فوت پدر
نه ساله بودم. در کلاس چهارم ابتدایی در دبستان محمدیه قم به مدیریت محمد حسین رشادی تحصیل میکردم.
در شبی زمستانی در اسفندماه که دقیقا به خاطر دارم سهشنبه چهاردهم اسفند 1324ش بود پدرم پسایک دوره رنج و عذاب و ناکارآمدی پزشک و دارو و درمان آن زمان در منزل مسکونی خود در کوی یزدیها به درود حیات گفت.
مادرم برای اینکه فرزندانش از گریه و شیون و زاریاش ناراحت نشوند آنچه در توان داشت از گریه و زاری خودداری میکرد و در فکر کفن و دفن مراسم برآمد. فرزندان او چنانکه پیشتر یاد شد در زمان مرگ شوهرش یازده ساله و نه ساله و پنج ساله و یکساله بودند.
من که نه سال داشتم برای اینکه از صحنه دور باشم به خانه خواهر بزرگم ملکزمان که به تازگی در زمان حیات پدرم ازدواج کرده بود و خانه آنها در کوی سید اسماعیل نزدیک کوی یزدیها بود فرستاده شدم.
راستش را بخواهید مسئله مرگ پدر را فهمیده بودم و سبب رفتن به خانه خواهر و دور بودن ماوقع را دریافته بودم اما به سبب سن کم از نتایج آن مصیبت بزرگ آگاهی کامل و وقوف دقیقی نداشتم. شبانه خودم را به خانه خواهر رسانیده شام خورده و شب همانجا خوابیدم.
فردا صبح زود برای رفتن به مدرسه از منزل به مدرسه از منزل خواهرم بیرون زدم و یک راست به سمت خانه خودمان که البته بسیار هم نزدیک بود رهسپار شدم. در راه با خودم میگفتم چرا پدرم مرد؟ یعنی دیگر او را نمیبینیم؟ ناخواسته بغضی تلخ راه گلویم را گرفت. تا آن ساعت برای مرگ پدر گریه نکرده بوم. این گریه بیاختیارانه که در عالم بچگی به من دست داد سبب شد راهگذرانی که مرا میدیدند دلشان به حال من بسوزد:
بعضیشان ا به من میگفتند بچه جان چرا گریه میکنی؟
یکی فکر میکرد چیزی گم کردهام.
دیگری فکر میکرد نمیخواهم به مدرسه بروم.
کسی دیگر میپنداشت اسیر ضرب و شتم والدین شدهام.
اما فقط عابری که مرا میشناخت به دردم واقف بود مرا دلداری داد. آسمان و ریسمان به هم بافت که پدرت به مسافرت رفته و زود بر میگردد. اما برای من پذیرفتنی نبود چون دقیقا موضوع را میدانستم که دیگر هیچگاه بر نمیگردد و بیپدر شدهام. ولی در هر حال او مرا تا درگاه منزل همراهی کرد و مرا به مادرم سپرد.
داستان شب پیشاجانسپاری پدر را کسی برایم تعریف نکرد. خودم از گفتار دیگران دانستم پدر را خویشاوندان و همسایگان شبانه در منزل شستشو و غسل داده و آماده بردن به گورستان کردهاند.
صبحانه خورده بودم که مادرم مرا وادار به رفتن به مدرسه کرد تا شاهد تشییع پدرم نباشم. وقتی از مدرسه برگشتم دریافتم که پدر را به قبرستان نوی قم برده و دفن کردهاند.
ظهر که به خانه آمدم از جنازه پدر خبری نبود. جای او را خالی میدیدم. یاد مسافرت به کاشان و صحنه ملخها در قهوهخانه بین راه و مهمانیهای خویشان پدرم در کاشان در معیت پدر افتادم. دوباره اشکم سرازیر شد که دیگر با چه کسی به کاشان یا جای دیگر برو؟ مادرم مرا دلداری داد و ناهار که خوردم اجازه داد بعد از ظهر به مدرسه نروم.
شب که شد همسایگان و آشنایان به منزلمان آمدند. آقایی با صوت بلند قرآن میخواند. واعظپیشهای بعد از او سخنرانی کرد. من گرچه بسیار ناراحت بودم خجالت میکشیدم در جمع حاضران گریه کنم. به صندوقخانه پناه بردم. در تنهایی و تاریکی گریه کردم. ناگهان مادرم در صدد جستجوی من برآمده و مرا در گوشه صندوقخانه پیدا و ناز و نوازش کرد و گفت برو صورتت را بشو و به اینجا بیا که همین کار را کردم.
ساعتی بعد که همه رفتند سکوتی عظیم خانه را فراگرفت. من به خواهر بزرگتر از خود و برادر و خواهر کوچکترم نگاه میکردم و دلم برایشان میسوخت که بیپناه شدهاند غافل از اینکه خودم هم بیپدر شدهام. روزها و هفتهها و ماهها گذشت ولی سیمای پدر،مهربانیهایش، ساختن اسباببازی برایم و بوسیدنهایش را که به یاد میآوردم هر بار اشکم جاری میشد.
باورش دشوار است اما هنوز هم پساهشتاد و چهار سال عمرم که صاحب دو فرزند و دو نوه هستم مهرورزیهای پدرم را از یاد نبردهام و در خلوت خویش باز هم میگریم.
به باورم پدر موجودی الهیوار است، عاشق فرزند است. آنچه در توان دارد برای فرزندانش میخواهد. ولی به قول سهراب آدم چقدر دیر میفهمه زندگی یعنی عجالتا.