارِ او نگذاشت و شراب داد و در مستى از او سخنان بيهوده و پريشان سر زد. چون با خود آمد او را بر آن كلمات ملامت كردند كه از طريقه عقل نبود آنچه از تو ظاهر شد.
گفت: ما انا قلته و لكن قاله الّذي كلّفنى بشربه. يعنى نه من گفتم، آنچه گفتم و ليكن آن را كسى گفت كه مرا تكليفِ شراب كرد.
از حكيمى سؤال كردند كه چرا تركِ شراب و صحبتِ شرابخواران كردهاى؟حكيم در جوابِ سايل اين دو بيت بگفت :
تَرَكتُ الشراب و شرابه و كنت حريفآ لمن عابه
شراب يسدّ سبيل الرشاد و يفتح للشربه ابوابه
در بيت اوّل مىگويد: تركِ شراب و شرابخواران كردم و هستم حريفِ موافق، آن را كه عيب شراب كند. و در بيت دوم مىگويد: شراب فرو مىبندد راهِ راست را و برمىگشايد براى بدى درهاى خود را.[7]
[1] . لطائف الطوائف، صص 50 ـ 51.
[2] . لطائف الطوائف، صص 57 ـ 58.
[3] . لطائف الطوائف، ص69.
[4] . لطائف الطوائف، ص75.
[5] . لطائف الطوائف، صص77 ـ 78.
[6] . لطائف الطوائف، صص193 ـ 194.
[7] . لطائف الطوائف، صص 197 ـ 199.