خاطرات ملکوتی(5)
در میان استادان و دوستانم که نامشان در این مجموعه نوشتهها یاد شده دستکم سه تن در سن پیش از ده سال پدر را در شهر قم از دست داده بودهاند. نخست شادروان دکتر حسین شهیدزاده که در حدود 1307ش در سن شش سالگی و دکتر علی محسنی در سال 1324ش در سن نه سالگی و سید علی ملکوتی فرهنگی شهروند قم در حدود نه سالگی چنین تجربهای داشته و آن را ثبت کردهاند. یادداشت زیرین به درخواست نگارنده این سطور سید حسین رضوی برقعی از سوی جناب علی ملکوتی نوشته و ارسال شده است. چهارشنبه ظهر یکم مردادماه 1399ش از تهران به قم رسید. به راستی صداقت ایشان در بیان مطالب ولو در باره پدری که هفتاد و دو سال پیش درگذشته گواهی است از سلامت نفس و اصالت تبار و منش ایشان که باید الگوی خوانندگان بوده باشد. آنچه هست با برخی اصلاحات دستوری ـ ویرایشی از تراوش قلم ایشان است. برای ایشان تندرستی و کامیابی و برای والدینش غفران الهی میطلبم.
روز مرگ پدر
صبح دوم اردیبهشت 1327ش
آن روز مادرم از خواب صدایم زد که آماده شوم بروم مدرسه.
از خواب که پا شدم پدر توی رختخوابش بود. تا مرا دید آرام و با ناله گفت: بچهام رنگش پریده. رنگ زرد یتیمی بر چهرهاش نشسته. حرفهایش را میشنیدم. آماده رفتن به مدرسه شدم. راه افتادم. مدرسه حکمت قم در کوچه اعتضادالدوله بعد از حمام اتابکی بود.
از چند روز پیش حال پدرم مناسب نبود. ضعف و ناتوانی بر جانش افتاده بود. دیروز عصرگاه آقای علی رضا لسانی همسایه و از خویشاوندان دور آمده بود که هوای پدر را داشته باشد. او را ببرد برای کشیدن شیره، شیرهکشخانه.
توی کوچه کاهکشها یا درویشها که این کوچه با این دو اسم معروف بود، آخرین کوچه غربی محله آقا سید حسن تکیهای و به اصطلاح قمیها تکیه آسدسن بود. این کوچه با کوچههای دیگر فرق داشت. بیشتر مردم فقیر و تهیدست در آن ساکن بودند. روی همین زمینه شیرهکشخانه آنجا قرار داشت. کار پدر که آنجا تمام شد غروب گذشته و هوا تاریک شده بود.
در بازگشت آقا علیرضا بازویش را گرفته بود و میآمدند. نزدیک دکان نان سنگکی گفته بود نانمان بیات است. میخواهم نان تازه برای صبح علی بخرم. نانی در دست به خانه رسیدند. با تشکر از همراهش به اتاق آمد و سرجایش دراز کشید. پدر حالا دیگر افتادهحال و ناتوان شده بود . این مسبوق به سابقه کارهای زیانآوری که می کرد و ادامه داشت.
چندی پیش مادرم پدر را نزد دکتر امیر حمزه برده بود. آقای دکتر حمزه در بالاخانه کناری داروخانه رفعت خیابان ارم نزدیک گذرخان مطب داشت که نزدیک خانهمان بود. مادرم بعد از تشریح حال او به دکتر، از او نظر خواسته بود. دکتر حمزه دور از چشم پدر به مادر گفته بود: دیگر زیاد در پی صحت او نباشید. ایشان به علت مشروبخواری بیش از اندازه امعاء و احشایش خوب کار نمیکند. بعد از اظهار نظر دکتر حمزه امید مادر دیگر از سلامتی پدر قطع شده بود.
بر میگردم به واپسین روز ، روز دوم اردیبهشت. پدر بهار را بسیار دوست داشت. میگفت در فصلی خواهم مرد که شکوفهها روی قبرم را بپوشاند. پدرم تفکری شاعرانه داشت و شعرشناس بود. خط تحریری زیبایی داشت. مؤدبانه و در کمال ادب سخن میگفت. در این حال هم تفکری خیامگونه پیدا کرده بود.
مادرم آن روز پرستار پدر بود. از کنارش تکان نمیخورد. پدر کمکم به حال نزع رسید. چشم باز کرد و گفت: حاج تقی عمکمال و دکتر آمدند. تعارف کنید بیایند تو از آنان پذیرایی کنید!
مادرم به یکی از اطرافیان که دم دست بود گفت: هذیان میگوید. حاج خانم را خبر کنید. حاج خانم، خواهر بزرگ پدر بود که به برادر عجیب دلبسته بود. با شتاب دنبال حاج خانم رفتند. آنچه پیش آمده بود برایش گفتند. حاج خانم خیلی زود بالای سر برادر رسید:
داداش! داداش! اشهد تو بگو.
گفت.
بگو خدایا توبه کردم.
گفت.
به امام حسین بگو به زیارتت آمدم. به بالینم بیا.
گفت.
شاید چیزی شبیه به این در ذهن داشت: ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت.
رو به قبله خواباندندش و شالی رویش انداختند.
مادر نبمهتکیهگاه خود را از دست داد. عزاداری از آن لحظه پیش از ظهر شروع شده بود. به همسایگان خبر دادند. به بستگان هم خبر دادند. مراسم تدفین بعد از ظهربود.
مدرسه تا نزدیک ظهر برقرار بود. پیش از آنکه زنگ تعطیلی بخورد مرا بیرون از کلاس خواستند. عمهزادهام بود که آمده بود مرا به خانه خودشان ببرد. نمیدانستم چه پیش آمده. خوشحال بودم به خانه عمهام میروم.
از کوچه اعتضادالدوله رسیدیم به سه راهی گذر خان. گفت از این ور. پیچید به دست راست از کوچه آسدعبدالله و گذر داعی گذشتیم به طرف کوچه دوبرکه و به آب انبار رسیدیم. ادامه دادیم تا رسیدیم به خیابان ارم. تعجب کردم چون از مسیر اصلی و همیشگی نگذشته بودیم. به خانه عمه که رو به رو، بر خیابان ارم بود رسیدیم. ظهر همانجا ناهار خوردم و نزدیک دوی بعد از ظهر باز از همین مسیر مرا به مدرسه رساند و خود به دبیرستان رفت.
بعداز ظهر کلاس تعطیل شد. دیگر عمهزاده را ندیدم. خودم راهی منزل شدم. سر کوچه عمهزادهها را دیدم که به اتفاق پسر عمه مادرم ایستاده بودند و گفتگو میکردند. دیگر از این شلوغی و گفت و گوها ماجرای رفتن پدرم برایم روشن شد. آنچه باید بدانم دانستم. مرا به اتاق روحوضی راهنمایی کردند. عدهای از زنان همسایه و خویشان دور جنازه پدر نشسته بودند و مادر غرق در ناله و گریه بود. نوحهسرایی میکرد. مدتی در آن اتاق به ظاهر گریستم. اما از روی درد نبود. این نابسامانیها و آشفتگیها از گذشته در روحیه من اثر منفی گذاشته بود.
پس از دیدار از جنازه پدر خواستند که بلند شوم. آمدم توی ایوان دور از آن اتاق نشسته بودم و گریه میکردم اما اشکم در نمیآمد. آقایان فامیل سر کوچه با یکدیگر بحث میکردند و بیشتر حرفشان بر سر برداشتن جنازه و تدفین و هزینه آن بود. یکی از روی تفاخر میگفت شما بروید کنار من خودم هزینه کفن و دفن و دیگر مراسم را میدهم. دیگران میگفتند هزینه باید به اشتراک پرداخت شود. در حالیکه هزینه تدفین و دیگر مخارج برای آن دولتمردن مبلغ قابل بحث و گفتگویی نبود. هم از این روی از همان روز به بعد نوعی انزجار و درد وجودم را میچلاند و آزار میداد.
به هر حال تابوت آوردند و جنازه را برای تغسیل به قبرستان بود بردند. از قبل قبر پدربزرگش آماده شده بود. صحن عتیق حضرت معصومه پایین پایه ساعت دفنش کردند. ختم روز سوم پسان فردا طرف صبح بود. ضلع روبروی مرقد کنار در ورودی شرقی، قسمتی از فضا را که سایه میانداخت مفروش کردند. من نیز کناری گوشهای از مراسم ختم ایستاده بودم. بعد از قرائت قرآن مجید نوبت به واعظ رسید که به منبر برود. خطیب مراسم مرحوم آقای حاج سید مرتضی برقعی واعظ بود. ضمن سخنوریاش گفت: خداوند آقای ابوطالب کروبی را بیامرزد. ایشان معلم من بودند. یکی از جمع حضار به ایشان گفت که متوفی آقای ابوطالب ملکوتی است و حال آنکه آقای ابوطالب کروبی، فرهنگی ارزشمند شهر خودش در مجلس ختم حاضر بود.