مجموعه فرهنگبانان قم
سید هادی فاطمی (2)
ايام سپرى شده هفده ساله از چهل و هشت سال
خدمات فرهنگى من سيد هادى فاطمى در فرهنگ قم
در بيست و نهم آذرماه سال 1339ش به عنوان آموزگار شاغل در دبيرستان به روستاى طغرود در شش فرسنگى قم اعزام گرديدم. دبيرستانى سه كلاسه و دبستانى شش كلاسه كه به همّت برادران شكرالهى ـ كه خدايشان رحمت كنادـ راهاندازى شده بود و جهت نگاهداشت آن از تمام امكاناتى كه در اختيار داشتند استفاده نموده كه يكى از آن امكانات اينكه بيرونى منزل خود را در اختيار معلّمين و البته بدون هيچ چشمداشتى قرار داده بودند.
اوّلين مطلبى كه تا امروز در خاطرم باقى مانده اين بود كه پس از پايان ساعات مدرسه و برگشتن به خانه با منظره غير منتظرهاى روبرو شدم و آن اين بود كه بر سر جوى آب سردى كه از جلوى اطاقهاى معلّمين مىگذشت چند پسربچّه را مشاهده نمودم كه در آن آب سرد جارى مشغول شستن ظرف هستند. از يكى از همكاران سؤال كردم اينان كه هستند و چه مىكنند. از پاسخى كه شنيدم بسيار متعجّب و اندوهگين شدم. گفتند ظروف معلمین را میشویند. زير لب زمزمه كردم كه اولين نمونههاى استثمار را به آنان نشان مىدهيد. مطلب را با آقاى شكراللهى در ميان گذاشتم ايشان هم اظهار داشتند كه من با اين امر موافقتى ندارم. نمىدانم چگونه اين معضل را حلّ نمايم؟ به ايشان عرض كردم اگر رخصت فرماييد من براى آن راهحلى پيدا مىكنم. بعد كه از مدرسه بيرون آمدم مباشر كشاورزى آقاى شكرالهى را صدا كردم و به او گفتم آيا كسى هست كه ظروف معلّمها را بشويد و غذاى آنها را بپزد و ماهانه نفرى ده تومان از آنان بگيرد؟ ايشان سريعآ جواب داد بله! کسی را معرفی کردند. مطلب را با همكاران در ميان گذاشتم شادمانه استقبال كردند از طرفى براى آن خانم هم ماهانه به طور مستمر ماهى 120 تومان غنيمتى بود.
سال دوم خدمت جناب شكرالهى به قم منتقل شدند. كفالت دبستان و دبيرستان به عهده من گذاشته شد. ضمن اينكه تدريس كليه دروس بر سه كلاس به غير از جبر و زبان خارجه باز هم به عهده خودم بود. بر خلاف اكثر همكاران كه شديدآ در انتظار فرارسيدن نوبت انتقالشان به شهر بود داوطلبانه قيد آمدن به شهر را زدم. زيرا خدمت به بچّههايى كه در محروميت محض بودند برايم لذتبخش و شادى آفرين بود كه با توجّه به محدود بودن محيط كار روزانه شاهد موفقيت بچه بودم و با تمام وجود شادى آنان را احساس مىكردم و اين مطلب رضايت خاطرى برايم به وجود مىآورد. هر يك از آنها كه موفّق به اخذ مدرك سيكل اوّل متوسطه مىشدند به قدر استعدادشان جهت ادامه تحصيل و يا اشتغال به كارى مواجه با اقدامات جدّ من مىگرديدند كه از تبعات آن امروز بىنهايت خوشحالم. زيرا افراد قابل لايقى در امر تجارت، نظامىگرى، ديپلمات، بانكدارى از ميان آنان برخواستهاند.
اگر از من سؤال شود در هفده سال خدمات فرهنگى در قم چه مقطعى را موفقيتآميزتر مىدانيد؟ بدون تأمل خواهم گفت چهار سالهاى را كه در روستاى طغرود سپرى كردم و سر و كارم با يك دنيا صفا و پاكى بچههاى روستايى بود و حاصل تلاشهاى خود را روزانه احساس مىكردم. روابط عاطفى من با آن بچّهها يعنى بچّهها ديروز و مردان برومند امروز آن چنان عميق بوده كه هنوز هم كه زمانى نه چندان كم از آن مىگذرد آن روابط عميقآ ادامه دارد، بعضآ از ابراز محبت بىدريغ آنان هم شرمنده مىشوم و هم با تمام وجود احساس رضايت خاطر كه بىاختيار اين شعر را زير لب زمزمه مىكنم :
به كوه آواز خوش ده تا خوش آيد
مگو ناخوش كه پاسخ ناخوش آيد
بارى چهار سال گذشت. چهار سالى كه مىتوان واسطه عقد روزگار جوانى من به حساب آورد. براى ادامه تحصيل ناگزير از انتقال به شهر شدم. جالب اين بود كه رياست محترم آموزش و پرورش با انتقال من مخالف بود اظهار مىداشت با آمدن فاطمى آنجا به هم مىريزد و برنامهها مختل مىگردد و در اين امر پاى مىافشرد. روزى به اتاق ايشان رفتم به ايشان گفتم پس به زعم جنابعالى هر كس كه كار خود را به طور امن انجام داد مستوجب توبيخ مىباشد؟ من براى ادامه تحصيل ناگزيرم كه به شهر بيايم، حتى اگر به قيمت از دست دادن شغل معلمى بوده باشد. به هر روى با انتقال من موافقت شد و محلّ كار جديدم در دبيرستان حكيم نظامى. به عنوان يكى از دفترداران در كنار دوستان بسيار عزيزم مشغول انجاموظيفه شدم. يك سال تحصيلى را در آنجا گذراندم و سال تحصيلى بعد بنا به پيشنهاد جناب آقاى وثوق به دبيرستانى ملّى كه ايشان ايجاد كرده بودند منتقل شدم. بيست و دو ساعت تدريس مىكردم و ايّام فراغتم را به دانشگاه مىرفتم. چهار سال هم به آن منوال بدون حادثه قابل ذكرى گذشت.
آنچه از همكارى با جناب وثوق به خاطر دارم اين است كه سال آخر دانشكده، جناب وثوق اظهار داشتند كه من دو قطعه زمين ششصد مترى در سالاريه خريدارى نمودهام. يكى براى شما و يكى هم براى خودم. من ايشان را گفتم جناب وثوق من استثمار اخلاقى مىشوم ولى استثمار مادّى هرگز. به ايشان قول دادم كه من پس از اتمام دوره ليسانس كماكان ساعت دولتى خود را در دبيرستان شما خواهم بود كه براى يك سال به وعدهام عمل كردم و سال بعد آقاى وثوق دبيرستان را به سازمانى ديگر واگذارى نمود و خود به تهران انتقال يافت. لذا من هم ساعات دولتىام را در دبيرستان حكيم نظامى و چند ساعتى را هم در دبيرستان شهريار به انجام وظيفه مشغول گرديدم.
يك روز كه براى زنگ تفريح به دفتر دبيرستان شهريار رفتم، آقاى وثوق را ديدم كه با آقاى شكرالهى مشغول صحبت بودند. پس از سلام و احوالپرسى آقاى شكرالهى به من گفتند كه آقاى وثوق با شما كار دارند. از ايشان سؤال كردم كه چه امرى دارند؟ آقاى وثوق با همان لبخند هميشگى گفتند تو مرا استثمار اخلاقى كردهاى. امروز كه ديگر مدرسهاى ندارم و موضوع استثمار شما از طرف موضوعآ منتفى است، آمدهام زمين شما را به نام شما كنم كه آقاى شكرالهى هم دنبال قضيه گرفتند. مرا صاحب ششصد متر زمين در سالاريه كردند. اين مطلب را فقط به عنوان نمونه از عواطف و جوانمردى دوستانه آن زمان نقل نمودم. موادى كه در دبيرستان وثوق تدريس مىكردم عبارت بود از فيزيك اوّل و دوم و سوم، هندسه همان كلاسها، ادبيات فارسى، تاريخ، عربى.
تا اينجا ده سال از ايام فرهنگىام را پشت سر گذاشته بودم. روزى با يكى دوستان بسيار خوب و باصفا در اداره آموزش و پرورش برخورد كردم. اواخر سال تحصيلى بود. ايشان مصرّآ از من خواستند كه به خواسته بچّههاى حكيم نظامى پاسخ مثبت بده. براى تصدّىِ مسئوليت دبيرستان اقدامى به عمل آورد كه من اين را يك شوخى تلقّى كردم براى برگزارى امتحان به دبيرستان رفتم. امتحانات نهايى ششمهاى متوسطه هم در جريان بود. ظاهرآ بازرسان اعزامى به عنوان ناظر انتخابات نزد رئيس آموزش و پرورش كه چند روزى بيشتر از شروع مأموريتش به قم نمىگذاشت از وضعيت اداره دبيرستان گلايه مىنمايند. دبيران حاضر هم با آنها هماهنگى نموده و اشاره به نامه من و اظهار علاقه دانشآموزان مىكنند. من از چند جهت در فشار قرار گرفتم. يكى اصرار دوست ارجمندم، دوم اصرار بعضى از دبيران و سوم پافشارى رئيس جديدالورود اداره. در بيست و پنجم شهريور سال 1350ش ابلاغ تصدّى امور دبيرستان برايم صادر گرديد.
پس از دريافت ابلاغ به دبيرستان رفتم كه به دو نفر از شاگردان ممتاز كلاس پنجم رياضى برخوردم. پس از سلام و احوالپرسى از آنها سؤال كردم كه كجا مىرويد؟ اظهار داشتند كه گواهى قبول گرفتهايم. مىرويم دبيرستان شهريار ثبتنام كنيم. گواهيها را از آن دو گرفتم و از آنها سؤال كردم كه دبيرستان شهريار چه مزيتى دارد كه شما اقدام به اين امر نمودهايد؟ شرحى از نظم و انضباط و امكانات دبيرستان شهريار بيان داشتند. ايشان را گفتم اگر تمام آن چه را كه شما متذكّر شديد در اين دبيرستان فراهم شود، باز هم مىخواهيد برويد؟ با تعجب گفتند مگر مىشود؟ دست در جيب كردم و ابلاغ خود را به آنها نشان دادم. گواهيهاى آنها را در جيب خود قرار دادم. آنها ضمن ابراز خرسندى با اندك ناباورى پذيرفتند كه از رفتن به دبيرستان شهريار منصرف شوند. من هم به آنها قول دادم كه ذرهاى از اين تصميم ضرر نخواهيد كرد. به اداره برگشتم. از رئيس اداره خواستم كه بخشنامهاى صادر نمايند كه دبيرستانها از دادن گواهى به دانشآموزان كلاس پنجم خوددارى كنند كه اين خواسته مورد اجابت واقع شد.
قابل ذكر است يكى از آن دو نفر كه از رفتنشان به دبيرستان شهريار جلوگيرى كردم در سالهاى آخر خدمتم به معاونت آموزشى وزارت فرهنگ و آموزش عالى منصوب گرديده بود. در جلسه سمينارى كه رؤساى دانشگاهها و معاونين اجرايى حضور داشتند، جناب دكتر در معرّفى من بسيار غلو فرمودند. به ايشان عرض كردم من كارى جز انجام وظيفه نكردم و ضمنآ به تنهايى چنين نكردم، در دبيرستان تيمى تشكيل داده بودم كه به منزله يك اركستر سمفونى بود كه همه اعضاى آن كارْ بلد بودند و همه با هم هماهنگ مىنواختند. لذا نتيجه نواختشان موزون و گوشنواز بود و به زعم من، هر يك از ما كار فوقالعادهاى انجام نداديم. مسئوليتى كه هر يك عهدهدار بوديم سعى بر آن داشتيم كه آن را خوب انجام دهيم كه اميدوارم از تبعات آن برومند مردانى باشند كه در صحنه اجتماعى حضور فعال داشته باشند كه اين فقط ادّعايى لافگونه نباشد.
بارى در همان روز اوّل حضور به اتّفاق دوست بسيار ارجمندم شروع به شمارش صندليها نموديم. تعداد صندليهاى قابل استفاده با تعداد ثبتشده مقابله كرديم. دريافتيم تعداد بسيار زيادى صندلى كم داريم. پنج روز بيشتر هم به اول مهر و شروع كار مدارس نمانده بود. از پنج استاد نجار دعوت به عمل آورديم تا هر يك پنجاه عدد صندلى براى ما بسازند. ضمنآ به يكى از آنها صد عدد صندلى چپ دست سفارش داديم كه تا آن زمان در جايى سابقه نداشت. استدلال من اين بود كه چرا دانشآموزان چپ نتوانند درست بنشينند و بنويسند؟ اين مطلب خيلى مورد توجّه واقع شد. بارى روز اوّل مهر به اتّفاق آقاى هادى فرساد و دوست ديگرمان آقاى ابوالفضل ناظرى كار را شروع كرديم. پس از استقرار دانشآموزان در كلاسهاى مربوطه، آرامشى بر محيط دبيرستان حاكم شد. به دفتر (دبيرخانه) رفتيم. اوضاع را غيرعادى يافتم. دوستان دفتر با يكديگر صحبتهايى نه چندان آشكارا داشتند. سؤال كردم مطلب چيست؟ گفتند معمول اين بوده كه مُهرهاى مردودى را بر كارنامه دانشآموزان مردود را يكى دو هفته از مهر گذشته نقش مىكرديم تا اگر معلمى خواست ارفاقى به دانشآموزان نمايد، دچار مشكل نشويم. خنديدم. گفتم معلوم مىشود كه دكّان بقالى بوده كه جاى چكچك را باز گذاشتهايد! گفتم يكى از آن كارنامهها را به من بدهيد كه كارنامه فرزند پسر عموى من كه پدرش سرهنگ فاطمى معاون شهربانى آن روز بود به دست من دادند. شايد هم بر حسب امتحان! مُهر مردودى را طلب كردم و بر كارنامه نقش نمودم. نگاهى تعجبآميز را در چشمان دوستان مشاهده كردم. جمعيّتِ كادر دفترى را مخاطب قرار دادم و گفتم شيوه كار از اين پس اين چنين خواهد بود. در انجام كار درست هيچ رودربايستى وجود نخواهد داشت. اگر كسى از شما آن قدر نجابت دارد كه نمىتواند به برادرش، دوستش، به مقاماتى نه بگويد، بدون هيچ كدورتى از ما خداحافظى كند كه از ميان جمع، يكى از دوستان خداحافظى نمود. دست او را به گرمى فشردم. تا دَمِ دبيرستان بدرقهاش كردم. خوشبختانه تا پايان هفت سال كه با ديگر كاركنان و دبيران در كنار يكديگر صميمانه و مشتاقانه و مشفقانه به انجام وظيفه مشغول بوديم، هيچ امتياز دروغينى به هيچكس نداديم.
عصر روز اوّل بازگشايى مدارس جهت تقسيم دبير به اداره دعوت شديم. وقتى وارد اطاق رياست محترم آموزش و پرورش شدم، كليه رؤساى دبيرستانها دولتى را ديدم ولى هيچيك از رؤساى دبيرستانهاى ملّى حضور نداشتند. سؤال كردم كه آقايان كى هستند؟ آقاى فرتاش مسئول آموزش متوسطه با پوزخندى اظهار داشتند كه آنها برنامههاى خود را تنظيم كردهاند كه در همان موقع يكى از دبيران از پشت شيشه مرا طلب كرد. وقتى با ايشان مواجه شدم برنامهاى كه يكى از مدارس ملّى براى ايشان تنظيم كرده بود به دست من دادند و اظهار داشتند كه اين برنامه من است. با توجّه به ساعات مندرج در آن، برنامه مرا تنظيم كنيد. درنگى كردم نه چندان طولانى. با عرض پوزش از دوست همكارم حضورآ و از رئيس دبيرستانى كه برنامه را امضاء نموده بود كه سمت معلّمى بر من داشت برنامه را پاره كردم و گفتم از اين پس رؤساىِ دبيرستانهاى ملّى هم بايد در اين جلسه حاضر شوند تا در تقسيم ساعات دبيران منصفانه عمل نمايند. به اطاق رئيس برگشتم و عرض كردم كه اگر ممكن است همين امروز از آقايان غايب در جلسه بخواهيد كه سريعآ خود را به جلسه برسانند. در غير اين صورت جلسه را به فردا موكول نماييد. زيرا تقسيم ساعات دبيران بدون حضور آنها ناممكن است.
دوستان حاضر در جلسه هم خوشحال بودند و هم متعجّب از جسارت اين حقير. به هر صورت آقايان آمدند. جناب آقاى شكرالهى كه هم سمت معلّمى بر من داشتند و هم خويشاوندى، به ايشان عرض كردم جناب شكرالهى! اگر دبير مشتركى داشتيم ساعات كار دبير بايد منصفانه تقسيم شود. اگر روز شنبه دبيرى صبح در دبيرستان شما تدريس مىكند و عصر در دبيرستان حكيم نظامى، بايد روز يكشنبه دقيقآ عكس مسئله باشد. آقاى شكرالهى با روى گشاده اظهار داشتند كه پيشنهاد منصفانهاى است. وقتى كار بدينجا كشيده شد ديگران دست بسته تسليم شدند. لذا دو مطلب كه در حقيقت دو معضل بود كه در مدارس دولتى با آن دست به گريبان بودند حلّ شد. يكى رفتن دانشآموزان ممتاز كلاسهاى پنجم كه قبولى آنان در كلاس ششم و كنكور به حساب مدارس ملّى به شمار مىآمد و يكى استراحت دبيران به ويژه دبيران علوم در دبيرستانهاى دولتى در نوبت عصر و تلاش آنان در صبح در مدارس ملّى. اين دو مطلب از ابتداى مهر سال 1350ش به دست فراموشى سپرده شد. من فقط همين جلسه را مشخصآ در جلسه تقسيم ساعات دبير شركت كردم. از آن پس جناب هادى فرساد به اين مهم مىپرداختند.
به هر روى روزهاى اوّل مهر سپرى شد. آرامش بر فضاى دبيرستان حاكم گرديد. دوستان و سروران عزيزم هر يك بر مسئوليت خود سوار شده، اجازه فكر كردن براى اين حقير فراهم آوردند. انديشههاى بسيارى در فضاى مغزم در جولان بود كه سال اوّل به پايان رسيد. براى تمهيد و مقدماتِ سال بعد تلاشها بار ديگر آغاز شد. جابجايى در سمت معاونين صورت گرفت. دوست عزيزم جناب آقاى ابوالفضل ناظرى از ادامه همكارى انصراف دادند و آقاى محمدحسين فاطمى معروف به امير و البته بنا به خواهش من بر من منّت گذاشتند و قبول معاونت تيم ما را در دبيرستان پذيرا گرديدند. هيچ موردى براى تشويش خاطر من وجود نداشت. افكار بسيارى در جهت هر چه مناسبتر كردن فضاى مدرسه، چه از نظر كمّى و چه از نظر كيفى افكارم را مشغول مىكرد. از آن جمله با ديدن زمين خوردن بچّهها در زمين خاكى فوتبال كه يادآور دوران تحصيلى خودم در اين دبيرستان بود و به ياد آوردن خارهاى چهارپهلو بود كه كف دست و زانوها را مورد آزار قرار مىداد به فكر ايجاد زمين چمن برآمدم. با موافقت و مخالفتهايى مواجه بودم. بعضىها معتقدند بود كه هواى گرم قم اجازه رشد و دوام چمن نمىدهد هزينه بىموردى صورت مىگيرد. بعضىها كه خوشبينتر بودند مرا تشويق به انجام آن كار مىكردند. با تماس با مسئولين ورزش شهرستان كه تقريبآ آب و هوايى منطقه قم داشتند دريافتم كه نوع چمنى معروف به چمن آفريقايى هست كه اگر درست كاشته شود و سال اوّل درست از آن مراقبت گردد، يك عمر چمن خواهيد داشت.
در جستجوى متخصّص اين امر برآمدم. فردى از ولايات حاشيه كوير از خراسان را به من معرفى كردند كه انصافآ كارش بسيار رضايتبخش از آب درآمد و چمنى كه ايجاد كرد تا آنجا كه من اطّلاع دارم تا همين سالها آن چمن برقرار است و مورد استفاده دانشآموزان مىباشند كه البته درباره چگونگى نگاهدارى آن در سالهاى اوليه با مشكلاتى مواجه بوديم. از آن جمله كدورت بعضى از رؤساى سازمانهاى ديگر كه مىخواستند به عنف از اين چمن بهرهدارى كنند و با مخالفت به جا و به حق من مواجه مىشدند بر من خشم مىگرفتند و به گلايه مىپرداختند.
شيوه كار من راه رفتن در محيطِ نه چندان كوچك دبيرستان بود. به هر قسمت كه سرك مىكشيدم فكر تازهاى در سرم قرار مىگرفت. از آن جمله يك روز شنيدم كه حضرت آيتالله شريعتمدارى قصد دارند قسمتى از انتهاى زمين فوتبال را بگيرند، جهت ايجاد درى به كوچه جوى شور به بيمارستان سهاميه. براى اينكه كار صورت نگيرد افكار جوراجورى فكر مرا مشغول مىكرد كه روزى آقاى فخارى رئيس آموزش و پرورش وقت به من گفتند امسال تعداد داوطلبان ششم متوسطه تجربى فراتر از 1250 نفر است. اين امر مرا نگران مىدارد كه بايد امتحانات را به صورت پراكنده انجام دهيم. به ايشان گفتم من جايى براى ساخت سالنى كه اين تعداد داوطلب امتحان را در خود جاى دهد در محيط دبيرستان سراغ دارم. در شوراى منطقهاى مطرح كنيد سالن را مىسازيم. گفت وقت كم داريم. گفتم شما ابتدا از تأمين بودجه آن مطمئن شويد، زمان انجام آن به عهده من. پس از طرح در شوراى منطقهاى و تصويب بودجه عازم تهران شدم و با يكى از اقوام كه دستاندر كار ساخت و سازهاى زمانهبندى بود صحبت كردم. ايشان جوانى به نام آقاى جواهرى را كه متخصّص سولهسازى بود به من معرفى كردند. به اتّفاق ايشان به قم آمديم و ايشان اظهار داشتند كه چهل روزه سالن را تحويل شما مىدهم كه با عنايت خداوند اين كار صورت گرفت و در خردادماه شخصآ انجام برگزارى امتحان نهايى ششم علوم تجربى را به عهده گرفتم. اين سالن عليرغم ميل باطنى من با پيشنهاد انجمن خانه و مدرسه و مصوبه شوراى عالى آموزش و پرورش به نام سالن فاطمى نامگذارى شد. رئيس انجمن، مرحوم سرهنگ فردوسمكان با هزينه شخصى كاشى سر در سالنى را از تهران ساخته و پرداخته شده بود به دبيرستان آوردند ولى من هرگز اجازه نصب آن را ندادم كه چه كار به جايى انجام دادم.
داستان جالبى پيش آمد كه ذكر آن خالى از لطف نيست. روزى جناب آقاى فخارى به من تلفن كردند كه آقاى دكتر رهنوردى معاون ورزشى وزير نامهاى نوشتهاند مبنى بر اينكه به قرار مسموع سالن به اين ابعاد در دبيرستان حكيم نظامى موجود است كه رئيس دبيرستان مانع از ورود دانشآموزان ورزشكار به اين سالن مىباشد. دستور دهيد سريعآ صندليها را از سالن برچيند و وسايل ورزشى در آن قرار دهند و به منويات ملوكانه جامه عمل بپوشانند. فاطمى چه جوابى دهم؟ عرض كردم با پىنوشتى نامه را به من ارجاع دهيد. من خود جواب خواهم داد. اين كار صورت گرفت. نامهاى خيلى تند و بىپروا براى معاونت محترم ورزشى وزارت آموزش و پرورش ارسال داشتم و ايشان را در جريان سالن ورزشى مخروبه و نامههاى بسيارى براى مرمت آن نوشته بودم گذاشتم كه خوب به خاطر دارم در اواخر نامه نوشته بودم جناب دكتر! اميد است دستى از غيب بيرون آيد هم شور و نشاط ورزشكاران بدان سالن بازگرداند و هم منويات ملوكانه را جامه عمل بپوشاند و اميد است اين دست غيب دست جناب دكتر رهنوردى باشد.
با ارسال اين نامه، چند روزى بعد شخصى به نام آقاى منزوى به عنوان مشاور آقاى دكتر به دبيرستان تشريف آوردند. پس از به جا آوردن مراسم معارفه اظهار داشتند كه مىخواهم از زمينهاى ورزشى و سالنهاى موجود ديدنى داشته باشم كه جناب آقاى هادى فرساد راهنماى ايشان شد. همه جا را به درستى به ايشان نشان دادند. آقاى منزوى به من گفتند آقاى فاطمى! شما كارى انجام دادهايد؟ با خنده گفتم اميدوارم شما هم كارى انجام دهيد. كارى كه ايشان انجام داد ارسال نامهاى به امضاء آقاى دكتر رهنوردى به عنوان تقدير از زحمات ما بود كه اين تشويقنامه را با جسارت براى ايشان به پيوست نامهاى به اين مضمون برگرداندم «جناب دكتر رهنوردى ضمن اعلام خوشحالى از دريافت تقديرنامه جنابعالى و مباهات به آن، هر چه فكر كردم كه آيا اين تقديرنامه دردى از بچّههاى ورزشكار دوا مىكند به آن نتيجه رسيدم كه دردى را دوا نمىكند، لذا با جسارت توأم با پوزش آن را براى شما برمىگردانم. باشد كه اين مطلب دواى درد دانشآموزان ورزشكار باشد» كه اتّفاقآ مؤثّر واقع و در دستور كار اوّلين كار سازمان نوسازى مدارس قرار داده شد و كار هم به خوبى انجام گرفت كه تبعات آن مشهود است.
پيوسته در انديشه ساخت آزمايشگاه كاملى بودم. روزى يكى از دبيرانى كه در عضويت شوراى شهر قرار داشت ضمن صحبت گفت شن رودخانه را فردى مىبرد و مىفروشد. نامهاى به آقاى سالارى فرماندار وقت نوشتم كه به قرار مسموع شخصى شن رودخانه را به ثمن بخس مىبرد. از اين نمد كلاهى نصيب دبيرستان شود و بودجه ساخت آزمايشگاه علوم تجربى را از درآمد شن رودخانه تأمين نمايند. ايشان به لهجه كرمانى گفتند فاطمى! اگر نمىترسى بنويسى و دنبال كنى من كمكت مىكنم. تعجّب كردم كه از كجاى اين مطلب من بايد بترسم. چند روزى گذشت. روز شخصى از سازمان امنيّت زنگ زد كه آقاى فاطمى! شن رودخانه قم به شما چه ارتباطى دارد؟ ايشان را گفتم كجاى اين امر امنيّتى است و گوشى را قطع كردم و درصدد كلّ ماجرا برآمدم. دريافتم كه پيمانكار شن رودخانه خواهرزاده آقاى استاندار وقت مىباشند. سريعآ سفرى به تهران كردم. خالهزاده خودم و عموزاده همسرم كه سرپرستى تنقيح قوانين كشورى را به عنوان معاون نخست وزير محسوب مىشد ديدار كردم و ايشان را در جريان امر قرار دادم كه نتيجه آن اين بود كه روز سيزدهم خرداد همان سال جناب استاندار به اتّفاق هيئتى به دبيرستان تشريف فرما شدند. زمين چمن در آن گرماى طاقتفرسا خودنمايى مىكرد. بهبه و چهچهاى سر داده شد. عرض كردم كه جناب استاندار اين دبيرستان از آثار شكوهمند گذشته است و نياز به مرمت اساسى دارد. ملاحظه بفرماييد كه كاشى اطراف ريخته است. اينها هزينهبردار است كه ايشان فردى را مخاطب قرار دادند و گفتند مبلغى از رديف بودجه استاندارى به آموزش و پرورش قم بدهيد تا نسبت به مرمت مسائل اشاره شده اقدام نمايند. شايد فكر مىكردند ما به اين دستور بسنده مىكنيم كه نكرديم. جريان شن رودخانه را دليرانهتر پيگير شديم و نتيجه آن ساخت آزمايشگاهى است كه هنوز در دبيرستان پابرجاست.
امّا همراه با اين مسائل عمرانى به مسائل كيفى و آموزش هم بىاعتنا نبوديم كه از آن جمله ايجاد رشته جامع در سطح استان مركز فقط در دبيرستان حكيم نظامى بود كه دانشآموزان آن رشته كه چهل و سه نفر بودند، اكنون چهل و دو نفر داراى دانشنامه دكترا مىباشند و يك نفر در علوم حوزوى به درجه اجتهاد رسيدهاند.
قابل ذكر است كه اتفاقى در سال 1338ش براى خانواده ما پيش آمد و آن فرورفتن چاه دستشويى و مرگ دخترعموى من گرديد كه يادآورى اين مطلب از روز قبول مسئوليت در دبيرستان، نظريه قديمى بودن دستشوييهاى مدرسه بسيار نگران مىكرد و بالاخره دستور ساخت دستشوييهاى جديدى دادم و آن دستشويىها را خراب كردم. همه امورى كه به ذكر آن پرداخته شد نتيجه همكارى و هم آوازى تيم اداره كننده دبيرستان بود كه من به مهم خود از يكايك آنان سپاسگزارى مىنمايم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اکنون مردادماه 1397ش است. هادى فاطمى سالهاست مابين ايران و كانادا در آيند و روند است. هر دو دخترشان در كانادا هستند و در یک شهر با آنها زندگى مىكنند. آخرين بار يكشنبه 21/5/1397ش بيست و چهار دقيقه با وى تلفنى صحبت مىكردم. وقتى گفتم خاطراتتان را به شكل روزانه بنويسید صحبت از داستان آرد نماند كرد كه در داستان اسكافى در چهار مقاله عروضى آمده است كه دانستم برخی اشتغالات و گرفتاریها دارند که شوقکش و بازدارنده ایشان است . البته با این همه از حدود دو سال پيش شروع به نوشتن خاطراتشان کردهاند. امیدورام به زودی شاهد انتشار آن برای ثبت در تاریخ فرهنگ این کشورباشیم.
با این همه هنوز نمىدانم چرا نسل فاطميها با آنكه بسيار فعال و با هوشند و در انجام خدمات اجتماعهی کامیابند زندگیشان با رنج فراوان همجوشى يافته و از جمله نسلشان رو به کاهش است مثل سيد محمد فاطمى قمی بنیانگزار بیمارستان فاطمی در قم در روزگار رضاشاهی كه دو فرزندش را از دست داد. استاد سید هادی فاطمی نیز که خدمات فرهنگی بنیادینی به قم به ویژه دبیرستان حکیم نظامی قم نمودند شوربختانه پساانقلاب با نامهربانیهای فراوانی که در حقشان پیش آمد ایشان از زیستن در زادگاهش فاصله گرفت گرچه با انجام خدمات برجسته دز وزارت آموزش و پرورش و نیز وزارت آموزش عالی منشاء خدمات ارزنده دیگری برای کشور شد. از جمله تلاشهای ایشان در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی برای دانشمندان طراز اول مملکت در دهه شصت و هفتاد و نیز در واپسین سالها در سازمان سمت در ذهنها به یادگار مانده است. یکی از بختهای بلند ایشان همنشینی و مصاحبت با برجستهترین شخصیتهای علمی همچون شادروانان دکتر عباس زریاب خویی و احمد بیرشک بوده است. شهر قم چهل و دو سال است از نعمت حضورشان در این شهر محروم شده است. کاش حال و هوای روزگاران پیش به قم بازمیگشت تا بار دیگر شاهد حضور این عزیزان در شهرمان بودیم. انگاری خاطرات دبیرستان حکیم نظامی چهل سال آغازینش با آن فرزانگان دوستداشتنی و دانشوران برجسته وطنی همچون شادروانان علی اصغر خان فقیهی، رضا جزی، دکتر محمد امین ریاحی، دکتر امیر حسن یزدگری، دکتر مظاهر مصفا و همترازانشان رویایی بهشتی و خوش داشته و اینک چهل سال است به سر آمده است. یادشان به خیر. چه نیکوست اصحاب فرهنگ در تهران و قم به ویژه دوستان و شاگردان ایشان مراسمی بزرگداشت در شان و مقام ایشان بزرگ کنند. جشننامهای هم برایشان تدارک دیده شود شاگردانشان هماره به ذکر آمرزشخواهی و برشمردن نام نیک اینان در محافل و مجالس بکوشند. جایشان در بهینهترین باغهای بهشتی یزدانی آسوده باد.