گشایش اردیبهشت 1393

لوگو سایت رضوی
جستجو

از شهر تبریز تا صبر لبریز: سفرنامه شصت ساله روند انتشار سفرنامه سی ساله دور دنیای ابن‌بطوطه محمدعلی موحد

نوویراسته ای از حاشيه‌ها بر و خاطره‌ها از

سفرنامه ابن‌بطوطه پارسى‌گردان

 

 

پيشكش به استادم دكتر حسن كامشاد

هماره كامش شاد، تنش نيازمند طبيب مباد

دوست‌ديرين دكتر محمد على موحد

به باورم سفر و زمین پیمایی از جنس تذکیر است و شهرنشینی خاصه در شهرهای بزرگ از جنس تانیث و تخنیث. چون سخت است منطقا  مردان آهنین اراده بدین کار  تن در می دهند زیرا به تعبیر عربها السفر باب من السقر. سفر دری است از درهای دوزخیانه. گویا هم از این روی است که سرشت آدمی آزادی از تعلقات دست و پاگیر و کوچیدن از دیار ولو  کام را تلخ  کند به یک جا ماندن و دست روی دست گذاشتن و بر سر هم سفر را بر حضر و  نیز حبس و حصر ترجیح می دهد.

نیز  به باورم  ماهیت علم زن بودگی است و عمل مردانگی .  گفتار و نوشتار  بی پشتوانه  نیز برزخی است میان مردی و نامردی. در افواه عامه نیز ضرب المثل مشهوری است که مرد است و قولش. یعنی کسی که به پیمانش وفا نکند از شمار مردان نخواهد بود. شاید بتوان گفت علم  جقیقی همان است که به عمل برآید که به وقت تحقق عملی اش  بالفعل می شود.  نوع ناحقیقی علم و عالمی مردی است در نوسان میان عنینی و  سترونی.  راست گفت حافظ شیرازی :

کس چو حافظ نگشود از رخ اندیش نقاب

تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

یعنی سخن سرایی ذاتا  از شمار دوشیزگانگی است .اما دریغا  از سده بیستم به بعد که برابری زن و مرد مطرح شد  تفاوت علم و عمل هم  از میان رفت. چندانکه در اغلب اوقات مردان زیردست زنان شدند اهل علم  نیز بر گرده اهل عمل سوار شدند . نام عمل دیرین  دگرگونه شد و به تعبیر معروف امروزی مصادیق معتاد یا عملی شدند. شگفت است که امروز عمل کسی بالاتر دانسته می شود که مقدار  مصرف مخدرات روزانه اش بالاتر باشد.

در قرآن نیز شاعران با وصف گویندگان ناکنشگری معرفی شده اند که گمگشتان به دنبالشان روانه شده اند. زیرا بیشترینشان آواره وار زندگی می کنند چندانکه روسپیان سر و سامان و خانواده ای ندارند..  بسیار دیده ایم و کم نیستند شاعرانی که سالها اسارت در زندان واژه زدگی محض  مسبب  شده لحن  شعر خواندن و سخن گفتنشان نیز به  نازکی گرایدتا صدق سخن مذکور حافظ آشکار شود که عروسان و مشاطه گران  هر دوشان در غالب اوقات از جنس زنان هستند. نیز به تعبیر همو ملال علما هم از علم بی عمل است.

این همه گفته شد اکتشاف جدیدی نکرده ام بلکه هر چه هست فرزانگان پیشین زودهنگام دریافته بوده اند. این است راز ماندگاری فردوسی و حافظ که سخنشان چیزی نیست  جز آیینه باورها و کارکردهایشان.  زیرا اگر جز این بود سخنشان جز اندرزهای کلیشه ای نبود که هرگر بر لود و جان اهل خرد نمی نشیند. از جمله می توان در این باره  شواهد فراوانی نیز به دست داد که کمابیش  اثبات  نسبت ذکوریت ـ  انوثیت در پویایی ـ ایستایی باشد:

در قرآن بارها به برخاستن با لفظ قم و قوموا  و حتی به پیامبر (ص)  فرمان داده شده که نیمه شب از جای برخیزد . از مکه کوچ کند. بارها به کسانی که زیر دست فرمانروایان ستم می بینند توصیه شده تا بکوچند. خداوند در قرآن به باورداران گفته زمین گسترده است  پس  چرا زمین گیر شده اند؟ به راستی مگر افلیج و زمین گیر مذکر نسبت به پادار مؤنث رجحانی دارد . نه آن است که زنی باید در خدمت مردی باشد و او را بپاید؟ مادران نیز می کوشند دست کودکشان را  پا به پا بگینرد تا شیوه راه رفتن بیاموزند.

در زیست شناسی و کالبدشناسی پزشکی ثابت شده که به وقت لقاح و به قول سره نویسان گشنیده شدن یاخته های جنسی مرد و زن میلیونها اسپرم حرکت می کنند تا به سمت یک یا دو تخمک بروند که در مقام همسنجی سرعت به ایستایی نزدیک است. پس  گویا مرد باید  هماره دونده باشد.

در زبان عربی دوران خونریزی زنانه به دوره قاعده شدن مشهور است . این کلمه از مصد قعود آمده که به معنای نشستن است. پس اگر کسی هماره بنشیند فرودینه تر از زن  خواهد بود که هماره لکه ننگ می بیند. روزی میرزا رضای کرمانی به سید جمال اسدآبادی می گوید که به او ظلم شده است. می گوید چرا اجازه دادی به تو ستم روا شود؟ این کلام چنان روح را به تحرک وا می دارد که با تپانچه پادشاه پنجاه ساله بر اریکه یا همان  قبله عالم را  در شاه عبدالعظیم عبرت اهل عالم می کند.

در تاریخ بشری فاتحان و کشورگشایان باید به سمت هدف حرکت می کرده اند تا قلمروی  تعیین شده را زیر پا بگذارند . در ایران نیز اعراب از خاک حجاز به سمت دیرا ساسانیان پای نهادند. ترکان از جمله غزنویان و سلاجقه و غز و نیز جنگجویان مغول و تیمور  مشهور به امیراتوری صحرانوردان و سرانجام اروپاییان خاصه بریتانیاییان دریانورد از جزیره ای کوچک پا بیرون نهاده و هندوستان بزرگ را چند سده است زیر یوغ خود دارند.

پیامبران بزرک بشری همچون ابراهیم  (ع)و موسی(ع) و عیسی (ع) و محمد(ص) ناگزیر به هجرت شده بوده اند . در میان فرزانگان نیز بودا چهارده سال از خانه گریخت و سفری طولانی پیش گرفت. عرفاء و متصوفه نیز چنین بوده اند که احوالشان در آثاری همچون تذکرةالاولیاء آمده است.

در میان ایرانیان نیز عشایر هماره در کوچ  از نمادهای دلاوری و مردنگی هستند و از کهن ترین مدافعان این سرزمین بوده اند که کمترین خیانت را به وطن روا داشته اند . زیرا ییلاق و قشلاق دائمی شان سبب حفظ نیروی جنگاوری آنها شده است.

نوابغ بزرگ علمی و چهره های برجسته نیز این چنین بوده اند. مشهورترین پزشک پیش از اسلام برزویه طبیب سالها در هندوستان زیست و از بقیه  سفرهای زندگی او اطلاعی در دست نیست. رازی دست کم میان بغداد و ری و خراسان در آمد شده بوده است.  ابن سینا به سفرهای دائمی اش سخت مشهور است. ابوریحان بیرونی نیز چنین بوده است. سعدی به گواهی خودش سالها اقصای عالم را بگشته بوده است. در روزگار معاصر بزرگان علمی  وسیاسی همچون سید جمال الدین اسدآبادی و  آقاخان کرمانی و محمد قزوینی و حسن تقی زاده و علی اکبر دهخدا و مجتبی مینوی و صادق هدایت و سهراب سپهری و سید حسین نصر و احمد مهدوی دامغانی جهان پیمایی و  دست کم ایران پیمایی خاصه  منوچهر ستوده و ایرج افشار داشته اند.

زشت نامی اعتیاد مخدرات و مسکرات هم جز این نیست که از پویایی به ایستایی مرگواره نزدیک می کند. اینکه ساعتها و روزها به یک کنج خیره ماندن و به سقف و دیوار و افق نگریستن پیشه شخص شود. به واقع معتاد باز هم مونث می شود زیرا نسبت به ماده مخدر یا سکرآور حالت نیاز یک منفعل را دراد. خود را زیر دست او را می اندازد تا هر کار می خواهد با او بکند. شاید آمیختن رقص و پایکوبی با شراب نوشی از روزگاران گذشته به همین سبب بوده که از شراب در میر تحرک استفاده شود تا به دائم الخمری نینجامد.

پس بیهوده نیست پادشاهان بزرگ از کوروش تا نادرشاه در طول زندگی هیچگاه  از پای نمی نشته اند و معمولا در اوج قدرت و در حین فتوحات جان می داده اند تا این جمله امپراتور  روم تحقق پیدا کند که امپراتور باید ایستاده بمیرد.  رضا خان پهلوی نیز که خانه نشین شد دق کرد تا  ابیات شاعر کهن ایرانی تحقق یابد یا بزرگی و عز و جاه یا همچو مردانت مرگ رویاروی . راست گفته است ابن خلدون که پادشاهیهای بنا شده در شهرهای بزرگ را پایان و زوال  یک تمدن برشمرده است زیرا نیروی مردانگی و تحرک را از دست می دهند.  زنده یاد علی شریعتی در یکی از نوشته هایش یادآور شده که مردم در مزینان سبزوار خراسان به مردان تهرانی زنان ریش دار لقب داده بوده اند. البته  احتمالا این استنباط  متعلق به زمان قاجار بوده است زیرا  به تقریب دیگر از ریش و سبیل  زنانه هم خبری نیست.  قتل  یا صدور فرمان  قتل قائم مقام  و  امیرکبیر و اشغال ایران توسط متفقین و فروکشیده شدن محمد مصدق به هزینه سازمان سیا و اینتلیجنت سرویس در خاک تهران و عدم واکنش تهرانیان  صدق گفتار مزینانیان را در این باره  نشان می دهد که به درستی  وارثان سربداران هستند. باز هم علی شریعتی از سبزوار  برخاسته بود که موتور محرکه ای از جمله محرکات خیزش انقلاب  1357  و از جمله پایتخت نشینان شد.

این همه گفته شد تا  برتر بودگی مردان سخت کوش جهانگردی همچون ابن بطوطه  نسبت به مردان ایستا اثبات شود. منطقاً در تاريخ هزاره‌هاى ايران بسيار بوده‌اند كسانى كه  سالهای دراز در اقطار زمین سير آفاق و انفس كرده بوده اند  اما سفرنامه‌اى ننوشته  یا  اگر چنین کرده از دسترس و آگاهی یابی پسينيان دور مانده است:

برزويه پزشک  معاصر  خسرو انوشیروان در سده ششم میلادی  به فرمان و هزینه دولت ایران از پارس به هندوستان رفت . سالها در پى کاوش گمشده سفارش شده پادشاه ساسانى در آن ديار بزيست و بازگشت . اما ثبت گزارش شده ای از او در دسترس امروزیان  نیست.

نیز  به روايت مورخان در سده سوم و چهارم ناخدايانى ايرانى  می زیسته اند كه سالها با كشتيهاى بزرگ جهان را زير پا می نهاده‌ اند. از جمله عبهره كرمانى که بيش از يكهزار سال پيش هفت باره به چين سفر كرده بوده  و شادروان علی اصغر فقیهی در تحقیق گرانسنگ خویش گزارش آن را به دست داده است.[1]

چنين است ابوريحان بيرونى كه پساكشورگشايى محمود غزنوى در هند، سالها در آن ديار بماند و علوم هنديان را فراگرفت اما  سفرنامه‌واره‌اى از وى بر جاى نمانده است.

شگفت است سعدی که اقطار عالم را به تعبیر خودش بگشته بوده تاکنون سندی یافته نشده است که سفرنامه چندین ساله خویش را نوشته باشد. ذکر جمیلی هم از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی در همین مورد بجاست. سالها پیش که یک بار در منزل دزاشیب شمیران میهمانشان بودم صحبت از ذیل وشاح دمیة القصر ابن فندق سده ششمی شد. گفتم فیلمی در دانشگاه تهران محفوظ است. با تاسف عمیق سری تکان دادند و گفتند حدود سال 1348ش آن را دیده ام اما این کتاب نیست. بعد افزود رضوی! شک کن اگر روزی نسخه خطی آن پیدا شود به هر قیمتی که باشد آن را خواهم خرید حتی اگر یک میلیون دلار بوده باشد. خانه ام  را هم خواهم فروخت . این جملات چنا از دلشان برآمده بود که از لوح دل و صفحه ذهنم پاک نشده است. اما چرایی اش این بود که می گفت درباره شاعران ایران و شاید در ارتباط با سعدی شیرازی سرنخهایی در آنجا بوده باشد.

بر سر هم  گويا يادكرد نوشتاری جزييات زندگى روزمره و مسير جهانگردى در شرق از جمله ايران برای دانشمندان بزرگ یا بزرگان کشوری و لشکری در شمار كارهاى پيش پا افتاده و حتى فرودست به شمار مى‌آمده كه شاید هم به سبب آنکه ممکن بوده در جریان دسیسه ها و افتراهای گوناگون خاصه دینی و سیاسی دردسرآور بوده باشد  از چشم قدماء بخردانه نبوده  است. کمیت و شیوه ثبت  سفرنامه‌هاى برجاى مانده نیز گواه آن است.

شايد در ميان متون فارسى سفرنامه ناصر خسرو در سده پنجم يك استثناء بوده باشد. اما در مقام همسنجی و رای کارشناسان جهانی به باورم  سفرنامه ابن بطوطه  نگين سفرنامه‌هاى تمدن اسلامى  از جمله ایرانی است.  پس از بازگشت این جهانگرد  و به وقت تصمیم به ثبت نوشتاری آن بود ه که  متن کتاب از سوی ابن بطوطه بر ززبان رانده و از سوی ابن جزی با قلم  مکتوب  می شده است.  البته عطف به نايادكردى نام ابن‌بطوطه در منابع فارسى و عربى، گويا پيشینيان ايرانى پارسى زبان  از روزگار شرف‌الدين محمد طنجى در سده هشتم كمتر با متن خطی سفرنامه وى برخورد كرده یا  از آن آگاه شده بوده‌اند. در ميان دانشمندان كشورهاى شمال آفريقا كه به زادگاه ابن‌بطوطه نزديك بوده‌اند معدودی همچون  ابن‌خلدون و مقرى و ابن‌خطيب بدر برخی آثٍارشان به وى اشاره كرده بوده‌اند.  اینکه اروپاييان نيز تا اوايل سده نوزدهم  از جمله سيتزن و بوركهارت سال 1853م/1269ه  كه براى اول بار متن كامل آن در پاريس چاپ شد با آن  سفرنامه آشنا نبوده‌اند جاى عذرى مى‌گذارد كه بدانیم دسترس ى به نسخه‌هاى خطى آن ممکن یا آسان نبوده است. نه سال بعد به سال 1278ه  خلاصه‌اى از آن از سوى محمد بن فتح البيلونى در قاهره منتشر شد كه گويا همان متنى بوده كه در اختيار شهروندان اقاليم اسلامى قرار گرفته بوده است. معرفى آن به فارسى‌زبانان نيز گويا زودتر از بيست و پنج سال پس از انتشار ويراسته فرانسه و زمان تأليف* مرآت‌البلدان اعتمادالسلطنه (1294ـ1297ه )  انجام نشده  بوده باشد . گويا در اواخر پادشاهى قاجاريان كوششى براى ترجمه فارسى آن آغاز شده  بوده كه در مقاله‌اى جداگانه به آن پرداخته خواهد شد.

اما قرعه فال در ايران به نام آقاى دكتر محمد على ديلمقانى موحد افتاد كه شهرت ابن‌بطوطه با  پپشینه ايشان پيوندی سخت استوار  خورده است. يكى از نكات تأمل‌پذير اينكه نام كوچك ابن‌بطوطه ابن‌جزى تدوين‌گر كتاب، نخستين مصحح متن عربى در قرن سيزدهم، مترجم متن كامل تركى،  اولین معرفی کننده اش به فارسی زبانان و  بازگرداننده متن فارسى و ناشر فرجامين كتاب مذكور نشر كارنامه همگى محمد يا مشتمل بر آن بوده است.

قصه آشنايى يا آغاز سفر من به دنياى ابن‌بطوطه 675 سال پس از شروع جهان‌پيمايى او در 725ه /1325م  اتفاق افتاد. از ابتداى لمس جلد و صفحات كتاب بود كه شيفته سفرنامه و سفرنامه‌نگارش شدم تا به امروز که روز به روز ارادتم  به شخص وى بيشتر شده است.  ابن بطوطه همچون ژول ورن فرانسوى (1828ـ 1905م) کتابش حاصل تخيل ذهنى  نبود بلكه حدود پانصد و پنجاه سال پيش از او به تقريب در ده هزار روز به حقيقت به شكلى واقعى خشكيها و درياها پيمود. به باورم با توجه به به انتشار كتاب دور دنيا در هشتاد روز به سال 1873م مى‌توان گفت شايد وى با نيم‌نگاهى به ويراسته كتاب ابن بطوطه كه بيست سال پيش از اين در پاريس منتشر شده بود  اندیشه نوشتن اين گونه داستانها و از جمله بيست هزار فرسنگ زير دريا به ذهنش خطور كرده بوده است.

شانزده ساله بودم كه به سال 1359ش ظهرگاهى از فروشگاه شعبه شاهرضاى بنگاه ترجمه و نشر كتاب روبروى درب اصلى دانشگاه تهران سفرنامه ابن‌بطوطه ترجمه دكتر محمدعلى موحد را كه روكشى آبى ـ سفيد بر بسترى از صحافى آبى‌فامى داشت به يكصد و چند تومان خريدم. به تعبير سهراب سپهرى كه چند ماه پيش‌تر در يكم ارديبهشت همان سال بر سر آغاز  پانزدهمین سده  هجرى به سال 1400ه  درگذشت،

زندگى در آن وقت برايم قوسى از دايره سبز سعادت بود. آن سالها كتاب ارج و قربى داشت. فروشگاههاي کتابى بود كه همچون بنگاه ترجمه و نشر كتاب و امير كبير و شركت سهامى كتابهاى جيبى و خوارزمى و طهورى به كتابهايشان تشخص مى‌بخشيدند . آرامشى كه آن دوران به هنگام گزينش و خريد و نيز ديدن و بسودن كتاب داشتم و در مسير بازگشت به خانه نيز چشم از آن برنمى‌داشتم تا به امروز با خاطره‌هاى من همجوشى يافته است.

از جمله نکات جمال پرستی ابن بطوطه اس که نشان می دهد زنان زیبا چشمان او را سخت به سمت خویش می کشانیده است. هنوز پس از سالها به یادم مانده است که زنان مکه را خوشگل و زنان تبریزی را این گونه وصف کرده که از زیبایی آنها باید به خدا پناه برد. این یادکرد را نیز در اولین دیدارم به دکتر موحد گفتم که ایشان نیز این ویژگی او را تایید کردند. شاید پاگیر شدن  شاه و سپاه  مغول در آذربایجان از میان قلمروی بزرگ فتوحاتشان به سبب مختصات بهینه یعنی  آب و هوای خوش و خنک و نیز خوردنیهای لذیذ و میوه های خوب و  نیز پسران و  دختران با جمال و منطقا با کمال بوده  که یک سده بعد هم در کوی و برزن به چشم ابن بطوطه می آمده است.  از دکتر   ابراهیمی دینانی نیز شنیدم که در سفر باکو دریافته یکی از استادان آنجا دو دخترش را تهران و تبریز نام نهاده است. اینکه به وقت شنیدن نام تبریز  و محمتلا از شوق لبریز بدان دیار  با جشمانی بسااشکریز می گریسته است.

پايان خوانش سياحتنامه اين جهانگرد سده هشتمى فرجام رابطه‌ام با او نبود. اين مراكشى‌تبار كماكان مرا تا به امروز همراه خويش كشانيده است. بارها آن را بازخوانى كرده‌ام. سالهاى اخير براى پژوهشهاى تاريخ پزشكى و گياه‌شناسى واكاويهاى فراوانى در آن داشته‌ام كه هنوز بخت تدوين نهايى مسوده‌هايش را نيافته‌ام. اميدوارم اگر عمرى باقى بود ويراسته‌اى از همين رحله به دست دهم و يادداشتهايم در آنجا درج گردد. گذشت زمان سبب شد دريابم ميان مسلمانان شرق تا غرب عالم هموطنانش از متشخص‌ترين مردمانند و ناشرانش همچون دارالغرب الاسلامى و نيز شيوه تحقيقاتى‌شان و از جمله تاريخ پزشكى‌پژوهان آن سامان به مانند محمد العربى الخطابى كه آثارش از برترين نمونه‌هاى تحقيق است و سالهاست کمابیش همه روزه به بهره وری از آنها  دل مشغولم.

راست آن است تصحيح انتقادى عربى سفرنامه ابن بطوطه و پیامد آن  ترجمه‌هاى آن به زبانهاى مختلف از لغزش به دور نمانده است.  زيرا مشتمل بر نامهاى مختلف كسان، مكان، ابزارها، خوردنيها و جز آن در ميان اقوام و نژادها و مردمانى مختلف است كه در آن روزگاران مى‌زيسته‌اند. منطقاً برگردان فارسى نيز از آن كاستيها خالى نمانده است. عطف به نايادكردى مترجم معاصر ما در مقدمه ويراسته‌هاى چاپى در باره اينكه دقيقا این  سفرنامه از كدام زبان به فارسى برگردان شده به نظر مى‌رسد در باره اين بازگردان دو نظريه محتمل بوده باشد. نظريه ضعيف‌تر اينكه برپايه متن فرانسه و با نيم‌نگاهى به ترجمه انگليسى ترجمه شده است. ايشان در مقدمه چاپ پنجم اشاره كرده‌ند  ويراسته جديد با متن عربى همسنجى شده است.  از لحن چنان به ذهن می رسد گویا پیش تر این کار انجام نشده بوده است.  عمادالدين طبرى نيز در كتابش كه در سالهاى پیش از انقلاب 1357ش تأليف شده به ترجمه فارسى از فرانسه و البته بى‌اشاره به نام موحد این  متن اشاره كرده است. *زبدة‌الآثار، ص 205.

نظريه دوم و عطف به زبان مادرى‌شان که تركى است به نظر مى‌رسد  موحد از ترجمه‌هاى كمال افندى، داماد محمد شريف در سه مجلد(1897ـ1901م) و تفسير جودت پاشا(م1935م)  سخت بهره برده  بوده اند (دائره المعارف بزرگ اسلامی ، 3/124). البته ايشان در مقدمه به شكل گذرا از ترجمه تركى موجود در كتابخانه مجلس شوراى ملى نام برده‌اند ولى اشاره‌اى به بهره‌ورى شان نداشته‌اند. یکی از شواهدش نیز این است که نخستین تجربه تحقیقاتی ایشان ترجمه کتابی از ترکی به فارسی در باره اسلام  بوده است. تنها کار دیگر  نوشتاری ایشان  از  زبان عربی هم فصوص الحکم ابن عربی است که با همکاری برادر دانشمندشان دکتر صمد موحد پایان یافته  است.

خوشبختانه مترجم محترم توانسته‌اند ابهامهاى فراوانى را به پارسى‌زبانان گوشزد كنند. تعليقات ارزشمندى نيز پيوست كتاب نموده‌اند. به باورم اين تراش‌دهى و اصلاح كمابيش طى شصت سال گذشته در ویراسته های مختلف ادامه داشته است. چاپهاى نخست به نام همان ناشر مذكور و بعداً با نام انتشارات علمى و فرهنگى منتشر شد. سرانجام مقدّر شد نوويراسته آن را انتشارات آگاه به سال 1370 منتشر كند كه چنين شد. طى ساليان اخير نيز نشر كارنامه به مديريت شادروان محمّد زهرايى عزم انتشار آن را داشته است.

از سى و پنج سال پيش كه كتاب يادشده را به دست گرفتم پيوسته آرزو داشتم ديدارى حضورى با مترجم كتاب دست دهد. البته صرفا تك‌تصويرى از نيمرخ ايشان را در بدرقه كتاب ديده بودم.  امّا عطف به آنكه رشته تحصيلى و در گذر زمان زمينه تحقيقى من  چندان قرابتى با تدريس و پژوهشهای  ايشان نداشت و شايد همّت كافى نيز به كار نبسته بودم اين واقعه زودهنگام اتفاق نيفتاد. به هر روى سالها پيش به ميانجى و لطف دكتر توفيق سبحانى ـ همشهرى موحد ـ به تلفن ايشان دست يافتم و مراتب ارادتم را به صاحب ترجمه اعلام داشتم. از طريق زهرايى دريافته بودم مدیر نشر کارنامه انديشه ويراسته جديدى از آن سفرنامه را در ذهن مى‌پرورانند كه البته قاعدتا به شيوه متعارف آن مرحوم بسيار زمانبر و البته از سر وسواس و دقت فوق‌العاده بوده است. گرچه دورادور گاه در برخى مراسمها همچون ختم شادروان دكتر محمد امين رياحى ايشان را ديده بودم، نخستين بار در خانه لواسانات ايشان ديدارى با دكتر موحد دست داد. عصرگاهى به لطف آقاى سيدمحمدرضا فاطمى قمى خويشاوند و همشهرى‌ام و از شاگردان دهه پنجاه دكتر موحّد خدمتشان رسيديم. فضايى روحانى و آكنده از گرمى خانوادگى احساس مى‌شد. در ديدار نخست بود كه دريافتم به تازگى از سفر قطر بازگشته‌اند و لوح تقدير بهترين ترجمه سفرنامه ابن‌بطوطه را در همايش بين‌المللى دريافت كرده بودند. اینکه  در اين مسافرت زنده‌ياد زهرايى نيز  همراهشان  بوده اند. وقتى ايشان را در پوشش رداى زمستانى‌شان به وقت بدرقه بيرون خانه ديدم پيكره كشيده و استخوانى در سنى نزديك به هشتاد و هفت سال، حالتى سخت شبيه همشهرى‌مان زنده‌ياد استاد على اصغر فقيهى (1292ـ1382ش) داشتند كه اين نگره‌ام به  تأييد دوستم فاطمى نيز رسيد. در نوبتهاى ديگر در لواسانات و نيز منزل ميرداماد و كلاسهاى درس  يا مراسمهايى همچون بزرگداشت ایشان در ارديبهشت‌ماه 1394ش در موقوفات محمود افشار این ديدارها تجديد گرديد. به جز اين گاهى آدينه‌گاهان جوياى احوالشان مى‌شوم. يك بار نيز بخت آن را داشتم تا در خانه‌ام ميزبانشان باشم و سراى من به وجود ايشان متبرك گردد. در همين نشست و برخاستها بود كه تاريخچه ترجمه سفرنامه در دهه سى خورشيدى را از زبانشان شنيدم. اينكه اجزايى از كتاب برگردان شده و به گوش  شادروان مجتبى مينوى رسيده  بوده است. ايشان پس از ديدن بخشهايى به تشويق و ستايش كار مترجم پرداخته و زمينه انتشار آن را در بنگاه ترجمه و نشر كتاب فراهم مى‌آورند كه به سال 1337ش در تهران منتشر مى‌شود. اين همه گفته شد تا پنداشته نشود از سر عناد  دست به قلم برده‌ام بلكه بيشتر اداى دينى به ابن‌بطوطه و خاصّه ذكر جميل شادروان محمد زهرايى انگيزه تدوين اين مقاله بوده است.

اما درباره قصه انتشار ويراسته اخير كتاب در نشر كارنامه و عليرغم احترام متقابل طرفین و خاصه ستایش كم‌نظير زهرايى نسبت به موحد، اين تأخير سبب كدورت خاطر مترجم شده بود.  ايشان سالها پيش  از مرگ زهرايى به بنده مى‌گفتند به ایشان  گفته‌ام اگر ايرادى مهم در كارم بود طى اين پنجاه و چند سال نقادان و بهانه‌گيران يادآور مى‌شدند. اما گویا این تذکر هم موثر نیفتاده بود. در باره روند همین تجدید چاپ بود که داستانى از زبان دكتر موحد شنيدم كه آيينه‌اى از سلوك معنوى ايشان نيز هست و البته خواندنى و شنيدنى.  شفاهاً براى بنده نقل كردند وقتى زهرايى عزم جزم خود را براى انتشار همين كتاب به من ابراز داشت با مدير نشر آگاه یعنی  آخرین ناشر سفرنامه ابن بطوطه تماس گرفتم و پرسيدم چند نسخه ديگر در انبار مانده است؟ اگر حافظه نگارنده اين سطور به خطا نرود پاسخ ناشر شمارگان حدود چهارصد و سى نسخه در ذهنم مانده است. ايشان فرمودند چكى معادل تمام نسخه‌ها صادر كرده و آنها را ‌خریده بوده اند  تا آقاى حسين حسين‌خانى متضرّر نگردند. دكتر موحد مى‌گفتند تصوّرم اين بود كه به زودى سفرنامه ابن‌بطوطه نشر كارنامه منتشر خواهد شد و ازاين بابت شرمنده ناشر پيشين نخواهم بود.  اما هم از موحد شنيدم.  گفتند همه نسخه‌هاى خريدارى شده نيز به پايان رسيد چندانكه فرمودند به هنگام سفر به قطر يك نسخه از آن را نيز نداشتم تا با خود به اين همايش بين‌المللى ببرم اما باز هم  تا فرارسیدن مرگ شادروان زهرايى اين كتاب انتشار نيافت . بیفزایم  تا اين زمان كه بيش از سى ماه از مرگ ناشر گذشته  و خبری نیست. گویا  این رشته سر دراز دارد. دور نیست به شمار سالهای سفر ابن بطوطه در قرن هشتم باید انتشار ویراسته جدید ترجمه فارسی آن سی سالی طول بکشد.  آخرين بار دوشنبه 1394/12/3 از  آقايان رضا خاكيانى و ماكان زهرايى در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شنيدم كه به تازگى براى دريافت مجوز كتاب اقدام كرده‌اند.

اما داستان  چرایی  مقاله كنونی  چنین  است. سالها پيش دكتر موحد از زبان بنده وسواس و دقت بیش از اندازه دوست ويراستارم محمدمهدى معلّمى در منزلشان را از من شنيد. خواست يك باروی را  نزدشان ببرم. پس از ديدار اول بود كه اعتماد ايشان به معلمى سخت جلب شد. زهرايى نيز كه وصف همو را شنيده بود  خواست باب آشنايى با همو گشوده شود. اين چنين بود همكارى معلمى با موحد و زهرايى آغاز شد چندانكه از مقربان دفتر نشر كارنامه شد. روزى معلمى از من در باره كلمه «يربه» پرسيد. گفتم واژه‌اى از لاتين قديم و به معناى گياه است. البته بعداً دانستم لغتى از ميانه سفرنامه ابن‌بطوطه در متن عربى بوده كه دكتر موحّد با نشانه پرسش مشخص كرده بوده‌اند كه ماهيّت آن دريافته نشده است. روزى در كارنامه صحبت از همين كلمه شده  و معلمى نكته مذكور را يادآورده  بود . زهرايى پرسيده بود مگر رضوى برقعى عربى هم مى‌داند؟ معلمى گفته بود در بخش تاريخ پزشكى كهن به ميزان اندكى با آن زبان آشناست. چند روز بعد زنده‌ياد زهرايى تلفنى از من خواست متن سفرنامه را بازبينى كنم. گفتم به اصل چاپ عربى آن نياز دارم.  بنابراين زيراكسى از متن كامل آن برايم فرستادند. عطف به يادداشتهاى پيشينم به همسنجى متن عربى ـ فارسى مشغول شدم. اگر اشتباه نكنم پيش از اين زهرايى كتاب را براى همسنجى به استاد مصطفى ملكيان و نيز آقاى بهروز صفرزاده سپرده بود.  ماهها مى‌گذشت و ايشان مستقيم و گاه غيرمستقيم به ميانجى آقاى معلمى مراتب دلخورى‌اش را به من ابراز مى‌داشت كه چرا كار بازبينى‌ام تند پيش نمى‌رود. به هر روى بخشى از آن را كه شامل پرسشهاى اصلى مطرح شده بود آماده و حروفنگارى كرده و براى آقاى زهرايى فرستادم.

دست بر قضا روزى از آدينه‌گاهان طبق روند متعارف به دكتر موحد تلفن زدم جوياى احوالشان باشم. حس كردم لحنشان گلايه‌آميز است. گفت زهرايى آنجاست. شستم خبردار شد كه يادداشتها به رؤيت ايشان رسانيده شده است. با تکدر خاطر افزودند به من ايراد گرفته‌اى كه نمى‌دانم لبان همان كندر نيست؟! معلوم است كتاب مرا درست نخوانده‌اى! به شدت حال پریشانی  داشتند. شايد مى‌پنداشتند اين همه سال تأخير گناهش به گردن من بوده كه البته حقيقتاً چنين نبود. زان پس پيش‌آگهى گلايه شان را  درهر بار ملاقات از  صدا وسيمايشان  درمى يافتم. به هر روى اين قضيه به ارتباط معنوى و دوستى‌ام با حضرتشان خدشه‌اى و به تعير اهل حديث ثُلمِه‌اى وارد ساخت مثل رخنه‌اى كه معروف است از مرگ عالمى در پيكره اسلام پيدا مى‌شود كه هيچ چيز نمى‌تواند اين شكاف را پر كند.  به تعبير عوام آنچه نبايد مى‌شد شد. آن سبو بشكست و آن پيمانه ريخت. امّا چون تا اين اوان سفرنامه منتشر نشده و به تعبير مترجم بعيد است تا حيات ايشان انتشار يابد يادداشت كوتاه كنونى را پيش روى خوانندگان مى‌گذارم.

چنانكه ياد شد عطف به آنكه بعيد است به اين زودزمانى كتاب منتشر گردد. اينكه چون به احتمال فراوان مترجم با درج اين يادكردها يا اصلاح آن در ترجمه سفرنامه موافقت نخواهند كرد يادداشتى كه خطاب به شادروان زهرايى نوشته بودم با برخى اصلاحات و افزوده‌ها در اينجا ياد مى‌كنم. ذكر موارد متعدّد لغزشهاى متن عربى يا تكمله‌ه‌اى ترجمه‌اى نيز ملال‌آور خواهد بود. به باورم ابن‌بطوطه از چشم و چراغ تقدير پيش‌نوشته، بختى بلند و سپيد در ميان جهانگردان چهارده سده تمدن اسلامى داشته است.  اینکه می پندارم همو همان جايگاهى را دارد كه محمد بن زكرياى رازى در تاريخ طب و متنبى در ميان شاعران عرب و جاحظ بصرى در ميان نثرنويسان و حافظ شيرازى در غزل فارسى‌زبانان.

 

«جناب آقاى زهرايى

با سلام و آرزوى تندرستى و كاميابى، به پيوست برخى مواردى كه در خوانش سفرنامه ابن‌بطوطه يافته‌ام، بر پايه ويراسته نشر آگاه ارسال مى‌دارم :

1/45. ضبط شهرت ابن‌بطوطه با فتحه حرف اول آمده و مشهور ميان فارسى‌زبانان نيز چنين است. به باورم با ضمه حرف نخستين درست بوده باشد. زيرا به هر گوشت‌پاره فربه و ضخيم مانند عضله ساق پا و درون ران اطلاق مى‌شده است.[2]  اگر سفر سى ساله اين جهانگرد مراكشى‌تبار مغرب‌آغاز به سمت شرق تا هندوستان و چين و زان‌پس بازگشت از مسير آفريقا به وطن را در نظر آوريم به تعبير قديميها به راستى پادار بوده يعنى از قواى ماهيچه‌اى نيرومندى برخوردار بوده است.

1/250. شهر «مايين» در كتاب آمده كه ميان اصفهان و شيراز قرار دارد، به قرينه كهن‌ترين جغرافى‌نامه فارسى، ضبط ماين درست است كه يادآور شده بوده‌اند از شهركهايى بوده با نعمت ميان پارس و اسپاهان.[3]  لسترنج نيز با همين ضبط بدان اشاره كرده است.[4]

1/250. منطقه ديگرى ميان شيراز و اصفهان كه با ضبط «سُرما» در كتاب آمده در منبع پيشين با ضبط سرمه آمده كه در سده چهارم شهركى ميان شيراز و اصفهان كه اندر ميان كوهها ياد شده است.[5]

1/250. از جايى به نام دشت روم ياد شده است. در تعليقات نيز آمده كه حافظ شيرازى نيز بدان اشاره كرده و مترجم يادآور شده گيب مصحح انگليسى اين نام را در منابع نيافته بوده است. به باورم اين منطقه همان دشت ارژن امروزى است كه اصطخرى در مسالك و ممالك دقيقا  و البته در كتاب لسترنج با ضبط دشت رون بدان اشاره كرده است.[6]  لسترنج در جاى ديگرى بيان مى‌كند كه از آنجا ماهى به  شيراز مى‌برند. در حدودالعالم سده چهارمى با ضبط ارزن ياد شده است.[7]  لسترنج نيز بدان گواهى داده كه از مستوفى نيز به عنوان سند ياد كرده است.[8]  در رساله سده هفتمی فارسی  اغذیه و اشربه 2182 کتابخانه مجلس شورای اسلامی هم به ماهی و البته با ضبط دریاچه ارزن  اشاره شده است.  با توجه به اينكه دست كم طى يكهزار و صد سال از زمان اصطخرى (م346ه ) تا روزگار ما هنوز نام دشت ارژن باقى است، شايد در گذشته ضبط ارژن به مخفف رژن تبديل شده وزان پس در ميان لحن عوام به رژم دگرديسى يافته باشد. دور نيست كاتبان ديوان حافظ نيز رژم را به اشتباه روم ضبط كرده باشند. شايد هم حافظ به راستى مقصودش دشت روم بوده تا دورى مسافت ميان دو نقطه جغرافيايى تا سيستان را نشان دهد.  شايد چند ناحيه جغرافيايى را با هم درآميخته است. محتمل‌ترين سبب لغزش ضبط عربى ارژن است كه در عربى به ارزن بدل مى‌شود كه قرابتى با ارز روم يا ارزنة‌الروم تركيه امروزى دارد. البته در تاريخ شهر سيمره كه در غرب كشور قرار دارد و در متون كهن عربى و گاه فارسى با ضبط صيمره ياد مى‌شده و دانشمندانى نيز از آن برخاسته بوده‌اند امروزه ناحيه‌اى به نام رومشكان وجود دارد. درباره پيشينيه نامگذارى آن آورده‌اند چون روميان در روزگاران پيش از اسلام در اين شهر شكست خوردند به روم‌شكنان موسوم و بتدريج به شكل مخفف رومشكان درآمده است. عطف به آنكه ابن‌بطوطه پس از سى سال برپايه حافظه و به شكل شفاهى به تقرير خاطراتش مى‌پرداخته اين لغزش رخ داده و در بخش شيراز بدان اشاره كرده است. دور نيست آنچه موحد به عنوان شاهد از شعر حافظ آورده مربوط به تاريخ ناحيه سيمره بوده باشد.

1/319. عليق با تلفظ كسره عين و تشديد حرف لام از سوى مترجم تمشك جنگلى تفسير شده كه در منابع به توت وحشى يا توت جنگلى مشهورتر است. ضبط درست اين كلمه بر پايه ديدگاه ازهرى با ضمه اول و فتحه مشدد حرف دوم و سكون حرف سوم صحيح است.[9]

در قديمى‌ترين فرهنگهاى عربى همچون العين فراهيدى (م175ه ) و جمهرة‌اللغه تأليف ابن‌دُرَيد و مقاييس‌اللغه تأليف ابن‌فارس و قاموس‌المحيط فيروزآبادى و تاج‌العروس زبيدى اين ضبط به تأييد بزرگان قاموس‌نويس زبان عربى نيز رسيده است.  شمارى از مترادفهايى كه درباره اين مفرده در يادداشتهايم ثبت كرده‌ام چنين است : مترادف: علييق، عُليبق. فارسى: ورد، تمشك، كيهه، اَلْدِر (=ميوه آن)، زيرلشك. شيرازى: توت سه گُل. ديلم: تموش. عجمى اندلس: ارجه، وحشى (=ميوه آن). بربر: نابقا (=ميوه آن). يونانى: باطُس/ باطوس. لاتينى: روس، سائر. نادانسته و احتمالا يونانى يا لاتينى‌تبار : رامنوس.

1/333. در متن سفرنامه ذيل مدخل هرمز اشاره شده كه اين ناحيه موغستان/مغستان نيز ناميده مى‌شود. در كتاب حدود العالم مغون آمده[10]  كه منطقآ طى سده‌هاى بعدى پسوند «ستان» بدان الحاق شده است. پس مغونستان بايد درست‌تر بوده باشد.

1/333. از ضبط نمك دارابى استفاده شده كه در تعليقات آمده كه منسوب به داربجرد فارس است.[11]  امّا راست آن است كه در اغلب پزشكى‌نامه‌ها و دارويى‌نامه‌ها ضبط اندرانى آمده كه نماد بهترين نمكها نيز به شمار مى‌رفته است. بسيارى كاتبان قديم و مصححان امروزى نيز در ضبط دقيق واژه و ماهيت اين نمك به ابهام و ترديد گرفتار آمده‌اند و ضبطهايى همچون الدرانى و اندرابى/ اندرآبى و اندرايى و جز آنها به دست داده‌اند.[12]  همچنين به قرينه كتاب آشپرى سده هفتمى بغداد و توصيه براى پخت غذا، ديگر ترديدى ندارم مقصودشان همان نمك سنگ امروزى بوده كه بر نمك سفيد ترجيح داده شده است.

1/333. در باره اقصارانى كه در داخل قلاب اقسرائى با نشانه تعجب آمده، عطف به رومى‌تبار بودن شخص نامبرده، ضبط درست‌تر آقسرايى است. زيرا در همين سده دانشمندان و از جمله پزشكان مشهور ديگرى با همين شهرت در متون پزشكى نيز آمده كه يكى از آنها محمد بن محمد بن محمد بن فخرالدين معروف به جمال‌الدّين آقسرايى (م791ه ) شارح موجزالقانون تأليف ابن‌نفيس بوده كه البته از نوادگان فخرالدين رازى به شمار مى‌آيد. آقسرا در تركيه امروزى به سال 566ه  به فرمان قلج ارسلان دوم از سلاطين سلاجقه روم نزديك آنقره/ انگوريه ساخته شده بوده كه امروزه به آنكار مشهور است. ضمنآ به سبب شباهت ظاهرى نبايد نام اين شهر با قصران نزديك تهران امروزى كه قفطى آن را يكى از قراى رى شناسانيده است اشتباه شود كه دانشمندانى از آن برخاسته بوده‌اند كه البته چنين نيست كه از جمله قصرانى منجم كه در الفهرست ابن‌نديم فقط به ذكر نامش بسنده شده ولى قفطى زندگينامه‌اش  را آورده است.[13]  جالب است در هر دو منبع به نام كوچكش ابويوسف يعقوب بن على اشاره نشده كه در سده سوم مى‌زيسته است. قفطى نوشته اسمش معلوم نيست كه نشان مى‌دهد نسخه‌اى خطى از كتابش را نديده است. به تقريب هيچ كدام از دانشنامه‌ها و دائرة‌المعارفهاى امروزى از جمله نامه دانشوران ناصرى در سده سيزدهم و چهاردهم هجرى، دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، اثرآفرينان و فرهنگ فارسى محمد معين به معرفى وى نپرداخته‌اند. منطقآ اگر ابن‌نديم داده‌اى در سده چهارم نداشته كه به تكميل زندگينامه‌اش بپردازد يا در سده هفتم مؤلف تاريخ‌الحكماء اعتراف نموده نام كوجك وى را نيافته گويا به تقريب براى هموطنان از جمله همشهريان تهرانى امروزى مغفول مانده است. نگارنده سطور نسخه‌هاى متعدد خطى از تنها كتاب گزارش شده و ترجمه فارسى آن را كه پربرگشمار هم هست ديده است.

1/350. شهرى در تركيه با ضبط اكريدور آمده كه درست اگريدور است. به نوشته لسترنج اين شهر همان پروستاناى قديم است كه در كناره جنوبى درياچه اگريدور واقع بوده است.[14]

1/354. شهر طواس احتمالاً طولاس ضبط صحيح‌ترى باشد كه در كهن‌ترين جغرافيايى نامه فارسى آمده است.[15]

1/355. منطقه جغرافيايى ديگرى به نام بَرْجين در تركيه امروزى ياد شده كه در منابع با ضبط بُرچان/ برجان آمده است.[16]

1/458. در متن نام يكى از شهرهاى معروف خراسان قديم با ضبط ترمد آمده است. به تقريب در تمامى منابع عربى و فارسى كهن نام اين شهر با قيد ترمذ آمده است.[17]  ابن‌اثير نيز مكررآ اين چنين ياد نموده است.[18]  دانشمندان مشهورى نيز از اين شهر برخاسته بوده‌اند كه مشهورترينشان ابوعيسى محمد بن عيسى ترمذى خراسانى صاحب كتاب جامع ترمذى است كه يكى از صحاح ششگانه احاديث اهل‌سنّت به شمار مى‌آورد.

1/545. سُلْت، نوعى دانه شبيه گندم يا جوى ريز و بى‌پوست وصف شده است. به يقين ماهيتى جز جو ندارد و تمامى منابع پزشكى و داروشناسى كهن بر آن متفق‌القول بوده‌اند. به شباهت آن به گاورس يعنى نوعى ارزن اشاره شده است نه به گندم. به تعبير ابوريحان بيرونى نوعى جو باشد كه مزه‌اى ترش دارد و چهل‌روزه درو مى‌شود. همو همانجا جوى برهنه سپيد و به زابلى جوگندم و به سجزى رونك را مترادف آن آورده است.[19]  همان است كه در كتابهاى درسى امروزى به

آن سياهك يا زنگ گندم مى‌گويند.

1/554. ضبط زردخانى آمده و در توضيح آمده ظاهرآ تافته شفاف زردرنگى است. محتملا زردگانى/ زردجانى يا زردجامى/زردجامه‌اى بوده باشدكه ضبط اخير يادآور شكل مفرد نامهايى همچون سياه‌جامگان و سرخ‌جامگان و سپيدجامگان در قيامهاى شورشيان ايرانى در قرن دوم هجرى است.

2/25. شهرى به نام لاهرى آمده كه احتمالاً ضبط نادرستى از شهر لاهور بوده باشد. چون بلافاصله پس از مولتان آمده كه امروزه نيز نزديك‌ترين شهر به لاهور امروزى در پاكستان است. اين شهر با ضبطهاى متعدّد از جمله لوهاور/لهور،[20]  لهاوور، لهاور و در كهن‌ترين جغرافى‌نامه نيز لهور آمده است.[21]

2/33. كسيرا. به نظر مى‌رسد ابن‌بطوطه، ابن‌جزى، كاتب نسخه يا مصحّحين متن عربى در خوانش و ضبط اين واژه لغزيده‌اند. اين مفرده در كهن‌ترين دارويى‌نامه‌هاى فارسى و عربى با ضبط كسيلا آمده است. با وصفى كه در كتاب ابن‌بطوطه آمده كه از بيخهاى زمينى و بسيار شيرين است و به شاه‌بلوط شباهت دارد، مى‌توان به اثبات آن پرداخت : «كسيلا گرم است و خشك اندر اوّل درجه اوّل و لطيف است. تن را فربه كند و معده را دباغت دهد و قوى گرداند و رطوبتى و بلغمى را سود كند».[22]  بيرونى نيز در كتابش كه از معتمدترين فرهنگ نامهاى گياهى است با همين ضبط آورده است: «كسيلا دواء هندى و هو لحاء شجرة احمر نايزة عفص قابض فيه ادنى لزوجة عند المضغ و ربّما كتب كافّه بالقاف. ارجانى، عيدان تشبه عيدان الفوة يعلوها سواد».[23]  يعنى كسيلا دارويى هندى است. پوست درخت قرمزرنگ باريكى است كه مزه‌اى گس و قابض دارد. به هنگام جويدن كمى گرانرَوى/چسبندگى دارد. چه بسا كسيلا به جاى كاف با قاف نيز نوشته شود. ارجانى گفته كه شاخه‌هاى اين درخت همانند شاخه‌هاى روناس است كه به سياهى مى‌زند. درنگ‌پذير اينكه هر دوى اقوال يادشده از مأخذ دانشمندانى نقل شد كه سالها در هندوستان مى‌زيسته‌اند. آنچه ابن‌بطوطه در كتابش آورده نيز در بخشى است كه به درختان و ميوه‌هاى هندوستان پرداخته است.

2/107. دكتر موحّد در تعليقاتشان 2/399 به هنگام تفسير واژه استار كه از واحدهاى اندازه‌گيرى است يادآور شده‌اند كه استار/استير/سير هندى همان سير ايرانى است كه يك چهلم من بوده است. يادآور مى‌شود كه در گذشته مبدأ يك چهلم بودن ستير/استير/استار نيز من بغداد بوده كه 810گرم امروزى بوده است. بنابراين هر واحدى از آن، دقيقاً 25/20گرم خواهد بود. امّا سير امروزى بر پايه من تبريز محاسبه مى‌شده كه نخست 2700گرم و در روزگار ما 3000گرم در نظر گرفته مى‌شود. نتيجتاً هر سير امروزى در چند سده پيش 5/67گرم و امروزه حدود 75گرم و استار 25/20گرم خواهد بود. لغزش به شباهت ظاهرى سير با ضبطهاى ستير و استير بازمى‌گشته است.

2/159. لقيمات قاضى در متن كتاب آمده كه از غذاهاى سرزمينهاى خلافت شرقى بوده است. پس نام اصلى اين خوردنى نبوده و از القاب و كنايه‌ها به شمار مى‌رفته است. اين خوراكى همان است كه در بيشتر درسنامه‌ها به بزماورد مشهور است. راغب اصفهانى در كتاب محاضرات اين تعبير را با ضبط شكل مفرد آن يعنى لقمة‌القاضى ياد كرده است. محمّد مناظر احسن در كتابش طرز تهيّه آن را چنين وصف كرده است: «يكى از خوراكهاى مهم و محبوب بزماورد بود. نام آن فارسى است و تركيبى است از بزم به معنى سور و آورد يعنى حمل كرد. اجزاى عمده اين خوراك عبارت بودند از گوشت سرخ شده و مغز نان سفيد خوب. براى پختن آن بر گوشت كبابى گرم كه گذاشته باشند تا سرد شود اندكى گلاب مى‌افشاندند و بدان برگ نعناع و سركه و ليموى نم خورده و گردو مى‌افزودند. در گوشت كبابى ريزريز شده و به سركه آغشته، نان سفيد نرم مى‌گذاشتند و تا يك ساعت در اجاق گرم مى‌پختند. سرانجام به هنگام خوردن، آن را سر سفره مى‌آوردند و بريده‌هاى گوشت را يكى بر بالاى ديگرى مى‌گذاشتند و آن را با يك طبقه نعناعِ تازه مى‌پوشانيدند. بزماورد، خوراكى بود به پسند ظريفان بغداد. نامهاى لقمة‌القاضى و لقمة‌الخلفاء و نرجس‌المائده كه بر اين خوراك نهاده‌اند آشكارا نشانه محبوبيّت و خواستارى آن است در جامعه. يادآورى اين نكته، شگفت مى‌نمايد كه فضل بن يحيى وزير، سخت شيفته بزماورد بود كه با زنبوران درشت سرخ (زنبور و جمع آن زنابير) فراهم كرده باشند. اين سخنى است كه هم ميهنان آن وزير ـيعنى خراسانيان ـ نمى‌توانستند تصوّر كنند، جز با ناباورى آميخته با رميدگى. اينكه زنبور درشت سرخ را در چنين خوراك مهمّى مى‌ريختند و مى‌خوردند، در هيچيك از منابع نيامده است. تنها جاحظ بدان اشارت مى‌كند[24]  كه آن وزير چنان شيفته اين حشرات بود كه گروهى را بر آن داشته بود تا آنها را مرتّباً گردآورى كنند».[25]

2/204. يكى از اسنادى كه نشان مى‌دهد تحرير نهايى سفرنامه ابن‌بطوطه به دست وى يا با نظارت كامل وى انجام نشده، ضبطى است كه در حين يادكرد درخت فلفل آمده است. ابن‌بطوطه سفرش را به سال 725ه  آغاز مى‌كند. حدود يك سده پيش از آن، سيّاحى داروشناس از شمال آفريقا، سفرى سى ساله را آغاز مى‌كند تا گياهان اقاليم دسترس‌پذير آن روزگارش را شناسايى و ثبت كند. وى ابن‌بيطار اندلسى (م646ه ) است كه سفرش را از اسپانياى امروزى آغاز كرد و سرانجام در سوريه و مصر اقامت گزيد. چند كتاب در زمينه داروشناسى، حاصل سفرهاى علمى‌اش بوده كه بر جاى مانده است. وى اقوال پيشينيان و معاصرانش را نيز در آثارش ياد و به نقد آنها پرداخته است. از جمله به شرح كتاب ديسقوريدوس و نقد شديد ابن‌جزله (م493ه ) پرداخته و سخت بر ديدگاههايش در كتاب منهاج البيان تاخته است. بنابراين به همين سبب از همان زمان، نوشته‌هايش از مآخذ معتبر به شمار مى‌آمده است. شايد بتوان گفت اگر در تمدّن اسلامى ابن‌بطوطه نماد جهانگردى است، ابن‌بيطار نماد سفرهاى علمى گياهشناسى است. تدوين‌گران سفرنامه ابن‌بطوطه و از جمله به باورم ابن‌جزى نيز اجزايى از كتاب الجامع لمفردات الأدوية و الأغذية را به عنوان مأخذ تكميل مباحث مطرح شده در سفرنامه ابن‌بطوطه انتخاب نموده‌اند. مقايسه زير ميان دو كتاب ابن‌بيطار و ابن‌بطوطه، شاهدى بر اين مدّعاست. ابن‌بطوطه در تشبيه برگهاى درخت فلفل به عليق و دانه‌هاى آن به ابوقنينه كه با نشانه پرسش از سوى دكتر موحّد مشخّص شده، نيم‌نگاهى به شرح كتاب ابن‌بيطار بر الحشائش ديسقوريدوس داشته است. نخست قول ياد شده در ترجمه دكتر موحّد ياد مى‌شود: «درخت فلفل مانند درخت مو است آن را در جلوىِ نارگيلْ غرس مى‌كنند و فلفل مانند مو، خود را در نارگيل پيچيده، بالا مى‌رود. امّا فلفل مانند مو پيچك ندارد. برگهاى اين درخت، شبيه گوش اسب است و برخى از آنها به برگهاى عُلّيق (لبلاب) شباهت دارد و ميوه آن به شكل خوشه‌هاى كوچك است كه دانه آن تا وقتى سبز است به دانه اوبه‌قنينه مى‌ماند. هنگام پاييزْ فلفل را چيده، روى حصيرها جلوى آفتاب پهن مى‌كنند، همان‌طور كه انگور را آفتاب مى‌دهند تا كشمش شود. فلفل‌ها را كه پهن كرده‌اند، به هم مى‌زنند تا خوب بخشكد و سياه گردد و بعد از آن به بازرگانان مى‌فروشند. مردم در ولايت ما، خيال مى‌كنند كه فلفل را روى آتش بو مى‌دهند و انقباضى كه در پوست آن پيداست از اين حاصل مى‌شود، در صورتى كه اين‌طور نيست و پوست آن بر اثر تابش آفتاب جمع مى‌شود و من در شهر كالكوت ديدم كه فلفل را مانند ذرّت كه در ممالك ما معمول است با كِيْل مى‌فروشند».[26]

آنچه با ضبط ابوقنينه نيز آمده، درست‌تر آن است  أُوبَه‌قْنِينَةَ دانسته شود كه همان عنب‌الثّعلب است كه به فارسى تاجريزى گفته مى‌شود. اين كلمه از واژه لاتينى Uva canina به تعبیر روانشاد هونشگ اعلم مفروضا به معنای انگور سگ  به كتاب ابن‌بيطار وارد شده است. به ياد داشته باشيم كه وى در منطقه اسپانياى امروزى زاده و باليده شده و از فرهنگ و زبان لاتينى اروپا تأثير پذيرفته است: «سْطُرُخْنُن البُستانى هو النّبات المعروف بعنب‌الثّعلب و هو بالعربيّة الفنا و هو الثّلثان… و هو الزّروان‌زنج بالفارسيّة و الرّوزبارج أيضاً و اسْطَرَخْلُو فى لسان الرّومى و باللطينيّة أُوبَه‌قْنِينَةَ».[27]  اينكه سطرخنن باغى همان گياهى است كه به عنب‌الثّعلب /انگور روباه معروف است. همان فناى عربى بوده باشد. به سه گونه يافته مى‌شود. همان زروان‌زنج فارسى و نيز روزبارج نيز هست. اسطرخلو به زبان رومى (=يونانى) و به زبان لاتينى اوبه‌قنينه است. ضبط اخير در كتاب بيرونى روبارزج آمده است.[28]  بنابراين ابن‌بيطار نيز دانه فلفل را به دانه تاجريزى همانند كرده است. نكته ديگر در همين بخش اين است كه موحّد عليق را به لبلاب برابرگذارى كرده كه احتمالاً لغزشى اتّفاق افتاده است. پيش‌تر ياد شد ايشان در جاى ديگرى آن را همان تمشك جنگلى معنى كرده بوده‌اند. ابوريحان بيرونى آن را برابرنهاده لبلاب ندانسته و دو مدخل جداگانه به اين دو مفرده اختصاص داده كه ماهيّتى جداگانه دارند.[29]

2/276. دكتر موحّد هنگام يادكرد لُبّان در كنار آن برابرنهاده كندر را ياد كرده‌اند. پيش از آن بايد گفت در گذر زمان و شايد در يك مقطع زمانى خاص از يك نام يا اصطلاح طبى يا دارويى يا گياهى و جانورى برداشتهاى مختلفى وجود داشته است. فى‌المثل كركم كه در اصل يونانى به معناى زعفران بوده در بخشى از سرزمينهاى تمدن اسلامى از جمله خوزستان و شايد به سبب مشابهت رنگ به زردچوبه اطلاق شده و هنوز نيز به همين معنى به كار داشته مى‌شود. در باره كندر ـ لبان نيز بايد گفت اين دو مفرده گياهى در برخى مناطق جغرافيايى ماهيّتى جداگانه داشته‌اند و در بعضى نواحى يكى انگاشته مى‌شده‌اند. از جمله يكى از مترادفات لبان، درخت صنوبر است كه در تهذيب‌اللغه، تاج‌العروس و لسان‌العرب بدان اشاره شده است. بيرونى در كتاب الصيدنة في الطب دو مدخل جداگانه به آن اختصاص داده است. ابن‌بيطار اندلسى كه در سده هفتم و نزديك به زمان ابن‌بطوطه و از نظر جغرافيايى نزديك به زادگاه اين جهانگرد بوده و تأليفش از معتبرترين درسنامه‌هاى داروهاى مفرده به شمار مى‌آيد دو مدخل جداگانه به آن اختصاص داده است. وى در مدخل لبان به نقل از غافقى و البته به چيزى جز كندر و درخت صنوبر اشاره كرده و آورده برخى پزشكان مى‌پندارند كه همان خردل برّى است. همانجا از ديسقوريدوس نيز نقل شده كه سبزى خودروى بيابانى است كه معروف است و بسيار غذادهنده است. براى معده نيكوست و از ترشه بهتر است. مى‌پزند و مى‌خورند. ديگرباره به نقل از شريف ياد شده كه هرگاه بجوشانند و كودكانى كه به سبب ضعف اعصاب و سردسرشتى نمى‌توانند راه بروند، در آن بنشانند به راه رفتنشان كمك مى‌كند.[30]  آنچه سبب لغزش شده اين است كه پنداشته‌اند كندر واژه‌اى فارسى بوده[31]  كه دكتر موحّد آن را با برابرنهاده عربى تفسير كرده‌اند. اين صمغ معروف از زبان فارسى به عربى وارد شده بوده است امّا شباهت ساختارى واژه لبان با ليان، لبان نيز به نوبه خود به چند مادّه جداگانه از جمله چنانكه ياد شد درخت صنوبر نيز اطلاق مى‌شده سبب پيدايش اين لغزش شده است. منطقاً نيازى نبوده كه براى كندر شناخته شده براى ايرانيان، واژه‌اى مترادف از عربى به كار گرفته شود كه در فرهنگهاى دارويى عربى كهن نيز مؤلّفان بر سر آن اختلاف نظر داشته‌اند. از جمله بيرونى يادآور شده كه در اشعار امرؤالقيس از ليان ياد شده كه كاتبان به نادرستى لبان ضبط كرده‌اند. افزوده كه ليان جمع لينه و از جمله انواع درخت خرماست. چكيده آنكه غالب قدماء چنانكه در برخى پزشكى‌نامه‌هاى كهن خوانده‌ام شيوه‌اى پيش گرفته بوده‌اند كه دو مفرده با هم اشتباه نشود. براى نمونه به شكل قراردادى براى اينكه در كتابت كاتبان كه هماره و همه وقت دقتى كامل در نقطه‌گذارى مخطوطات مبذول نمى‌كرده‌اند سعتر را به شكل صعتر مى‌نوشته‌اند تا با شعير اشتباه نشود. همچنين راوند بتدريج با ضبط ريوند انجام مى‌شود تا با زراوند مشتبه نشود. با اين همه گاه بيماران به سبب اين گونه اشتباهات از جمله نسخه‌نويسان گاه شتابزده براى بيمارانشان افتيمون را چنان مى‌نوشته‌اند كه تهيه كنده افيون مى‌خوانده و مريض جان مى‌سپرده و در اين زمينه حكاياتى نيز به دست داده بوده‌اند.

در بخش پایانی اين تکمله را هم بيفزايم تا پنداشته نشود پيشه‌ام ويراستارى است و برايم اسباب معيشت و آّ ب باریکهای برای گذران عمر.  براى چنين انجام وظيفه‌اى هرگز دينارى دريافت نكردم و به رسم يادگار نيز كتابى از ناشر و مترجم هم.  امّا اين كار اداى دينى بود كه بايد انجام می دادم.  امیدوارم اندکی به شتاب گرفتن روند انتشار آن کمک کند.  زیرا  اعتراف می كنم از سالها ارتباط با دكتر موحد و زهرايى درسهايى بزرگ آموخته بودم. چند بار شاهد بودم كه چون سخن از نقدنويسان آثارشان مى‌شد موحد به آسانى از آن مى‌گذشتند و خوش نمى‌داشتند تعريضى به نقادان پير و جوان كارهايشان داشته باشند تا مصداق غيبت شرعى در اسلام نبوده باشد. نيز از بابت سالها لذت بردنم از سفرنامه ابن‌بطوطه بر سرم منّت بسيار دارند كه ذهن و روانم را از ماتم‌سراى عصر حاصلضرب سيمان و كبريت سپهرى‌گفته به زمانه آكنده از شور زندگى سده هشتمى  برکشیده‌اند. شايد بسيارى خوانندگان اين نوشته ندانند با اين گلايه دكتر موحّد از شادروان زهرايى اما چه رابطه معنوى و مرشدى و مريدى عظيمى ميان اين دو برقرار بوده است. گفتنى است طى دو دهه اخير ناشر اصلى آثار موحد نشر كارنامه بوده است. از اين پيوند كم‌ياب در اين روزگار چند خاطره نيز دارم. اوّلاً زهرايى پيوسته مراقب حفظ الصحه دكتر موحد بودند. فى‌المثل اينكه همه روزه نزديك ساعت چهارده با ايشان تماس مى‌گرفتند كه آيا قرصهاى قلبشان را خورده‌اند يا نه؟ اگر به پزشك مراجعه مى‌كردند در اغلب اوقات زهرايى نيز همراهى‌شان مى‌كرد. پيوسته از زهرايى مى‌شنيدم موحد و كارهايشان را با صفت بى‌نظير مى‌ستوده‌اند البته با همان لحن گرم و صميمى و  ته‌لهجه يزدى. سالها پيش وقتى دريافت در آزموده‌هاى بيماريها و داروهاى گياهى دستى دارم از سر مهرى ژرف به من گفت مى‌توانى كارى كنى كه دكتر موحّد حداقل يكصد سال عمر كند؟ پرسيدم چرا براى خودتان چنين آرزويى نداريد؟ مى‌گفت من سرطان مثانه را شكست داده‌ام و داستانش را به تفصيل برايم گفت. افزود چون خدا مى‌داند چقدر كار نيمه كاره دارم حداقل پانزده سال ديگر عمر خواهم كرد!  امّا افسوس كمتر از دو سال بعد درگذشت. زهرايى‌ميرايى يكى از اندوه‌بارترين مرگ‌شنيده‌هاى همه عمرم بوده است. بختش داشتم در مسراسم تشييع و ختمش حضور داشته باشم. به حق بايد گفت وجودى ذى‌قيمت بود. ساعاتى كه در كنارش بودم هماره درسهاى بزرگى مى‌آموختم. يكى از آنها و مهمترينش شكيبايى ايّوب‌وار و به قول زنده یاد کاظم برگ نیسی از دوستان زهرایی  سيزيف‌وار وی در نشر کارنامه  بود. اندرزهايش از جنس خطابه‌هاى واعظانه و آموزگارانه معمولى نبود. با باورهايش زندگى مى‌كرد که با پوست و گوشتش همجوشى يافته بود. سخت باور دارم و به استناد تبار يزدى و مختصات شخصيتى‌اش از نسل زرتشتيان اصيل ايرانى بود. كوشيده‌ام تا حد امكان خاطراتم را با ايشان كه گاه گفتارى و گاه كردارى و گاه پندارى بود ثبت كنم تا در گذر ايام با فرونشستن غبار فراموشى از ذهنم زدوده نشود. كلماتى كه از دهانش بيرون مى‌آمد مثل كارهاى منتشره نشر كارنامه تا زمان مرگش، واژه‌هايى تراش خورده و سخت هنرمندانه و ارزشمند بود. بارها به همسر و فرزندانشان گفته‌ام بكوشند تجربه‌ها و خاطره‌هاى ايشان از حافظه خودشان و از زبان دوستان و همكارانشان جمع‌آورى و تدوين كنند كه دور نيست از خواندنى‌ترين نوشته‌هاى سده ما شود، شايد چيزى شبيه خاطرات شادروان عبدالرّحيم جعفرى (1298ـ1394ش) بنيانگزار انتشارات از كف‌رفته اميركبير كه البته تفاوتش اين بود كه تراوش قلم ايشان در زمان حيات بود و از زهرايى نه. البته نمى‌دانم محمد زهرايى نيز خاطرات خودنگاشتى داشت يا نه؟ كه اميدورام حدسم اشتباه باشد.

در باه مراتب دقت و حوصله اين ناشر به ياد خاطره‌اى مى‌افتم كه تأمل‌برانگيز اهل كتاب است. در مراسم خاكسپارى شدروان محمد زهرايى در مردادماه 1392ش در كنار آقاى دكتر محمد رضا شفيعى كدكنى ايستاده بودم. به من گفت رضوى! اكنون چه سالى است؟ گفتم 1392. گفت درست بيست سال پيش بود كه زهرايى به من گفت طرح جلد كتاب نقش آيينهاى ايرانى در نظام خلافت اسلامى تأليف صابى كه از ترجمه‌هاى من بوده به دست نجف دريابندرى كشيده شده و آماده انتشار است. ذيلى هم بدان بيفزايم كه با گذشت نزديك به سه سال هنوز اين كتاب چاپ نشده است. روزى و البته پيش از مرگ زهرايى يكى از همشهريانم كه سالهاى اخير دستى در تصحيح متون پيدا كرده روزى با شوق بسيار به بنده گفت دوستى پيشنهاد كرده كتابم را براى چاپ نزد زهرايى ببرم. گفتم خودت روزگارى شاگرد استاد شفيعى كدكنى بوده‌اى. حساب و كتابى كردم و گفتم اگر ايشان از فرايند نهايى كارش بيست و سه سال به اندازه سالهاى آغاز تا پايان رسالت پيامبر اسلام(ص) زمان‌بر شده و اثرش منتشر نشده خودت انصاف بده نسبت به مراتبتان نسبت به شفيعى چه اندازه بايد در نوبت بمانيد. گفتم به گمانم كمترين زمان شصت سال است.

با همه اينها زهرايى جمع اضداد بود. شگفت است اين تأخيرها سبب كدورت اهل قلم طرف كارش نمى‌شد حتى دكتر موحد هم كه ايران نبودند پيامى دادند و در مراسم قرائت شد. پديده‌اى بود نادر در كسوت ناشر. مهربانى‌اش نيز بسيار بود و دلش براى دوستان نزديكش مى‌تپيد. روزى مرا فراخواند. در دفتر كارنامه به همراه خانم مونا سيف ناهارى به تعبير امروزى از جنس ارگانيك خورديم. همان روز شاهد بودم عميقآ نگران احوال استاد هوشنگ ابتهاج است. مى‌گفت ايشان ناخوش‌احوال است. خواست به ديدارش برويم. بخت ديدار حضرت سايه دست داد. به سبب سالها پژوهش در ديوان خواجه گويى حافظ شيراز در شخص ايشان تجلى كرده است گرچه هيبت ايشان با آن محاسن بلند برايم يادآور لئون تولستوى بود چندانكه جمجمه، موهاى آشفته و  نگاه كاظم برگ‌نيسى آلبرت انيشتين را به ذهن متبادر مى‌كرد. زهرايى چند هفته پيش از مرگش وقتى از زبان دوستى شنيده بود كه خانه‌ام در سانحه‌اى فروريخته و جان سالم به در برده‌ام مهربانانه براى تفقد احوالم تلفن زد. مى‌گفت اگر تو مُرده بودى چه مى‌كرديم؟! گفتم هيچ اتفاقى نمى‌افتاد و آب از آب تكان نمى‌خورد. به من گفت رضوى! اين يكى را ديگر شوخى نگير تو همه چيز را به شوخى مى‌گيرى! وقتى چند روز بعد شنيدم بامدادان در دفتر نشر كارنامه در وصال پشت ميزش قلبش از تپش بازايستاده است در يادداشتهاى روزانه‌ام نوشتم : «او كه زندگى را جدى مى‌گرفت مرگ با او شوخى كرد» يادش زنده و روانش در مينوى يزدانى سرزنده باد.

چندی پیش  يادداشتى یافتم که ذيل همين مسوده مقاله نوشته بودم كه دوازده ماه و بيست و چهار روز بعد، يكشنبه بيست و هفتم مردادماه سال 1392ش زهرايى به ايست قلبى سر بر صندلى كارش در دفتر كارنامه نهاده و به مرگى آرام چنان كه كسى متوجه شده درگذشته بوده است. گويا مرگش نيز همچون كارهاى چاپى‌اش بايد ديگرگونه، پاكيزه، متشخص و با شكوه باشد كه گرفتار بستر و مرگى غم‌انگيز آلزايمرى ـ پاركينسونى ـ سكته‌اى ـ سرطانى نشد. زيرا گفته‌اند هر كس هرگونه زندگى مى‌كند همان گونه جان مى‌سپارد. كارنامه عمرش ميان وصال و قدس، با ابتهاج سپهرى يك موحد و در سايه سياه‌مشق بسته شد. يكى از كارمندانش به دوستم محمد مهدى معلمى گفته يا همو از ديگر كاركنان شنيده بود که دیده شادروان  زهرايى روز پيش از پايان عمرش قرآن مى‌خواند از وى چرايى‌اش را پرسيده بودند. مى‌گويد چند روزى است دلم بدجورى گرفته است. .. آنگاه ناگهان بانگی بر می آید که خواجه مرد. که می دانیم مرگ چنین خواجه نه کاری بوده است خرد. اكنون شامگاه آدينه‌گاهانى است كه تحرير نهايى اين مقاله را به انجام مى‌رسانم. در همين چهارديوارى بود كه بارها با هم تلفنى صحبت مى‌كرديم و آخرين بار هم. از پروردگار بزرگ براى روان زهرايى كه جسم خاكيانىِ ماكانى شده‌اش در بهشت‌زهراى قطعه هنرمندانى به خاك سپرده شده رحمت فراوان مى‌طلبم. خدايش بيامرزاد.

[1] . آل‌بويه، على‌اصغر فقيهى، ص434.

[2] . فرهنگ لاروس، 1/468.

[3] . حدود العالم، ص136.

[4] . جغرافياى تاريخى سرزمينهاى خلافت شرقى، ص304.

[5] . همان.

[6] . مسالك و ممالك، ص114؛ جغرافياى تاريخى سرزمينهاى خلافت شرقى،ص304.

[7] . حدود العالم، ص16.

[8] . همان، ص273.

[9] . تهذيب اللغه، 1/247.

[10] . حدود العالم، ص127.

[11] . سفرنامه ابن‌بطوطه، 1/548.

[12] . دانشنامه‌اى مقدماتى در اصطلاحات پزشكى كهن، 4/391.

[13] . تاريخ الحكماء، ص364.

[14] . جغرافياى تاريخى سرزمينهاى خلافت شرقى، ص161.

[15] . حدود العالم، ص193.

[16] . همان، صص14و183و185.

[17] . حدودالعالم، صص41 و 109.

[18] . الكامل في التاريخ، نمايه‌ها، صص 437ـ438.

[19] . الصيدنه في الطب، ص343.

[20] . الصّيدنة فى الطّب، صص322و612.

[21] . حدود العالم، 69.

[22] . الأبنية عن حقايق الأدوية، ص275.

[23] . الصّيدنة فى الطّب، ص534.

[24] . الحيوان، 2/248.

[25] . زندگى اجتماعى در حكومت عباسيان، ص109.

[26] . سفرنامه ابن‌بطوطه، 1/204.

[27] . فى الادوية المفردة، 36a.

[28] . براى آگاهى بيشتر، نك: الصّيدنة فى الطّب، ص439؛ نيز نك: الجامع لمفرداتالأدوية و الأغذية، 2/184ـ185.

[29] . نك: الصّيدنة فى الطّب، صص435ـ436 و نيز 554.

[30] . الجامع لمفردات الأدوية و الأغذية، 2/362ـ363.

[31] . الصّيدنة فى الطّب، ص552.

اشتراک گذاری

مطالب دیگر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *