گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

خاطرات ملکوتی (3)

 

خاطرات ملکوتی(3)

 

به یاد دکتر محمد معین

 

1 – شادروان عباس زریاب خویی در کتاب مقالات معین  بنا به ترجمه گفتاری عربی کهن چنین  نوشته است: دانش، عروس بسیار با توقعی است که تا همه وجودت را در پای آن نریزی تسلیم تو نخواهد شد.

2 – سال تحصیلی  1341 ـ 1342ش بود. روزهای پنجشنبه دانشکده برای ما حال و هوایی دیگر داشت. تدریس واحدهای پیوسته متون فارسی از سال دوم به عهده مرحوم معین بود. اتاق شماره 101 پر از دانشجو می‌شد حتی معلم‌دانشجوهای شهرستانی با تمام موانعی که بر سر راه تحصیلشان بود خود را  به کلاس می‌رسانند. واحد درسی متن فارسی استاد معین بسی معتبر و پرفایده می‌نمود. همه حاضر می‌شدند.

3 – رسم بر این بود  قبل از تشکیل جلسه، چند تن دانشجویان درس را چند نفری با هم پیش‌مطالعه کنند. نظر دهند. مشکلات و مبهمات را از یکدیگر بازپرسند. از کتاب مرزبان‌نامه فصل گاو دیوپای و از معجم شمس قیس رازی باب ششم، آن سبق از درس را که آن روز مورد درس و بحث بود برای هم می‌خواندند و لغزشهای یکدیگر را می‌گرفتند و اصلاح می‌کردند. راست آن است  معین برای  همه ما استادی پرابهت، متبحر، ژرف‌نگر و در یک کلمه چیز دیگری بود.

4 – بعد از گذشت سالیان سال سایه‌روشنی از چهره آن وجود عزیز در گوشه و کنار ذهنم باقی است: قدی متوسط، چهر‌ه‌ای سبزه‌گون، ابروانی نیمه‌هلالی و پرپشت، چشمانی درشت و پرجذبه داشت. موهای سیاه او را تارهای سفید، زودهنگام دوموی کرده بود.

5 – با آنکه شور و غوغای درون او را در بند برون نکرده بود از دایره نظم و ترتیب پا فراتر نمی‌گذاشت. لباسهایش تیره و خاکستری اما مرتب بود.

5- به هنگام آمد و رفت به کلاس تند گام بر‌می‌داشت و سریع راهروهای دانشکده را می‌پیمود. گویی شتاب عمر را بر نمی‌تابید و می‌خواست از دقیقه دقیقه‌های گذرا و زودپای آن نهایت بهره  برگیرد.

6- کثرت و تدوام کار طاقت‌فرسا او را پیرتر از سن حقیقی‌اش نشان می‌داد. در دوره میانسالی که استاد ما بود نشانه‌های فرسودگی و تکیدگی را در چهره‌اش می‌توانستی ببینی. عشق به پژوهش و خوانش او را از  تندرستی‌اش دور کرده بود و فشار کار و حساسیت فراوانش به زخم معده‌اش دچار.

7- باری در برخورد با دیگران رفتار و گفتارش گیرا و  احترام‌ برانگیز بود. از شما چه پنهان در برابر آن همه آگاهی‌اش که می‌پنداشتی گستره‌ای به وسعت دریا دارد سخت هراس داشتیم. می‌دانستیم با همه تلاشها، بیش‌خوانیها  و پیش‌خوانیها چیزی در خور ارائه به استاد نداریم. هر چه به باریک وهم می‌پیچیدیم به آن پرده راهی نداشتیم.

8- زنگ به صدا در می‌آمد. دانشجویان با شوق آمیخته به اضطراب پرسشگری استاد، روی نیمکتها جای می‌گرفتند. استاد با وقار خاص خود، بی‌درنگی به کلاس می‌آمد. دفتر اسامی دانشجویان را از جیب بغل به در می‌آورد. با صدایی که هنوز در گوشم طنین‌‌انداز است یکی را صدا می زد: بخوانید… حاشیه را بخوانید… کافی است. آنگاه که توضیح و تحلیل متن از زبان و بیان او با آن لحن خوش شروع می‌شد می‌فهمیدی هیچ نمی‌دانی. اصلا برابرش قطره‌ای بلکه سراپاگوش می شدی و محو.

9- سلوکش با همه دانشجویان به ادب و احترام آمیخته بود. اما آنگاه که چشمهای نافذش از تعجب یا استغراب و استفهام می‌درخشید و به چشمت می‌افتاد تا ژرفای دلت راه می‌یافت می‌خواستی از آن بگریزی اما  راهی نداشتی.  انتظار نداشت متولیان آینده زبان و ادب فارسی کم‌مایه و بی‌علاقه باشند و تنها به مدرکی کاغذین بسنده کنند و ملاکش بگیرند.

 

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *